Info@razdar.com
شماره مقاله527
فصل 4
در اشاره به علم قيافه
بايد دانست كه همه صفاتِ انسان از قيافه و اشكال و احوالِ بدنىِ او پيدا است كه چه صفاتِ دائمه و چه صفاتِ زائله يا منقلبه دارد .و اين علمى بزرگ است كه نزد اقوامِ ترك و يونان و مغربيان متداول و محل توجه بوده و كتاب ها به هر زبان در اين علم نوشته شده و زمامداران و مديران خيلى محتاج به اين علم اند افسوس كه در ايران حالا متروك است و نگارنده مى خواهد كتابى مستقل يا ترجمهاى نگار دهد اگر عمر و توفيقش اجازه دهند ،و ذوقِ عرفان نيز كه از صفاتِ عاليه روحانيه است البتّه نشان ها در اشكالِ طبيعيه بدن دارد ،علاوه بر علاماتِ مطلق هوش و زيركى كه بعضِ آنها نوشته خواهد شد .
و اين علم را قيافه و فَراست و توسّم نامند و مَدرَكش 1-حدس و 2-تجربه و 3- قياس است ، و اين هر سه مجتمعَاً عرفان است و صاحبِ اين علم را قائف و متفرس و مُتَوسِّم نامند و خلاصه اين علم آنست كه امتياز و تفاوت جان ها به صفات بسيارى است كه از شعبِ علم و قدرت است (دانائى و توانائى) چنان كه همه صفاتِ خدائى و كمالاتِ وجوديّه منشعب از اين دو است و اَعدام درجاتِ ناقصه اين دو است (خدا عدم ندارد و تمام وجود است يعنى علم و قدرتش بى پايان است) و صفاتِ جان ظاهر مى شود از كارهاىِ او به آلاتِ بدنى در تمام عمر يعنى تمام افعالِ زندگىِ يك نفر كه مكرّر و به اختيار باشد نه اتّفاقى يا به اجبار ،اگر جمع شود يك منظره خوشى يا زشتى خواهد داشت ،هر كه در آن منظره بنگرد صفات ذاتيه آن جان را به درجاتِ مختلفه مى فهمد و تميز مى دهد و خودِ آن جان هم به اين منظره بنگرد حكم بر نيكى و بدىِ خود مى نمايد و فوراً يك شادىِ بزرگ يا شرمِ بزرگ در او پيدا مى شود و حساب روز قيامت و بهشت و دوزخ حقيقتاً همين است كه اين منظره نمايان شود بر خودِ شخص و بر عمومِ مردم .
و افعال مختارانه بدن اگر مكرر شود ،معلوم مى شود كه اين افعال يك ريشه اى و مبدئى در دماغ كه جانِبدن است و در خون كه روانِ بدن است دارند و دماغ و خون مركزِ جانِ مجردِ انسان و حيوان است (بنابر آنكه حيوان ها هم جانِ ملكوتىِ مجرد داشته باشند ،چنان كه عرفاء مىگويند و در خيلى حيوان ها محسوس مى شود به كشفِ عرفانى) يعنى آنها قلّاب هاىِ جانند كه با آنها اعضاءِ بدن را به چنگ آورده به كار وامى دارد در مدتِ زندگانى و راه تكامل خود را مى پويد همان كه به كمالِ خود رسيد يعنى تمام صفات را كاملاً ظاهر و راسخ كرد و لطائفى كه از اجسام طبيعيه مى خواست ،پيدا كرد و به خود چسبانيد ،اين قلّابها و اعضاء را مىاندازد و به وطنِ خود كه ملكوت و ارواحِ مجرده است برمىگردد با غنائم و شكارهاىِ بسيار و اين انداختنِ قلّاب مرگ است و لذا اگر كسى را به ناحق بكشند، ستم و راهزنى است كه به او شده و سرمايه او كه عمر و آلاتِ بدن است تلف شده، و چون هر يك نفر انسان جزءِ مهمِّ جهان است ،پس كشتنِ هر يك نفر مثلِ كشتنِ همه و ويران كردنِ جهان است ،پس اين كشنده را بايد گرفت و كشت كه دشمن و ويران كنِ جهان است و مُخِلِّ آسايشِ نوع است و چنان است كه او خود خود را كشته ،پس كشتنِ او بَد و گناه نيست (التفات به اين نكات از شعب عرفان است) .
و همين لطائف كه جان از عالم اجسام برده ،ريشه بهشت و دوزخ است كه اگر شاد شد در بهشت است و اگر شرمگين و غمين است در دوزخ .
و شادى و غم هم درجاتِ بسيار دارد و توان كه هر دو باشد كه بعضى صفاتِ شادى آور دارد و بعضى صفاتِ غم انگيز ،اگر يكديگر را نخورند هر دو خواهند بود . پس اگر شادى بيشتر باشد اين شخص در بهشت خواهد بود ،امّا درجه پستِ بهشت نه بهشتِ خالص و اگر شرم و غم زيادتر باشد در دوزخ خواهد بود ،امّا درجه بالاى دوزخ كه مسلمان ها اَعراف نامند .سعدى فرمايد :از دوزخيان پرس كه اَعراف بهشت است.
صفاتِ جان هر يك در نقطه اى از دِماغ مركز و در اشكالِ بدنى هم نشانه دارد كه آن نشانه ها بجاىِ خطوط است كه دلالت بر آن صفات مى كنند ،مثل دلالتِ لفظ و خط بر معنى ،و از اين جهت بدنِ انسان كتابِ خدا است و نامه اعمالِ انسان است و علم قيافه علمِ به اين خطوط است ،كسى كه خطّى را بتواند بخواند از آن خطّ معنى را مى فهمد ،قائف نيز كه خواننده اين خط است اگر علمش كامل باشد ،يعنى حدس و تجربه و قياسش صحيح باشد از نظرِ دقيقانه به بدنى مى فهمد كه جانِ اين بدن به چه صفت است و اعمال و احوالش از چه قبيل و عمر و مال و جاه و اولادش چه قدر خواهد شد اگر آفات هستى شكن به او برنخورد .امّا اين نشان هاىِ بدن عام و خاص و ناسخ و منسوخ و مجمل و مبين و مطلق و مقيّد و مشروط و مبهم و بيّن دارد مثلِ مطالب كتاب كه مربوط به هم است ،هر يك مطلب را بايد از چند جاى آن كتاب جُست و به هم ربط و تأليف داد تا معلوم شود و مثل استخراج احكام نجوم كه موقوف است بر دانستن دلالات حركات و اتصالات كواكب كه علم احكام گويند و بر دانستنِ مواضع كواكب در ساعت مطلوبه كه مى خواهد حكم كند كه اين را علم استخراج گويند و بر ربط اتصالات مشهوده و تسييرات و نظر قضاوت كه اختلاف منجمين در اين ربط و نظر پيدا مى شود و استادى و خوش حدسى نمايان مى گردد ، و هم در هر علم تطبيق كلّيّات به جزئى دشوار است و اختلافات علماء در اين مى شود كه اين مورد خاص ،فردِ كدام كلّى است و مثلِ معالجه طبيب كه بايد در سر هر مريضى همه مرضها را و دواها را به نظر داشته باشد و همه قواعد علميه به كار برد تا مورد مريض را بفهمد كه در تحت كدام قاعده است و اين علمِ جزئى دشوارتر از علوم كلّيه است .
و اين نشان هاىِ بدنى بر دو قسم است :
يكى آن كه نشانه قطعى و دلالتش صريح و بيّن است و اين نشانه غالباً جفت مى شود مثلاً در هر دو چشم و گوش و دو لب مثلِ قدرت بر تكلّم كه در دو چشم است و در دو طرفِ لب است و قوه معدّله كه در دو طرف بينى و زير چشم است و قوه خودپسندى كه در دو طرف پيشانى است و حرص بر غذا كه در دو طرف پشت گردن است يعنى نشان هاى اين قوه ها در اين مواضع است و اصل قوه در سلولى از دِماغ است .
دوم آن كه نشانه ظنّى و دلالتش غير صريح است و معارِض پذير است و ممكن است كه علائمِ ديگر در جاى ديگرِ بدن باشد كه حكم اين علامت را باطل كند ،يا آن كه علامتى بعد در بدن پيدا شود مثل دندان عقل كه در بيست تا سى سالگى ممكن است پيدا شود و باز بودنِ ميان دو دندانِ وسطىِ بالا كه ثنايا مىگويند كه ممكن است در هفت سالگى كه ثنايا مى افتد و دوباره در مى آيد ميان باز باشد و از اوّل كه در آمده بوده باز نبوده يا به عكس و اين علامتِ پيش رفتنِ سخن است كه از آن دهان برآيد و آن آدم براى دلال و ايلچى بودن خوب است ،كارش از پيش مى رود و مدخل زياد مى كند و محبوب مى شود .و مثل كوسج بودن كه نشانه زيركى است و در 20 سالگى پيدا مى شود .و مثل پر آبله بودنِ رو كه نشانه مكر و حيله است و از اوّل در بدن پيدا نيست .و مثل كورى و يك چشمى كه نشانه قوه حافظه و پر هوشى و گول زدن است اگر چه بعد از تولد در طفوليّت به علت ناخوشى يا حادثه اى پيدا شود .
و نيز نشان هاى بدنى بر دو قسم است :
يكى آن كه دلالت مى كند بر صفتى كه هماره شخص دارد .
دوم آن كه دلالت كند بر حال و فعلى كه يكباره است و قابل تعدّد نيست ،مثل نشانى كه در كفِ دست باشد از اتصال سه خط مُوَرّب به هم كه احداث دو زاويه حادّه كرده باشند كه دليل است بر انتحار كه در آخر عمر اين شخص خود را به دستِ خود مى كشد ،يا قابل تعدّد هست امّا كم اتّفاق مى افتد ،مثلِ قوّه فتنه و خرابى كه در بالاىِ گوش هست و مثل قوه جنگ و حفظ خود كردن كه ميانه گوش و گردن است ،برابر نرمه گوش اگر برآمدگى باشد از هر دو طرف و شايد هيچ جنگ و حمله دشمن اتّفاق نيفتد و از اين قبيل است آن كه طفلى صاحبِ نشان هاىِ عجيب بسيار باشد و در طفلى بميرد كه هيچ از آن نشانها واقع نشود .
و نيز نشان هاى بدنى دو قسم اند :
يكى آن كه در نقطه معيّنى از بدن باشد ،خواه آن نقطه فرد باشد مثل قوه مشخصه كه برآمدگىِ ميانِ پيشانى است بالاى بينى يعنى اين شخص در شناختن هر چيز و تشخيص دادن ماهر است و اين قوّه با عرفان مناسب است و خواه جفت باشد مثل نشان هائى كه در اعضاء جفتىِ بدن است .
دوم آن كه مجموع نشان هاى حُسن و صباحت كه در همه جاى بدن است بلكه در هر عضوى از ده عضو ،چهار نشان بايد باشد تا حُسنِ آن عضو كامل باشد ،دليل بر خيرخواهى و خوش نيّتى و رحم و ديانت اين شخص است .و ذوقِ عرفان نيز يك علامتش اجتماع نشان هاى حُسن و خوش روئى و بى عيب بودنِ اعضاءِ بدن است . و نادر است ذوقِ عرفان در زشتِ بدرو و معيُوب العُضو بخصوص صاحب نشان هاى بى شرمى و فتنه جوئى و حُمق و كودَنى و مُزَوِّرى و خود پرستى و تكبّر ،مگر آن كه معلوم شود كه به زور رياضت آن قوّه ها را در دِماغش مقهور نموده و باطل ساخته كه ديگر آن خيالات به ذهنش در نمى آيد و عادتاً اين مطلب محال است .
خوى بد در طبيعتى كه نشست
نرود تا زمان مرگ از دست
و نيز نشان هاى عشق و محبت علامت ذوق عرفان است و آن برآمدگى است كه در پشت سر در وسط ،قدرى پائينتر از برابر گوش و قدرى بالاتر از بالاىِ گردن است ،كه در زير آن بالاى گردن اگر برآمدگى باشد ،نشانه حرص طبيعت است در توليد نطفه و دغدغه شديد اَوِعيه براى دفع آن .و اين دو نشانه هم از نشان هاىِ فرد است كه در يك جاى بدن است ،جفتى نيست .
و نيز يك نشانه ذوق عرفان نبودن نشانه قوه مُقَلِّده است كه آن اندك برآمدگى است در دو گونه صورت كه جنبينِ بينى باشد .و نيز قَوىّ بودنِ نشانه قوه مُفكِّره است كه اندك برآمدگى تحديبى يعنى عدسى است بالاى صُدغ و اَوّلِ جُدرانِ سر از دو طرف و قوّتش به آن است كه تحديبش حقيقى باشد و ناهموار نباشد .و نيز قوّى بودن نشانه حُرمَت دارى و ديندارى كه برآمدگىِ بالاىِ بينى است .و نيز نشانه قوه نيكى كردن كه در زنخدان است .و نيز نازك بودن پوستِ سر كه استخوانِ قحِف به دست زدن پيدا باشد كه نشانه پر هوشى و تدبير است و اگر نرم و پرگوشت باشد نشانه كودَنى است كه در مقامِ نكوهش گويند (فلانى سرش گوشت دارد و مبالغةً گويند يك وجب گوشت دارد) يعنى هيچ نمى فهمد .
و نيز تَحَدُّب و زبرىِ سرِ بينى كه از اطرافِ بدن شمرده مى شود و زودتر از همه جا سرد و ديرتر گرم مى شود و اگر آنجا پهن و نرم باشد نشانه دير فهمى است.
و نيز نازكىِ نرمه گوش كه اگر ضخيم باشد نشانه كم هوشى است و نيز باريكىِ انگشتانِ دست و پا و كوچكىِ دست و پا و نازكىِ لَب است ،خصوص لبِ زيرين .و نيز گِرد نبودن سر و اندك دراز بودن آن و بلند نبودنِ گردن و قامت .پس كوتاه بودنِ گردن از ربعِ شِبْر و اَندام از هفت شبرِ معتدِل نشانه بى ذوقى و بى عرفانى است .
.در زبان عرب اعضاء جفت را مؤنث استعمال مىكنند ولو آن كه هيچ علامت تأنيث در آن نباشد كه همان جفت بودن تأنيث است ،مثل يدِ طولى و عينِ يمنى و اُذُنِ واعية و همين لفظ عين اگر به معنىِ چشم نباشد ،مؤنث نيست مثل عينِ ثابت يعنى ماهيّاتِ اشياء قبل از وجودِ خارجى كه در تصوّر خدا است كه آن تصوّر را فيض اقدس مىگويند و ايجاد همان ماهيّات را بعد از تصوّر فيض مقدس مىگويند .منه
عرفان نامه – فصل 4
عباس کیوان قزوینی