Info@razdar.com
شماره مقاله537
فصل (16 )
در
تصرف در غذا
تا غذا اثر و تصرف در وجود خورنده نكند غذاء او نشده و جزء او و مدد او نگشته و تا خورنده تصرف در غذا نكند غذا تصرف در او نمى تواند بكند و كسى نپندارد كه اين از باب دَور است ،بلكه تصرف غذا در خورنده اثر و فرع تصرف خورنده است ، از باب خدمت خادم بعد از استخدام براى مستخدم و جزء براى كل و آلت براى صاحب آلت و اعضاء تن براى جان ،مثلاً چشم و دست و زبان معاون و محتاج اليه جانند اما اگر نظر جان به اينها نبود كار از آنها برنمى آمد ،پس كار آنها صادر از جان و راجع به جان است ،چنان است كه خود جان براى خود كار كرده است .
پس غذا مسخرِ خورنده است و معلول تصرفات او است و در قبضه[1] قدرت او است اگر تصرف در او كند ،خدمت به او كرده نه آنكه قاهر بر او شده ،اما تصرف خورنده به عنوان قاهريت و تسخير است كه آن را از خوديتِ آن مى رانيده و به خوديت خودش زنده نموده .
و تصرف خورنده در غذا درجات دارد بعض آنها مقوّمِ غذا است و بعضى مكمّلِ غذا است .به عبارت ديگر بعض تصرفات شروط غذايند و بعضى اجزاء غذا و بعضى نتيجه و نفع حاصل از غذا است.
و هر يك از اين سه قسم تصرف ،نسبت به اشخاص درجات متفاوته دارد كه به سبب تفاوت آنها ،غذا اقسام متفاوته پيدا مى كند ،به شدت تفاوت به حدى كه غذا كلى مشكك مى شود نه متواطى[2] .
تمثيل اين سه قسم تصرف آنست كه صياد كارهائى مى كند تا صيد را مى يابد و كم و كيف اين كارها متفاوت است از سه جهت هم نسبت به اشخاص صيادها هم وقت به وقت هم صيد به صيد .و نيز هم منوط به بخت است و هم منوط به زحمت و اسباب ظاهره ،و شايد بعد از همه زحمتها هيچ صيد نيابد و مأيوس برگردد .
و پس از يافتن كارهائى مى كند تا آن صيد را به چنگ مى آورد و اسير خود مى كند و اين كارها نيز به تفاوتند از سه جهت مذكوره و نيز به بخت و زحمت و مى شايد كه پس از چنگ آوردن فرار كند يا تلف شود كه غذاى او نشود .
و پس كارهائى مى كند تا آن صيد را داخل معده خود كند و به فعل معده و كبد و عروق و قوه مصوره مبدّله كه در هر عضو هست جزء بدن صياد گردد و جزء قواى دماغيه و جان او گردد .
آن گاه صفات حيوانيه آن صيد ،هر حيوانى كه بوده در جان انسانىِ صياد اثر كند و از او بروز كند و صفات بشريت او را ضعيف كند و اگر صيد كردن و خوردن حيوانات مكرر شود ،شايد صفات حيوانيه غالب بر بشريت صياد گشته او را به اخلاق حيوان درآورد و در ملكوت به شكل حيوان سازد .
اين مطلب تصرفِ سوءِ غذا است در خورنده كه آكل ،مأكول گشته و قاهر ، مقهور شده و غذا ،خورده است خورنده را .
و شايد قوّت جان صياد و نور انسانيتش غالب شد بر صفات حيوان مأكول و تصرف روحانى نيز در آن نمود و آن را از حيوانيّت ميرانيد و به انسانيّتِ خود در آورد و غذا و مدد و لشكرِ جان خود كرد ،چنان كه غذاءِ جسمِ خود كرده بود و دو فائده از آن برد و دو بار آن را ميرانيد و زنده كرد و غذاى حقيقى خود قرار داد و آن را از غذائيت و زمين طبيعت بالا برد به معراج جان و مقام خورندگى رسانيد .
پس بعد از آن به قوّت حاصله از غذا مى تواند غذاهاى ديگر بخورد و بالا برد و به مقام جان و فعّاليت رساند و غذا خورنده شود و بنده سلطان گردد و عابد معبود نما شود عَبدى اَطِعْنى اَجعَلْكَ مَثَلى و در هر حال غذا از خود چيزى نداشته ،همه افعال و تصرفات خورنده است كه در غذا و از غذا بروز مى كند و بر فعليات و كمالات او مى افزايد .
حالا بايد ملتفت شد كه بيش از همه كارهاىِ صيّاد همه صيدهاىِ بيابان بالامكان العام و بالقوة ِالبَعيدَة صيد و غذاى اين صيّاد است به تساوى و اين معنىِ غذاى عمومى است كه هر خوردنى غذاى هر خورنده است به احتمال .
و پس از كارهاىِ اولِ صياد اين قوه بعيده قريب مى شود و صيد كلى منحصر به فرد مى گردد و غذاء مطلق خاص مى شود ،اما هنوز متزلزل است كه به چنگ نيامده و چون به چنگ آمد ،قوه نزديك تر به فعليت و احتمال قوى تر است و تزلزل كم تر ،تا وقتى كه خورده شود و به هضم چهارم برسد تزلزل تمام و قوه به فعليت آمده و غذاءِ بالفعل شده اما هنوز درجه غذائيت ،معلوم نيست كه آن متصرف در خورنده شود و جانِ او را مختل سازد يا آنكه خورنده تصرف تام حقيقى نموده غذا را عروج دهد و از جسميّت به جان رساند و شايد متصاعداً از جان هم بگذرد آنچه اندر وهم نايد آن شود .
هم توان گفت كه غذا جان را ترقى داد كه جان قبل از خوردن در حضيض[3] بود و يوسف وار در قعر چاه طبيعت بود ،حالا به اوج ماه رسيد به قوّت اين غذاها و هم توان گفت كه خورنده غذا را ترقى داد زيرا اگر همان غذاها را ديگران خورده بودند اين ترقيات حاصل نمى شد.
و به هر حال فائده ترقى عايد به جان خورنده است نه به غذا زيرا تعين غذا در هم شكست و جوهرش عَرَض شد و از استقلال برآمده تَبَع شد ،ديگر وجودى جز وجود خورنده ندارد ،كِثرتش بَدَل به وحدت شد و از شماره افتاد و عنوانش به كلّى باطل شد ،چون هيزم كه آتش او را خورد همه آتش شد .پس خورنده حكم جهنّم و آتش سوزان دارد نسبت به غذا لاتُبقى و لاتَذَرُ يعنى لاتُبقى عَيناً و لاتَذَرُ اَثَراً .
و نوعِ بشر اين قوه خوردن و سوزاندن را نسبت به همه اجزاءِ عالم وجود از غيب و شهود دارد كه آنها را به خود كشد و از خود كُشَد و جزء خود سازد تا به جائى كه جز انسان چيزى در عالَم به تعيّنِ خود باقى نماند و همه تعيّنها فانى و تعيّن اوّل باقى ماند و بس مانند روز اَزَل كه از فعل مطلَق همان تعيّن اول صادر گشته بود ،ديگر هيچ تعيّنى نبود و آن تعيّن اوّل همان جانِ انسان است .
پس انسان و بس مى تواند سَيرِ نزولىِ وجود را به صُعُود آورده ختم نمايد و دائره امكان را تمام كند و معاد را به مَبدء رساند و كِثرت را بَدَل به وحدت نمايد و اين توحيد در قوه غير انسان نيست و آنچه خدا از انسان خواسته همين است كه از غيرِ او برنمى آيد و اگر انسان اين كار را نكند نقضِ غرضِ خدا نموده و چنان است كه با خدا جنگيده و لفظِ يُحارِبُونَ اللّه را كه در قرآن مكرّر شده ،اشاره به همين دارد و اگر انسان همه كمالات ثقلين را داشته باشد و اين توحيد را به جا نيارد، چنان است كه هيچ كارى نكرده و هستىِ خود را به كلى مهمل گذاشته (و اِن لَم تفعَلْ فَما بَلّغَتَ رِسالَةً) و اگر اين توحيد را كامل نمود و ديگر هيچ كارى و كمالى نداشت او واجد همه كمالات است و مَقضِىُ المرام نشأتين است.
(قُل اِنّما اَعِطْكُم بِواحِدةٍ اَن تَقُومُوا لِلّهِ مَثنى و فُرادى) لفظِ مَثْنى و فُرادى اشاره به آن است كه با بجا آوردنِ قيامِ لِلّهِ كه همين توحيدِ كثراتِ عالم باشد به وحدتِ جانِ انسانى ديگر بود و نبود هيچ چيز براى كمال انسان شرط و مانع نيست ،هر چه كند و به هر گونه باشد خوب است و كامل است .
بنابر اين هيچ خورنده اى پرخوارتر و خوشخوارتر و استفاده نماينده تر از انسان نيست ،زيرا ما سوى اللّه همه در كامِ انسان جا مى گيرد و هيچ غذائى مُسَلّط بر انسان نيست كه لقمه از حوصله بيش باشد مگر به سوء اختيار انسان كه سُسْتى در استفاده از آن چيز نمايد و تفاوت و تفاضلِ افرادِ انسان با يكديگر به درجاتِ تصرفِ در غذا است هر كه بهتر و قوى تر غذاءِ خود را از آسمان ربود (فِى السَّماءِ رِزقُكُم)[4] دانست كه جنبه ملكوتىِ غذاها غذاء انسان است نه جنبه ناسوتى لذا خدا فرموده كه روزىِ شما در آسمان يعنى در ملكوت است ،پس همت گمارد كه ملكوتِ غذا را از جسمِ ناسوتىِ غذا بيابد و جزءِ جانِ خود نمايد .
و بعضِ اغذيه ،ملكوتش بيشتر از غذاهاىِ ديگر است ،بايد آنها را بشناسد و خود را به آنها عادت بدهد ،مثلاً ملكوتِ نانِ جو و شلغم براى انسان بيشتر از گندم و برنج و روغن است نه براى حيوان زيرا حيوان ملكوت هيچ غذا را در نمى يابد و نسبت به حيوان هيچ ملكوتى در هيچ غذائى نيست .
و در هر فصلى كه يك غذائى فراوان و ارزان است كه همه مى توانند بخورند ،از همان غذا بخورد كه چشم ها به دنبالِ آن غذا نباشد تا آن را مسموم نمايند .و نيز خود را مهمانِ طبيعت بداند ،هر وقت هر چه براىِ عمومِ خلق حاضر شده همان حلال است ،خوردنِ غذاءِ كمياب طِبّاً مُضِرّ و اَخلاقاً حرام است زيرا چشمها دنبال آن است .بايد بار انسان بر دوشِ خوانسالارِ طبيعت سبك باشد، بايد خود را از جهتِ خوراك و خواهشهاى طبيعى پست ترِ مردم و بى حقّ تر از حيوان هم بداند و قيمتِ عمر و قواىِ خود را گران تر از آن داند كه صرفِ انتخابِ غذا نمايد زيادتىِ غذاىِ خود را به زياد جائيدن قرار دهد نه به زيادتىِ جسمِ غذا ، خيالش را سير و پر كند از غذا نه شكمش را .بزرگىِ نِعمَتِ غذا را از جهتِ مُنعِم موازنه كند با كوچكى و بى قدرىِ خودش ،پس هر غذا را برتر از خود و استحقاقِ خود بداند .
و هر خوردنى را مشترك بيند ،ميانِ خود و همه حيوانات ،پس به فكرِ تغذّى به ملكوتِ آن خوردنى بيفتد تا غذاءِ انسانى خورده باشد و تنها تغذّى به جسم و ناسوتِ آن غذا ننمايد تا غذاءِ حيوانى خورده باشد .و يك معنىِ ترك حيوانى اين است كه از مابِهِ الاشتراك بگريزد به مابِهِ الاِمتياز.
و لذت از باطن و معنويّتِ غذا بيشتر از ظاهرش بَرَد و تنها غذا نخورد يعنى جنبه انسانيتِ خود را فراموش نكند ،آن جنبه را حاضر داند و به حكم و ميلِ او بخورد نه تنها به اشتهاءِ حيوانى ،و حذر كند از آنكه اشتغالِ به نعمت غفلتِ از يادِ منعم آورد و از خدا بركت طلبد ،معنىِ بركت وصل شدنِ ناسوتِ غذا به ملكوتِ غذا است و بى بركتى ، بودنِ ناسوت و نبودنِ ملكوت است و حذر كند از آن كه همسايگانش و مُطّلِعانِ بر حالش گرسنه و محتاج باشند كه آنگاه غذاءِ حقيقىِ خود را در ايثارِ به آنها بداند يا مواساتِ[5] با آنها، و از ديدنِ غذاءِ جسمى به يادِ غذاءِ روحى بيفتد و بيانديشد كه در اين دم غذاءِ روحى دارم يا محرومم و محروم نماند.
[1] . قبضه = به مشت گرفته .
[2] . متواطى = موافقت كننده با يكديگر .
[3] .حضيض = نشيب .
[4] . سوره 51 – ذاريات – آيه 22 .
[5] . مواسات = يارى كردن به مال و تن .
عرفان نامه – فصل (16 )
عباس کیوان قزوینی