Info@razdar.com
شماره مقاله 591
سعادت در زبان عرب در جاهای مختلف اما متقارب المعنی گفته می شود. اما اسم عین هم نام عضو است ،ساعد ،بازو هم نام شخص ،سعد نام بسیار است و سعید به فتح بسیار و به ضم سین كم گویند.
دو برادر سعد و سعید نام چو زبیر به سفر رفتند سعد بازگشت و سعید مفقود شد و بسیار دنبالش رفتند و نیافتند وپس مثل شد در هر كاری كه یك طرفش خوشی و امید و طرف دیگرش نومیدی بود می گفتند به طور پرسش : اسعد ام سعید ؟ و سعدان به فتح و به ضم نام ابن سلیمان محدث است .
و ساعدة یكی از نام های شیر است (شیر و شتر و شراب و شمشیر و اسب و بت نام های بسیار دارند) و سعد نام بتی است كه قبیلۀ بنی ملكان آن را می پرستیدند.
از این ماده به صیغه های مختلف بسیار چه مجرد چه مزید ،نام چند ده و شهر و چندین بیابان و كوه و چند آب و چاه و نهر و چند محله در چند شهر و چند قبیله و چند قسم گیاه چراگاه شتر و غیره آمده ،مثلا سعد به فتح پس سكون نام قطعه زمینی است نزدیك مدینه ،شاید سعدیه از آنجا باشد و نام كوهی است درحجاز و نام شهری است كه زره خوب درآنجا می سازند و نام قبیله ای است كه حلیمه مرضعۀ پیغمبر خاتم از آن ها بود و نام ثلث یك خشت است كه بشكنند و سه قسمت كنند و هر یك را سعد گویند و اگر چهار قسمت كردند هر یك را سعید كزبیر گویند ،پس سعد ثلث خشت (آجر) است و سعید ربع خشت .
و بنوساعدة قبیله ای از قبایل خزرج بودند ساكن مدینه و یك سالون بزرگی (میدان سرپوشیده ) داشتند كه در آن جا خانه های آن ها بود كه در اغلب خانه ها به آن میدان باز می شد و آنجا را سقیفۀ بنی ساعده می نامیدند و غالبا هر قبیله ای یك سقیفه ای داشت و چون در شورای خلافت پیغمبر در سقیفۀ بنی ساعده جمع شدند نامش برای همیشه به زبانها افتاد و ماند و چند مثل از این ماده آمده یكی مرعی ولاكسعدان ماء ولاكصداء ویكی (سعد مشتمل ) درآن شعر كه حضرت علی (ع) در سلطنتش در كوفه برای شریح قاضی مثل زد كه خود آن حضرت انشا نمود و یا از شاعر دیگری بود. وقتی جمعی با هم از كوفه سفر كرده بازگشتند ،یكی از آن ها نبود. ورثه آن یك ،آن جمع را متهم به قتل نموده نزد شریح بردند . شریح از ورثه شاهد بر قتل خواست نداشتند . حكم به قسم نمود ،خوردند و رها شدند .
چون این خبر به حضرت رسید فرمود : اوردها سعد و سعد مشتمل یا سعد لاتروی بها ذاك الابل (ماهكذا تورد یا سعد الابل).
یعنی سعدی كه شمله پوشیده و به خود پیچیده بود به طور ساده و سهلی شترها را برد آب دهد ، با این وضع كه سعد داشت و كرد شتر سیراب نمی شود یعنی در چنین قضیه نباید به شاهد و قسم اكتفا كرده حكم نمود. اینجا پای خون در میان است تا ممكن است باید به تدبیر مطلب را كشف كرد،پس خود حضرت حاضر برای تفتیش قضیه شد. آن جمع مسافر تا با هم حاضر می شدند یك زبان منكر بودند ،حضرت آنها را یك یك در خلوت خواست و استنطاق نمود و چند نفر را هم پشت پرده واداشت كه بر سخنان آن ها شاهد شوند ،پس نتیجه اقرار به قتل شد.
و اما اسم معنی : فعل و وصف و مصدر و اسم آلت و اسم مكان هم از این ماده بسیار می آید و مزیدش از باب افعال و مفاعله و تفعل و تفاعل و استفعال می آید ،اسعاد ،مساعدة ،تسعد ،تساعد ،استسعاد و از همه این موارد استعمال این ماده ،یك ام المعانی حاصل می شود و آن كمك دادن و یاری نمودن است و در یمن و بركت هم گفته می شود به جهت یاری كه گویا وقت سعد و ستارۀ سعد و مكان سعد و غیرها یك كمكی و یاری می دهند به آن كار ،ستاره های بزرگ یا سعدند به درجات شدت و ضعف و آن برجیس و ناهید و هور (مهر) و تیر و ماه است و یا نحس ،یعنی مخرب و برهم زن و سختی و شواری آور و آن كیوان و بهرام است كه آن ها را نحس اكبر و اصغر نامند و نزد حكمای هند این دو راسعد و آن پنج را نحس نامند ،چنان كه در كتاب محبوب القلوب آورده ،زیرا هر مخرب امور ظاهره خیرباطن و آخرت و جان است و بالعكس و چون منجمین به تبع انظار عامۀ تودۀ بشر كه رویشان به دنیا و تن و ظاهر و لذاید طبع و نفس است می خواهند حكم نمایند ،كیوان و بهرام را و تربیت شده های آن ها را از معدن و نبات و قبایل حیوان و بشر و كارها و بلاد و غذا و لباس بد و نحس نامند و برجیس و ناهید و تربیت شده های آنها را از هفت عنوان فوق ،خوب و سعد نامند كه كمك به دلخواه بشر می دهند و كارها در تحت نظرآن دو به وفق دلخواه انجام می یابند.
و غیر از این هم اعراب سعود عشره دارند كه چهار تا از آن ها جزو منازل بیست و هشتگانه ماه است و هر كدام یك ستاره است (سعد بلع ،سعد ذابع ،سعد الاخبیة،سعد السعود)،و شش تا از غیر منازل ماهند كه هر یك دو ستاره است كه میان آن دو ستاره به قدر یك ذرع فاصله است و هر یك از این شش جفت سعد در یك گوشه ای از آسمان واقع است.
عرب به ماه معتقد است و بنای همه كار خود را بر گردش ماه قرار می دهد ،چون دورۀ سیر ماه بیست و هفت شبانه روز و ثلث است (هشت ساعت )لذا بیست و هشت منزل برای ماه قرار داده اند كه هر یك حكم ها و اثرهای مهم دارد.
لفظ قمر در عقرب از عرب به زبان ها افتاده و اسلام هم به ناچار امضا نموده و شعرا زلف را عقرب و رخ را قمر نامیده ،كار عاشقان را همیشه زار می دانند زیرا قمر چهره یار در عقرب گرفتار دائم است كه هرگز از آنجا به برج دیگر كه سعد باشد (دوازده برج هم سعد و نحس دارند) نمی رود تا بخت عاشقان گشوده شود.
عقرب زلفش چو ازصفر دهان یابد نصیب
صبر بی حد شرف در كاهش افتد از صلیب
معماست به نام علی و باز زلف را شب یلدا لیل الیل نامند ،بزرگترین شب های سال شمسی و رخ را ماه ،پس شاعر ترك گفته : ایلده بیر اولور یلدا یاران بونیجه سر دور بیر آیده ایكی یلدا.
یعنی در هر سال یك شب یلدا بیشتر نمی شود زیرا هیچ دو شبی و هیچ دو روزی به یك اندازه نیست یا كوتاه تر می شود یا بلند تر ،اما در روی یار این امر محال رو داده كه در یك ماه دو شب یلدا واقع شده كه روز عاشقان را شب و سالشان را تماما شب یلدا كرده است و این دو شب یلدا تمام شدنی ندارند و دور ماه را همیشه گرفته اند و فریاد عاشقان هماره چون صدای مس به فلك می رود كه ماه گرفته است و مشهور كه سعادت را به خوشبختی معنی می كند از آن است كه بختی (قضا و قدر)قائل شویم كه مدد و كمك كارهای اختیاری بشرباشد می گویند بختش گفت و بختش نگفت . بختیار به بچه نام می نهند به امید آن كه بختش یار باد و عرب هم از این جهت از ماده سعد نام بسیار می نهد به امید آنكه بزرگ قبیله شود و یاور كارهای مهم جمعی گردد و غالبا هم سعد نام ها چنین می شدند . اول مجد در مشروطه ،سعد الدوله بود.
گاهی سعادت را مقابل نحوست می آورند یعنی كارها انجام یابد به یاری غیبی بخت و ستاره و وقت و یاور و هكذا . پس نحوست آن است كه دلخواه انجام نیابد و مانع ها و گره ها و پیچ و خم ها رو دهد از اثر بدبختی و ستارۀ نحس و وقت نحس و دشمن شوم و كارنافرجام و سعد به این معنی مرادف خیر است و نحس مرادف شر .خیام گوید : خیرآب چرا شراب می نامندش.
خاقانی گفته :
تا كلبۀ من در این مكان است
شروان[1] همه ساله خیروان است
و گاهی سعادت را مقابل شقاء و شقاوت به معنی تعب و رنج و مشقت می آورند یعنی كار دلخواه به آسانی و به زودی انجام یابد نه به سختی و طول . پس نحوست آن است كه كار هیچ انجام نگیرد و شقاوت آن است كه به سختی و دیر انجام یابد و در امر دین سعید و شقی هم بر مؤمن و كافر گفته می شود و هم بر مؤمن مطیع و مومن فاسق و عاصی كه كار و دلخواه را ایمان به خدا و فرمانبری قرار می دهند یعنی باید دلخواه بشر همین باشد.
پس سعيد آن است كه اين كار را به جا آرد و به خوشي و آساني هم به جا آرد و شقی آن است كه هيچ به جا نياورد كه كافر باشد و يا به بدی و خطرناكی به جا آرد كه فاسق باشد.
نسبت به خوشی های طبیعی كه دلخواه توده است نوعا سعید آن است كه اسباب خوشی بهتر و اختیار از هر سو برایش فراهم آید و سرنوشت و مقدراتش همه یا بیشتر خوشی باشد و شقی بدبخت ضد این است و این معنی موضوع چند شعبه بحث و سوال و نظر می شود.
شعبه اولی به قانون حكمت مطالب اربعه مشتبكه پیدا می كند مطلب ماء شارحه بعد هل بسیطه كه آیا وجود دارد یا نه بعد مطلب مای حقیقه كه مراد معنی اصطلاحی است و مای شارحه معنی لغوی بود كه گفتیم ،بعد مطلب هل مركبه كه حكم و آثار عرفی و واقعی سعادت و شقاوت چیست ،آیا قابل رفع و تبدیل هستند یا نه ؟ آیا اختیار در آنها مدخلیت دارد یا نه ؟
آیا مثال حال آن ها درآخرت چیست ؟
آیا می توان آنها را جزو قانون قرارداد یا نه كه بدبختی مدیون مثلا عذر مسموعی شود برای او یا خوشبختی مفرط موجب تحمیلات قانونی شود كه مالیات مثلا زیادتر بدهد و اعانه حكما بدهد و جوركش متكفل چند نفر بدبخت مفرط شود تا تعادل در احوال اجتماعات حاصل آید و این نافع و لازم است .
باید دانست كه هر مسئله ای در هر موضوع علمی به فنونه یا شرعی به شئونه راجع می شود به یكی از این چهارمطلب پس در تطبیق اسؤلة به مطالب سلیقه ها و نظرها مختلف می شوند و از این جهت اختلاف ها رو می دهد . مثلا تعیین اصطلاحات در هر علم و در هر دین آیا جزو مای شارحه یا جزو حقیقة است .
من در فوق اشاره كردم كه جزو مای حقیقة است و اثبات حقیقت شرعیه در الفاظ دینیه یك مبحث بزرگ ذوشجونی است در علم اصول كه از مبادی علم فقه است .
یعنی باید در فقه به طور مسلم ارسال شود بی حاجت به برهان فقهی .
شعبه دوم به قانون عرف و عادت سعادت بشر چیست كه اگر آن نباشد بشر شقی و بدبخت خواهد بود و این سوال منحل می شود به چهار سوال:
اول سعادت انفرادی هر یك نفر چیست و این سوال در وقت جواب منحل می شود به چهار سوال كه سعادت یك نفر از جهت تن و طبیعت آن است كه بی عیب اساسی و قوی و بی مرض باشد ، هر چه وجیه تر سعیدتر است و هر چه سالم تر ،فربه تر و جوان تر ،سعید تر است .
دوم و از جهت اخلاق روحی هر چه اخلاق فاضله بیشتر دارد اسعد است .
سوم و از جهت امور شخصیه هر چه پیش آمد های خوب و انجام كارهایش به آسانی شود اسعد است و این مطلب از قیافه اش و از تجربه هم معلوم می شود.
چهارم و از جهت دیانت آن است كه عالم به احكام دینی اش باشد و آزاد در عمل به آن علم مثلا برای ارتزاق مجبور به بی دینی نشود از قبیل كسب های حرام و اخذ رشوه و اجرت پیشنمازی و فتوی مثلا سعادت امام و مفتی و واعظ آن است كه مؤنث از مال حلال خود داشته باشند تا محتاج به گرفتن از مأموم و مستمع و مقلد نشوند و شقاوتشان فقر و اضطرار به اخذ این وجوه است .
سوال دوم سعادت قومیت چیست كه در عرب به هفت شعبه طولیه منشعب است قبیله و بطن و پنج دیگر كه در عالم انساب [2] می شمارند مثلا قریش نام جمعی چندین قبیله است و هر قبیله چند بطن و شعبه و اهل مدینه اولا تقسیم می شدند به یهود كه شهر و قریه نشین بودند و عرب كه غالبا بیابانی بودند و عرب دو قبیله بزرگ اوس و خزرج بودند و رقیب و معاند و حسود یكدیگر و اوس چند قبیله و خزرج هم چند قبیله بود یكی بنوساعده كه سابقا نام برده شد.
پس گوییم سعادت قومیت چهار چیز است :
اول زیادتی عدد.
دوم زیادتی ثروت و شجاعت . یعنی بیشتر افراد آن قوم دارا و دلاور باشند كه هنگام ضرورت بتوانند سرمایه روی هم بگذارند و دست از آستین برآرند .
سوم اتحاد كه یكدل و یكدست و هوا خواه هم و غیرت كش قومیت و زیردستان ازآن ها حاضر اطاعت اولیای امور آن ها باشند و نفاق داخلی و اختلاف آرا و تعدد كلمه نداشته باشند.
چهارم آن كه با اقوام دیگر به خصوص با اقویا هم عهد و هم قسم باشند كه به یكدیگر مدد دهند . عرب این ها را حلفا جمع حلیف می نامد . پس هر چه حلفا بیشتر باشند هر یكشان اسعد از آن قومی هستند كه حلیف و هم قسم كم دارد و بهتر آن كه این هم قسمان یك امری را برای خودشان مطاع مشترك قرار دهند یا یك نفری را چنان كه در جلد سوم تفسیر صفحه 156 گفتیم كه اوس و خزرج همیشه با هم دشمن بودند وضررها از هم می بردند تا آن كه در اسلام با هم یكی شده شخص محمد و مؤسسه اسلام را در میان قبایل خودشان مطاع مشترك قراردادند و دل و مال و جانشان را در راه حمایت نهادند و علاوه بر ثواب روحی آخرتی فواید مادی دنیوی هم جاء و مال بردند فوق تصور و به سلطنت رسیدند.
سوال سوم سعادت ملیت (حیات اجتماعی ) چیست ؟
این هم مانند سعادت قومیت چهار چیز است زیرا مراد از ملیت هیئت مملكت و سلطنت و وحدت سیاست است یعنی اقوام مختلفه و ادیان متضاده كه ساكن یك مملكت و شریك در یك سیاست باشند سعادت این ها از جهت جامعه زیادی عدد و ثروت و اتحاد كه رعیت مستنكف از سلطانش نباشد و یاغی نشود و سلطان هم دمی از خیال رعیت پرستی بیرون نرود و با چند دولت دیگر عهد و قسم و همدستی داشته باشند و پنجم حسن قانون سیاسی آن هاست كه ناقص نباشد و ششم حسن اجرای قانون است كه ادارات دولتی همه منظم و كارگذران باشند نه وقت گذران تا در ازای حقوقی كه می برند اعمال كافی بكنند كه شقاوت و نافرجامی بزرگ ملت اهمال كاری اجزای ادارات است .
باید مدیر هر اداره هر شب حساب كارهای روز گذشته را بكند كه درآن روز چند كار انجام داده و به خاتمه رسانده و آن گاه تطبیق نماید حوصله گنجایش آن اداره را باعدد و بزرگی كارهای انجام یافتۀ درآن روز و نیز از دوایر زیر دست خود هر شب بطلبد آن اندازه كار تمام شد ه را كه آن دایره گنجایش دارد و سزاوار است كه در ظرف یك روز آن عدد كارانجام پذیرد زیرا كه آه دل كارداران كارشان معوق مانده ،خیلی مؤثر و از هر شمشیری برنده تر است درپیشگاه حقیقت و نیز سعادت بعض ادارات زیادی كار است و سعادت بعضی كمی كار و این عدلیه و نظمیه است كه سعادت ملت به كمی كار عدلیه و نظمیه است یعنی خلاف حقوق كمتر سربزند تا رجوع به عدلیه و نظمیه شود و بدبختی و گمراهی ملت در عكس این است .
پس باید گفت كه سعادت اجتماعی بشر خلوت بودن عدلیه و نظمیه و كم اجزا بودن و بیكار بودن همان اجزای كم هم وباز سعادت اجتماعی پركار و پراجزا بودن اداره معارف و فواید عامه و بلدیه است كه هریك ازآن اجزای بسیار هم آن قدر پركار باشد كه فراغت برای كارهای شخصی نیابد و نیز ادارات اقتصادیه از تجارت و فلاحت و صناعت چنان كه یك نفر آدم بیكار در جامعه پیدا نشود مگر بیمار یا دیوانه یا بچه كمتر از پنج سال ،زیرا از پنج سالگی باید بچه را به كاری كه لایق است وادارند نه آن كه بچه را به علم وادارند زیرا علم فكر می خواهد و فكر تا هفت سالگی در بچه پیدا نمی شود و آن وقت هم كه پیدا شد باید فشار بر فكر وارد نشود كه ازاول می سوزد و راكد و جامد می ماند. با فكر مدارا باید كرد تا قوت بگیرد.
و به گمان من رسم تعلیم اشكال و حركات حروف به بچه كه رسم جوامع است خلاف تدبیر است و فشار آوردن بر فكر بچه است بلكه فشاری خیلی سخت است زیرا علم بزرگی است و فكرها لازم دارد (هر چه فكر لازم دارد علم است و به اندازۀ فكر بزرگ و كوچك می شود ) شناختن اشكال و اقسام حروف نتیجۀ فكرچندین سالۀ علمای خط است حالا بچه مبتدی را مجبور كردن به این فكر خیلی مضر است برای آتیه این بچه و امیدهایی كه جامعه از فكرهای آن بچه دارد كه فایده های بزرگ بردارند همه نومید می شود باید دانست كه مقصود خط خواندن و نوشتن بچه است نه علم آموختن كه هر حرفی به چند شكل نوشته می شود این علم را بگذراند برای درجۀ سوم تعلیم كه اولش خواندن بی نوشتن است روانی بی شناختن حروف تا چه رسد به هیجی كردن كه برای بچه سم است و شروع كنند از الفاظی كه همیشه بر زبان بچه جاری می شود مانند پدر مادر ،آب ،نان ، رفت ،آمد خورد پوشید به خطی درشت روشن بنویسند به گمان من خط نسخ بهتر است كه اول بچه بخواند.
تقریبا صد كلمه بنویسند وبه بچه روانی بیاموزند كه آب این است نان این بی آن كه الف و با بشناسد.
و دوم پس از چهل روز و خواندن صد كلمه روانی قلم به دست بچه دهند و همان خواند ه ها را وادارند بنویسد تا دو ماه و سه ماه به اختلاف هوش بچه .
پس درجه سوم شناسانیدن حروف است آن هم اجمالا نه به این تفصیل كه یك سال عمر بچه را تلف كند و در این ضمن باید ضروریات و لوازم از قبیل ایام هفته و ماه و سال و حساب نقد و جنس و مطلب نویسی مختصر را به بچه یاد داد ،من این مطالب را مشروحا در كتاب روشن روش نوشته ام .
پس باید گفت كه سعادت جامعه چند چیز است : یكی آداب تعلیم بچه آسان بودن است كه فشار به فكر بچه وارد نشود اگر بخواهند بچه مشغول درس شود والا از پنج سالگی باید همه اطفال ملت را فقیر و غنی ،پسر و دختر به كار وادار نمود زیرا شوق طفل به كار بیشتر از خط خواندن و نوشتن است زیرا كار نسبت به خط از امور حسیه است و خط از امور معنویه و شوق امور حسیه در مغز بچه زودتر پیدا می شود.
باید تابع تربیت طبیعت بود هر غذایی را كه خوانسالاری كل طبیعت پیش ما نهاد همان را باید خورد تا وقتی كه غذای دیگر را بیارد .مغز بشر سفره طبیعت است و شوق ها اغذیه و می بینیم كه شوق به امور حسیه را زودتر از امور معنویه خوانسالار طبیعت به سر سفره می گذارد .
فرض است بر ابوین كار یاد دادن به بچه تا بچه است زیرا در بچگی بهتر كار می آموزد و عادت می كند كه تن به كار دهد بیكار نماند كه بدترین عیب و شقاوت آن است كه كار بر او دشوار باشد . پس از كار آموختن به میل خودش درس بخواند نه به اجبار اما در كار اجبار باید نمود كه خوب است از پیش می رود و فایده می بخشد و اجبار در درس نه پیش می رود و نه فایده می دهد.
به گمان من ظلم است كه بچه را اجبار به درس نمایند و درمحكمۀ وجدان بچه از ابوین مؤاخذ ه ای سخت می تواند بكند كه چرا او را اجبار به درس كردند و چرا اجبار به كار نكردند و هر یك از این دو مؤاخذه مستقلا مسموع است و ابوین محكوم خواهند شد كه عمر بچه را تلف و استعدادش را باطل كرده اند و اقلا را ه را بر او دور كرده اند .
مغز سر بچه گنجینه نهفته طبیعت است كه امانت سپرده شده به ابوین تا آن ها چه كنند و جواب صاحب امانت را چه دهند . بسا كه از ابوین كم هوش بچه پرهوشی بیاید كه مخترع شود در علم یا صنعت [3] باید ابوین خود را در پیشگاه حقیقت مسئول امانتداری مغز بچه خود دانند خیلی سخت و احترام آن را با ترس و لرز نگهدارند و او را پست تر از خود ندارند و به بی اعتنایی و خونسردی به او ننگرند . اگر كسی یك بچه را خوب تربیت نمود یكی از رؤسای جامعه شمرده خواهد شد زیرا بزرگ تر خدمت را به جامعه انجام داده است .
سوال چهارم سعادت نوع بشر چیست كلیه نسبت به همه اهل كره جواب آن است كه به روابط علمیه از هم با خبر باشند و در اثر این باخبری مدد به یكدیگر بدهند هم مدد فكری در علوم و صنایع و هم مدد مادی كه اگر یك جا قحطی شد ،آذوقه و لوازم برسانند یا آن كه از یك معدنی دریك جا هست و بسیار است و در یك جا نیست یا كم است و نیز زبان یكدیگر را تا ممكن است یاد گیرند و لو بعضا یعنی در هر مملكتی از هر زبانی یك عده كافی یاد گرفته باشند و اگر نباشد سعادت آن ها ناقص است و نیز به روابط مادی كه اسباب مسافرت به همه جا در همه جا ممكن و آسان باشد نه مثل چین كه مدت ها كسی را به خود راه نمی دادند و یالقوز (تنها) می زیستند تنهایی بدبختی است اگر قهری باشد و اگر به اختیار باشد باید یك فایده مهمی از این تنهایی گرفته باشد كه بیارزد؟ یعنی تصور آن فایده مطلوبه مصاحب دائمی باشد تا وقتی كه خود آن فایده حاصل شده وجود خارجی یابد.
و نیز سعادت نوع بشر قدردانی یكدیگر است وحس كردن احتیاجات و انتفاعات متعاكسۀ به یكدیگر و از یكدیگر را كه خواه بدانند خواه نه و خواه بخواهند ،خواه نه این احتیاجات و انتفاعات در میان ان ها هست و دور می زند از اول هستی آن ها تا آخر برقرار است به یك قرار كه هیچ وقت از هم بی نیاز نمی شوند و حاجتشان به یكدیگر كم نمی شود حالا اگر این مطلب را حس كنند و یقین كنند یك لذتی هم از این جهت می برند و خوش می شوند كه تا نفهمیده بودند آن لذت نبود گر چه اصل احتیاج و انتفاع بود.
و این فهم حاصل می شود ازفكر علمی در نژاد كل بشر كه اول همه یك ماده و یك ریشه بوده اند و به عنوان ترقی و تكامل منشعب و متفرق شده اند و برای خود شاخ و برگ و اسباب راحت فراهم كرده اند .
نه آن كه انشعاب و تعدد آن ها از اول برای رقابت و ضدیت بود چنان كه خدا در اول سوره نساء می فرماید:
خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثیرا و نساء.
تا مردم متذكر شده تحت مطالعه خود گذارند انتهای كثرا ت خودشان را از طرف ماضی به وحدت و تضادشان را به الفت كه خود وحدت و الفت ایجاد كثرات و اضداد نموده برای بسط وجود خود و سهولت زندگانی و خوشی های متنوع روحی و جسمی و مقرر است كه هر چیزی اول به هر حال بوده آخرش همان خواهد بود.حركت مبدا به معاد حركت از خود به سوی خود و سیر در خود است .
آن حال اصلی اولی خود را گم نمی كند.
پس قبایل و ملل مختلفه بشر آخر یكی خواهند شد باید از امروز به انتظار آن یكی شدن آخر باشند و دوئیت و ضدیت را از خود بردارند و با دل سرشار محبت روبه هم آرند یكرو و یك سو و هم خو هم زبان دمساز همراز هم آواز هم پرواز باشند و با پر یكدیگر بپرند و فر فیروزی خود را در همدردی و دلسوزی و دمسازی یكدیگر دانند ، نفع همه را نفع خود و ضرر همه را ضرر خود شمارند . نه آن كه برای نفع خود ضرر به غیر رسانند زیرا سور و سوگ و سود و زیانشان یكی است نه دو تا ، یعنی سور و سرور هر یكی آن وقت است كه همه در سور و سرور باشند و شعر معروف مصائب قوم عند قوم فوائد را لغو دانند و بدانند كه دل از درد هر عضو نالان است .
روابط نوع بشر مانند روابط اعضای یك بدن است و اگر خود را از هم جدا كنند مانند بدنی خواهند بود كه از چهار ستون عاجز باشد جدا شدن و جدا دانستن به دست خود بر خود جنایت زدن است لاتلقوا بایدیكم الی التهلكة ای لاتبدلوا جماعاتكم بالتفرقة جمع بودن تلقوا و ایدیكم با مفرد بودن تهلكه اشاره به آن است كه یك هلاكت همه است و جنایتی است كه همه بر خود زده اند به دست خود و دست هر یكی دست همه است . اشتراك همه افراد نوع در شكل بدن و قوی و اعضایش دلیل است بر اشتراك ارواح آن ها در حقیقت واحدة و لااقل حقایق متقاربه متجانسه لان الاشكال مغناطیس الارواح . شكل بدن یك روحی را كه مناسب خودش باشد به سوی خود می كشد بنا بر آن كه تكون بدن اصل به معنی منشا و سابق روح باشد یا آن كه هر روحی كه بخواهد از علم غیب (جرد) تنزل به عالم شهود (ماده) نماید یك بدنی برای خود تهیه و انتخاب می كند كه در خور خودش و به گنجایش خودش باشد تا آثار و افعال آن روح از آلات آن بدن نیكو جاری و ظاهر شود و به اندازه پركاری روح آن بدن پراعضاء باشد.
لذا بدن انسان با كوچكیش پراعضا تر از بدن هر حیوانی است بلكه عدد اعضایش به شماره در نمی آید ، هر عضوی كه از آن كوچك ترنباشد باز مركب است از چندین جزو كه وهم از تصورش خسته می شود.
و هنوز هر جزیی برای چندین كار است نه برای یك كار و چون شماره و شكل اعضا و اجزا العضو در همه ابدان بشر یكسان است و تفاوت اندك و نادر است ،پس ارواح ان ها نیز یك سنخ و متقاربند والسنخیة علة الانضمام باید با هم یكدل و یكزبان و همراز باشند و كارهایشان در یك زمینه مدد یكدیگر باشد و كارچاق كن همدیگر باشند نه كار شكن و هر یك نفر از یك جهت خادم نوع باشد واز جهاتی مخدوم و همه كره زمین را یك خانه ای بدانند كه هر گوشه اش بد یا خراب شود آن خانه ناقص و معیوب خواهد شد و غم دل همه خواهد بود.
حالا اگر همه ملل عالم دارای این عقاید و اعمال باشند همه جمعا و یك به یك سعید و اسعدند و دنیا بهشت برین ،اما هیچ وقت چنین نبوده و باور از بخت خود هم نداریم كه وقتی بشود . پس نوع بشر سعادتش مصداق ندارد و در سر مفهوم بی مصداق هم فكر را به كار بردن بیهوده است . باید به فكر آن بود كه اقلا سعادت قومیت را به طور اكثریت پیداكنیم و اگر نشد باید به فكر سعادت انفرادی بود كه هر یك نفر مكلف به نفس خود باشد و بی سعادتی دیگران را مانع سعادت خود و مجوز بی سعادتی خود قرار ندهد. چه ضرر دارد كه همه بشر از چندین جهت بدبخت باشند و فقط یك نفر از هر جهت خوشبخت و لااقل از یك جهت .
وه چه افتخار بزرگ تاریخی برای این یك نفر خواهد شد و امتیاز انفرادی كه اگر همه یا بیشتر خوشبخت بودند هنری نبود . كار پراشتراك هنر نیست زیرا شركا از جهت همچشمی قهرا معاون و قائد یكدیگر خواهند بود . پس همه یاور و مدد خواهند داشت و كار با مدد هنر نیست .
و كار بی اشتراك علاوه بر بی مددی مانع بسیار خواهد داشت و مقاومت با موانع و كار از پیش بردن و به مقصود رسیدن هنر و لذتی فوق تصور دارد.
و تعیین هر كسی مقتضی این رعونت هست و مانعی هم در كار نیست جز هوس های طبیعی خودش كه از نادانی پیدا می شوند و اگر علم فطری اندك بجنبد وبر خود بتند خار و خس هوس را ریشه كن خواهد نمود و شوق اجمالی طبیعی را خواهد افزود و لذا در قرآن در بیشتر مذمت ها و اندرزها لوكانو یعلمون و یعقلون فرموده یعنی دوای همه دردها علم و عقل و فكر است .
شعبه سوم آن كه آیا اسعد مقابل نحس یا سعد مقابل شقا با هم از نسب اربعه چه نسبت دارند تساوی است یعنی مصداق هر یك مصداق آن دیگری هم هست ، پس هر نحسی شقی و هر شقیی نحس است یا تباین است یعنی لاشیئی من النحس بشقی ولاشیئی من الشقی بنحس یا عموم مطلق است آن وقت تردید در تعیین عام و خاص خواهد پیدا شد كه كدام عام است و كدام خاص و رفع این تردید دشوار است .
پس عموم من وجه است و مورد اجتماع نادر است كه هم نحس باشد هم شقی و سعد هم بی هیچ رنج و تعب باشد و مورد افتراق دو قسم است و هر قسمش بسیار است و مورد عدم هر دو هم نادر است كه كسی نه سعد به آن معنی باشد و نه سعد به این معنی .
هركه را بینی اقلا از یك جهت خوشبخت است گر چه از چندین جهت هم بدبخت است و كسی كه از هر جهت خوشبخت باشد و بی رنج هم باشد یعنی همه مراداتش برآید و هم به آسانی بی رنج برآید چنان نادر است كه توان گفت محال است این طبیعت تنگ چشم رنج افزاست نه راحت بخش . چشم راحت بینی ندارد ،نه خودش را حتی دارد كه تواند به كسی داد نه راضی می شود كه از یك ناحیه دیگری راحت به كسی برسد و اگر غافل شد و بی خبرش را حتی به كسی رسید تا بفهمد فورا خاك برآش آن كس می پاشد اگر نتوانست كه برچشمش بپاشد چون كه تا بتواند شر كثیر را بر شر قلیل مقدم می دارد و هیچ پروا از ستم مطلق هم ندارد . اما دستش نمی رسد . در قرآن از ماده سعد دو كلمه بیشتر نیست و آن هر دو در سوره هود اند .
فمنهم شقی و سعید حق كلام و منهم سعید بود تا سعید غیر شقی باشد و حالا ممكن است یك نفر از جهتی شقی و از جهتی سعید باشد و از این قبیل در قرآن بسیار است . واما الذین سعدوا بصیغۀ مجهول ای اسعدهم ربهم او اعمالهم.
سعد مقابل نحس در قرآن نیامده گویا اسلام امضا نمی كند عنوان سعد و نحس معروف عوام و معروف منجمین را كه راجع به وقت و ستاره و حوادث دهریه و افعال اختیاریه و اشكال قیافه بدن و طرح بنای عمارات و تولدات و وفیات باشد و این خود عنوان مهم مبسوط پردامنه و پرفروغ است نزد عوام هر طایفه و وسیله ارتزاق روساست از مرئوسین . من در كتاب ثمرالحیوة صفحه 98 سعد را شرح داده ام و دركتاب عرفان نامه فصل هیجدهم ازصفحه 462 تا 495 مخصوص بیان سعادت بشر است و از ماده شقا در قرآن 9 كلمه آمده به چند معنی كه بعضی مقابل سعد می افتد و بعضی به معنی رنج و تلاش است لتشفی ای لتتعب.
شعبه چهارم آیا سعادت یا بی سعادتی نصیب هر كس یا هر قوم كه شد حتمی لایغیر و مقضی لایبدل است یا از اموری است كه قابل بداء است و جای دعاء و تلاش است . (مرض الموت یا بیماری علاج پذیر مورد یأس است یا رجا).
از این كه دردعاها در هر دینی رسیده سعادت خواستن از خدا امیدوار باید بود و از ناباوری ازبخت خود نومید باید شد كه در كسی كه از اول آثار سعادت نیست تا آخر هم نخواهد بود طمع خام نبندد . (معنی خام طمعی طمع بستن به محالات است ).
گلیم بخت كسی را كه بافتند سیا ه
به آب زمزم و كوثر سفید نتوان كرد
قول به تفصیل ثالث هم محتمل است كه بگوییم شقاوت و نحوست قابل ارتفاع نیست اما سعادت مانع پذیر و سهل التغییر و سریع الانقلاب است اما مقتضای كرم اكرم الاكرامین عكس این است یعنی سعید هرگز شقی نشود هر كه را خواند هرگز نراند . اما شقی قابل انقلاب به سعید باشد و مدلول تكالیف در هر دین هم این است زیرا دین ضد طبیعت است و سم آن است و نیز تریاق سم آن است پس ذاتی طبیعت شقا و بی سعادتی است و الذاتی لایتغیر اما دین قلب ماهیت می كند (كیمیا داری كه تبدیلش كنی ).
فرق است میان تغییر ذاتی هر ذات با حفظ تعین و عنوان آن شیئی كه این محال است و میان تغییر اصل تعین و عنوا ن آن شیئی كه این ممكن است زیرا اعدام شیئی است و ایجاد شیئی دیگر . این فرق قابل توجه است و مبنای استحاله و امكان كیمیایی است .
و ریشه مطلب ادیان این است كه هویت و تعین بشری را اعدام وبه جایش یك هویت و تعین ملكوتی ایجاد شود حالا هر دینی كه به خوبی از عهده این اعدام و ایجاد برآید نسبت به هر فرد بشر و به هر قرن زمانی آن دین حق عمومی ابدی نسخ ناپذیر است .
و اگر نسبت به بعض اقوام و قرون محدوده باشد حق خصوصی نسخ پذیر است و الا از اصل باطل و شعبده و مسلك دنیوی است .
شخصی كه پی دین حق می گردد باید این نكات را دانسته امتحان ها و تجربه های كافی تام به كار برد چونان كه این ناچیز از خود سیر در اثنای شصت سال سیاحت نسبت به همه شعب ادیان حاضره به قدرناتوانی خود به كار بردم بی فوت هیچ دقیقه و شاهدم خدای من است كه مدیر محكمه وجدان است خود قاضی شاهد قضیه است و كفی بالله شهدا.
تم ما اردت نفقله هنا من دوره كیوان به تاریخ (تم بالخیر و جاد مازاد )1350 ق ویتلوه الجلد الرابع المبتدء من سورة المائدة ،انشاءالله.
[1] . معلوم مي شود شروان نام ايالت به فتح شين و بدون ياء است و شيروان به وزن قيروان نام ده كوچكي است از دهات قوچان (خبوشان)كه در سنه 1308 ش به زلزله ويران شد.
[2] . كه سابقا در عرب يك علم مهم معظمي بود و علامه و عريف و زعيم نام هاي مرتب عالمش بود.
[3] . من اقسام ثلثه اختراع را درجلد دوم كيوان نامه صفحه 86 تا 89 نوشته ام .
کتاب دوره کیوان
از عباس کیوان قزوینی