Info@razdar.com
مقاله شماره 599
فريده ششم از كنز ششم
در تغييرِ جِبِلَّت
یكى از اشتباهاتِ بزرگ دائمِ لاینحلّ عمومى كه اكثرِ افراد بشر واقع در آنند، آن است كه پندارند تغییر جِبِلّت بشر به اراده و اختیارِ خودِ صاحب جِبِلّت[1] یا اختیارِ غیر آن و یا به وعظِ شنیدنى یا خواندنى در كتاب و یا به زجر و آزارِ عمدى و یا به مصائب و وارداتِ مكروهه مهَدِّده روزگارى (كه مى توان این دُوِ آخرى را تغییرِ جلالى نامید و 3 قسم اوّل را تغییرِ جمالى) ممكن است و باید دنبال كرد و به اندازه تلاش و دنبال كردن تغییر داده خواهد شد و هر ناقصى كه تكمیل یافته داخلِ عنوانِ تغییرِ جِبِلّت است و در اثرِ تلاشِ به اراده و اختیار است از خود یا از غیر و یا در اثرِ زجر و مصیبت است به طور لزوم و دوام ،نه تصادف .
و باید دانست كه مراد از جِبِلَّت چیست اگر هیئت و كیفیتى است در ذاتِ شخص كه ثابت باشد و مَنشَاءِ ظهورات و آثار گردد و بگوییم این ممكن التّغییر است به اسبابِ داخله و خارجه ، صحیح است ،امّا اعمّ است از مقصود ما زیرا شاید این كیفیت یكى از مراتبِ متوسّطه این شخص باشد كه اگر اسباب هم نبود مُبدَّل مى شد این مرتبه به مرتبه دیگر تا به آخر مرتبه كه كمالِ آن شخص است ،پس آن كیفیت تغییر یافتنى بود و اسبابِ مغیره كه به پندارِ ما مؤثّرند ، برخوردند به آن به طورِ اتّفاق و تصادف و مؤثّر نبودند زیرا بدونِ آنها نیز تغییر مى شد.
و اگر مراد از جبلّت خود آن مرتبه اخیره كه كمالِ مقدّرِ آن شخص است باشد كه طبیعتِ كلّى بناءِ ساختمانِ آن شخص را بر آن نهاده و براىِ رسیدن به آن ساخته و مقدّماتِ آن را به طور تهیه و استعداد در وجودِ آن شخص مرتّباً بر پا داشته ،آن ممكن التّغییر به اسباب نیست و ممكن التّغییرِ بدون اسباب هم نیست .بعد از هزاران تغییر نماها و تغیرنماها به همان قراردادِ اصلى خواهد رسید و این را قضا و قدر هم مى توان نامید .نگارنده گفته :
اسرار جهان را نه تو دانىّ و نه من
وین خِنگِ فلك را نه تو رانىّ و نه من
تغییر قضا و قدر از كلّى و جزء ممكن نبود دام منه تار متن
و جبلّتِ به این معنى معلوم كسى نخواهد شد تا پندارد كه تغییر داد آن را ، یا او خود تغییر یافت مگر بصیر به باطن آینده اشیاء باشد مانند باغبانِ حاذق كه از برگ اوّلِ روئیدنى بشناسد كه این چه میوه و چه رنگ شكوفه خواهد داد و آفت آن چیست و آفت خواهد به آن برخورد یا نه و اگر هم آفت برخورد ،مانعِ رسیدنِ آن میوه و یا باعثِ بد شدن آن میوه خواهد شد ،نه آنكه ذاتش را تغییر دهد و میوه دیگرى شود و از نهادِ اصلىِ اوّلى به كلّى بیرون رود و چیز دیگرى گردد (قلبِ ماهیت محال است).
و گرفتنِ پیوند كه محسوس است مبنىِّ بر استعدادى در ذات آن درخت است نسبت به این پیوندِ مخصوص كه آن استعداد هم جزءِ جبلّتِ آن درخت است و دیگر آن كه ذاتِ آن درخت باز به حالِ خود باقى است، باطل نشده و این پیوند مَزیدِ بر آن شده و از فروع و شعبِ همان گشته و لذا فرق دارد با آنكه همین پیوند در درختِ اصلىِ خود جداگانه باشد مثلاً بِهْ اگر پیوندِ گلابى شد و بِهْ داد آن بِهْ پیوندى فرق دارد با آن بِهْ كه در درختِ اصلىِ خود باشد ،هم در طعم و خواص و هم در روئیدنِ درختِ بِهْ از بهدانه آن ،كه یا نمى روید و یا مى روید و بِهْ نمى دهد و یا از آن بِهْ كه بدهد ،بِهِ دیگر نمى روید .
و اگر بِهْ را به خود بِهْ پیوند نمایند بهتر از خودِ بِهِ بدون پیوند بِهْ مى دهد امّا در روئیدنِ درخت از بهدانه آن باز فرق مى كند ،حالا همین فرق كردن ها را به سببِ پیوند مى توان مثالِ تغییرِ جبلّت قرار داد یا نه .
تحقیق آنكه تغییراتِ جزئیه لازمه جریان و سیرِ طبیعت است نه تغییرِ طبیعت و فرق است میانِ این دو عنوان ،یكى آن كه طبیعت در سیرِ خودش تغییراتى و فعلیاتى پیدا مى كند تا برسد به آخر كمال و فعلیتِ تغییر ناپذیرش و این امرى است محسوس ،قابلِ انكار نیست امّا تغییرِ جبلّت نیست بلكه سیرِ كمالىِ وجود است .
و دیگر آنكه طبیعت را مى توان از سیرِ طبیعى انداخت یا به قَهقَرى برگردانید و یا راه را بر او گم كرد، یا دور كرد ،یا او را بر خلاف مقصود اصلى برد ،همه اینها محال است و آنچه از این قبیل به نظر آید مقتضاىِ استعدادِ مكمُونِ طبیعت است كه بر ما مخفى بوده و همان استعدادِ مكمون ،این اسبابِ تغییرات را باعث شده و پندارِ تغییر به دلها انداخته نه آنكه باطل یا مغلوبِ غیرِ خودش شده باشد .پس تغییر یكى از افعالِ طبیعت و ظهوراتِ جبلّت است نه بر ضدِّ طبیعت و شكننده آن و زیادتىِ تغییرات ،كاشف است از زیادىِ استعداد و وسعتِ استعدادِ آن طبیعت.
چنانكه قبولِ پیوند و پیوندها كاشف است از بزرگى و احاطه نفس نباتیه آن درخت، نسبت به آن درختى كه قبولِ پیوند یا پیوندها نمى كند ،و باید دانست كه طبیعتِ پیوند، مقهور و محكومِ طبیعتِ ریشه درختِ قابلِ پیوند است در عمر و طاقتِ تشنگى و سرما ، نه در شكلِ برگ و شاخه و میوه و خاصیتِ میوه ،امّا باز خاصیتِ آن عین خاصیتِ خالصه خودش كه ریشه از خود داشته باشد نیست یا بیشتر مى شود مانندِ حُلو كه به ریشه بید پیوند شود كه خنك تر و نرم كننده تر خواهد شد و براىِ رفع سوداهاىِ غلیظِ غیر طبیعى نافع تر و یا كم تر مانند بادام كه به ریشه آلوچه پیوند شود كه قوّت و دُهنیت آن بادام كم تر از بادام ریشه دار خواهد بود ؛مختصر آنكه حكم و اثر از ریشه درخت است و ریشه قابلِ تعدّد نیست و اِباء از كثرت دارد زیرا شأنِ ریشه فاعلیت است و هر قابلِ تعدّد شأنش قابلیت است كه اِباء از كثرت ندارد بلكه وحدتِ فاعلیت لازم دارد و اقتضاء مى كند كثرتِ قابلیت را و هر چه كثرت در طرفِ قابلیت زیادتر باشد دلیل است بر قوّت و استقلالِ فاعلیت و تأكّدِ وحدتش و حقیقى بودنِ وحدتش یا نزدیك بودنِ به وحدتِ حقیقیه .
و قابل هرگز فاعل نخواهد شد مگر به طورِ مظهریت براىِ فاعلِ حقیقى و آلتِ او بودن و مظهریت و آلتیت عاریه است و دائم نخواهد بود و هر چه دیر هم باشد زائل خواهد شد (عاریه و عرضىّ و قسرىّ و جبرىّ) همه فانى و زائل مى شوند اگر چه عالَم ها دوام كنند و همان وقت كه هستند در مرتبه ذات فانى و زائلند یعنى نیستند و نحوه وجودِ ذاتى را ندارند و هر چیزى كه فاقدِ یك نحوه اى از اَنحاءِ وجود باشد آن ذاتى نیست زیرا ذاتى آن است كه داراىِ تمام اَنحاءِ وجود باشد و مالكِ ملكِ وجود باشد مطلقاً ، پس ذاتى عدم پذیر نیست زیرا عدم ،نقیضِ وجود است و جمعِ نقیضین مانندِ رفعِ آنها محال است و اگر حقیقتِ وجود عدم شود لازم آید جمع نقیضین.
امّا هر نحوه اى از اَنحاءِ وجود به تنهایى عدم پذیر است زیرا نحوه وجود ، نقیضِ عدم نیست بلكه قسمى از عدم است چنانكه قسمى از وجود هم هست و احكام بار بر حقیقت است نه بر اقسام و شئون ،پس حكمِ نقاضت باربر حقیقتِ وجود است با حقیقتِ عدم .
امّا شئون و اَنحاءِ وجود با شئون و اَنحاءِ عدم نقاضتِ تامّه ذاتیه ندارند بلكه نقاضتِ تَبَعى و اضافى دارند زیرا حكم و محمول مناسب و در خورِ محكومٌ علیه و موضوعند موضوعِ حقیقى حكم و محمولش هم حقیقى است و موضوعِ تَبَعى و اضافى حكم و محمولش هم تَبَعى و اضافى است و هر تَبَعى و اضافى پیوند است و ریشه از خود ندارد ،و از ریشه حقیقى آب مى خورد و همین آب خوردنِ از ریشه دیگر نامش نحوه وجود است و حقیقت غیرِ نحوه است و اگر گاهى وجودِ حقیقى را هم نحوه اى از انحاءِ وجود بنامند از روىِ مسامحه است والّا نحوه بودن حق و شأنِ مرتبه است و مرتبه غیرِ حقیقت است ،مرتبه به معنى مظهَر و نمایشگاهِ حقیقت است و خودِ حقیقت نه نمایش دارد و نه نمایشگاه است بلكه غیبِ مطلق و كنزِ مخفىّ و نفسِ خفاء است و قابلِ تبدّل به ظهور نیست و مالكِ همه انحاءِ ظهورات است و این خفاء ضدِ ظهور نیست بلكه مادّه ظهور و خفاء است ،پس موقوف بر بودنِ مَن یخفى عَلیه نیست .
و همین است معنىِ كنز مخفىّ در حدیثِ كُنْتُ كنزاً مَخفیاً كه حالا بعد از آفرینش باز كنز مخفى است زوالِ خفاء نشده و همان خفاء ریشه همه ظهورات است .
و همه از آن ریشه آبِ هستى مىخورند و هستىِ این ظهورات كاشف از خفاءِ ریشه است و ریشه هرگز شاخه نخواهد شد و ظهور ،حقِّ شاخه است و خفاء ،حقِ ریشه است و ریشه اگر ظاهر شود چنان است كه وجود بَدَل به عدم و قلبِ ماهیت شود و آن وقت نه ریشه خواهد بود و نه شاخه ،پس تكیه ظهور به خفاء است نه به عكس و معنىِ كنزِ مخفى تكیه گاه است و مراتب خلقیه همه تكیه كننده اند نه تكیه گاه و یكى از اقسام توحید در تقسیم از حیث موحَّد توحید معتمد و تكیه گاه اشیاء است كه در همه مراتب وجود (عوالم) یك تكیه گاه (مكان حقیقى) بیشتر نتواند بود ،پس هر كه ایراد كند بر حدیثِ كنز مخفى به اینكه خفاء موقوف بر وجودِ (مَن یخفى علیه) و مستلزمِ تعدد است ،جوابش آن است كه این خفاءِ قبل الظّهور نیست بلكه مَعَ الظّهور نیز هست و این حدیث بیانِ شأنِ حقیقت است كه خفاءِ ذاتى باشد نه وصفى و بیانِ كیفیتِ تطوّرِ حقیقت است به اطوار مراتب كه محبّتِ ذاتیه باشد نه وصفیه و این محبت چون ذاتى است انقطاع ندارد ابداً .
[1] . مانند مربّى و قطب به ادعاء صوفیه .(منه)