Info@razdar.com
شماره مقاله545
فريده چهارم
در مرگ و تولّدِ نوع كه امرى مُهِمِّ مغفولٌ عنه است و نگارنده هم به مرگِ انواع سابقه معتقد است و هم به پیدا شدنِ انواعِ تازه ،امّا به مرور زمان كه نسبت به نوع هم در پیدا شدن و هم در مرگش هر هزار سال حكم وَ اَثَرِ یك سالِ شخص را دارد بلكه كم تر و نسبت به كوچكى و بزرگىِ نوع و اهمیت آن نیز فرق مى كند مانندِ انواعِ نبات و حیوان و معدن كه همه آنها نیز مانندِ افرادشان هم تولّد دارند و هم مرگ و همچنین كُرات كه هر یك ،یك دنیا نامیده مى شوند ؛زایش و مرگ دارند و اختلافِ راصدین در عددِ كَواكِب مَرصوُده نه تنها از غفلتِ بعض است از بعضِ كواكب بلكه از تازه پیدا شدنِ كوكبى و انحلال و انعدامِ كوكبى است و هر كره اى یك كوكبى است و همچنین است هیئتِ كُراتِ محسوسه و عوالِمِ مجرّده معقوله كه آن نیز مرگ دارد و هیئتِ دیگر خواهد زائیده شد و عالَم به كلّى عالَمِ دیگر خواهد شد و آن عالَم نیز چنین است جز ذاتِ بسیطه وجود (كُلُّ شئى هالكٌ اِلّا وَجْهَهٌ) سواءِ كانَ الشَّئى شَخصاً اَو جُزءِ شخصٍ اَو نَوعاً اَو جُزءَ نَوعٍ مِن جنسِهِ و فَصلِه و عَرَضِه اَو عالَماً و سلسلةً مُرَتَّبةً طُولِیةً اَو عَرضِیةً اِلّا وَجهَه اى ذاتَ هذا الشّئ فَذاتُ الشَّخصِ هُوَ النّوُعُ وَ ذاتُ النَّوعِ هُوَ العالَمُ والنَّشأَةُ و ذاتُ النَّشئاتِ هُوَ ذاتُ الذَّواتِ و حَقیقَةُ الوُجُودِ فَهُو ساكِنٌ لایتَحرَّكُ وَ حَىُّ لایمُوتُ و ثابِتٌ لاینَقلِبُ و لایتَغَیرُ فَهُوالحَّقُ ِلاَنَّ مَعنى الحَقِیةِ السُّكُونُ و الحَیاتُ و الثُّباتُ و البِساطَةُ فَكُّلُ مُركَّبٍ ینحَلُّ یوماً وَ البَسیطُ لاینحَلُّ .
و بَسیط هم اطلاقات دارد و عدمِ انحلالِ حقیقى مختصِّ به بسیطِ حقیقى است و بِالاِضافَه نیز بسیط اطلاق مى شود پس عدمِ انحلالش هم بالاضافه است.
و همچنین اجزاءِ هر شخصى كه زودتر مُتَبَدّل مى شوند و مرگ و زایش دارند به اختلافِ اهمیتِ آن اجزاء و كوچكى و بزرگىِ آنها و ظاهره و باطنه بودن آنها و رئیسه و مرئوسه بودنِ آنها ،پس مثلاً دِماغ دیرتر از قلب و ریه عوض می شود و آنها دیرتر از كُلیه و كَبِد و طِحال و آنها دیرتر از اَحشاء و آنها دیرتر از رِباطات و عَضلاتِ كلیه نه جزئیه و آنها دیرتر از پوست و مو كه گویا هر سالى یكبار پوستِ هر حیوان تازه مى شود متدرّجاً و لذا نمایان نیست ،و مار یكباره پوستِ كهنه را مى اندازد ،لذا نمایان است و آن پوستِ افتاده مانندِ یك مار دیده مى شود و همراه داشتنِ آن گویند براى محبوبیت و جاه مفید است و همچنین جُزءَ الجُزء زودتر از جُزء ،مُتبدِّل مى شود و هكذا تا مى رسد به اجزاءِ صغار كه به محضِ وجود منعدم مى شوند و اتّصالِ وُحدانى محسوس و مریب است مانندِ زمان و اجزاءِ زمان پس سَرمَد كه جانِ جانِ زمان هاىِ مُتَنَوِّعَه است عالَم ها مى گذرد و آن برقرار است امّا آخر فانى و متجدّد است .
و دَهْر كه جانِ زمان است در هر سَرمَدى چندین بار عوض مى شود. و زمان كه ظرفِ وجود ِ اجسام و مدّتِ بقاءِ نوع و هیئتِ آنها است منقسم مى شود مُتَنازِلاً به قرن ها و سال ها و روزها و دقیقه ها تا آنى كه به قدر شمردن دوام ندارد كه تا لفظ یك بگویى یا توهّم كنى چندین آن گذشته و شماره آنها را به هیچ آلتى نتوان معین نمود مگر به حدس و تخمین ،گر چه در اصلِ وجودِ استقلالىِ زمان سخن است و نگارنده طرفدارِ محقّقین است و مُنكرِ اصلِ زمان است و الفاظِ زمانیه در مقابلِ معانىِ موهومه اند و مَنْشَاءِ توهّم ارتباط و تعاقبِ موجودات متوالیه متنوِّعَه و تفاوتِ نوع موجودات است كه به اسم زمان نامیده مى شود ، مانندِ حركتِ قَطعیه كه امرِ واحدِ اتّصالىِ متوهّم از حركاتِ توسّطیه متوالیه بى انقطاع است ،بلكه زمان همان حركتِ قطعیه اجزاءِ كلیه عالَمِ طبیعت است كه بالاجماع امرى موهوم است و وجود خارجى ندارد .
و دَهر حركتِ قطعیه اجزاءِ كلّیه عالَمِ ملكوت است كه ارواح باشند و حكماء نفوس كلیه نامند .
و سَرمَد حركتِ قطعیه اجزاءِ عالم جبروت است كه عقول باشند چه طولیه كه حكماء گویند ده تا است و چه عرضیه كه بى پایان است و تورانى و یونانى به آنها خیلى معتقد و از آنها مستمدّ بودند به درجه پرستیدنِ خداى بزرگ ،و آنها را خدایان كوچك مى نامیدند ،و ایرانى نیز به تقلیدِ تورانى و یونانى كه یمین و شمالش بودند اعتقادِ اندكِ بى مَدرَكى داشت و نامى مى برد و پرستشى عَلَى العَمیاء و خیلى مختصر مى نمود. و حالا همه اعتقادات و پرستش ها در انحلال است هم كمّاً و هم كیفاً ؛هم در معتَقَدین و هم در مقلِّدین و امیدِ ظهورِ حقیقت و زُهُوقِ باطل است كه عالَم معانى و معارِف هم باید پوست عوض كند و موهومات مُبَدَّل به معلومات شوند و باز آن معلومات نسبت به معلوماتِ آینده موهوماتند چنانكه موهوماتِ حاضره بشر نسبت به موهوماتِ هزار قرن پیشتر معلوماتند و هكذا همه معانى و موادّ بالنّسبه و بِالاِضافه اند و یك حقیقتِ واحده ثابتهاى دارد میانِ این مضافاتِ مختلفه عرضِ اندام مى كند و لباس عوض مى كند و بهجت ها دارد از این لباس عوض كردن ، و لباس ها غم ها دارند از این عوض شدن ،او همه شادى است و لباس ها هم اَندُوهند ؛او یكىِ بى تعدّد است و لباس ها تعدّدى كه از یكى بودن بى خبرند و هرگز یكى نبوده اند و نخواهند شد او جمع است و لباس ها پریشان ،او ثابت است و لباس ها منقلب.
و این است معناىِ وَحدَتِ حقّه وَحْدَهُ لا اِلهَ الّا هُو
و تحقیق زمان را مشروحاً بِمالامَزیدَ علَیهِ در كنز خامس كه به زبان عربى و نیاز برادرانِ مصر و بیروت است موسوم به ثَمَرُالحیات نموده ایم در هفت فریده متوالیه .
و مكانِ مطلق نیز مثل زمان بى اصل است یعنى نیست یك موجودى كه فائده و كارش فقط نگاهداشتنِ موجودات باشد بلكه موجودات همه متّكىِ به یكدیگر و مُعتَمد و مكانِ یكدیگرند و مجذوب یكدیگرند و این مجذوبیت و مكان بودن یكى از شئون و صفاتِ هر یك از موجودات است نه آنكه همه فائده و كارِ آنها منحصر باشد به همین ،بلكه فوائدِ عظیمه و كارهاىِ مهمّ آنقدر دارند كه مكانیت گُم است نزدِ آنها و قابلِ شماره نیست و چون نظرها به اشیاء مختلف است به چند جهت مى توان نظر به هر چیز نمود اگر از جهتِ اتّكاء و جذب و انجذاب نظر شود یك سلسله صفاتى به نظر مى آید كه نام آنها مكان است و تقسیم مى شوند به طبیعىّ و قسرىّ و ثابت و سیار (منقلب) و دُور و نَزدیك و اگر از جهتِ تقدّم و تأخّر نظر شود یك سلسله موجودات (موهومات) پیدا مى شود نامش (زمان) و تقسیم به سرمد و دهر و قرن و سال مى شود ،و اگر از جهتِ سبب شدنِ براى وجود یكدیگر نظر شود یك سلسله موجودات مترتّبه در هم پوكیده اى پیدا مى شود به دو اسم موهوم ؛ یكى علّت و یكى معلول و تقسیم مى شود علّت به تامّه و ناقصه و قریبه و بعیده و مطلقه و مضافه.
و این سلسله علّت و معلول است كه حكماء گویند تسلسلش یعنى بى نهایت بودنش محال است و باید تمام شود و بریده شود به رسیدن به یك علّتِ مطلقه ذاتیه اى كه جهتِ معلولیت در آن هیچ نباشد و آن نامش خدا است و نگارنده او را جان منبسط مى نامد چون جان كه پهن است در قوى و اعضاء و بالسّویه بى آن كه منقسم باشد یا متفاوت مگر تفاوت به حسبِ محلّ و بالعرض و غیر او همه اجزاءِ این سلسله هم علّت اند نسبت به مادُون و هم معلولند نسبت به ما فَوق .پس دو سلسله و دو خطِّ متوازى پیدا مى شود كه یكى از طرف بالا بلندتر است كه علّت است فقط و یكى از طرف پایین بلندتر است كه معلول است فقط ،و نزدِ عرفاء خدا (جانِ منبسِط) خارج از این هر دو سلسله است و علّت نیست بلكه علّت آفرین است یعنى در خطّ و سلسله علل آن نقطه اى كه فقط علّت است آن را خدا آفریده به عنوانِ علّت بودن و براى علّت بودن؛ نه آنكه آنرا آفریده و پس از آفریدن آن را علّت قرار داده تا جعلِ مركّب باشد بلكه جعلِ بسیط است یعنى یك جعل است كه ایجادِ آن باشد و اصل عین ثابته آن علّتِ مطلقه بوده و علّت مطلقه را خدا به نظر آورده و وجود داده یعنى آن را اِداره نموده و سایه و مظهرِ خود ساخته و از آن عرضِ اندامِ خود را مى نماید اَبَدالآباد و نامش را مشیت اللّه كرده یعنى (دلخواهِ خدا) چنانكه یك نقطه از آخرِ خطّ و سلسله معلولات عین ثابته اش قبول و تأثّر و انفعال و عجزِ محض بود آن را نیز خدا به نظر آورده اِدارَه نمود و سایه و مَظهَرِ پَستِ خود قرار داد و از آن نیز عرضِ اندام مى نماید اَبَدالآباد و نامش را (مادّة الموادّ) كرده و مركز كلّ و هیولى و قَعر توان نامید .
و در این عرضِ اندام خدا به اسم آخر و ظاهر نامیده مى شود و در عرضِ اندام علّتِ مطلقه به اسم اوّل و باطن و هُوَ بِكُلِّ شَىٌ عَلیمٌ یعنى این هر دو خطِّ متوازى و سلسله علّت و معلول خط و سلسله علمند و ظهورِ عِلم خدایند و قائم و متقوّمِ به عِلمند و منتهى به عِلم باید بشوند .
و كمالِ هر جزءِ این دو سلسله به علم است ،هر كدام عالِم تر است علّت است و عالِم كامل آن علّت مطلقه است كه عقلِ كلّ باشد و آن بالاتر از عقلِ اوّل است زیرا در عِداد نیست مانندِ جان كه در عدادِ تن نیست.
و هر كدام كم عِلم تر است معلول بالاضافه است تا برسد به جهل بسیط كه معلولِ مطلق است و آن را (جهلِ كلّ) باید نامید و عرفاء (طامّه كُبرى) هم مى نامند و (دنیا) هم مى نامند پس اهلِ دنیا یعنى اهلِ جهل و عالِمان به قدر علمشان اهلِ آخرتند و از دنیا دُورند و باید از لذائذِ دنیا كه (قبولِ عامّه) است محروم باشند و هر عالِمى كه طالب (قبولِ عامّه) باشد او را نباید به علم شناخت و پیغمبران فرموده اند اِذا رَاَیتُمُ العالِمَ مُحِبّاً لِدُنیاكُم فَاتَّهِمُوهُ عَلى دینِكُم (وَ اتركُوهُ).
نگارنده در سیاحتِ خود همه مسندنشینان را بعد از تجربه و محرمِ اسرار شدن طالبِ دنیا و قبولِ عامّه دید هر یك را به رنگى و شكلى لذا از همه دست كشید ، پس همه با نگارنده دشمن شدند و انواعِ دشمنى ها مى كنند و آرزوى دوباره به دام آوردن دارند و اگر این آرزو نمى داشتند تعجیل به كشتنِ نگارنده مى نمودند ،و پس از تركِ آنها بهتر آنها را شناخت و شكرها نمود زیرا جوهَرِ ذاتِ هر كسى در وقتِ دشمنى معلوم مى شود نه در دوستى كه دوستى پرده چهره ذات است و دشمنى پَردَه دِر ،و اگر دشمنى در عالم نبود حقایقِ اشیاء منكشف نمى شد با آنكه دشمنى را ما شرّ مى پنداریم ؛پس شرور لازم الوجودند و اروپائیان از كشفِ اضداد ،خواصّ هر چیزى را پیدا كرده اند و علاج را به ضدّ مى نمایند .
و هر كه خواهد دوست خود را بشناسد باید او را برنجاند یا به عنوان ترك كردن از او دور شود تا به بیند از او چه بروز مى كند تا آنكه یا به كلّى او را رها و خود را آسوده كند و یا دوباره به حقیقتِ او بچسبد و دل به او دهد.
و او نیز چنین تجربه اى را خواهد نمود و این تجربه به حكم عقل است و اگر میان دو نفر عشق پیدا شده باشد دیگر جاىِ تجربه نیست و عقل در آنجا حكم ندارد امّا آنكه نمایش و برق باشد خودش متدرّجاً زائل خواهد شد بلكه به دشمنى بزرگى مى انجامد مانند اكثرِ زنها و شوهرها كه ابتداء مدّعى عشق بودند و آخر به اِعدامِ یكدیگر مى پردازند و این خود تجربه قهرىِ طبیعت است كه بى اطّلاعِ طرفین خودِ طبیعتِ كلّى هماره این تجربه را به تمامِ قوى تا آخرین نقطه مى نماید و فرضِ بر طبیعت است كه این تجربه را كاملاً انجام دهد تا از صفحه وجود آنچه بى حقیقت است نابود شود و اشتباه برخیزد و هر كسى به جاى خود نشیند و تعدّى و تجاوز ننماید و ظلم حقیقى كه همین تعدّى و دروغِ واقعى است (گر چه مُوقّتاً راست اعتقادى است) برود و عدل كه نفسِ واقع است ظاهر شود و همه گردشِ دوران براىِ ستردنِ ظلم و خالص ساختنِ عدل است .
و طبیعت ،مشّاطه چابك دستى است كه چرك ها و موهاى زیادى را مى تراشد و آنچه هست بروز مى دهد یعنى آنچه بالقوّه در هر شیئى هست به فعلیت مى رساند ،پس طبیعت دشمن عدم است و خادمِ وجود به طورِ تفصیل كه بالاتر از آن متصوّر نمى شود و اگر طبیعت نبود نفوس و قوى و ارواح و معانى همه مُجمَلات بودند و اجمال تا به تفصیل نیاید ناقص است و كمال نمى یابد مگر به تنزّلِ به عالم طبیعت.
پس از طبیعت كارهایى برمى آید كه از جان و عقل برنمى آید ، لذا جان و عقل عاشق طبیعتند و مستكمل و مستفیدِ به او و از اُویند لذا بارِ خود را آنجا گشوده اند و از آنجا نیز بارِ خود را مى بندند ،ناقص مى آیند و كامل بر مى گردند.
على (ع) فرموده: من مسجد (طبیعت ؛عالمِ حركت) را بیش از بهشت (ملكوت و سكون) دوست مى دارم.
میوه زندگانی
عباس کیوان قزوینی