Info@razdar.com
شماره مقاله592
آيا عارف يك نوع از دانشمند است ؟
هر عارف دانشمند است و هر دانشمند عارف نيست كه بايد داراى علوم كلاً يا جلاً باشد با زيادتى كيفيتى علىالاصح يا كميتى على المشهور يا آنكه شرط و شطر .
عرفان علوم مصطلحه نيست بلكه خط خواندن هم شرط نيست بلكه بىسوادى و بىعلمى شرط است و لااقل بهتر است امى بودن حضرت خاتم مزيد كمال است و علم و سواد وبال ،مرحوم ملاحسن فيض گويد چه اشتباهى كرديم ما به علم آموختن كه قفلى شده است كه بر دل خود زديم. پس همه بشر سه گروهند (توده – علما – عرفا).
آيا عرفان با فرد چه نسبت دارد ؟
ضد است چنانكه صوفى گويد .يا عام و خاص است .هر عارف خردمند و هر خردمند عارف نه ذمّ عاقل و زاهد درد زبان صوفى است .
آيا عرفان با دين چه نسبت دارد ؟
تخالف يا كلى مشكك دو درجات .متدين پست قشرى جامد است و عالى عارف است يا آنكه هيچ نسبت با هم ندارند نه شرط نه شطر .
آيا قوه عرفان در نهاد همه هست و اگر آن قوه را به فعليّت آرند همه يكسان عارف خواهند شد يا به شدت و ضعف يا آنكه بعضى دارا است و بعضىاند كه هر چه تلاش كند و رياضت هم كشد به جائى هم نمىرسد و هوالحق آيات قرآن هم همين است ،لوشاء فهدالكم اى لم يشاء فلم يهد كلمكم.
حکمت خیام
كيوان قزوينی
س – آيا عقل و عرفان در يك نقطه از بدن مركز دارد يا مثلِ جان مجرّد و لامكان است و محيط بر همه بدن است نه به نحوِ احاطه جسميّه بلكه به نحوِ احاطه ذاتيّه ؟
ج – معلوم است كه جهازاتِ بدن قابل تمركزِ عقل و عرفان نيستند ،مگر خون و مغزِ سر و شايد در هر دو علاقه دارند و در مغزِ سر بيشتر ،امّا در يك سلول معيّن باشند مثل آنكه هر صفتى از قبيلِ بخل و سخا[1] و غم و شادى و حبّ و بغض و حبِّ مال و اولاد و طبعِ شعر و نثر و غيرها سلّولى دارند معيّن كه با هم تكافوء[2] و تعارض هم مىنمايند و اگر يكى مختل شود ضرر به ديگران نمىرسد و يا آنكه در هر سلّولى داخلاند براىِ تعديلِ او و حكمِ به اندازه او و محاكمه ميانِ او و غير او ،و سلّولى جداگانه ندارند ،معلوم نيست هنوز به تحقيق نرسيده هر دو احتمال ميرود ، همين قدر معلوم است كه خونِ ديوانه و كودن و قشرىِ جامد و مغزِ سرِ آنها با خون و مغزِ سرِ عاقل و عارف تفاوت بسيار دارد ،لذا با هم نمىجوشند و از يكديگر بدونِ هيچ جهتى متنفّر و متألّماند و به ابطالِ يكديگر مىكوشند .
در نگيرد صحبتِ عرفى به شيخِ صومعه
كاُو به زيرك دشمن و عرفى به كودن دشمن است
نقل ازعرفان نامه
عباس کیوان قزوینی
آيا ممكن است كه همه بشر وقتى اتّفاق بر يك رأى نمايند چه مادّى و چه معنوى؟
پاسخ: تاكنون تاريخ نشان نمىدهد چنين اتّف[3]اقى را و مهمّتر آن است كه بدانيم آيا اتّفاق صلاح حال بشر هست و آسايش جامعه را مىافزايد يا صلاح همين است كه اوضاعِ عالم بهاختلاف باقى باشد.
اگر ما رفتار عمومى طبيعت را حجت دانيم و سند صحّت آن امر بشماريم، چون چنين اتفاقى تا كنون روى نداده بايد صلاح حال بشر نباشد و همين اختلاف آراء صلاح باشد والّا طبيعت دريغ نمىنمود ،آيا فلسفه اين [4]اختلاف و فوائد آن را مىشود فهميد يا نه ؟
لطف مطلب آن است كه همين فهميدن فلسفه هم به طور اتّفاقِ رأى نخواهد بود زيرا هر كسى يا هر قومى چنان به رأى خود متفرّد[5] و پا بند و مبتهج[6] است كه هيچ نمىخواهد آن رأى خود را رها كرده با ديگران همدست و همرأى شود و چنان سرگرم رأى خود است كه پرواى[7] غير را ندارد و به درجهاى آن رأى خود را مقدّس مىداند كه احتمال خلاف نمىدهد.
و همين چسبندگى به رأى خود ايجاد اختلاف آراء در عالم نموده است ،پس معلوم مىشود كه طبيعت مايل است بهاختلافِ آراء و لذا به دل هر كس يك عصبيّتى انداخته كه حاضر نمىشود از رأى خود برگردد.
آيا مىتوان فلسفه اختلاف آراء را اين مطلب قرار داد كه آحاد[8] بشر مجتمعاً به منزلۀ يك نفرند و هر طائفه و قومى به منزلۀ يك جهاز[9] بدن آن يك نفر، و آحاد هر طائفهاى و هر قوم به منزلۀ اعضاى بي شمار آن جهازند ؟
ج: چنانكه مىبينيم در يك بدن اگر همه جهازات متّفقالرأى و الشكل و العمل شوند و به يك مسلك و يك تيره حركت كنند نظم آن بدن مختل خواهد شد.
حفظ نظم هر بدنى منوط است به اختلاف جهازات آن بدن و اين اختلاف عين اتّفاق است مثلا اگر همه جهازات مانند ريه شوند اين بدن زنده نمىماند زيرا زندگانى چنانكه محتاج به ريه است محتاج به همه جهازات ديگر هست و يك ريه رفع همه احتياجات زندگانى را نمىكند و تنها نمىتواند حفظ حيات بدن را نمايد.
مىتوانيم بگوييم كه زندگانى جامعه«حيات اجتماعى» مانند زندگانى يك نفر محتاج است به جهازات بسيار مختلفالحركه و العمل و الاثر و هر يك از اين اختلافات مُمدّ[10] حيات جامعه است.
پس آن نظرى كه مىخواهد اتّفاق رأى آحاد بشر را ترجيح دهد بر اختلاف آراء، همانا آن نظر تنگ و كوته است. زيرا اگر آراء يكى شود حيات اجتماعى تشكيل نمىيابد.
و نيز مىتوانيم بگوييم كه همين اختلاف آراءِ بشر و تعدّد مسلكهاى مادّى و معنوى آنها عين اتّفاق است و حقيقتِ اتّفاق همين است كه مختلف باشند تا آنكه هر يك از اطراف اختلاف به نيروى عصبيّت و خودپرستى و خودستايى از راهى كه نمىدانند خدمت به زندگانى جامعه و ابقاءِ حيات اجتماعى كنند و در واقع اين كار كه در اطراف اختلاف به قصد اخلال مىكنند كار آنها نيست و كار طبيعت بزرگ است كه يگانه دلسوز جامعه بشر است و صلاح آنها را در همين اختلاف دانسته است.
و اين اختلاف نه تنها در آراء است بلكه در امور طبيعيّه و عاديّه و سليقهها كه خارج از اختيار بشر است وجود دارد به درجهاى كه مىتوان گفت هيچ دو نفرى هرگز هم سليقه و هم مذاق حقيقى نخواهند شد. لذا معاشرت و با هم بسر بردن از دشوارترين كارها شمرده مىشود زيرا هر كارى كه مصاحب و دمساز شخص مىكند موافق ميل باطنى آن شخص نيست و به ناچار بايد به نظر عفو و اغماض[11] بنگرد تا بتواند با او بسر برد والّا به اندك بهانه دل منضجر شده مصاحبت را بر هم مىزند و اين دليل است بر آنكه اصل بناء طبيعت و ساختمان بدنها همه بر اختلاف است چنانكه انواع موجودات با هم مختلفند افراد هر نوع نيز با يكديگر مختلفند و بهدرجهاى اين اختلاف عموميّت دارد كه نمىتوان نظام و قاعدهاى در هيچ كارى و حال و سليقهاى و رأيى بدست آورد حتّى در قيافه بدن كه كار اساسى طبيعت است و از روى علم ثابت است ،مىبينيم گاهى تخلف مىشود كه قيافه دوستى اثر دشمنى مىبخشد و بالعكس و قيافه حسّ مفرط در كودنها پيدا مىشود و قيافه اسخياء[12] در بخيل و قيافه پرعمرى در جوانمرگ و بالعكس و علماءِ قيافه مىگويند:
كه ما به حدس و اكثريّت حكم مىكنيم نه به يقين و عموم.
پس در هيچ مورد از عمليّات و طبيعيّات نمىتوان قاعده كلى به دست آورد وآنچه از قواعد كليّه در هر علمى گفته شود مبنى بر حدس است و يا بالاضافه است و نمىتوان يك قاعدۀ كليّۀ حقيقيّه در دنيا پيدا كرد كه آن قاعده در همه موارد مربوطۀ به خودش بى تخلف كمّ و كيف جارى شود.
لذا گويند: (مَا مِنْعُلى إلاَّو َقَدْ خَفَضَ) و يكى به مطايبه[13] گفته (حتى انه ايضا خَفَضَ) گر چه اين حتى خلاف مطلوب ما را مىرساند اما باز ريشه مطلب را تأكيد مىكند كه اگر بناء بود اين يك قاعده و جمله هم در همه جا برقرار بماند باز در عالم يك قاعدۀ كليه بر پا مىشد پس در همه عالم يك قاعده هم بهكليّت خود بر قرار نيست پس هر دانائى كه بهنظر حقيقت بين به اوضاع مادّى و معنوى اين عالم بنگرد بجز تحيّر و بهت برايش حاصل نمىشود و دانشى آرامبخش براى هيچ دانشپژوهى ميسّر نيست و هر كه هر چه تلاش كند در واقع تحيّر و ناراحتى او بيشتر مىشود؛ و نازِش طبيعت راست كه چنان شوقِ دانش به دلها انداخته كه با آنكه هر چه مىدوند به جايى نمىرسند باز دويدن را فرو نمىگذارند و ادامه مىدهند بلكه روز افزون مىنمايند و از همين بهت و تحيّر خود لذّتها مىبرند.
پس نبايد پنداشت كه در غير علم واقعى لذّت نيست زيرا وادى دانش يك وادى بىپايانى است پر پهنا كه به هر گوشه آن رو كنند يك نوع لذّتى مىيابند چنانكه همان لذّت بر شوق آنها مىافزايد كه نمىتوانند از دويدن در اطراف آن وادى دست بردارند و پا بكشند با آنكه از هيچ يك از اين وادىها و لذّتها آرام نيابند، از همين بىآرامى لذتهايى مىبرند كه به وصف نمىآيد و جز خودِ آن بىآرامها كسى آن لذّتها را نمىفهمد و حكماء گويند:
(دو گرسنهاند كه سير نمىشوند هرگز، چشم از نظر – مرد از هنر).
محيط علم بىپايان است و محدود نيست هر چه جوينده علم جلوتر رود بى پايانى علم را بيشتر حسّ مىكند و مىداند كه اين دريا پايانى ندارد و اگر هم مي داشت باز جوينده ممكن نبود كه سير شده دست از جويائى بردارد.
بسا كه همان يافته شده خود را با شوقى مفرط[14] دوباره بلكه هزار باره مكرّر كند و در هر بار برخورَد به دقايقى تازه و از آن لذّتى تازه برد و از اين جا توان فهميد كه علم ذاتى انسان است نه صفت عَرَضى[15] چونكه هر عَرَضى زوال پذير است و امرِ ذاتى فنابردار نيست، تا ذات انسان هست روح علم (شوق دانش) با او هست نه آنكه دانش را براى چيز ديگر بخواهد بلكه خود دانش را عاشق است.
دانسته شده هر چه باشد و هر نتيجهاى كه آن دانش بدهد اگر چه به ضرر او باشد نمىتواند خوددارى نموده خود را راضى به ترك آن دانش كند پس گمان فرو نشينى از جويايى دانش براى انسان باطل است و لفظ (فارغالتّحصيل) به غلط به زبانها افتاده ،مگر به معنى احتياج به معلم و اگر كسى در جويايى دانش بس كرد و پنداشت كه ديگر محتاج به علم تازه نيست همين دليل است بر آنكه او هنوز هيچ نفهميده و طعم دانش نچشيده اگر چشيده بود بس نمىكرد و از حركت علميّه كه مساوق حركت جوهريّه است باز نمىايستاد.
حالا مىخواهيم بدانيم كه آيا صلاح حال اجتماع بشر اتّفاق آراء است تا اسباب اتّفاق را فراهم كنند و دعوت نمايند رأى دهندگان را به اتّفاق كه خود را باز دارند از اختلاف و فكر و همّ خود را با جدّيتى هر چه تمام تر در راه تحصيل اتّفاق بكار اندازند و اتّفاق آراء را قبله فكر و وجهه همّت خود سازند يا نه؟
ج: اوّلاً بايد بدانيم كه آيا اين كار با تلاش بسيار هم حاصل شدنى هست يا آهن سرد كوبيدن است، از كلمات گذشته اندكى دانسته شد كه شدنى نيست زيرا خلاف ميل طبيعت است.
و ثانياً بايد بدانيم كه اگر چنين تلاش و دعوتى از يكى يا از جمعى روى داد آيا كسى اجابت مىكند اين دعوت را يا آنكه كم كم به جايى مىرسد كه خود دعوت كننده نيز به وخامت[16] كار خود برخورده پشيمان شود و دعوت خود را از شنوندگان پس بگيرد و تازه بفهمد كه صلاح حال اجتماع در اختلاف است و اگر اتّفاق رو دهد يك جمودت[17] و خونسردى بر دنيا حكومت مىنمايد كه حرارتها همه از اشتعال[18] فرو نشسته لذّتها منقطع[19] خواهند شد.
همانا قدر اختلافات جامعه را كسى داند كه در صدد رفع آنها برآيد كه آنگاه خواهد دانست كه كار نافرجامى پيش گرفته و هر چه طبيعت دِماغ[20] بشر را به سوى آن سوق مىدهد همان صلاح واقعى و لذّتبخش و كامروايى همه آحاد است.
بنابراين اگر كسى بخواهد در اين وادى هولناك قدم نهد بايد از اين راه پيش آيد كه فلسفهها و مصلحتها به فكر ثاقب[21] خود پيدا كند براى اختلافات آراء بشر و آن فلسفهها بر دو قسماند:
يكى سبب و مبدأ و علّت فاعله اين اختلافات است.
و ديگرى فائده و اثر و علّت غائيه و نتيجه حاصله اين اختلافات و شايد آخر پديدار شود كه علّت فاعله و علّت غائيه هر دو يكى است و همان فاعل كه در اوّل به اسم مبدأ خود را معرفى نموده، در آخر به شكل نتيجه نمودار خواهد شد.
و بايد دانست كه هر اختلافى و هر يك از اطراف هر اختلافى متّكى است به وحدت ذاتيّه غيبيّه و چون تكيهگاهشان يكىاست نمىتوان آنها را كثرات مضرّه شمرد، چنانكه مبدأ هستى ذوات بشر يكى است ،مبدأ آراء مختلفه بشر هم يكى است.
امّا چشم بينايى مىخواهد كه در عين اختلاف اختلاف نبيند و بتواند اطراف مختلفه را با هم جمع كرده صلح داده در يك قدر جامعى آنها را متّحد سازد ،آنگاه مىداند كه اختلاف ديده شده در واقع نبوده و بيننده اختلاف كمتر مىديد و صاحبان آراء نيز مىپنداشتند كه با هم مختلفند و در واقع اختلافى نبوده و نيست. و خود موارد اختلاف هم در واقع به يك حالند و تعدّد ندارند ،واحدند نه كثير؛ همانا هر مطلبى در واقع چنان بزرگ منبسط الذّات است كه هر صاحب رأيى يكى از گوشهها و مراتب وجود آن را ديده و همان گوشه را گرفته و پنداشته كه مركز و حقيقت و همه مطلب هميناست و ندانسته كه اين يك گوشه است و از اين گوشهها بسيار خواهد بود و همه راجع به يك اصل خواهند شد با آنكه رجوع خود را ملتفت نيستند و صاحب رأى هم ملتفت نيست و به سبب عدم التفات حق رأى دادن به خود داده و زبان رأى گشوده و مطلب را به لحن مركزى بيان نموده، گر چه مركز نبوده و شعبه بوده چونكه مركز ناپيدا است و شعبهها پيدايند، چنانكه جان ناپيدا است و قوّهها و اعضاء پيدا و در واقع اگر آن ناپيدا نباشد و يا باشد و پيدا گردد اين پيداها نابود خواهند شد، نه بودى خواهند داشت و نه نمودى و حالا از تابشِ آن ناپيدا بر آنها ،يك نمودى دارند و اين نمود آنها يكى از انحاءِ[22] بود آن ناپيدا است و آن ناپيدا خود يك بود نهانى هم دارد كه به هيچ مُدركى[23] در نمىآيد و در هيچ وهمى و ذهنى نمىگنجد و همان بودِ نهانى[24] از اين انحاءِ بودها خيلى دارد و همه نمايانند و لذا آنها را (نمود) مىنامند.
بود يكى است و نمايان نيست و نمود بسيار است و نمايان، هم يكى بودن (وحدت) و هم نمايان نبودن،لازمه ذاتى (بود) است و هم بسيارى و هم نمايانى لازمه ذاتى (نمود) است ،آن اثبات و نفى و اين دو اثبات همه از لوازم ذاتيّه بود و نمودند و هرگز جدا از آنها نخواهند شد.
(لاتُدركُهُ الأَبصار ُو هو يُدركُالأبصار َو هو اللّطيفُ الخَبيرُ).
پس بنابراين هيچ اختلافى در عالم نبوده تا اتّفاقخواه عمرِ خود را صرف كند و فكر خود را به زحمت اندازد براى رفعش ،بلكه به جاى اين تلاش جا دارد كه هر كس قواى فكريّه خود را جمع كند و بر دماغ خود فشار آرد و فرو رود در اين وادى كه اتّحادِ مركزِ شعب مختلفه را در هر وادى از علم و دين و سليقه و عاديات پيدا كند مانند سرچشمه كه از جداول[25] آن هزاران تشنه استفادههاى كامل مىكنند در صورتى كه سرچشمه آن چشمه را نمىجويند.
نادر كسى باشد كه به همّت بلند خود قانع به استفاده از جداول نشده با نظر كنجكاوى و قدمى راسخ[26] برود و از پاى ننشيند تا سرچشمه را بيابد، همانكه يافت خواهد ديد كه اختلاف آن جدولها منشعب است از اين سرچشمه.
وحدت ذاتيّه ،زاينده كثرات تماميّت ناپذير است و سر رشته و زمام[27] تمام آن كثرات به دست وحدت ذاتيّه است و هيچ وقت وحدت ذاتيّه گم نمىشود و خود را نمىبازد و در همين كثرات پيدا است نظرهاى و كثرت بين مىپندارد كه كثرت عالمى را فرو گرفته.
امّا در نظرِ خودِ وحدت ذاتيّه كه مبدأ و علّت فاعله كثرات است هيچ كثرتى به عنوان پريشانى و تعدّد نيست بلكه روى كثرات به سوى وحدت ذاتيه روىِ جمع است و اندماج[28] گر چه روى همين كثرات بسوى كثرت بينان روى پريشانى و گم كردن راه است.
بنابراين حقيقت نگران از خود اين اختلافات لذّتها مىبرند و نكات دقيقه مىيابند كه اگر به جاى آن اختلافات اتّفاق بود هرگز اين لذّتهاى متنوعه[29] و فوائد گوناگون براى آنها نبود.
پس باطن بينان هميشه طالب زيادتى اختلافند و دامن بر آن آتش پر شعله مىزنند تا آنكه خيالات خام خود را در روى اين آتش پخته كنند و بفهمند چيزهايى را كه با اتّفاق آراء فهم آنها ممكن نبود. آنگاه تقديس[30] كارهاى طبيعت را خواهند نمود كه هيچ گاه طبيعت تندرو به خطا نرفته و قدمى كج نگذارده و دست تربيت را از سرِ دانش پژوهان برنداشته و هر رنگى كه از كارخانه طبيعت ظاهر مىشود همه روشنى بخش چشم دانش پژوهان است. گاهى اتّفاق را اختلاف نشان مىدهد و زمانى اختلاف را اتّفاق جلوهگر مىسازد و در هر صورت غرضش سير دادن و تفريح دانشپژوهان است تا زير و روى مطلب را نيكو بينند و پى ببرند و در واقع دانش پژوهان محارمِ[31] اسرار طبيعتند و نادانان به منزله اغيارند[32] طبيعت با محارمِ اسرارِ خود رفتارى دارد كه با اغيار ندارد. براى محارمش انواع اسرار را روز به روز بروز مىدهد (تازه به تازه نو به نو) هيچ دو دقيقهاى آنها را بر يك دانش باقى نمىگذارد بلكه هر آنى دانشى تازه بر دانشِ آنها مىافزايد. و اين گونه اظهارِ اسرار ممكن نيست مگر در پردههاى مختلف به اختلافات متنوعه تا دانشپژوهان به هر درى سرى بزنند و سرّى بيابند و از هر گوشهاى توشهاى بردارند و در هر نگاهى يك امر تازه به نظر آرند و به دانش كهنه به سر نبرند
نقل از كتاب اختلافيه
اثرعباس كيوان قزوينی
________________________________________
[1] . سخا = بخشش داشتن ،كرم داشتن .
[2] . تكافوء = برابر شدن ،مساوى شدن .
[5] . متفرّد = يكسوگردنده.
[6] . مبتهج = شاد و مسرور.
[7] . پروا = التفات،توجه.(پروا نداشتن = محل و وزن ننهادن.)
[8]. آحاد = افراد،اشخاص.
[9] . جهاز = مجموعه اعضايى كه عمل معيّنى را انجام دهند،مثل جهاز هاضمه ،جهاز تنفس.
[10] . ممدّ = يارى كننده.
[11] . اغماض = چشم پوشى،گذشت.
[12]. اسخياء = بخشندگان،سخاوتمندان.
[13] . مطايبه = مزاح،شوخى.
[14] . مفرط = بسيار،زياد.
[15] . عَرَضى = ناپايدار.
[16] . وخامت = بدىِعاقبت.
[17] . جمودت = خشكى،بستگى،جامد شدن،افسردگى.
[18]. اشتعال = برافروختگى.
[19] . منقطع = بريده.
[20] . دِماغ = مغز سر.
[21]. ثاقب = روشن،روشن كننده.
[22] . انحاء = راهها،روشها.
[23]. مدركى = ادراك كنندهاى.
[24] . نهانى = پنهانى.
[25] . جداول = نهرها،رودها.
[26] . راسخ = استوار.
[27] . زمام = اختيار كارها.
[28] . اندماج = داخل شدن.
[29] . متنوعه = مؤنث متنوع:گوناگون شونده،داراى انواع و اقسام.
[30] . تقديس = به پاكى ستودن.
[31] . محارم = جمع محرم.
[32] . اغيار = بيگانه،غريب.