Info@razdar.com
شماره مقاله526
فصل سيم
در تمركز عرفان
قوه هاىِ بدنِ انسان مستخدم و كاركنِ جانند در بدن ،يعنى به امرِ جان خدمت مى كنند براى تعميرِ بدن و براى تكميلِ جان و اين قوه ها سه قسم اند :
1 -قواىِ حيوانيه متمركز در قلب و قواىِ طبيعيه متمركز در كبد و معده ،و اين ها فقط تعميرِ بدن مى كنند .پس جان از بدن استفاده مى كند و خدمتِ قواى به توسطِ بدن به جان مى رسد .
2 – قواىِ مُدرِكه ظاهره و باطنه مثل سمع و بصر و وهم و خيال كه خدمتِ آنها بلاواسطه ،هم به جان مى رسد هم به بدن ،يعنى آنچه از لوازمِ بدن ادراك كنند خدمت به بدن است و آنچه براىِ دانش و اخلاقِ نفسانيه ادراك كنند خدمتِ به جان است .
3 – قواىِ عاقله كه فقط براىِ تكميلِ جان خدمت مى كنند گر چه از كمالاتِ جان بهره اى و فيضى به بدن هم مى رسد امّا اتصافِ جان به آن كمالات موقوفِ بر بدن نيست گر چه در بدن واقع است ،و از جمله قواىِ عاقله است ،ذوقِ عرفان كه ادراكِ معارفِ عاليه است به ذوق و كشف و الهام و وحى يعنى بى توسطِ براهينِ عقليّه .
و اين ادراك يك لذّت و روشنى و بهجتى به جان مى دهد كه در سايرِ ادراكاتِ حاصله از براهين نيست و نيز بعضى دقائق و لطائف به اين ادراك درك مى شود كه ممكن نيست به برهان درك شود و برهانى وفا به آنها نمى كند .
…………..
س – آيا عقل و عرفان در يك نقطه از بدن مركز دارد يا مثلِ جان مجرّد و لامكان است و محيط بر همه بدن است نه به نحوِ احاطه جسميّه بلكه به نحوِ احاطه ذاتيّه .
ج – معلوم است كه جهازاتِ بدن قابل تمركزِ عقل و عرفان نيستند ،مگر خون و مغزِ سر و شايد در هر دو علاقه دارند و در مغزِ سر بيشتر ، امّا در يك سلول معيّن باشند مثل آنكه هر صفتى از قبيلِ بخل و سخا و غم و شادى و حبّ و بغض و حبِّ مال و اولاد و طبعِ شعر و نثر و غيرها سلّولى دارند معيّن ،كه با هم تكافوء و تعارض هم مى نمايند و اگر يكى مختل شود ضرر به ديگران نمى رسد و يا آنكه در هر سلّولى داخل اند براىِ تعديلِ او و حكمِ به اندازه او و محاكمه ميانِ او و غير او ،و سلّولى جداگانه ندارند ،معلوم نيست هنوز به تحقيق نرسيده هر دو احتمال مي رود ، همين قدر معلوم است كه خونِ ديوانه و كودن و قشرىِ جامد و مغزِ سرِ آنها با خون و مغزِ سرِ عاقل و عارف تفاوت بسيار دارد ،لذا با هم نمى جوشند و از يكديگر بدونِ هيچ جهتى متنفّر و متألّم اند و به ابطالِ يكديگر مى كوشند .
در نگيرد صحبتِ عرفى به شيخِ صومعه
كاُو به زيرك دشمن و عرفى به كودن دشمن است
بلكه هر عارفى و عاقلى با عارف هاىِ ديگر و عاقل ها فرق دارد زيرا درجاتِ غيرِ متناهيه براىِ عقل و عرفان است و به اندازه اى درجاتِ خون و مغزِ آنها هم با هم فرق دارند ،بلكه هيچ دو نفرى تمام شباهت با هم ندارند .و در صفاتِ ديگر نيز چنين است و در قواىِ طبيعيّه و حيوانيّه نيز چنين است كه تفاوت به درجه اى است كه در يك عصر در روىِ يك كره ميانِ هزاران مِليُونها نفوس ،دو نفر تمام شباهت و مكرّرالوجود نيستند ،بلكه در همه اعصارِ دنيا از يك درجه وجودِ شخصى دو نفر نخواهد آمد ،زيرا از پرده غيب از هر نمره تجلى يك بار بيشتر به شهود نمى آيد (لاتِكرارَ فِى التَّجَلّى) زيرا حضرتِ غيب قدرتش و حسنش بى پايان است ،حاجت به تكرارِ يك جلوه ندارد .
انبياء فرمودند : با هر قطره بارانى يك ملك مى آيد به زمين و او به آسمان برنمى گردد و تا آخرِ دنيا ملئكه هائى مى مانند كه هيچ نوبتِ آمدنِ به زمين به آنها نرسيده باشد .
و اگر به ضرب كردنِ درجاتِ هر صفت و قوه را كه به تخمين معيّن كرده باشى قدر اقلّ در عددِ صفاتِ بشريّه كه آن هم به تخمين معيّن شود حساب كنى باز شماره به جائى مى رسد كه به يك نفر نوبتِ دوباره آمدنِ به دنيا نرسد .پس قول به تناسُخ از تنگ چشمى برخاسته و عارف بايد فراخ ديده و فراخ حوصله باشد و احتمالِ تكرار در دائره وجود ندهد .
عرفاء گويند :هر يك نفرِ انسان و هر يك فردِ از هر نوعِ موجودات ،فردِ يك كلّىِ منحصرِ به فرد است و يگانه مصداقِ يك مفهومِ بسيطى است كه در خارج مصداقى جز اين يك فرد ندارد .پس هر فردى كه بميرد ديگر عوضِ آن را عالَمِ شهود به خود نمى بيند ، لذا عالَمِ شهود هماره در فناء و تناقص است و عالَمِ غيب هماره در بقاء و تَزايُد .
آبها از رودها هماره مى گذرد و به دريا مى ريزد (چگونه دريا كآنرا كرانه پيدا نيست) امّا افراد موجوده در يك عصر چنان با هم متناسبند كه گويا اعضاءِ بدنِ يك انسانند ، بعضى بجاىِ استخوانِ بىجانند كه اميدِ زندگانىِ علمى و عملى از آنها نبايد داشت جز آن كه نگهبانِ اعصاب و اوتار و عروق اند كه فضلاء و فعّالين و صنّاعينِ عصر باشند .
و بعضى بجاىِ سلّول هاىِ دماغ اند كه پروفسورها و مؤسّسين اساسِ انسانيّت و مدنيّت و قوميّت باشند .
و بعضى موىِ زائد و چركند كه طبيعت كليّه متوجّه بر اِزاله و اِفناءِ آنها است با آنكه خود آورده و رويانيده .
و بعضى جانورهاىِ بدنند كه در معده توليد مى شوند و باعثِ مرضند .
و بعضى جانورهاى متكوّن شده از چركِ بَدَنند كه مى گزند و مخلِّ راحتند اين ها مفتخوارانند كه اصلِ نطفه آنها از رنج دستِ توده رنجبر پيدا شده و پس از رشدِ بدنى هم تن به كار نداده از طفيلى بودن خارج نگشته هم از رنجبران مى مكند و هم بر آنها مى تنند و فاش و نهان لطمه بر آنها مى زنند .
و بعضى عضوِ مهمِّ سالمِ جامعه بوده و اكنون مرده و فاسد گشته ،وبال است و بريدنى است .
و بعضى مانندِ حدقه چشمِ بىنورند كه مىگردند و خود را به چشم ها به چشمى مى نمايانند ،امّا هيچ فائده ندارند جز درد و اشگ ريزى و بدنامى كه آنچه صاحبش استرحام نمايد كه من كورم رحمم كنيد كسى باور نمىكند .
و چون جميعِ مردمِ يك عصر يك انسانِ بزرگِ كامل است پس چند عصرِ نزديك مانندِ يك جامعه مختصرى خواهند بود كه دَورِ هم نشسته به زبانِ تاريخ با هم سخن مى گويند و دردِ دل مى كنند و اعصارِ متباعده مانندِ دولت هاىِ متجانبه متجاوره اند كه بخواهند ايجادِ روابطِ ايتلاف و سفارت ها با هم بكنند به سببِ يادگارهاىِ عجيب كه از آنها مانده يا بماند .وقتى كه چند هزار قرن بگذرد ،به يك سال طبيعى مى ماند كه چند رنگ ميوه و هوا به توالى بيايند و بروند و باغبان ها و گلچين ها تا بخواهند نزاع و كدورت يا گله گذارى كنند ،خزانِ برگ ريزان بيايد و مشتى گِل بر دهانِ هر يك زند و صلحِ قهرى كند .
آخر همه كدورتِ گلچين و باغبان
گردد بدل به صلح چو فصل خزان شود
و كُره هاىِ متباعده متجاذبه در يك عصر و قرن نيز هيئتِ جامعه آنها بمنزله يك انسانِ تام الاعضاء است كه آفتاب بجاىِ دل و ديگران بجاىِ جهازاتِ ديگرند و فضاها بجاىِ خونِ دور زننده و حياتِ جامعه رساننده به جهازات و اعضاء كه هواىِ محيط به هر كره مثلِ شَبنمِ روىِ هر عضو است كه مى خواهد قوه مصوّره آن كره آن را به شكلِ آن عضو كند ،و در اين انسان هاىِ بزرگِ اعصار و كرات كه ذكر شد هم عقل و هم ذوقِ عرفان است به تناسبِ اندامشان .
عرفان نامه – فصل سيم
عباس کیوان قزوینی