Info@razdar.com
شماره مقاله539
فصل (18)
در
بيان سعادت و شقاوت
س :آيا سعادت و شقاوت بجز معنىِ لُغَوى كه خوش بختى و بدبختى است معنىِ ديگر به اصطلاح علمى يا قومى دارد يا نه ؟
ج :نه معنى اصطلاحى براىِ اين دو لفظ ثابت نشده با آنكه خيلى در كتاب هاى آسمانى و كلماتِ اقوامِ عالَم استعمال شده ،امّا همه آنها بر طبق معنىِ لغوى است و اختلافِ مردم هم دليل بر ثبوتِ معنىِ اصطلاحى نمىشود ،بلكه اختلاف ها همه راجعند به تطبيق مفهوم لغوى به مصداق هاىِ موهومى كه هر قومى يك چيزى را مصداقِ خوش بختى مى داند .
س :آيا سعادت و شقاوت وجود تامّ حقيقى در يك نفر دارد يا نه ؟
ج :بلى اما نادر ،و بس كه كم است مشتَبهِ به عدم شده كه بعضى منكر تامِّ مطلَق شده مى گويند هر چه هست اضافى است به تفاوتِ شدت و ضعف و هر كه تامّى ديده اشتباه كرده است ،و اگر نظر به سلسله موجودات بياندازيم سعيد حقيقى همان مرتبه بالاى وجود است كه فوق آن مرتبه اى نيست و آن عقل اوّل و تعيّن اوّل و صادرِ اوّل است و يا مقام مشيّت كليّه كه فعلِ خدا و بسيط الحقيقه و بى رنگ است و شقىِّ حقيقى آخر مرتبه وجود است كه هيولى و مادّة الموادّ نامند ، چون كه مراتبِ وجود را به چند سِلسِله مى توان تعبير نمود كه مرتبه بالاتر و پستتر مطلَق باشند در هر عنوان و مراتبِ متوسّطه مضاف .
يكى سلسله آكِل و مَأكُول است كه هر مرتبه اى آكلِ مراتبِ مادُون است و مَأكُولِ مرتبه فوق ،پس عقل اول مثلاً يا مشيّت كليه آكلِ مطلق است نه مأكول ،و هَيُولى مأكُولِ مطلق است نه آكل ،ديگر همه مراتبِ متوسّطه هم آكلند و هم مأكول .
دوم سلسله علّت و معلول پس مقام مشيّت ،علّت مطلقه است و هَيُولى معلول ،و باقى هم علّتند و هم معلول و همين سلسله را غايات هم توان ناميد زيرا هر علّت فاعليّه كه در سلسله نزول هست ،در محاذىِ آن در سلسله صعود علّت غائيه خواهد بود كه همان است و به عنوان مَبدَئِيّت ،فاعل است و به عنوان مَعاديّت غايت است.
پس غايَتُ الغايات و مُنتهىَ الغايات همان مقامِ مشيّت است و بس و مقدمه مطلقه هيولى است و مراتبِ متوسّطه هم مقدّمه اند و هم غايت و نتيجه .
سيم سلسله نور و ظلمت كه نور مطلق يكى است كه نورالانوار است و هيولى ظلمتِ محض است و باقى نُورند نسبت به زير و ظلمتند نسبت به بالا. و همين را سلسله شب و روز نيز توان ناميد كه يك روز مطلق است كه روز قيامتِ كُبرى است و يك شب مطلَق كه عالَمِ اجسام است و باقى هم روزند و هم شب ،و از عالَم ملكوت به بالاتر را شبِ قدر گويند يعنى با قدر و قيمتند كه يك شبِ آنجا بهتر از هزار ماه عالَمِ اجسام است.
4- سلسله احياء و اموات كه زنده مطلق و مرده مطلق يكى است و باقى هم زنده اند و هم مُرده و سلسله رجال و نساء و پدر و فرزند و عالم و معلوم و قادر و مقدور نيز توان گفت و نيز سلسلهِ غنىّ و حاجت كه غنىِّ مطلق يكى است و محتاج مطلق نيز يكى ،يعنى محتاج است به همه و محتاج اليه نيست و آن هيولى است كه محضِ قوّه است فعليّت هيچ ندارد ،باقى هم مُحتاجند و هم مُحتاجٌ اليه .
5 – سلسله سُعَدا و اشقياء[1] ،سعيدِ مطلق آن وجود تام است كه حالتِ مُنتَظِره و قوّه در او نيست ،تمام فعليت است و بهجت در بهجت است و آن مقام مشيت كليه است كه عرفاء اسلام حقيقه محمديه را در صعود متحد و متحقق به مقام مشيت مى دانند چنان كه در مبدء و نزول نيز نفس مشيت مى دانند .
نفسُ المَشيَّةِ مِرأةٌ لِخالِقِه
وَ عِلَّةُ الكَونِ مِن اِنسٍ و مِن جانٍ
پس سعيدِ مطلق محمد است در افراد بشر ،شَقىِ مطلق هَيولى است كه تمام قوه است و هستى بالفعل هيچ در آن نيست و در ميان اين دو هر مرتبه اى كه هست هم سعيد است به قدرِ وجود و فعليّت كه دارد و هم شقى نسبت به آنچه ندارد و همه در خط تبدّل به يكديگرند .
در طرف نزول دائماً سعيد مى آيد شقى مى شود و در طرفِ صعود اشقياء سعدا مى شوند ،به قلمِ محو و اثبات اى محوالقوة به اثبات الفعليه و هماره شب بدل به روز و مرده بدل به زنده و زن بدل به مرد و فرزند بدل به پدر و دنيا بدل به آخرت و پست بلند مى شود ،چنان كه در طرفِ نزول تبدل بعكس بود از روز به شب مى افزود و روح جسم مى شد .
س :آيا سعادت و شقاوت منحصر به انسان است يا در همه چيز هست ؟
ج :از بيانِ گذشته معلوم شد كه همه موجودات در معراج سعادت و شقاوت متدرجند و دارند صعود و نزول مى كنند و زمان كه معروف است به سعادت و نحوست[2] و برج ها نيز و ده صورت از ستاره هاى آسمان را سعود عشره مى نامند چهار تا از منازل 28 گانه قمر است و شش تا غير آنها كه هر يك مشتمل بر دو و سه ستاره است و عرب سعد به فرزند نام مى نهد به تفأل كه خوش بخت شود و چند كوه و چند درخت را نيز سعد مى نامند و در قاموس پنجاه معنى براى ماده س ع د ذكر كرده ، اول ميمنت و مباركى است و اين ريشه ساير معانى است و به معنى عالم شدن و معلوم شدن نيز هست ،مسعود يعنى معلوم و سعيد يعنى عالم ،و عربها عربستان را چهارده قطعه كرده اند هر يك به نامى حجاز را عربستان سعيد مى نامند يعنى چون در بازار عكاظ كه نزديك به دريا است همه چيز يافت مى شود چه از يمن و شام مىآورند به سفرِ خشكى و چه از چين و غيره به سفر دريا ،پس آن زمين خوشبخت است.
پس زمينى كه هيچ نعمت در آن نباشد شقى است .و نعمتى برتر از وجود انسان كامل نيست ،پس هر زمينى كه انسان نفع رسان دارد سعيد است ، جا دارد كه همه عالم بروند و آنجا گِرد آيند .
و چون سعادت در هر چيز هست ،پس سعادت مختلف است به اختلاف محل و موضوعش ،سعادت هر سلسلهاى به يك چيزى است بسا كه سعادت يك سلسله اى شقاوت سلسله ديگر باشد و اهل دنيا پندارند كه تا جمعى را بدبخت نسازند خود خوش بخت نمى شوند و همين پندار خود بدبختى است .
بايد دانست كه سعادت يا بالقوه است و آن ،آنست كه آن موجود استعداد كمالات زياد داشته باشد و انسان از اين جهت اسعد كائنات است زيرا همه كمالات ممكنه را قوه دارد و حدى براى او نيست و يا بالفعل و آن آنست كه آن چيز به تمام كمالات خود رسيده باشد ،ديگر نقصى در آن نباشد ،نسبت به مرتبه و استعداد خودش.
و شقاوت آنست كه هنوز به هيچ كمال خودش نرسيده باشد و در مرتبه خودش ناقص محض باشد اگر چه نسبت به پست تر از خودش كامل باشد مثل نطفه كه نسبت به صورت غذائى كه سابقاً داشت حالا كامل و سعيد است ،اما نسبت به صورت انسانى كه بايد برسد و هنوز نرسيده ناقص و شقى است .
و نيز بشر نسبت به حيوان سعيد و نسبت به انسان كامل شقى است و هر بشر نسبت به كمالاتى كه به نقد دارد سعيد است و نسبت به آنچه هنوز ندارد شقى اميدوار است و نسبت به آنچه قوه هم ندارد شقى محروم است.
و هر وقت كه نوع بشر همه به كمال رسيده باشند كه هيچ كار زشت كرده نشود يا آنكه انسانى كامل فرمانده كل بشر گردد كه بتواند منع همه زشتى ها بكند ،آن وقت سعادت تام حقيقى بروز كرده عالمگير مى شود و انواع شقاوت ها محو و نابود مى شوند و هر دينى انتظار چنين وقت را براى خودش دارد كه ديگر اديان محو و آن دين سعادت عالمگيرى يابد .
و حق آنست كه همين پندارِ انحصار شقاوت است ،زيرا شقاوت را براى غير خود مىخواهد و هر كه سعادت خود را به شقاوت ديگرى بخواهد او خود بدبخت است ،سعيد آنست كه بخواهد كه ريشه شقاوت كنده شود و يك نفر شقى نباشد ، اما در اديان تا در بند صورت دينند و به حقيقت آن دين نرسيده اند بدبختند ،وقتى سعادت اديان عالمگير مى شود كه حقيقت دين بروز كند و همه اديان يكى گردد و همه صورت هاى اديان كه اكنون به استقلال عرض اندام مى نمايند ،تسليم آن حقيقت شوند به انجذاب فطرى جزء و كل يا انقطاع سايه به ظهور نيّر[3] يا آخر شدنِ راهها به نمايان شدن مقصد يا تصالح[4] جنگ هاى لفظى و اسمى پس از حاضر شدن مسمى ومعنى و افسوس بازماندگان بر كشتگان طرفين و يقين بر آنكه قاتل و مقتول هر دو در بهشتند ،در عين آنكه هر دو به دوزخند زيرا هيچ يك حقيقت را نيافته بودند با آنكه به نام آن مى جنگيدند و سعادتِ روحانىِ جامعه بشر در همين سعادتِ اديان و ظهور حقيقت دين است ، چنانكه سعادت جسمانىِ جامعه در ظهورِ فرمانده عالم قادر جان پرست ،نه تن پرست است .
دنيا و آخرتِ جامعه همين است كه اميدواريم هر دو كامل شود و اكنون نه دنيا داريم و نه آخرت و عجب آنكه نمى خواهيم هم كه داشته باشيم و آن فرد نادرى هم كه مى خواهد ،باور از بخت خود ندارد ،پس به شقاوت تن داده ايم به سببِ مأيوسى از سعادت .
و علاوه بر سعادتِ جامعه كه شامل افراد است ،افراد را سعادتِ انفرادى هم هست كه ممكن است جامعه به شقاوت باشد ،امّا بعض افراد در عين آنكه نظر به جامعه شقى اند نظر به حالِ انفرادىِ خود سعيد باشند ،پس آن فرد هم شقىّ است زيرا در جامعه شقىّ واقع شده و هم سعيد است زيرا زياده بر شقاوت جامعه خودش شقاوتِ شخصى ندارد .
حالا بايد دانست كه سعادتِ انفرادى چيست ،اگر رضاء خودِ شخص شرط يا جزء مفهوم سعادت باشد بايد كسى سعيد نباشد و همه شقى باشند و مفهومِ به اين روشنى بى مصداق بماند و يا منقلب المصداق باشد زيرا هر كسى خود را بدبخت مى داند و اگر گاهى خوشى ديد موقتاً خود را سعيد مى داند و وقتِ ناخوشى باز خود را بدبخت مى داند .
از اينجا است كه بعض حكماء فرموده (بدبخت آن كسى است كه خود را بدبخت داند) يعنى همين پندار ،خودش بدبختى است چنان كه اگر همه اسباب بدبختى براى كسى باشد و او خود راحت باشد او سعيد است ،پس هر كه خوش است سعيد است و شخص مى تواند به فكر و رياضت خود را هماره خوش بدارد و خود را از همه سعيدتر شمارد و اگر خواهد كه به اسبابِ خوشى خوش گردد هرگز نخواهد خوش گشت .
پس سعيدِ حقيقى آنست كه دلِ شاكر و تنِ صابر داشته باشد كه آنچه بيند دل تنگ نشود و تنِ خود را به زيرِ هر بارى بدهد و هيچ بارى را گران و يارى را نامهربان نه بيند .
و اين حال اگر طبيعى باشد چنان كه امزجه بلغمى دارند ،او سعادتِ خداداد دارد ، السعيد سعيد فى بطن امه و برعكس امزجه سوداويه اند كه شقاوت خداداد دارند ، الشقى شقى فى بطن امه و از قيافه و نشان هاىِ بدنى معلوم مى شود اين هر دو حال . چنان كه يكى دائم به رنج و غصه اندر است بى اختيار و يكى دائم به نشاط است و غصه نمى فهمد .و اگر اين حال به فكر و رياضت پيدا شده باشد ،آن سعادت مكتسبى ناميده مى شود و ممكن است اما به اختلافِ امزجه ،زيرا هر مزاجى البته يك حال طبيعى دارد اما در بعضى آن حال طبيعى چنان راسخ و قوى است و علائم حتمى دارد كه قابل تغيير نيست مگر به رياضت طاقت فرسا و در بعضى قابل تغيير است به آسانى ،و گاهى تغيير قهرى بى فكر و رياضت هم مى شود به اين كه آنقدر تلخىها پى در پى برسد كه شخص را معتاد كند ،چنان كه خوشى از ياد شخص برود و خو كند به تلخىها و همان تلخ ها بر او گوارا شوند و مزاجش هم متغير شود به قسمى كه پس از غصه هاى زياد حال خوش بى غمى پيدا كند و مزاج بارد[5] از خود حس كند از باب اِذا جاوَزَالشيئىُ حَدَّه اِنقَلَبِ ضدَه .
و اين سعادتِ قهرى است كه بعد از شقاوت پيدا شده و بعكس هم ممكن است كه بر مزاج غصه خور آنقدر خوشى هاى متوالى رو كند كه غصه را فراموش كند. پس سعادت و شقاوت سه قسم است : طبيعى و مكتسبى و قهرى عارضى.
طبيعى خداداد است. مكتسبى به اختيار و هنر است در سعادت و مورد نكوهش است در شقاوت. و قهرى منسوب به حوادث و خارج از هنر و نكوهش است و نيز دو قسمند : ظاهرى و باطنى ، يعنى كسى كه در انظار خوش بخت نمايد اما دردهاى پنهانى دارد كه كسى نمى داند سعيدِ ظاهر است و شقىِ باطن و بالعكس .
و نيز دو قسمند :عقلى و حسّى ،يعنى كسى كه خوشگذران باشد بى شرف نژادى يا اخلاقى و بى علم ،سعيدِ حسى است و شقىِ عقلى و بالعكس .
و نيز دو قسمند اصلى و طفيلى :يعنى كسى كه جاه يا ثروت يا علم يا نژاد عالى يا اخلاق فاضله طبيعيه يا مكتسبى دارد ،سعيدِ اصلى است و كسى كه خادم يا فرزند يا همسايه اين گونه سعيدِ اصلى است ،او سعيدِ طفيلى است و بالعكس كه ممكن است سعيدِ اصلى سعيدِ طفيلى هم باشد به اين كه خادم سعيدِ اصلىِ ديگرى مانندِ خود يا برتر از خود باشد و ممكن است كه سعيدِ اصلى شقى طفيلى باشد .
پس شش قسم مى شود ،سعيد اصلى يا شقى طفيلى است و يا سعيد طفيلى و شقى اصلى يا سعيد طفيلى است و يا شقى طفيلى و سعيد اصلى خالص و شقى اصلى خالص و در امورِ ديانت ،همه متدينين آرزو و تلاش دارند كه يا به اعمال شايسته سعادت اصلى يابند و يا به شفاعت انبياء و اولياء سعادت طفيلى .
و بعضى به پست فطرتى با امكانِ اعمال صالحه قانع مى شوند به سعادت طفيلى و ترك عبادات و ايتان قبائح مى كنند به اميد شفاعت و اين خود علاوه بر پست فطرتى نوعى از شقاوت است ،زيرا شايد به شفاعت نرسيد پس به اختيار خود را شقى ساخته و بعضى سعادت طفيلى را هيچ معتقد نيستند در امور دينيه و مى گويند جز اعتماد به نفس چاره نيست و خوبى شخصىِ انبياء گر چه به اعلا درجه باشد سرايت به ديگرى نمى كند ،انتقال عرض محال است و سرايت اخلاق انبياء فقط به تعليم و تربيت است ،زائد بر تعليم نمى توانند خيرى به مردم برسانند و اميد شفاعت بىجهت ،كه در نهاد امت جا گرفته ضلالت[6] و بدبختىِ آنها است كه به آن موهومات قانع گشته ترك تحصيل كمال كرده اند و آخر محروم گشته پشيمانى ها خواهند كشيد .
شفاعت انبياء همين تعليم و تربيت است كه در دنيا است و در آخرت چيزى نيست جز جزاء اعمال و اگر شفاعت واقع شود عملى خواهد بود كه در آخرت براى شخص پيدا شده و آخرت جاى عمل نيست ،فقط جاى جزاء است .
پس به شفاعت رسيدنِ امت همين است كه در دنيا تن به تعلمِ از انبياء دهد و بر طبقش عمل نمايد و مقصود انبياء هم كه وعده شفاعت به امت دادهاند ،همين است والّا ترجيحِ بى مرجح و جزاءِ بى عمل لازم مى آيد مفتخوارى قبيح است و قبيح در كارخانه عدل و حكمت صورت نه بندد پندارنده محروم خواهد شد .
پس سعيدِ در دين آنست كه موهوماتِ شفاعت را مطلقاً باور نكند و اگر باور كرده به تكيه پندارى ترك عمل نمود به اندازه باور شقى خواهد بود و اشقى الاشقيا آنست كه باورش به درجه اى باشد كه گويد محضِ دوستىِ انبياء كافى است ، ديگر عملى و تلاشى لازم نيست .
و اين عقيده است كه دو فرقه بزرگ اسلام را به شقاوت دينى انداخته: يكى عوام شيعه كه گويند حب على حسنةٌ لاتضر معها سيئة و ديگر صوفيه اند كه گويند اتخاذِ پير و مرشد كافى است و بى پير هر چه عمل كند بى ثمر است و لفظِ بى پير را فحشِ بزرگ مى دانند و چون پير گرفتن را بر همه لازم مى دانند ديگر مجالِ تحقيق نمى يابند و به هر كس به آسانى سر مى سپارند و مرشدهاىِ هوسناك نيز به اندك بهانه دعوى پيرى مى كنند و چند نفرى كه بر خود گرد آوردند قطبِ مسلّم مى شوند و سلسله از خود جارى مى نمايند و منشاء همه اين مفاسد همان توهمِ شفاعت است كه مستلزمِ تعطيل كارهاىِ خدائى و احكام محكمه عقلى است ، مانند بست نشستن و پناهنده شدن در كارهاىِ سياسى ،كه اگر فرمانده جهان گوش به بست و پناه دهد همه امور سياستى مختل شده نظم جهان بر هم مى خورد ،و در نتيجه شكستن بست ها اگر يك بى گناهى بر فرض عقوبت شود ،بهتر از آنست كه هزار خائن معفو[7] گردند.
قرار دادنِ بست و پناه در ايران از اختراعاتِ صفويه است كه چهره سياست ايران را خيلى خراشيده است كه حتى به طويله شاه پناه بردن را سببِ رفع هر گونه خيانتى مى دانند و چنين امر بى اساسى را حكمِ دين و دولت مى پندارند ،شفاعت جويانِ بى عمل در هر مذهب باشند همين حالِ بست نشستنِ پس از هزار خيانت را دارند .
و نذر و نيازِ بىاساس هم همين حكم را دارد كه خلافِ عقل است و مُخِلِّ نظمِ قانونى است كه در سياست رشوه گويند و در ديانت نذر و نياز بلى سياست حقوقِ ماليه بر رعيت تحميل مى كند و آن غير رشوه است.
و ديانت نيز حقوقِ ماليه بر امتِ متدينين واجب مى كند و آن غيرِ نذر و نياز است ، پس رشوه و نذر و نياز هر دو غيرِ مستقيمند يكى در سياست و يكى در ديانت.
و يك قسم شقاوت باور كردن و مؤثر دانستنِ مرشد و نذر و رشوه و بست نشستن است و دل بدينها بستن و تركِ عملِ مستقيم نمودن، آفاتِ دين و دنيا از اين قبيل بسيار است كه امتِ نادان مبتلايند و نيك مى پندارند و چون همه به اين پندار مبتلايند ،ننگ معلوم نيست هر قبيحِ مُعتاد قبحش نمودار نمى گردد .
بلى گاهى انبياء در اصلِ دين نذر و نيازى قرار مى دهند مثل قربانىِ حج و فطره روزه و كفاره بعضى گناهان ،آنگاه صحيح و با اثر مى شود و جزءِ حقوق ماليه مستقيمه ديانتى مى گردد .
و غيرِ مستقيم آنست كه امت بدونِ حكم انبياء نذر و نيازى بدهد و پندارد كه مؤثِّر است و تغييرِ واقع مى دهد و نابود را و بود را بود و نابود مى كند (مؤثر بايد قوىتر از متأثر[8] باشد) پس مؤثر در صورتِ جهان طبيعت بزرگ است و مؤثر در دين كه معنىِ جهان است عقل بزرگ است و آن عقلِ انبياء است ،و عقولِ هيئت جامعه نيز اگر اسير غرضِ خود يا غرضِ غيرِ خود نباشند حجت و جانشينِ عقل انبياء است.
پس سعادت در معارفِ دين آنست كه بدانيم در عالمِ هستى يك جانِ بزرگ است ،محيط و مدبِّر و خيرخواهِ همه و او خدا است كه فُرسِ باستان (بِغبِغان) مى گفت و تازيان ربّ الارباب گويند .
و يك عقل بزرگ است كه نظرِ تدبيرِ همان جانِ بزرگ است به سوىِ مراتبِ هستى و او همان است كه به شكلِ انبياء بروز كرده و دينِ خدا را كه قانونِ اَزَلى است براىِ تكميلِ ارواحِ بشر به بشر مى رساند و وقتى كه انبياء نباشند عقولِ جامعه بشر به شرطِ آزادى خليفه عقلِ انبياء است.
و يك طبيعتِ بزرگ است كه مقنِّن[9] و مُجرِىِ قانونِ تكميلِ اجسامِ بشر است براىِ تكميلِ ارواحِ آنها و قانونِ تكميلِ سايرِ اجسامِ عالم است براى تكميلِ اجسامِ بشر و اين سه بزرگ يعنى جان و عقل و طبيعت به يك شدّتِ بى مانندى مربوطند به هم كه گوئى يك وجودند كه وحدتِ وجودى به جرأت نفىِ تعدّد مى كند و اين سه چنان صاف و برّاقند كه گوئى همه نورند ،امّا به ترتيب طوُلىّ يعنى جان بزرگ فقط از روزنه عقل نمايان است و نماينده ديگر ندارد و عقل هم فقط از طبيعت نمايان است و روزنه و مظهرِ ديگر ندارد .
پس آن چه ما از نور طبيعت و جَلَواتش مى بينيم همه از عقل است و از جانِ بزرگ است ،نه طبيعت چيزى غير جان دارد كه بنمايد و نه جان آينه غير از طبيعت دارد و تفكيك ميان اينها انداختن بىدينى و شقاوت است و راه دانش يافتن و خود را به ششدر[10] انداختن .
و همين معارف اصولِ دينِ حقيقى است كه اگر از دانشمندِ كامل پرسند ، گويد اصول دين همان اصولِ هستى است كه در تنِ عالمِ كبير سه نحوه هستى هست (جانِ بزرگ ،عقلِ بزرگ ،طبيعتِ بزرگ) هر كه اين هر سه را شناخت خود را و عالم را و انبياء و خدا را شناخته و او مُوَحِّد و دين دار حقيقى است و هر كه اينها را نشناسد ،كافر است كه حق را پوشانيده و هر كه بشناسد ولى اينها را غير مربوط به هم و غير متصلِ وُحدانى داند او مشرك است و مشرك بدتر از كافر و شقى تر است. كافر مانند جاهل به جهل بسيط است كه مشرفِ به انقلابِ به علم است و مشرك مانند جاهلِ به جهلِ مركّب است كه انقلابش به علم يا محال است و يا خيلى دور و دشوار و عرفاء آن را داءُ العَياء نامند يعنى درد درمان فرسا و طبيب آزار و مسيح (ع) مشرك را احمق مى ناميد كه از او مى گريخت با آنكه براى هدايت آمده بود پس از مشرك نوميد بود كه مى گريخت و مى فرمود من كور را بينا و مرده را زنده كردم و درمانده نگشتم ،اما از دست احمق درماندم .
و مقصود مسيح (ع) از پسر خدا بودن همين ارتباط شديد و اتصالِ وحدانى بود كه در واقع ميانِ اين سه هست چه مردم بدانند و چه ندانند اگر كسى دانست او پسر خدا گشت پس از بيگانه بودنِ پندارى و هر كه بهتر و بيشتر دانست پسرى است نزديك تر به پدر و اين كه مسيح پسرِ مُطلَق است و بر غيرِ او پسر گفتن روا نيست ،از اين است كه او معلّم اين مطلب شد و به بشر آموخت كه ارتباطِ شما به ملكوت از قبيلِ ارتباطِ فرزند به پدر است و از جهت معلّم شدن ،او پدر سايرِ بشر شد به شرط آنكه از حضرتش بياموزند و او خود به صرافتِ فرزندىِ ملكوت باقى ماند .
پس به اندازه اى و نحوهاى كه آن حضرت فرزندِ ملكوت است ديگران نيستند ، پس گويا فرزندى منحصر است به او ،و ديگران اگر آموزند چون از او آموخته اند پس فرزندِ تعليمىِ او خواهند بود و او پدرِ روحانىِ همه است اما پدرِ حقيقى نيست .
و فرق است ميان پدرِ روحانى كه معلّم است و ميان پدرِ حقيقى كه پدر حقيقى در صورت و جسم همين پدرِ جسمانى است كه هر كسى يك پدر دارد و دو پدر و بى پدر ممكن نيست و در معنى همان ملكوت است كه عقل و جان باشد به ترتيب و در طولِ يكديگر كه پدر و پدرِ پدرند ،و چون مسيح (ع) در ميان انبياء اوّل كسى است كه عنوان پدرىِ ملكوت را اظهار نمود و ديگر انبياء ملكوت را به عنوانِ خدائى و صاحبى اظهار نمودند و خود را به عنوانِ پيام آورى نه به عنوانِ فرزندى لذا مسيح (ع) معروف شد به پسرِ خدا والّا از جهتى همه انبياء پسرِ خدايند و از جهتى اَحَدى را نسبتِ پسرى به خدا نتوان داد كه لَم يَلِدْ وَ لَم يُولَد است.
اين سعادت در علم و اصول دين است اما سعادت در عمل و فروع دين آنست كه تكيهاى جز بر عمل بى رياء خود نكنى و توقع ننمائى كه خدا بى عمل يا بيش از عمل به تو بدهد كه نخواهد داد و از اين توقع و آرزوى خود شرمنده و پشيمان خواهى گشت و نيز توقع نكنى كه پيمبر و جانشينانش به تو بى عمل بيش از ساير امت نظر خواهند انداخت يا شفاعتى به گزاف خواهند نمود كه نخواهد شد زيرا خلاف وظيفه پيمبرى است و آنها منزّهند[11] از آن كه به خلاف وظيفه خود رفتار نمايند پس سعادت هر كسى منوط به عمل خود او است فقط نه عمل غير خود شفيع عمل است ،سعادت عمل است ،بخت عمل است ،هنر عمل است و كمال عمل است ،سرمايه عمل است و سود عمل است .
و شقاوت پنداشتن است كه جز عمل فرياد رسى داشته باشد و نيز ترسيدن از عملِ خود سعادت است و ترس از غيرِ عملِ خود يا عملِ غير خود شقاوت است يعنى بدبخت است كسى كه اين ترس بيجا بر او مستولى[12] شود و نيك بخت است آنكه اين ترس در دلش راه نيابد ،اما دلش پر از ترس از عمل خودش باشد اِذا اَرادَ اللّهُ بِعَبد ٍخَيراً بَصَّرَهُ بعُيُوبِ نَفسِهِ ،خدا ما را از آن ترس برهاند و بدين ترس دل ما را بلرزاند و چشم ما را بگرياند كه اين ترس و گريه ايمنى و خذه عاقبت خواهند آورد و مراد از روز قيامت عاقبت كارها است كه براى هر كارگرى عاقبتى هست نيك يا بد ،هر آنچه در عمل پنهان كرده همان را يابد ،نه گُم و نه كم مى شود و نه عوض و مشتبه مى گردد .
عالَمِ غيب خزانه خدا و محل امن است ،هرگز تخم گياه در شكم زمين و نطفه اى در شكمِ ماده اى عوض نمى شود و صفحه نفس ناطقه كه مَحَلِّ انتقاشِ اَعمال است و اَصلِ نامه اعمال همان است ،خزانه خدا و شكم مادر است و سعيد در شكم مادرِ خود يعنى عَمَلِ خود سعيد است و شقىّ در شكم مادرِ خود يعنى عملِ خود شقى است يعنى در صفحه نفسِ خود كه نسبت به عمل چون شكمِ مادر است نسبت به نطفه ،هر آن نطفه كه در شكم است همان بروز كند .
پس خوش عمل نترسد كه سعيد است و بد عمل مغرور نگردد كه شقىّ است نطفه سگ آدم نخواهد شد و بالعكس .حقيقتِ عدلِ خدا كه بايد معتقِد باشيم همين سعادت و شقاوت در شكمِ مادرِ خود است كه نفس مادر است و عقل پدر. هر نطفه اى كه آن پدر در شكم اين مادر انداخته ،همان ظاهر و بزرگ و مؤثر مى گردد و همين شكم مادر است كه در روز قيامت به شكل نامه اعمال ظاهر مى شود و خدا مى فرمايد اِقرءَ كِتابَكَ كَفى بِنَفسِكَ اليَوم عَلَيكَ حَسيباً[13]، هيچ حاكمى قوىّتر از خودِ بشر بر خودِ بشر نيست.
پندار نشود كه بيان گذشته نفى مطلق شفاعت انبياء را نمود بلكه نفى آن شفاعتى را كه مى پندارند نادانان و بر ضدِّ وظيفه انبياء است كه گنه كارى را بى جهت درخواست آمرزش از حق تعالى نمايند و گنه كاران ديگر را واگذارند زيرا هر صاحب منصبى تبعيضِ تابعين نبايد بكند اقتضاءِ منصب به يك چشم ديدنِ همه است و اگر در آن گنه كار جهتى هست كه در ديگران نيست ، پس اين شفاعت جزاءِ عمل آن گنه كار است نه بى جهت .
پس بيانِ سابق نفى نمود شفاعتِ بى جهت را براى بعضى از امّت كه ترجيح بلا مرجح قبيح است و همين بيانِ سابق دو نحو شفاعتِ بزرگِ رسمى براى انبياء ثابت مى كند يكى آنكه گفته شد كه خودِ نبوت ،شفاعت است براى همه امت ، يكسان به نحو تعليم و تربيت كه انبياء جان و عمر خود را رهن[14] تعليم نموده و خود را وقفِ تربيتِ نوع بشر كرده اند و اين شفاعت را بايد بشر بپذيرند به اين كه خود را به زير بار تربيت بدهند و بر طبق تعليم رفتار نمايند تا منتفع[15] شوند و بزرگىِ اين شفاعت به اندازه نبوتِ آن پيغمبر است.
پيغمبرِ خاصِ به قومى يا عامِ به همه اقوام يا خاصِّ به زمانى يا عامِّ به همه زمان هاىِ بعد از خودش يك قسم عموم ديگر هست كه فقط مسلمانان براى پيغمبرِ خود مى گويند كه محمد (ص) به زمان هاى پيش از خود هم پيغمبر بود و انبياء همه از جانب او بودند و به سوى او دعوت مى نمودند و در نبوّت خود عاريه بودند و نبوّت اصلى نداشتند بلكه طفيلى بود ،لذا قطع شد و نبوّت محمد فقط اصلى است و لذا قطع نمىشود.
وَ مِنهُ كُلُّ نَبىٍّ جاءَ مُشتَهِراً
عيسى بُنُ مَريَمَ او مُوسى بنُ عِمرانٍ
و هيچ ملتى براى پيغمبر خود چنين نبوّتى مدّعى نشده كه زمان هاىِ سابقِ بر او را هم مالِ او بداند و همه انبياءِ گذشته را دست نشانِ او بداند. اين ادّعا منحصر به مسلمين است اما نه همه فِرَق بلكه تنها شيعه اين ادعا را دارند و اهل سنّت فقط تفضيل مى دهند محمد (ص) را بر همه انبياء و تفضيل را كليمى و مسيحى نيز مدّعيند براى پيغمبرِ خود .
نحو دوم از شفاعت كه تا كنون گفته نشده آنست كه به هر پيمبرى خدا اذن و اجازه داده و جزءِ منصب او است كه در عاقبت براى عموم امّت خود درخواستِ فضلى بكند كه زائد بر استحقاقِ عَمَلى و عِلمىِ آنها به هر يك به قدر مرتبه اش فضلى عنايت شود و مى شود و خدا هم قبول مى فرمايد ، چون كه خودش اذن داده و تشريف و منّتى بر آن پيغمبر ثابت مى نمايد و درجاتِ فضليّه فوقالعاده اى را تقسيم بر امّت مى فرمايد كه به قدر مرتبه هر يك ز جا بلند شود ، پس استحقاقِ هر كسى كه يك درجه بود دَه مى شود و آنكه دَه بود سدّ و سدّ هزار مى شود و اين شفاعتِ كُبرى و عمومى است و از فروع منصب نبوّت است و اگر چه بى جهت و بى عوض است ،امّا چون فضل خدا است و شامل همه است ترجيح بلا مرجّح نيست و جزءِ وظيفه قانونى هر پيغمبر است كه چنين درخواست را براى همه بى تفاوت بكند و بر عهده فضلِ خدا است (نه بر عهده عدلِ خدا) كه اين درخواست را البتّه بپذيرد كه فضلِ حق هم عالمگير شود و در امور سياسى هم گاهى چنين حقى براى صاحبان منصب بزرگ معيّن مى شود از جانب زمامدار و فرماندهِ كلّ و خلاف قانون هم نيست چون كه فضلى عامّ است ،محلّ اعتراض نخواهد شد .
و اين شفاعت نيز به حسب درجه انبياء فرق مى كند ،اما فرقِ كيفيّتى است نه كمّيّتى مانند خود نبوّت ،پس امّتها با هم تفاضل پيدا مى كنند مانندِ اقوام و مِلَلِ دنيا و دولتها و قانونهاىِ سلطنتها نه آن كه ميان آحاد امت فرق گذارده شود و اين فَرقِ شفاعت و اين نحو تفاضل را هم هر امتى براى خودش و براى پيمبر خودش مدعى است كه در عاقبت ما براى آن كه پيمبر ما بزرگ تر است فرقى از ساير امم خواهيم داشت و اين غير فرقى است كه منوط به عمل و شايستگىِ امت باشد ،فقط از فروع جلالت[16] آن پيمبر است.
و مسلمان ها بويژه شيعه و همه فرق صوفيه در اين دعوى مصرتر و غليظتر از همه اديانند (تا يار كِه را خواهد و ميلش به چه باشد) .
حكم بر خدا نبايد كرد و به خود هم وعده بيجا نبايد داد ،و اين دعوى مشتمل بر اين دو پندار است حكم و وعده .
سعادتِ حقيقى آنست كه از همه پندارها نجات يابد و به هر پندار مقيد بودن شقاوت است. هر چه پندار زشت تر ،شقاوت بيشتر است .
سعادت در امور دنيويه منشعب است به اندازه شعبه هاى امور و احوال دنيا ، هر شعبه اى يك نحوش سعادت است و يك نحوش شقاوت و هر كسى در يك شعبه اقلاً سعيد و در يك شعبه نيز اقلاً شقى است كه سعيد در همه امور دنيا نادر است و شقى در همه امور نيز نادر .
عدلِ خدا اين هر دو نادر را نمى پذيرد ، پس كسى نيست كه در همه كار و كسب بدبخت باشد كه به هر كار دست برد محروم گردد ، البته به يك كارى خوش بخت خواهد بود منتها هنوز آن كار را پيدا نكرده و خود را به عالِمى ننموده تا از قيافه او تعيين خوش بختى او را بكند و بگويد ، تو براى فلان كار خوبى اگر دنبال كنى بهره مى برى .
يكى در اوائلِ عمرش از جهت ثروت خوش بخت است يا از جهت جاه يا صحت بدن يا علم و غيره و در اواخر عمرش بدبخت است كه اندوخته ها تلف مى شود و ورق ها برمى گردد به ذِلَّتِ بَعدَ العِزَةِ خواهد افتاد .
و يكى بر عكس در اواخرِ عمر سعيد است و بعضى در ساعت مرگ به ثروت مى رسند كه بى فائده است مانند فردوسى و ابوالمحسن كه از شعراء عرب بود و به سختى مى زيست در موصل تا دم مرگ و هماره از منجمين مى شنيد كه تو وقتى كه مردى اموال بسيار از تو مى ماند و ورثه تو از تو ارث وافر مى برند ،تا آنكه يكى از كنيزانِ مغنّيه مطربه براى خليفه بغداد شبى غزلى خواند كه خليفه به نشاط آمد ، پرسيد اين غزل از كيست ،گفت از ابوالمحسن كه در موصل است ،خليفه حكم كرد كه مبلغى بسيار برايش بفرستند و او را به بغداد بطلبند ، وقتى عطاءِ خليفه رسيد كه ابوالمحسن جان مى داد عطا را ديد و مرد و قول منجّمين مصداق يافت.
و يكى از جهت اولاد فقط خوش بخت است و يكى از جهت عيال فقط و هر عنوانى يك نحو[17] يا چند نحو خوشبختى دارد و يك نحو يا چند نحو بدبختى دارد و تعدد درجات هم در هر دو طرف هست ،علاوه بر تعدد انحاء مثلاً خوشبختى در ثروت آنست كه بسيار و كم زحمت و با شرف پيدا شود و شخصى باشد نه ارث ،و هر يك از اين قيود كم شود خوشبختى كمتر است .بعد در صرفِ ثروت آنست كه در راه شرف بى تلف و با لذت به دلخواه صرف شود و دنبالش فقر و ذلت نباشد.
و خوشبختى در علم اوّلاً ذهنِ شائقِ[18] روشنِ مستعد است و ثانياً بى زحمت استاد كامل يافتن و پس از تكميلِ علم فائده مطلوبه حاصل شدن و شاگرد مستعد ّ ، متعدّد خوش فهم پيدا كردن و هر چه شاگرد از تعلّمِ از او ترقىّ كند خوشبختىِ او است حتّى از او بالاتر هم بشود در علم باز خوشبختى او است .
و بدبختىِ قضاوت مهمّات عظيمه پيش آمدن كه جاهمندان طرَف باشند و محكوم گردند و از قاضى برنجند .
خوشبختى مرگ آنكه در جنگ با اشتغال به محاربه كشته شود يا آنكه غفلتاً به چنگ افتد و فوراً كشته شود .به مرضِ طولانى مردن بدبختى است و سخت جان دادن يا به ناخوشىهاى زشت يا در مكانهاى زشت مثل افتادن به چاه نجاست يا به وضع سخت مثل سوختن يا به كام دشمن كه دشمن از مردنش شاد شود كه در عرب خيلى مورد توجه بود .
گويند امام حسين (ع) در كربلا مكرر اين شعر را مى خواند كه از فروة بن مسيك المرادى است و او از شعراء قديم است :
و ما اِن طِبُّنا جُبنٌ ولكن
مَنايانا و دَولةَ آخرينا
يعنى ترس از مرگ در نهادِ ما نيست ،اما چون مرگِ ما سبب سلطنت دشمن ما است از اين گونه مرگ گريزانيم .
و يا به حسب زمان مثل جوانمرگ شدن يا در زمانى كه براى شادى مهيا شده بود ،مثل مردن در شب عروسى يا در بزم شادى يا اول جلوس سلطنت ،و مى شود مرگى مركب از خوشبختى و بدبختى باشد مثل مردن ناصرالدين شاه قاجار به تير ميرزا رضا كرمانى در روز جشن قرن دوم سلطنتش كه بساط عيشى بى اندازه فراهم كرده بود و همه به هم خورد ،اما به آسانى مُرد ،زيرا تير به نقطه قلب خورد و قلب از حركت باز ماند و هنوز احساس درد نكرده ،تمام شد .
اما خوشبختى هاى پس از مرگ را از قبيل تشييع با جلال و دفن در مكان مقدس و بناء بقعه و فاتحه گذاردن هاى متعدد كه عوام خيلى نظر دارند ،عقلاء به هيچ نشمارند ، مگر بقاء نام نيك كه بزرگ تر سعادت است و بسا كه شخصى در زندگى گمنام يا بد نام باشد و پس از مرگ چنان نيك نام گردد كه فراموش نشود .
اين سعادتِ بعد از شقاوت است و اغلب فضلاء و حكماء و مخترعين از اين قبيلند چنان كه اغلبِ زمامداران مقتدرِ بى علمِ خود خواه برعكس اند كه شقاوت ابدى دارند بعد از سعادت محدوده و مرده حقيقىاند كه نامشان به نكوئى برده نمىشود. و حكماء و مصنّفين و مخترعين زنده حقيقى اند كه نامشان هماره برده مى شود با افسوس .
پس سعادت انسان آنست كه پس از مرگ زنده تر شود و هر چه كهنه تر گردد ، تازه تر شود و شقاوت آنست كه تا زنده است از دل ها افتاده باشد و چون مرد از نظر هم بيفتد .
و در عرب شقاوت را به پيغمبر هم نسبت داده اند و مراد بدبختى دنيا است كه پيمبر فيروز نگردد ، مانند مسيلمه وقتى كه به دست لشگر ابوبكر كشته شد يكى از امتش بر جسد او نگريست و گريست و گفت :
اَشهَدُ اَنَّكَ نَبِىٌّ وَ لكِنَّكَ بَينَ الاَنبياء شَقِىٌّ .
يك شقاوت ديگر هم براى انسان هست كه كسى نظر به آن ندارد با آن كه خيلى مهم است و آن ،آنست كه انسان عمر بسيار كند و هوشمند و فارغ البال هم باشد ،امّا به غفلت و اهمال[19] بگذراند و به كمالى نرسد و بميرد كه اين همه عمر براى او بى ثمر شده باشد و رنج زندگانى را بيهوده كشيده باشد نه كارى براى دنياى مردم كرده باشد و نه براى آخرت خودش با آنكه مبسوط اليد بوده و مانعى نداشته ،و از اين قبيل است كسى كه به زمامدارىِ كلى يا جزئى برسد و كارهاى خوب با آنكه به آسانى تواند نكند تا بميرد يا از زمامدارى بيفتد و عاجز شود ،چه قدر جاىِ افسوس است كه از شدتِ غم در جهنّم است و پشيمانىِ سختى دارد كه زندگى بر او تلخ است و در جهان بسيار از اين قبيل هست ،خصوص در زمان ما و باز زمامدارانِ تازه كه به مسند مى رسند ، عبرت از حال آنها با آن كه آنها را در جهنم حسرت مى بينند نمى گيرند و غافل تر و مهمل تر از آنها به سر مى برند با آنكه يقين ندارند كه روزى را به سر برند:
چشم باز و گوش باز و اين نُهى
حيرتم از چشم بندىِّ خدا
پس سعادت انسان عبرت گرفتن است از هر چه مى بيند و شقاوت عبرت نگرفتن.
به دست باش[20] دلا تا كه كار در دست است
به هوش باش هلا تا كه برس[21] در شست است
و نيز يك شقاوت ديگر طبيعى هست بس دقيق ،و آن حالِ لجاج است و از فروع خودخواهى است و به تفاوتِ شدت و ضعف است و درجه شدتش خيلى بدبختى است كه هم در ساعت لجاج و پا فشردن به رنج اندر است و هم بعد از آن به پشيمانى.
و معنى لجاج آنست كه شخص از دلخواه خود نمى تواند بگذرد به حدى كه رنج ها به خود مى خرد تا دلخواهش حاصل شود و گاهى مجبور بر خلاف عقل و دين و ذهابِ[22] عِرض مى شود محض دلخواه .
پس سعيد آن كسى است كه علاقه اى به دلخواه خودش نداشته باشد، اگر دلخواه حاصل نشد غمين نشود .گذشت از دلخواه بهترين سخاوت ها و سعادت ها و شجاعت ها است كه شخص مسلط بر دلخواه خودش باشد آزادى حقيقى همين است.
واى بر لجوجى كه دلخواه بر او مسلط باشد بالطبيعه و از قيافه و نشان هاى بدنى معلوم مى شود و به تجربه هم به اين قسم كه چند بار پى در پى دلخواه او بخواهد بر نيايد او بر هم خورد و به دست و پا افتد و غصه خورد و مهيا براى هر سختى بشود براى اجراء دلخواهش و اگر باز اجراء نشد تا مدتى به غصه باشد و اين را مصيبتى بزرگ بشمارد ،آنگاه يقين كند كه اين حال لجاج طبيعى است و مرض است ،بايد معالجه كند بدواً و رياضت به اين كه به اختيار اسباب تركِ دلخواه خود را فراهم نمايد تا متدرّجاً عادت كند و خوىِ لجاج كم شود و اگر اولياء طفل از اوّل تربيت كنند او را به تركِ دلخواه و ببينند آنچه دلش مى خواهد ،به او ندهند و او را مجبور بر ترك كنند آسان تر دفع مى شود و خُوى بر مى گردد ،زيرا هر خوئى در طفلى غير مُسْتقَرّ و سهل الدّفع است و ممكن است كه كسى طبعاً لجوج نباشد و بالعرض و العادة لجوج شود به اين كه مدتها رياستِ بى قانونِ آزادانه كرده باشد يا از طفلى به خوشى و هوسرانى و آقائى بزرگ شده و همه به او تعظيم نموده باشند مانند كسى كه هماره غذاىِ خوب خورده و خوش گذرانده از بد گذرانى خيلى صدمه مى خورد بسا كه راضى به كشتن خود مى شود ،پس انتحار و خود كشتن از نتايجِ حالِ لجاج است و غالباً در كسانى است كه از طفلى به خوشى بزرگ شده اند ،پس سعادت است سختى هاىِ اوّلِ عمر و خوشى هاىِ متدرّج و ترقىِ قانونى كم كم تا شخص خود را نبازد ،مانندِ نموِّ طبيعى كه طبيعت متدرّجاً بدن و قوى و عقل را ترقّى مى دهد ، افعال طبيعت همه به راه راستِ عدل و قانون است و سرمشقِ كارهاىِ اختيارى است.
سعيد آنست كه ياد گيرد و افعال و احوال اختياريه خود را از طبيعت بياموزد و به كار برد ،براى افراد نوع بشر بهترين معلم و مربى طبيعت است به شرطِ ديدن و آموختن و كردن .پس بهترين سعادت ديده عبرت و حالِ آموختن است.
(هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوانِ طبيعت را آئينه عبرت دان)
و بايد دانست كه آموختن غيرِ تقليد است .آموختن پرهوشى و تقليد كم هوشى است. آموختن چالاكى و تقليد تَنبَلى و بيكارى است .آموختن رشادت و تقليد ترس است. آموختن آزادى دماغ و تقليد اسيرىِ دِماغ است. آموختن رياست و استغناء و تقليد ذلّت و احتياج است. آموختن علم و تقليد جهل است.
اصرار در آموختن لجاج نيست ، و اصرار در تقليد لجاجِ شوم است كه وظيفه خود را تقليد داند و رؤساء ،مرئوسين را به اين اغفال انداخته اند .
و بايد دانست كه لجاج غير ثباتِ رأى است و استقامت در عزم كه از صفات پسنديده و اميد بخش جامعه و دوستانِ شخصى است ،و فرق ميان اينها از دقائق علوم است و زود به هم مشتبه مى شوند و نشان هاىِ امتيازِ آنها دير ديده مى شوند .
سعيد آنست كه موفق به امتياز شود و موقع را بشناسد .بايد دانست كه علوم جزئيه شخصيه دقيقه دشوارتر و پرهنرتر و كمياب تر از علوم كليّه جليّه نوعيه است. علوم كليّه ملّا شدن است ،علوم جزئيه آدم شدن (ملّا شدن چه آسان ،آدم شدن چه مشكل) انبياء (ع) داراىِ علوم جزئيه بوده اند و مميّزِ صفاتِ متشابهه ،و سعادت و شقاوت نيز از صفاتِ متشابهه است كه بسا سعيد واقعى به نظرها و به نظر خودش نيز شقى بيايد و بالعكس.
كسى كه زورِ مردم آزارى ندارد ،آرزو مى كند كه به جاه و جلال برسد ، چنان است كه سعيد آرزوى شقاوت كند و آزاد آرزوى اسيرى نمايد و كم ثروتى كه خواهد ثروتش افزون گردد مانندِ باركشى است كه خواهد بارش را سنگين تر نمايد و عجب تر آنكه از اين آرزو لذّت ها مى برد و عمرها تلف مى كند و حيله ها مى انديشد و خوشبختى ها به خود وعده مى دهد و نذرها و نيازها مى كند و به رمّال و جفّار پولها مى دهد.
و در واقع اين نادانتر از آنست كه خود را انتحار نمايد ،چنانكه ساختنِ به كم ثروتى و تركِ جاه و گذشتِ از رياست به نظرها و نظر خود نيز نادانى و بدبختى مى آيد و در واقع دانائى و پرمغزى و دورانديشى است.
عرفاء اين شخص را خراباتى نامند كه به دست خود خانه جاهِ خود را ويران مى كند و خيّام از اين قبيل بود و بر ضد او حسنِ صباح است كه چه رنج هاىِ طاقت شكن برد تا نامى از خود در جهان گذارد امّا نام عقلائى نبود و خيلى علم اظهار نمود و خود را به علم ستود و به قوت علمش قلعه ها بست و گشود ولى اكنون دانشمندانِ آزاد او را از علماء نمى دانند و خيّام را با آن كه هيچ كارى در دنيا نكرد از علماء و حكماء و رادان و آزادان مى شمارند ،و پيدا است كه حسن و خيّام اين دو كار بزرگ متضادّ را به اختيار كردند مجبور نبودند.
بلى حسن مجبور حالِ لجاجِ خود بود كه بهترين مثال تاريخى براى لجاج حال حسن است كه چه رنجها به خود خريد و قضا و قدر هم كمك به او داد ،لجاجِ خودش شقاوت اختيارى بود و كمك قضا و قدر شقاوتِ قهرى و عكس اين هر دو شقاوت كه سعادت اختيارى و قهرى باشد درباره خيام واقع شد و حالا نتيجه هر دو را مى بينيم ، بايد عبرت بگيريم[23].
شجاع آنست كه نفس خود را در كشتى گيرى بر زمين زند و دانا آنست كه طلسم آرزوهاى خود را بر خود بشكند و باطن امور خود را پى برد و دزد درونىِ خود را بيابد و بداند كه آن دزد چه كالائى از او برده و آيا مى تواند عين آن كالا را پس گيرد يا همين قدر كه پس از اين راه دزدى را ببندد و آيا آن كالا از صفات او است يا از افعالِ او ،و هر كه در سياستِ اداره وجودِ شخصىِ خود دانا و توانا نباشد ،او قابل سياست جامعه نيست نه زمامدارى بزرگ و نه كوچك.
و هر كه در سياست خود دانا و توانا شد و اداره افعال و صفات خود را از دزد داخلى و تهاجم خارجى خوب حفظ نمود ،باز مطلقاً قابل سياست جامعه نيست مگر به سه شرط :
1 – علمِ محيطِ كافى به حالِ جامعه اش به قدر وسعت اداره آن سياست.
2 – وسعتِ نظر و حوصله تحقيق و تفتيش و گول نخوردن و تميزِ ميان صفات متشابهه و قوه عدل وبى خجالتى در اجراء مواساتِ قانونى نسبت به هر كه باشد از خويش و دوست و نترسيدنِ از توليدِ دشمنىها و خلع و عزل چنان كه على (ع) در سه جنگِ سلطنتِ 4 ساله اش با كمال بى ترسى كارهاىِ ترس دار بسيار كرد و آخر جان خود را در راه بى ملاحظه گى داد ،زيرا كشنده اش از خوارج بود و خوارج آنها بودند كه از بى پروائىِ كارهاى على (ع) در صفّين و غيره توليد شده بودند و آخرِ بى پروائىها ،جنگ نهروان بود كه يك روز (3991) نفر از خوارج را كشت و نه نفر فرار به هند نمودند .
3 – رحمت عامه و مهربانى به جامعه به حدّى كه آسان و گوارا شود بر او اعباء سياست و بارهاىِ سنگين و كارهاى متراكمِ طاقت فرسا كه بر ذمّهاش[24] تعلّق مى گيرد و او به قبولِ رياست آن همه كارها را عهده دار مى شود به درجه اى كه مجالى براى تنفسِ شخصىِ خودش باقى نماند .و شرط عمده همين رحمت عامه است كه نادر است و كم تر كسى مى تواند اين دعوى را نمايد و اميد صدق به خود برد ،زيرا اين رحمت بايد از شعبه خود خواهى باشد نه غيرخواهى ،زيرا غيرخواهى غالب بر خود خواهى نخواهد شد پس مدعى رحمت عامه بايد يك خودى بزرگ وسيعى داشته باشد به قدر همه افراد جامعه كه همه را جزء خود بيند به راستى و خودىِ خود را خودى مشترك بين افراد جامعه بداند و چنين كسى نادر بلكه محال عادى است و اگر در ميان ملتى يا در يك عصرى يك نفر چنين باشد و قضا و قدر مساعدت نموده آن يك نفر به رياست تامه عامه اى برسد ،آن قوم و آن عصر اَسعَدِ اقوام و ايّام خواهند شد و تا چندين قرن به يادگارِ تاريخى ياد مى شوند .آن دو شرط اوّل با آن كه كم و نادرند محال عادى نيستند ، آنها در نفوس فاضله به اصطلاح حكماء پيدا مى شوند اما اين شرط سيّم خارق عادت است اگر پيدا شود اعجاز نوع بشر خواهد بود. در قصّه ملاقات موسى و خضر آيه قرآن فَوَجَدا عَبداً مِن عِبادِنا آتَيناهُ مِن عِندِنا رَحْمَةً وَ عَلَّمناهُ مِن لَدُنّا عِلماً[25] اشاره به اين سه صفت كه مقوِّمِ عنوانِ خضريّت هستند شده است و از معارفِ عاليه قرآن محسوب است.
[1] . اشقياء = جمع شقى ،بدبختان ،تيره روزان .
[2] . نحوست = شوم بودن ،نامبارك بودن .
[3] . نيّر = نور دهنده ،روشنايى بخش .
[4] . تصالح = با هم ساختن ،سازگار شدن .
[5] . بارد = سرد ،خنك .
[6] . ضلالت = گمراهى .
[7] . معفو = بخشوده ،عفو كرده شده .
[8] . متأثر = اثرپذير .
[9] . مقنّن = قانونگذار .
[10] . ششدر = بسته بودن راه خروج و نجات .
[11] . منزّه = پاك كرده شده .
[12] . مستولى = غلبه كرده .
[13] . سوره 17 – اسراء – آيه 14 .
[14] . رهن = به گرو دادن .
[15] . منتفع = نفع برنده .
[16] . جلالت = بزرگى .
[17] . انحاءِ هر چيزى غير درجات آن چيز است و در هم ضرب مىشوند ،انحاء به معنى اقسام است و درجات به معنى قوّه و فعليّت است .منه
[18] . شائق = مشتاق ،آرزومند .
[19] . اهمال = مسامحه و چيزى را به حال خود گذاشتن .
[20] . زود باش .
[21] . مهار
[22] . ذهاب = رفتن ،گذشتن .
[23] . نگارنده به رباعيات خيام شرح نوشته و طبع شده .(كيوان)
[24] . ذمّه = ضمانت ،كفالت ،عهد ،پيمان .
[25] . سوره 18 – كهف – آيه 65 .
عرفان نامه – فصل (18)
عباس کیوان قزوینی