Info@razdar.com
شماره مقاله 523
فصل 1
عرفان و علم
در فرقِ عرفان با علم و با حكمت و با جمودت و قشريّت ،بدانكه عوام عرفان را ضدِّ كودَنى و كم هوشى دانند ،مثلاً گويند فلان كاسب يا گدا عارف است يعنى مواقعِ كسب و گدائى را نيكو مى داند و خطا نمى كند .امّا خواصّ و علماء عرفان را گاهى قسيم و ضدّ علم و گاهى ضدّ حكمت و گاهى ضدّ جمودت قرار دهند ،مثلاً پرسند فلانى عالم است يا عارف ،حكيم است يا عارف ،قشرى است يا عارف ،و در سؤالِ اوّل معنىِ لغوى قصد كنند و در دوم معنىِ اصطلاحى و در سيم معنىِ ديانتى يعنى در دين ،ساده و از عوام است و يا اسرار فهم و معارف پژوه.
پس گوئيم عرفان به پارسى شناختن و علم دانستن است .و در قاموس هيچ لغتى را به قدر ع ر ف تفصيل نداده ،قرب صد سطر نوشته و قربِ صد معنى گفته و بيشترِ آنها مناسبِ مقصودِ عرفاء است .
و فرق علم و عرفان از دو وجه است :
1 – آنكه علم در كليّات و عرفان در جزئيّات گفته مى شود ،مثلاً علم آنست كه بدانى عالَم خالقى دارد كه مبدء و مرجعِ همه است و اين مفهوم را هر ذاتى توان مصداق شد ،به نظر اوّلى .امّا عرفان آنست كه بدانى اين خالق يك ذات منبسطه مجهوله اَحَدِّى الذّاتِ كاملِ بى نيازى است كه هر روح و جسم به او نيازمند و مُتَقَوِّم است و او مُقَوِّم و نگهبانِ همه عالم ها و كُرات است و هر چه در هر جا رو دهد به نظر و اراده او است و شريك به خود نمى پذيرد و معارض ندارد تا حدّى كه جزئى حقيقى بشود .
و نيز علم آنست كه بدانى بشر پيغمبر مى خواهد .و عرفان آنست كه آن پيغمبر مسيح است فقط يا موسى فقط يا محمد فقط .
و نيز علم آنكه هماره بشر يك فردِ كاملى بايد داشته باشد كه چون جان باشد ديگران را و ديگران تنِ او و آلاتِ كارِ او .
وعرفان آنكه اين فردِ كامل امام دوازدهم يا قطبِ صوفيان يا پاپِ ترسايان يا خاقانِ چين يا خانِ تركان است و مُفتَرض الطّاعه است .
2 – آنكه دانستن مطلقاً علم است ،امّا شناختنِ پس از نشناختن عرفان ،و نيز دانستنِ دوم پس از فراموشىِ دانستنِ اوّل عرفان است يا بى فراموشى كه دانستنِ اوّل مجمل و ناقص و فراموش شدنى بود و دانشِ دوّم مفصّلِ كاملِ فراموش نشدنى گشت .و بعضى عرفان را ترجمه مى كنند به باز شناختن كه لفظ باز اشاره به سه قيد است :
1 – دوباره شناختن .
2 – تميز دادن معلوم را از ضدّش يا مثلش كه ديگر جاى اشتباه نباشد .
3 – شناختنِ كلّى را در فرد و تطبيقِ فرد با كلّى به وجهِ اَتَمّ ،مثلاً كسى را شنيده بودى به وصف و نشانه و او را نديده بودى ،چون ديدى از جهتِ تطبيقِ اوصاف او را خوب شناختى ،پس به شنيدنِ اوصاف ،علمِ كلّىِ مجمَلِ ناقص حاصل شد و به ديدن ،عرفان مفصّلِ فراموش نشدنى به سببِ آن قوّه تطبيق و تميز كه در تو بود و آن قوّه را ( ذوق عرفان ) بايد ناميد كه بعضى ندارند و مى بينند و نمى شناسند يا ميانِ چند نفر مردّد گشته ،احتمالِ متساوى يا قوىّ يا ضعيف مى دهند و تميزِ جزمى نمى دهند ،پس علم دارند و ذوق عرفان ندارند .و بعضى در ديدنِ اوّل نمى شناسند امّا پس از تأمّل و دقّت يا به تكرارِ ديدن مى شناسند ،اينها را متعرّف بايد ناميد يعنى به زحمت مى شناسد كه ذوق عرفانش كم يا كند است و ممكن است كه متعرِّف به وَرزِش و تكرارِ عمل ترقّى كند و عارف شود .
و مراد از معرفة الله و معرفت انبياء و علماء همين است كه تطبيق شود موردِ شخصى با آن مفهومِ كلّى كه به براهينِ عقليّه دانسته بود و تميزِ بى اشتباه داده شود
پس معرفت درجاتِ بسيار دارد به تفاوتِ اشخاص و تكامُلِ حالات يك نفر ، و موردِ شخصى در معرفة اللّه مظاهرِ خلقيه اند ،يعنى در چهره اشياء بويژه جبينِ انسان ببينى صفات اللّه را به درجاتِ متفاوته و بتوانى تفاوتِ درجاتِ صفات اللّه را چنان به هم ربط داده مُنطَبِق كنى كه بدانى اين همه صفاتِ مختلفه متضادّه مال يك ذاتِ معيَّنِ متَفَّرِد است نه مالِ دو ذات ،تا خداىِ خير غيرِ خداى شرّ باشد و نه مالِ ذواتِ بسيار كه خداىِ هر طائفه اى و هر صفت و عملى غير خداىِ طائفه و صفت وعَمَلِ ديگر باشد .چنان كه صابئين در مشرقِ ايران و در يونان اربابِ انواع مى گفتند ، امّا باز محقّقينِ آنها انتهاءِ ارباب را به واحدِ ربّ الارباب معتقد بودند ولى نزدِ عموم تصريح نمى نمودند .
و توحيدِ صريح در ايران بود از 11000 سال و كسرى بيش از اين كه خداىِ شرّ را مقهورِ خداى خير مى دانستند و از او گريزان و پناهنده به خداى خير مى شدند و مَبدَء ذاتى و قادرِ بالذّات و معبودِ حقيقى را يكى مى دانستند در اثر به كار بردن قوه ربط و تطبيق كه در دماغ آنها بود و در هر بشر هست .به اِعمال قوه ربط و تطبيق ،و توحيدى كه در مصر و بابل به توسّطِ موسى (ع) پيدا شد و به همه جا رسيد از 4000 سال پيش و در سوريّه و بين النّهرين به توسّطِ مسيح (ع) از 2000 سال پيش و در عربستان به توسّطِ محمد (ص) از 1359 ھ . ق (1318 ھ . ش) پيش و اكنون به ممالكِ وسيعه آفريقا و هر دو آسيا پهن شده ،همين ربط و تطبيق است كه همه اشياء را يك سلسله و يك فاميل و از يك ريشه و يك نژاد بايد دانست و صفات و اعمالِ متضادّه را نيز از همان يك ريشه به فيضِ رحمانى منشعب بايد دانست (قُل كُلٌّ مِن عِندِاللّهِ) .
و ديدنِ آثارِ يك نژادى در چهره همه اشياء ذوقِ عرفانى است كه خدا به همه كس داده و در سلّولِ دماغِ بشر بالفطره نهاده ،بايد به شكرانه اين عطاءِ بى سابقه فطرىِ عمومى ،اين قوّه و ذوق را به وَرزِش ها و عبادت ها و فكرها بكار برند تا مَبدَء و مَرجَعِ جهان را يكى دانسته يك دل و يك جهت و يك رو به او بگرايند ، و به يك لحن و يك زبان او را بستايند و فريادِ اذانِ اسلام و شَبُّورِ يهود و ناقوسِ ترسا و زنّارِ مجوس همه لااله الاالله باشد .
( كه يكى هست و هيچ نيست جز او وَحدَهُ لااِلهَ اِلّاهُو )
و فرقِ عارف با حكيم آن است كه حكماءِ يونان در كيفيّتِ استدلال و نتيجه گيرى در علوم و دانستنِ احوال موجودات دو قسم اند :
يكى مشّائين كه متكلّمينِ اسلام بيشتر با آنها موافقند .
و يكى اشراقيّين كه عرفاء و صوفيّه و حكماءِ اسلام بيشتر با آنها همراهند .
امّا به طور عموم و اجماع نيست بلكه از هر فرقه اى در فرقه ديگر داخلند ،و تفاوتِ كيفيّتى و افزايش و كاهش نيز دارند .
و فرق عارف با قشرى در معارف و فلسفه اديان است ،يعنى در هر دين عارف و قشرى هر دو هست .
عارف در عمل به آن دين نيّات و احوالِ قلب و اخلاق را مقدّم مى داند و بيشتر اهميّت مى دهد و قشرى اعمال ظاهر بدن را مهمّ تر مى داند .امّا هر دو به هم معتقدند و منكِر و مُوهِن نيستند .
پس فرق عالم و عارف راجع به لغت است و بيانش حقّ علماءِ لغت ،و فرق عارف و حكيم راجع به علوم حكمت و اصطلاحات علميّه است و بيانش حقّ حكيم اِلهى است نه رياضىّ و طبيعىّ ،و فرق عارف و قِشرى راجع به ديانت است و بيانش و تعيينِ هر يك به عهده فقهاء و علماء اخلاق است .
پس صوفيّه در هر دينى بوده منحصر به اسلام نيست ،امّا امروز در غير اسلام معهود نيست به طور مرسوميّت و سلسله ،ولى شخصى شايد باشد و بى نام و نشان وحدس مى زنيم كه در اروپا و امريك تا صد سال بعد پيدا شوند روحانيان ممتاز با سلسله و آداب .
عرفان نامه
عباس کیوان قزوینی