Info@razdar.com
شماره مقاله 528
فصل (5)
در اِمكانِ اِكتِساب عرفان
با نبودنِ طبيعی و زياد كردن با بودنش
هر صفت چه نيك و چه بد كه طبيعى نباشد ممكن است به مزاولت[1] و رياضت و تكرار اعمال مشروحه ذيل پيدا و عادت شود ،امّا مثلِ طبيعى ،برّاق و خالص نخواهد بود .و گفته اند كه عادت جانشين طبيعت است و هر طبيعت قابل عادت هست كه قوى ّتر شود به تكرارِ موافقش و تبديل شود به تكرارِ مخالفش .امّا مختلفند طبيعت ها در زود متاثّر شدن و دير .
هركه قوّه مقلّده اش قوىّ است ،مانندِ ايرانى ها زود و خوب ياد مى گيرد از ديگران و به شوق پيروى مى نمايد .و هر كه قوّه مقلّده اش ضعيف است دير و بد رنگ مىگيرد و آن رنگِ گرفته نيز زود زائل مى شود چون كه به شوق نيست زيرا كه قوّه حافظه تابعِ شوق است ،هر چه را بشنوى به شوق يا به بينى به شوق ،دير مى پايد در خاطرت .
و آن چه بچشى يا ببوئى به شوق ،آن مزه و آن بو دير زمان در خيالت مصوّر است و بالتّبع آن جسم غذا و عطر كه داراى آن مزه و بو بود هماره محبوب تو خواهد شد و هر كه آنها را نكوهد تواَش دشمن شوى و ملموسات به شوق نيز محبوب و دير پاينده است .
و شوق يا ذاتى است و آن حالت نفسانيه اى است كه پيدا مى شود از شدّت احتياج مانند گرسنگى و تشنگىِ مفرط و سرماىِ مفرط و عشقِ به كسى و چيزى كه گفتار و كردار معشوق و آهنگ صوتش و صورت و نتيجه كارش دير بپايد در خيالِ عاشق تا آن كه عشق زائل شود آن هم رو به زوال از خيال مى گذارد .
و يا عرضى است و آن ،آنست كه پيدا شود از تعريف هاى بى حَقيقت كه به طور مغالطه و مشاغبه و مركب از قضاياء شعريات باشد كه خيال را برانگيزاند و به غلط اندازد ،وقتى كه انكشاف غلط شد ،شوق زائل مى شود .
امّا اسباب عرفان مكتسب ،پس 5 چيز است :
1 – انس و مصاحبتِ طولانىِ عميق با عارفانِ حقيقى بويژه كه با عقيده راسخه باشد به اصلِ عرفان و به شخصِ آن عارفِ مصاحب .چونكه بودنِ عقيده به هر درجه كاشف است از استعداد ذاتىِ معتقِدّ براى معتقَد ،يعنى تخم آن معتقَد در مزرع جان معتقِد پاشيده شده است به دستِ غيبى از روزِ ازل و هر وقت باشد آن تخم مى رويد و به اندازه قوّتش نموّ مى كند .و عقيده وصل مى كند معتقِد را به معتقَد ،
مانند خط فصل مشترك و ريسمانِ دلو كه آب را به تشنه مى رساند ، و خط شعاعى كه مركز را به محيط وصل مى كند و خط نور بصر كه مدرَك را داخل طبقات چشم مى نمايد و سبب تأثيراتش علاوه بر امور معنويه ،امر مادّى هم هست و آن تنفس در هواى مشترك است كه ذراتِ خونِ هر يك كه به اِخراج نفَس بيرون آمده به اِدخالِ[2]نفَس داخل مى شود در خون آن ديگر .و صفاتِ روحانى متمركز در خون است پس سرايت مى كند از قوىّ به ضعيف و به متساوى نيز ، و قوّت يا قوّت در آن صفت يا در اصل مزاج است يا در رياستِ ظاهره دنيويه است .و ضعف يا در اصلِ مزاج است يا به نبودن آن صفت است كه نسبت به آن صفت ساده و بى رنگ باشد و يا به كمىِ جاه دنيوى يا به ضعف طالع يا به مريض بودنِ بدن است و از جمله مرض است عشق ،كه طبع عاشق زود متأثّر مى شود از هم نفسىِ معشوق .
و يك جهتِ آن كه صداىِ خوش اَلْحانِ[3] انسان مؤثّرتر و لذيذتر از صداىِ ساز است همين اتّصالِ هواىِ تنفّس است و آمدنِ ذرّاتِ خونِ خواننده به رِيَه شنونده و سرايتِ اخلاق معلّم به متعلّم علاوه بر سرايتِ علمش به جهت همين تنفّس است . كه هواى خارج شده از دهان معلّم داخل گوش متعلّم مى شود سفيرِ علم است ،و داخل رِيَه متعلّم مى شود سفيرِ اخلاق است ،و مؤثّرتر از سفيرِ علم است زيرا آن موقوف به توجّه شوقىِ باطنى است به كلمات و فهميدن آنها و اين موقوف به چيزى نيست .
پس تأثّر علمى را تأثّر اختيارى و تأثّر اخلاقى را تأثّر قهرى طبيعى مى توان ناميد. پس هر متعلّم متأثّر از اخلاق معلّم است يقيناً ،امّا تأثّر از علمش مشكوك و منوط به درجات فهم و توجّه است و ذوق عرفان از اخلاق است و سرايتش يقينى است مگر آن كه در خون و دماغ اين طرف قوّه هاى ضدِّ عرفان باشد كه با آن سرايت شده مقاومت نموده حكمِ آن را باطل كند .
2 – بسيار خواندن اشعارِ عشق و عرفان و حكايتِ عارفان و نفوذ آنها در دنيا .
3 – فشار فقر و وارداتِ ناگوارِ جهان ،و تضرّر و تكدّر[4] از خشك مغزانِ بى عرفان .
4 – نيكى و همراهى ديدن از عارفان چه شغلى و جاهى و مالى كه به او مدد و معاونت نمايند و چه به ديگران نوعاً و شخصاً خير رسانند و او به بيند يا آن كه كمالات نفسانيّه خارقِ عادت از عارفان بروز كند از قبيل تأثير دعا و خبر از غيب و آينده و بركت در غذا و تصرّف در دلها .
5 – تسلّط پادشاهِ عرفان پرور بر مملكتى كه از بابتِ سرايتِ اخلاق قوىّ به ضعيف است سرايت دين و علم و سليقه و مسلكِ پادشاه .و اين غير از عنوانِ فعّاليّتِ پادشاه است كه به قوّتِ حكم اجراءِ مقاصد و نشر اخلاق خود را مى كند مانند صفويّه كه دين و عادات ايران را تغيير دادند ،چنان كه تا چند قرن بعد از آنها هنوز آثارِ آنها باقى است و نادر نتوانست تغيير دهد مذهب شيعه را و اتحادِ با عثمانى را با آن كه صلاحِ ايران بود نپذيرفتند ،حتّى آن كه راضى شد به ترك جمع بَينَ الصلوتَينِ[5]، و حىّ على خيرالعمل و لَعنِ خلفاء و سوزاندنِ مجسّمه آنها ،باز مردم ايران راضى نشدند به ترك ظاهرى اين امور با بودنِ عقيده در دل .و صدرالصدور صريحاً در همين مجلسِ رسمىِ صحراىِ مغان به نادر گفت كه شاه حقى بر دينِ مردم ندارد ،و نادر حكم كرد فوراً او را در مجلس خفّه كردند .
پس ملاهاى ديگر قبول ترك اين كارها را وعده دادند و آن مجلس به قبول احكام نادر گذشت ،امّا بعد از آن كسى عمل نكرد و نادر خيلى رنجيد و با همه ايرانيان دشمن شد و افغان را بر آنها و لشگر سنّى را بر لشگر شيعه ترجيح مى داد .
امّا صفويّه مسلكِ عرفانِ سلسله خود را رواج مى دادند نه مطلقِ عرفان را ، بلكه دشمن بودند با سلسله هاى ديگر و مى كشتند و مقبره ها را ويران مى كردند و آثار گذشتگان را از قبر و طريقت و كتاب و نام و رسوم محو مى كردند و لطمه هاى بزرگ مى زدند كه توان آنها را ضدّ عرفان و سمِّ ذوقِ عرفانى ناميد ،چنان كه آخرينِ آنها سلطان حسين بلكه سليمان نيز به خشك مغزى و كور دلى خود را معرفى كردند و قشريان را برانگيزانده بر عارفان شورانيدند و كتاب ها در نكوهش عارفان نوشته شد كه بدترين ننگ را بر همه صفويه وارد مى كند كه خود آنها نمك خود را باطل و با خود نمك به حرامى كردند و نام خود را به ننگ برآوردند .
و عرفاء انقراض صفويّه را با سوء حال از سوزِ دلِ نوعِ خود و شخص ملّاصادق اردستانى صاحب قبر پلوئى معروف در اوّل تخته پولاد جنب پل خاجو مى دانند كه او را به حكم شاه و فتواى قشريان ،شب زمستان از شهر اسپهان بيرون كردند با زن و بچه هاى كوچك كه آنها در راه از سرما مردند و گناهِ او و بهانه فتوى عرفانِ او بود فقط .
و گويند كه سلطان حسين حكم نمود كه كسى لفظ هو نگويد ،حتّى آن كه كاهو و ياهو را به فتح واو گويند تا شبيه به گفته عرفاء نشود ،چونكه عرفاء هو را اسم اعظمِ خدا مى دانند و در گفتن سكون واو و مدّ ضمه را خيلى مقيّدند با آنكه اَصلِ هو ضمير غائب و به فتح واو است .
پس اثرِ تاريخىِ سلطنت صفويه كه 230 سال طول كشيد ،آن شد كه عرفان را متهم به كفر كردند و بعض مسائل علميه را عرفان ناميدند و از حكمت جدا كردند و علم را دو قسم كردند :حكمت و عرفان .و علماء و مسلمين را دو قسم كردند عرفاء و ظاهريين .و آيات قرآنى را دو قسم كردند يكى را آياتِ عرفانى ناميدند مثل سَزيُهم آياتنا واذكُر ربّكَ فى نَفسِك ،و لَذِكرُاللّهِ اَكبَرُ و فقهاء گفتند ما به اين آيات استدلال نمى كنيم و اخبار و اَدعيه را دو قسم كردند :آنچه شبيه به مطالبِ عرفان بود از اعتبار انداختند و در كتاب هاىِ خود ننوشتند ،مثلاً در زاد المعاد در دعاى عَرفه كه امام حسين (ع) در صحراى عرفات در موسم حج خواند ثلث آن دعا را انداخته ،مردم چون به مجلسى مصنفِ زادالمعاد معتقد بودند مى پنداشتند كه دعا همين قدر بوده ،تا آنكه در كتاب اقبال ابن طاوس ديدند كه اين دعا تتمه دارد و آنها كلماتى است كه عرفاء به آنها استدلال مىكنند در كتب علميه مثل اَلِغَيرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيسَ لَكَ (و مَتى غِبْتَ حَتّى تَحتاجَ اِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيكَ) و هنوز هم در اسپهان فقهاء صريحاً دشمنِ عِرفانند چنانكه در سنه 1924 ميلادى كه نگارنده مقالاتى گمنام مى نوشتم به نام مجلّه عرفان طبع و منتشر مى شد ،يكى گفت كه عرفان به هر معنى باشد بد است اگر چه نام مجلّه باشد ،و نيز مجلسى در حقِّ پدرش مجلسى اوّل كه مشهور به عرفان بود سه قسم سخن مى گويد :
1 – آن كه پدرم از عرفاء بود و آخر توبه كرد .
2 – آن كه نبود و به ظاهر ميانِ آنها رفته بود كه شايد آنها را هدايت كند .
3 – آن كه بود و از عرفاءِ حقّه بود .پس عرفاء را دو قسم مى كند ،هر كه را خود مى پسندد حقّه مى نامد و ديگران را باطله و نيز مجلسى در 9 بحار در بيان حديثى كه على (ع) فرمود در اسپهانى 5 صفت خوب وجود ندارد :
سخاوت ،امانت غيرت ، وفا ،ولايت مى گويد (اسپهانى كهنه فاقد اين 5 صفت بودند و تازه ها فاقد نيستند) و حالا مَثَل شده كهنه اسپهانى يعنى فاقد 5 صفت و اين مَثَل يادگارِ مجلسى است .
و نيز مجلسى در بعض كلماتش مى گويد كه عرفاءِ سنّى باطلند و عرفاءِ شيعه حقّند، كه نام شيعه آن قدر مؤثّر است كه باطل را حقّ مى كند و نام سنّى چنان بد است كه حقّ را باطل مى كند و مى گويد كه سنّى نجس و از هر كافرى نجس تر است امّا عُسر[6] و حَرَج[7] سبب پاكىِ ظاهرى آنها شده بالعَرَض و در باطن نجسند مثلِ آهن كه نجس است امّا چون فراوان و محلّ حاجت بشر است و اجتناب از آن مستلزمِ عُسر و حَرَج است ،به ناچار آن را ظاهراً پاك مى ناميم ،و نيز مى گويد كه اختلافِ شيعه و سنّى نه تنها در ولايت است بلكه در خدا و پيغمبر و نماز و قبله و حجّ و روزه و تمامِ دين اصلاً و فرعاً اختلاف دارند حتّى در لااله الااللّه كه آن معنى كه سنّى قصد مى كند شيعه قصد نمى كند .پس هيچ يك آن ديگر را گوينده لااله الّا اللّه نمى دانند .
صفويه در ماه رمضان ها ماليّاتِ بازار را بخشيده بودند ،شاه عباس گفت :اين بخشش مختصِّ شيعه است و سنّى ها اگر كاسب بازار باشند بايد ماليّات بدهند ، پس ديوانيان در رمضان به بازار رفته فرياد مىكردند كه هر كه سنّى است ماليّات بدهد ،سنّىها خود را كتمان نموده شيعهگى اظهار مىكردند تا چند سال آخر حكم كرد بروند درِ دكانها مطالبه لعنِ خلفا بكنند ،هر كه لعن نكرد ماليّات بگيرند و آن كه سال پيش به دروغ اظهار شيعه بودن كرده بود خانه او را غارت و ويران كنند چه بسيار خانه هاى شيعيان نيز به دشمنى و تهمت خراب شد .
از عرفاء در عهد صفويّه كسى محترم نشد مگر شيخ بهائى كه از سلسله نوربخشيه بود به ظاهر و در باطن مريد آذر كيوان بود كه از نياكانِ پاكِ نگارنده است مدفون در هند است و احوالش در كتاب دبستان المذاهب كه تأليف پسرش كيخسرو است ،مذكور است و چون مادرِ شاه عباس از سلسله نوربخشيه بود شيخ بهائى سالم و محترم ماند و ديگرِ عرفاء يا كشته شدند و يا فرار به هند كردند و هر كس در ايران طالبِ عرفان و درويشى مى شد ناچار به رفتنِ هند بود ،چنان كه ميرزا رفيعا واعظ قزوينى صاحب كتاب ابواب الجنان ،اسبابى برانگيخت كه از دولت صفويّه فرمانِ سفارتِ هند گرفته ،رفت و مدّتى در هند بود و به عرفان و درويشى رسيد و برگشت و تا كنون هم لفظ درويشِ هندى در ايران معروف است كه پندارند درويشى مختصِ هند است و اين نتيجه سلطنت صفويّه است كه عرفاء را از ايران برانداختند.
و هند خانه اميدِ و پناهگاهِ ايرانيان است در چنين اوقات ،چنان كه هنگام حمله تازيان هم وطن خواهانِ ايران گريخته پناه به هند برده آنجا به ناچار وطن كردند و هماره گردن مى كشند كه اگر ايران از تازيان خالى گردد ،برگردند و هنوز در هند لباس و خوراك و آئين خود را تغيير نداده به نام فارسيان معروفند و هماره خيرات نوع پرستانه بزرگ از آنها سر مى زند كه ممتاز است از مدرسه ها و مريضخانه ها مثل (هِسپيتالِ جمشيد جى باتلى والا) [8] كه در ناكۀ[9] بمبئى معروف است مشتمل بر ده هزار تخت مريض و عمارات مركزىِ مخروطى به طرز قديم ايران و نگارنده در سنه 1911 ميلادى در هند بودم ،ديدم و در شهرهاىِ ديگر هند نيز فارسيان مريضخانه عمومى دارند كه مريض هر مذهب را مى پذيرند .
و قصه شاه طاهر اسمعيلى خاندى كه مفصّلاً در تاريخ قاسم فرشته استرآبادى در مقاله سوم در صفحه 110 جلد دوم نوشته ،صريح است در دشمنىِ صفويه با عرفانِ غيرِ سلسله موهومه خودشان و مجملش آنكه شاه طاهر سيد حسينى اسمعيلى بود و مى رسد به سلاطين اسمعيليه مصر كه در سنه 567 هجرى منقرض شدند و مصر به تصرّف بنى عباس در آمد و سادات اسمعيلى پراكنده شدند از جمله جدّ شاه طاهر به قزوين آمد در قريه (خواند) كه آخرِ خاك قزوين و اوّلِ گيلان است ماند با رياست و اولادش مشهور شدند به (سادات خوانديه) چونكه در اوّل سلطنت سادات اسمعيله يكى از آنها ،ترك آنها و مذهب آنها را كرده به لباس درويشى در آمد و مردم را دعوت به مذهب اثنا عشرى نمود و رياستى بزرگ يافت كه لطمه به رياست اسمعيله مى زد و اولادش به تعاقب سجاده نشين و رئيس اثنى عشرى شدند تا آنكه به قزوين آمدند ،آنجا همين رياست را داشتند ، با آنكه همه ايران سنّى و تابعِ بنى عباس بودند ،اينها شيعه اثنى عشرى بودند بى پروا و محترم بودند تا خروجِ شاه اسمعيل صفوى كه در سنه 906 بود و رئيسِ آنها در آن وقت شاه طاهر بود كه علم و فصاحت و شهرتش بيش از پدرانش بود ،چنان كه در مصر و بخارا و سمرقند نيز مريد داشت و آن وقت تخت سلطنت صفويّه سيّار بود و در سلطانيه بود و با آنكه سلطنتِ آنها به نام درويشى و زورِ درويشان بود ،همان كه قرار يافتند همّت گماشتند بر اِفناءِ همه درويشان خصوص سلسله (خوانديه) يكى از وزراء به نام ميرزا شاه حسين از مريدان (خوانديه) بود به شاه طاهر خبر داد ، شاه طاهر رياست را به هم زده بساط را برچيد و به سلطانيه رفت و در سنه 926 به توسط و شفاعتِ وزراء به مجلس شاه اسمعيل آمده پذيرفته شد ،كه در سلك علماء حضور منتظم بوده ،ترك رياستِ درويشى نمايد و مداحِ صفويّه باشد و چندى بدين حال بود و مىديد كه دلِ شاه با او صاف نيست و گاهى بر او نگاهِ تند مىكند كه خطرناك است .
پس وزراء و علماء حضور را وسيله ساخته ،درخواست تدريسِ كاشان را نمود ، علماء حضور هم براى آنكه يك شريك كم شود ،توسط نمودند پذيرفته شد و به كاشان رفته بساط رياست را به نام تدريس گسترد ، امّا محرمانه درويشان هم مى آمدند كمكم لطمه به ساير رياستهاىِ كاشان خورد ،رؤساء متفقاً بناىِ سعايت[10] گذارده ،عريضه هاى شكايت و تهمت ترويج مذهب اسمعيلى نوشتند ،چون مطابق ميل شاه بود فوراً حكم به قتل شاه طاهر شده قورچيان يعنى ميرغضب ها به امرِ شاه عازم كاشان گشتند .
ميرزا شاه حسين ديد كه نسبت مذهب اسمعيلى به شاه طاهر داده شده كه در كاشان ترويج آن مذهب را مى كند ،لذا نمى تواند نزد شاه شفاعت كند و حكم قتل را برگرداند ،ناچار يك رونده چالاكى را به كاشان فرستاده به شاه طاهر خبر داد او هم فوراً عيالاتش را برداشته از راه اردستان و يزد روانه لب دريا شد ،تا رسيد كشتى حاضر بود ،سوار شده به هند رفت .
قورچيان به كاشان رسيده ،تجسّس كردند و نيافتند ،چون اهل كاشان با خبر از سمت حركت او نبودند طول كشيد تا قورچيان دانستند كه شاه طاهر از اردستان عبور كرده و تا دانستند از دنبالش رفتند و هر منزل جويا شدند تا لب دريا ،وقتى رسيدند كه دو ساعت بود كه شاه طاهر رفته بود كه هنوز كشتى در دريا پيدا بود ، زحمت قورچيان بى اثر مانده باد به دست برگشتند و كشتى چون باد رفت ،چنان كه جمعه ديگر به هند رسيد ،شاه طاهر از بندر (كووه) به پيشاور نزد اسمعيل عادل شاه رفت ،او توجهى به وى ننمود زيرا به علماء ميلى نداشت .
لذا شاه طاهر عزم حج كرد و پس از زيارتِ مكه و مدينه به عراق آمده در چهار شهر ،قبرِ شش امام را زيارت نموده ،برگشت به هند ،وارد قلعه (پرنده) شد خواجه جهان كه سابقاً از امراءِ سلاطين بَهمَنيّه بود و بعد از بهمنيّه پناهنده به نظام شاه شده در قلعه (پرنده) بود ،قدوم شاه را محترم شمرده خواهشِ توقف نمود براى تدريس فرزندانش ،شاه طاهر هم پذيرفته همانجا مانده مشغول تدريس بود چند سال تا وقتى كه به احمدنِگَر رفت و آنجا سببِ شيعه شدنِ برهان نظام شاه گشت به تفصيلى كه در تاريخ فرشته مذكور است .و اين اوّل پيدايش مذهب 12 امّامى است در هند و علماء و عموم رعيت شوريدند و با شاه جنگيدند و فتنه بالا گرفت و شاه محصور گشته در قلعه را بست و شاه طاهر به حكم رمل وعده ظفر به شاه داد شاه قلعه را گشوده دلاورانه حمله نمود و ظفر يافت ، امراء توبه نمودند و آن عالِمى كه فتنه انگيخته بود محكوم به قتل شد .
شاه طاهر شفاعت كرده ،قتلش بدل به حبس شد .بعد از چهار سال حبس ،باز به شفاعت شاه طاهر نجات يافته به مسند علم سابقش برقرار شد و فتوت شاه طاهر ظاهر گشت و اين خبرها كه به ايران آمد شاه طهماسبِ اوّل كه شاه دوّم صفويّه است خيلى شرمنده شد و دانست كه شاه طاهر اسمعيلى نبوده و مروّجِ اثنى عشرى بوده و ترقياتِ او ننگ ايران شد و امر به قتل او را كتمان كرده شهرت داد كه او خود به هند رفته ،چنانكه قاضى نوراللّه در كتاب مجالس المؤمنين (كه به خوش آمدِ صفويه نوشته با اغراقات و كتمان هاىِ واقع و اظهارات غير واقع) مى نويسد كه شاه طاهر متوطنِ كاشان بود و علم حكمت را از علّامه خضرى استفاده نموده به سبب بدنامىِ نسبتى كه به (خوانديه ) داشته و حسدى كه ميرجمال استرآبادى با او داشت و همّت بر دفعش مى گماشت ،از قهر قهرمان ايران ترسيده به (دكن) رفت و در آنجا به وسيله فضل و كمال ترقّى تام كرد و قصيده اى در ترويج مذهب اثنى عشرى ساخته در هند منتشر كرد كه هنديان حفظ كرده ،مى خواندند .
دو شعر آن قصيده اين است يكى در مدح على (ع) :
(بيوه دهر چو اهليّتِ تزويج نداشت
بايناً منعقداً طَلَّقَها ثم تَركَ)
و ديگر دركنايه به عمر :
(عدل تقديرى و تقدير عدالت عبث است
زانكه تحقيق شد اين مسئله در باب فَدَك)
چون كه لفظ عمر را نحويّين غير منصرف مى دانند براى آنكه هم عَلَم است و هم معدول از عامر است امّا به عدلِ تقديرى نه تحقيقى .
پس به مناسبت لفظ عدل كه به معنى عدالت هم توان گرفت و او نداشته بايد آن را هم تقديرى و فرضى دانست ،طعن زده كه فرض هم نمى توان كرد زيرا تحقيقاً در باب فدك ظلم كرد به دختر پيغمبر كه قباله ملكيتِ او را كه ابوبكر امضاء كرده بود، گرفت و پاره كرد .
پس معلوم شد كه صفويه مانعِ رواجِ عرفان در ايران بودند ،بلكه حكمت نيز، چنانكه در وقف نامه هاى مدرسه هاىِ دولتىِ اسپهان كه صفويّه ساخته اند ،نوشته شده كه درسِ حكمت نبايد خواند و اگر طلاب بخوانند ديگر حقّ سكنى در اين مدرسه ندارند بايد اخراج شوند و ملّاصدرى صاحبِ اسفار كه در عهد صفويّه بود خيلى به سختى و ذلّت زندگانىِ تلخى نمود و صدمات از فقهاء و حكّام و عوامّ ديد و استادش مير داماد كه معزّز بود ،براى آن بود كه دامادِ شاه عباس بود و نيز شيخ بهائى كه فقيه آن عصر بود ،احترام واقعى از ميرداماد داشت و نمى گذاشت كه علم حكمت سبب توهينِ وى شود و او را بر خود مقدّم مى داشت و از اين جهت هم خودش محترم تر مى شد و هم نوع علماء ،و اگر هر رئيسِ مسلَّم غير مسلّم ها را بر خود مقدم دارد شخصِ خود و نوع را ترقّى داده .
در عهد صفويّه سه نفر سيّد به نام (مير) شهره آفاق شدند :
1 – همين ميرداماد صاحبِ كتاب قَبَسات كه به علم حكمت و غلظت كلمات معروف شد و بعد از فوتش شهرت دادند كه نكيرين آمدند از او پرسيدند (مَن ربّك) او گفت (اسطقسٌ فوقَ الاُسُطُقسّاتِ الاُوَّل) .
نكيرين از يكديگر معنىِ اين سخن را پرسيدند ،هيچ يك ندانست رفتند به درگاهِ حق تعالى عرض كردند بنده اى آمده حرفى مى زند كه ما نمى فهميم ،حق تعالى فرمود او در دنيا هم از اين كلماتِ غليظ مى گفت كه نه خود مى فهميد نه ديگرى ،او را رها كنيد غرضِ باطلى ندارد دلش را خوش كرده و قانع شده به همين كلمات و پندارد كه به غلظتِ لفظ معنى هم غليظ مى شود .
2 – مير عماد قزوينى كه به خوبىِ خطِ نستعليق مشهور شد چنانكه لفظِ خطِ مير مَثَل گشته براى هر خوبى و گاهى هم لقب مى شود و در اين زمان زنى هست كه نامش را خطّ مير گذارده اند براى حسنش .
3 – مير ابوالقاسم فِندِرسكى صاحب تكيه مير در تخته پولاد اسپهان كه قبرش ميانِ صحنِ آنجا است با سنگِ مرمر به قدر يك ذرع بلند است از زمين به رسمِ قديم كه قبر را زيرِ آسمان قرار مى دادند كه آفتاب و باران بخورد تا زود محو شود و باقى نماند تا زنده ها مشغول به مرده نشوند ،زنده دلى پيدا كنند كه از او بهره برند .در تكيه مير در ايوان بالاى سرِ قبر به خط مير عماد كتيبه اى بود ،افسوس كه ريخته شده بود ،بعضى در تعمير آن خط كوشيده قلم بردند و فاسد شد ،به قصدِ نيكى بد كردند و اين افتخار را از تكيه مير زائل كردند .
و اين مير به عرفان و كيميا بودنِ تن مشهور است ،خود گويد :كه در هند لبِ دريا دريا دلى به من رسيد فرمود سيماىِ مسلمان دارى قرآن بخوان ،خواندم مَنْعَم نمود و خود خواندن گرفت تا رسيد به (يا ارض ابلَعى مائِكُ)[11] ديدم فوراً دريا خشكيد ،
ماهيان مضطرباً پيدا شدند ،پس خواند (يا سَماءُ اَقلِعى و غيضَ الماءُ)[12] باز دريا پر آب شد مانند اوّل ،من بدو گرويده 7 سال در آستان او معتكف شدم ،روزى بر دلم آمد كه اگر اين قدر اعتكافِ صادقانه هر جا بجا آورده بودم همه اندامم كيميا مى شد فوراً با آن كه به ظاهر از من دور بود فرمود كه نيكو شنيدم (تمناى تو همين بود بدنت كيميا باشد) پس از آن هر چه مى خواستم بخورم ، بنوشم ، بپوشم همه طلا به نظرم مى آمد تا آنكه درماندم ،پشيمان و ملتجى[13] به خودش گشتم ،صدا آمد كه چنين باشد پس به حالت اولى برگشتم .
آثار قلمى از اين مير سه چيز است :
1. رساله صناعيه
2. حاشيه بر (جُوك بَشَسْتْ)
3. قصيده معروفه
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
تا 41 بيت .با آنكه اين وزن و قافيه و مضمون از ناصر خسرو و شاه نعمت اللَّه هم سر زده ،امّا اين قصيده بهتر و پسندتر گشته از قاء انى نيز هست امّا رابِع ثلثه نخواهد شد براى بى مايگىِ صاحبش و قصورِ مضمونش .
اين پنج سببِ عرفانِ اكتسابى اگر با عرفانِ طبيعى يار شوند جلوه اى عالم گير و شورانگيز خواهد شد ،امّا نادر افتد .
[1] .مزاولت = ممارست كردن در كارى .
[2] . ادخال = داخل كردن .
[3] . الحان = آوازها ،آهنگها .
[4] . تكدّر = دل آزردگى ،كدر شدن .
[5] . بين الصلواتين = فاصله بين دو نماز .
[6] .عسر = سختى ،دشوارى .
[7] . حرج = تنگى ،فشار .
[8] .هِسپى ،بيمار .هوتل ،مهمانخانه .باتلى والا ،شيشهگر .جى ،تعظيم است .جمشيد نام شيشهگرِ ايرانى مقيم هند آنجا را ساخته 14 مليان روپيه خرج و وقف كرده و آنجا وسط و بهترين نقاط بمبئى است ،چنان كه فقط زمين آنجاها بى بنا مترى 400 روپيه قيمت دارد .منه
[9] . چهار راه .منه
[10] .سعايت = تهمت زدن ،سخن چينى كردن .
[11] .سوره 11 هود آيه 44 .
[12] .سوره 11 هود آيه 44 .
[13] .ملتجى = پناه برنده ،پناه جوينده .
عرفان نامه – فصل (5)
عباس کیوان قزوینی