Info@razdar.com
شماره مقاله 525
فصل 2
در اينكه عرفان صفتِ بنده است نه صفتِ خدا
در اين كه عرفان صفتِ بنده است نه صفتِ خدا ،و صفت است نه ذات و جوهر و قائم بالغير است نه قائم به نفس ،و موصوف لازم دارد و به تنهائى وجود ندارد .
چون عرفان آن شناختن است كه پس از نشناختن باشد ،پس مسبوقِ به عدم است و حادث است .پس آن را نسبت به قديم بالذّات نتوان داد و خدا را عارف نگويند زيرا وقتى نيست كه خدا شناسا نبوده باشد ،و خدا را عالِم گويند چه علم ممكن است كه قديم بالذّات باشد و نيز قائم به نفس باشد بى آنكه ذاتى به او متّصف شود كه او صفتِ آن ذات باشد .پس علم هم جوهر است كه نشأه اى دارد فوقِ معلومات و تعلّق به هيچ معلومى ندارد و اين را علمِ غيرِ واقع نامند .و هم عَرَض است كه هم نشأه است با معلوم و صفتِ قائمه به ذاتِ عالِم است و تابعِ نشأه عالِم است ،و كيفيّت است يا اضافه است يا فعل يا انفعال ،به اختلافِ اقوالِ حكماء و يا شأنى از شئونِ ذاتِ عالِم است و يكى از صُوَر و فعليّاتِ او كَما هُو َالحَقُّ ،پس عَرَض نيست بلكه صورتِ جوهريّه است كه ذاتِ عالم مُتَشَّأنِ به آنست و متّحد است با ذات در وجود .
و نيز علم ممكن است كه مسبوق به جهل نباشد ،چون علمِ جوهرى و چون علمِ حضورى و چون علومِ فطريّه جِبِلّيّه طبايعِ اشياء كه وقتى نبوده كه طبيعت باشد و جاهل به معلوماتِ فطريّه اش باشد ،بلكه مطلقاً توان گفت كه جهل مسبوقِ به علم است ،بلكه موجودِ به علم است زيرا جهل چيزى نبوده و نيست ،علم كه ظهور كرد جهل در سايه او نمودى بالعَرَض پيدا كرد (نمودى بى بود) يعنى يك چيزى نيست كه نامش جهل باشد ،همان عَدَمُ العِلم كه محضِ فرض است جَهل است يا عدمِ قوّه علم كما فى الجماد يا عدمِ فعليّتِ علم با بودنِ قوه علم كما فى الحيوان .
پس در معنىِ عرفان دو چيز هست كه لازمِ آنست و منفكِّ از آن نمى شود:
1 – مسبوقيّتِ به عدم .
2 – مَسبوُقيّتِ به غير كه موصوفش باشد و اين هر دو معنىِ حدوث است .پس عرفان شأنِ حادث است نه قديم و صفتِ بنده است نه صفتِ خدا ، امّا نه چنان كه توان از خدا سلب نمود مگر آنكه سلب ،راجع به حيثِ عدمِ آن شود و ناظر به حيثِ وجودِ آن نباشد فَاللّهُ لَيسَ بِعارِفٍ مَسبُوقٍ بعَدَمِ المَعرفَةِ .
و نيز در عرفان بوىِ معنىِ طلب هست كه عارف طالبِ شناسائى بود و شناخت. و طلب لازم دارد نداشتن را به خلافِ محبّت كه اعمّ است زيرا ممكن است دوست بدارد چيزى را كه دارد و چيزى را كه ندارد .
امّا طالب نمى شود ،مگر چيزى را كه ندارد و طلب جويائى است و جويائى و ندارى را نسبت به خدا نمى توان داد ،پس خدا را طالب هم نمى توان ناميد با التفاتِ به لازمِ معنىِ طلب ،و اين دقّت ها براى علماء است و از عوامّ نه توقّع است و نه مؤاخذه (چوپان هر چه مى گفت پَسَندِ خدا بود و اعتراضِ موسى بر او ناپسند) .
و توان عرفان را به معنىِ كنجكاوى گرفت و ضدّش زود باورى و تقليد است .و چون بشر جامعِ اضداد است پس در دِماغِ هر كسى هم روحِ عرفان هست هم روح تقليد ، امّا به تفاوتِ زياده و نقيصه و تساوى ،پس در طَرَفِ زائد شايد كسى باشد كه همه لذائذ و عمر خود را فداىِ كنجكاوى كند و آرام نگيرد تا درست بشناسد .
و اين كس براىِ تاريخ نويسى و جاسوسى خوب است ،و شايد كسى باشد در طرفِ نقيصه كه اندك زحمتِ كوشش را هم به خود راه ندهد و در امرِ مهمّ هم به تقليد قانع شود و اين كس براىِ علوم و اطّلاعات خوب نيست ،فقط براىِ كارِ بَدَنى و باركشى است يعنى كارى كه قُواىِ دماغيّه در آن مدخليّت ندارد .و هر خِرَدمند داند كه تقليد بد و پَست و ننگ است و در عينِ حال اگر خِرَدمند ،تن به زحمتِ كنجكاوى ندهد از قوّتِ روحِ تقليد است كه روحِ عرفانش ناقص است و دِماغش تيره است نه برّاق .
دِماغِ برّاق چون شعاعِ خورشيد نافذ است تا تواند فرو مى رود و كوتاهى پذير نيست مگر آنكه مانعى قوىّ باشد .و دِماغِ تيره صفتِ قمر دارد كه به نورِ عاريت قانع است و به همان عَرضِ اندام و خودستائى مى كند ،آتش فشانى ندارد و از ننگ باك ندارد ، از اِعتمادِ به غير متألّم نمى شود و لذّتِ اعتمادِ به نفس را نمى فهمد چنانكه كسانى كه از مهمانى و گدائى لذّت مى برند و تن به كار نمى دهند ناقص الخِلقَة و مَعيُوب اند ، ذائقه لذّت شناسى ندارند كه ذلّت را لَذَّت مى اِنگارند ،و جانِ آنها كوچك تر از شكمِ آنها است و اين كه گويند شكم بزرگى عيب است ،آنست كه شكم از جان بزرگ تر باشد و كمر باريكى حُسن است ،يعنى بايد تَنِ انسان كوچك تر از جانِ او باشد .
تقليد در دانش ها مانندِ گدائى و مفتخوارى است و كنجكاوى مانندِ كار و كسب است ،بلكه از رنج دَستِ خود به ديگران هم بدهد و جمعى عَجَزه را اِداره كند .و چنين كس را عرفاء قطب نامند و علماء پيغمبر و امام گويند كه عيالدارند نه خود عيالِ ديگران ،و پدرند نه پسر ،و بخشنده اند نه گيرنده .
پس كمالِ بشر آن است كه روحِ عرفان را به كار بَرَد و ترقّى دهد و غالب كند يعنى عادت كند در هر معرفتى به كنجكاوى ،تا بميرد روحِ تقليد در وجودش ،و شيطان از اغواءِ او مأيوس شود ،و همان روحِ تقليد بَدَل به روحِ عرفان شده مَدَد به كنجكاوى دهد و لشگر عرفانش زيادتر شود و دو دست و دو چشم پيدا كند .
دست و چشم راست آن روحِ عرفان اصلى است ،و دست و چشم چپ آن روحِ تقليدِ مرده بَدَل شده به عرفان است كه دشمنِ دوست گشته ،كارِ دوست مى كند و دوست دو تا مى شود .
اسلام آوردنِ شيطان كه پيغمبر (ص) فرمود :شَيطانى اسَلَمَ بِيدَىّ اين است ،و كيمياىِ داخلى همين است كه سيمابِ فرّار را بكشد و ثابت كند و به فِتراكِ
خود بندد و هر جا بخواهد او را ببرد ،و آزادگان را بنده كردن همين است كه حكماء فرموده اند :(بنده آزاد كردن هنر نيست آزادان را بايد بنده نمود) .
عرفاء گويند كه گناهِ آدم (ع) تقليد و زودباورى بود كه احتمالِ دروغ به كسى نمى داد و تصوّر مى كرد كه قَسَم به دروغ نمى توان خورد ،همانكه شيطان قَسَم خورد كه من خيرخواهِ شمايم باور كرد و خدا او را از بهشت بيرون كرد ،يعنى بهشت جاىِ تقليد نيست ،تو چرا تقليد كردى نه آنكه چرا گندم خوردى .پس آدميزاد بايد روحِ آدميّت را در عرفان و كنجكاوى داند و تقليد را دشمن و شيطانِ خود شمارد ،و همّت گمارد كه آن را اسيرِ خود نمايد و خود اسيرِ آن نشود .
و در همه صفاتِ نيك و بدِ انسان اين نكته هست كه اگر كسى صفتِ نيك را غلبه داد ،صفتِ بد نه تنها مى ميرد ،بلكه پس از مردن مبدّل به صفتِ نيك گشته، زنده مى شود به نيكى و مددِ صفتِ نيك مى گردد .و همچنين است اعمال بد كه پس از توبه حقيقى حسنات مى شوند (اولئِكَ يُبَدِّل ُاللّهُ سَيِّئاتِهِم حَسَناتٍ) پس خدا هيچ بدى را بى حكمت نيافريده ،زيرا هر بدى قابلِ بدل شدنِ به خوب است ،امّا خوب بدلِ به بد نمى شود .عدم وجود مى شود امّا وجود عدم نمى شود زيرا وجود قاهر بر عدم است .
پس اگر كسى صفتِ بد را غلبه داد صفتِ خوبش مى ميرد ،ديگر بدل به بدى و كمكِ بد نمى شود .از اينجا است كه گويند گناه يكى است امّا ثواب يكى به دَه مى شود ،از دوزخ به بهشت مى روند و از بهشت كسى به دوزخ نمى رود .
امّا بايد دانست كه تقليد بد است نه تعلّم و شاگردى كه طريقِ عرفان و كنجكاوى است .گفتيم كه در معنىِ عرفان طلب مندرج است و طلب همان تعلّم و شاگردى است ،و اين غيرِ زودباورى است بلكه راهِ پيدا كردن و گريختنِ از اسيرىِ جهل و تقليد است .اگر كسى لذّتِ عرفان و كنجكاوى را چشيد ،مى فهمد كه بهشتِ حقيقى همين عرفان است كه هرچه خواهد محضِ اراده و توجّه بر او معلوم مى شود و لذّتِ دانش بالاتر و مغنى از همه لذّت ها است و زندگانىِ ابدى است .
پس در هر عصر و هر قوم و هر دين ،عرفان بوده و ستوده و محترم بوده منحصر به دينِ اسلام نيست .
و تفاوتِ اديان فرقى به عرفان نمى دهد و مَوردِ عَصَبِيّت و طرفيّت نمى شود ،پس عرفاءِ اسلام با عرفاءِ اديانِ ديگر رقابت و دشمنى ندارند ،به خلافِ علماء و مُقَلِّدينِ اسلام با علماء و مُقَلِّدينِ اديان كه دشمنى هاى فتنه انگيز با يكديگر دارند .
پس عرفان (مابِهِ التَّصالُحِ) اقوام و مِللِ عالَم است و مصداقِ اُنسِ فطرى ،كه بايد خُوى اصلىِ بشر اُنس و اتحاد باشد و جنگ خلافِ اصل است .
و نيز عرفان در امرِ دين و دنيا هر دو جارى است ،منحصر به دين نيست و بى خبران پندارند كه عرفان تركِ دنيا و گوشه گيرى است .بلى تركِ دنيا دل نبستنِ به دنيا است ،نه تنبلى و تن به كار ندادن . پيمبران فرموده اند :
كه خدا دشمن دارد شخصِ بيكار را و كاسب را دوست دارد .
ضررِ دنيا و علائق به جان مى رسد نه به تن .اگر دنيا به دل نشسته و جان به دنيا علاقه بسته باشد بد است و مهلكِ جان است .امّا اگر دنيا تنها به تن چسبيده باشد نه به جان ضرر ندارد ، بلكه نافع است .
آب در كشتى هلاكِ كشتى است
آب در بيرونِ كشتى پشتى است
آب دنيا و كشتى جانِ بشر و بيرونِ كشتى تنِ بشر است ،اگر از فقر و تلفِ مال رنجِ فراوان مى برى ،معلوم است كه دنيا داخلِ جان شده است و اگر رنج نبردى و فرقى برايت نكرد معلوم است كه دنيا بيرونِ جان بوده .
حقيقتِ بشر جان است نه تن ؛تن آلتِ كار و تكميل و ظهورِ جان است .پس جان بايد آلوده به دنيا نشود ،آلايشِ تن مُضِرّ نيست ؛امّا هر صاحب ثروتى هم نمى تواند ادّعا كند كه دلِ من آلوده به دنيا نيست زيرا نزدِ خود رسوا است كه هنگامِ فقر و ضررِ مالى خود مى داند كه چه رنج ها مى كشد ،اين ادّعا از كسى شايسته است كه فقر و غنا در نظرش يكسان باشد .
عرفان نامه – فصل 2
عباس کیوان قزوینی