Info@razdar.com
شماره مقاله610
فصل (10 )
در
تناسخ
بعضى پندارند كه قول به تناسخ مختص به عرفاء يا به قومى است كه آنها را تناسخيه گويند .
و نه چنين است بلكه در هر مذهبى اشاره به تناسخ هست به اختلاف بيان ، و فطرىِ هر كس است كه گاهى احتمال مى دهد كه سابقاً من در دنيا بوده ام و وعده اِحتمالى به خود مى دهد كه بعد هم به دنيا بيايم ،و در مذهبِ قديم ايران پيش از زرتشت اين سخن فراوان بوده كه گنه كاران در دورِ ديگر به شكل حيواناتِ باركش آيند تا به تلافىِ ستم ها كه به مردم كرده اند ستم ها بينند و يا به شكل حيوانات درنده و گزنده آيند تا مردم آنها را بكشند و نيكوكاران به شكل اَميران و مُوبِدان آيند .
در اسلام هم رجعت مشهور است ،همه انتظار آن را مى كشند اما تخصيص مى دهند به امامان و كاملان و كافران ،و براىِ متوسّطان معتقِد نيستند و منكر هم نيستند ،مسيحيان نيز برگشتنِ مسيح را منتظرند .
و بيان ريشه مطلب آن است كه كمالِ انسان را يعنى مقامى كه چون انسان بدانجا رسد او را كامل مى توان گفت ،هفت وجه گفته اند :
1.اهل اديان گويند شناختن خدا كمال و علّت غائيه وجود انسان است و هر چه بهتر شناسد ،كامل تر است .
2.اسرار گويانِ اديان گويند :كمال انسان شناختنِ خودش است و تفاوتِ بشر به درجات خود شناسى است .بلوغ را عوام تعبير به خود شناسى مى كنند و خواص خدا شناسى را منوط به خود شناسى مى دانند و دشوارترين چيزها همين است ، بلكه محال است ،زيرا تعدد عارف و معروف شرط معرفت است اگرچه به تغاير اعتبارى و حيثيتى باشد اما اين اعتبار بايد منشاء انتزاع داشته باشد كه اعتبار محض نباشد. پس شيئى واحد محال است كه خود را بشناسد ،جز آنكه مرتبه اى از او مرتبه ديگرش را بشناسد كه معرفت ناقصه خواهد بود .
و توان گفت كه هر شيئى بالفطره خود را مى شناسد ،اما چون محجوب به خود است از شناختن خود غافل است يعنى نمى داند كه مى شناسد و علم به علم ندارد. علم فطرى را علم بسيط و اجمالى نيز گويند و علم به علم را علم مركّب و تفصيلى نامند .و كمال انسان به علم تفصيلى به خود است اما نه علم كلّى كه بداند مرتبه نوع بشر در ميان مراتب وجود كدام است ،بلكه علم شخصىِ جزئى حقيقى كه (من كيستم ،من چيستم) و راه شناختن خود همان منازل سلوك است كه عرفاء عنوان دارند و هر طبقه اى به يك طريقى معتقدند غير آن ديگر و حق آنست كه به احوال اشخاص مختلف مى شود ،نتوان گفت كه يك راه معين است براى همه .
3 .حكماء گويند كمال به علم است كه ملكه راسخه علميّه پيدا كند كه اجسام طبيعيه را بتواند تصوّر كند به همان قسمى كه در واقع هستند و مجرّدات را بتواند به براهين قاطعه ثابت كند ،هر يك را به جاى خود و تفاوتِ كمال انسان به پيدا كردن برهان عقلى است و سابقاً افتخار حكماء به عدد برهانى بود كه خود ساخته و پيدا كرده بودند هم در مادّيات و هم در مجرّدات ،چنان كه حالا افتخار اُروپائيان به ساختنِ آلاتِ ديدن و كار است .
هر يك از مجرّدات را حكيمى پيدا كرده به فكر و برهان و نيز طبايع و خواص اجسام را و علوم را كه يك يك پيدا كرده اند ،در دوره اوّل بشر هيچ علمى نبوده چنان كه بعض جاها هنوز هم علمى نيست يا كمى از علوم است يا مى خواهد پيدا شود ، تكميل همه علوم را كه در هيچ نقطه اى از زمين نتوان ادّعا نمود و دانشمندانِ چالاك ،هر چه كامل تر شوند مى بينند كه هنوز خيلى باقى مانده ، تا آدمى تشنه و خواهانِ علم است دليل است بر آنكه هنوز علم هائى در غيب مانده كه آشكار نشده ،تكامل دنيا به تكامل علم است و هر چه بيشتر علم پيدا شود ،احتياج بشر به علم زيادتر مى شود و استغنائش از لذائذ ديگر ثابت مى شود كه بشر محتاج نيست به جز علم .زيرا زندگانى به علم است ،عالِم يعنى زنده ،عالِمتر يعنى زنده تر ، مُعَلِّم يعنى زندگى بخش ،نادانِ پر زور يعنى مرده برخاسته كه حق زنده ها را ببرد زير خاك .
و راهِ پيدا كردنِ علم به اشياء نزد حكماء دو قسم بوده :يكى شاگردى و آموختن به درس و انحصار كار به همين .و ديگر به رياضت و تصفيه و به خود فرورفتن.
اوّل را مَشّاء دوُم را اشراقى نامند .و حق آنست كه هر دو لازم است اما اندازه هر يك كه كم تر از آن ديگر يا زيادتر باشد به تفاوتِ اشخاص است ،هر كه قوه متصرّفه دارد بايد پس از شاگردى به خود فرو رود و آن كه ندارد بايد اِمرارِ[1] شاگردى كند و آموخته ها را به كار بندد كه از او عمل مطلوب تر از علم است .
4 .هر عاقلى اگر نظر به اديان و روحانيّت نكند ،خواهد به يقين گفت كه كمال بشر به آباد كردنِ دنيا است و هر كه در آبادى نكوشد حقّ زندگى ندارد .بايد نخستين توانايىِ خود را تا آخرين دم به تلاش آبادىِ دلسوزانه بكوشد و آبادىها از خود به يادگار گذارد و فرزندان و هر كه را تواند به كار وادارد و دشمنِ بيكارى باشد كه بيكارى جهان را ويران كند و هر كه ويرانىِ جهان خواهد ديو است نه بشر و راه آبادى سه چيز است :
نخست زراعت كه ايجاد معدوم است و علّت مادىِ آبادى است .
دويم صنعت كه علّت صورىِ آبادى است و آن تصويرِ مادّه واحده است به صُوَرِ كثيره و پهن گستردنِ سفره وجود است .
سيم تجارت كه خادم آن دو است و نزديك كننده دور است و اعضاء رئيسه جهان زارعان و صنعت گران و تاجرانند كه به جاى قلب و كبد و ريه مىباشند و هر يك اگر نباشند يا به اندازه حاجت نباشند جهان نپايد و سايرِ طبقاتِ مردم محتاجند بايد اين سه طبقه را بستايند و قدر دانند و لوازمِ زندگى و راحتِ آنها را فراهم نمايند .
و دليل بر اين كه كمال بشر در آبادى است آنست كه تا آدمى خود را و نوعِ خود را ديد فوراً دست به كار زد و آرام نگرفت تا احتياجاتِ خود را به قدرى كه توانست موجود كرد ،منتظرِ رسيدنِ از غيب كه كوته نظران منتظرند نشد ،و چون هر موجودى بالفطره رو به كمالِ خود مى رود بايد گفت كمالِ بشر در همين آباد كردن و رفع احتياجِ بشر كردن بوده كه بالطبع خود كرده و اين آبادى خيلى نزديك است به علم به اشياء كه حكماء مى گويند زيرا علم شرط و سبب بزرگِ آبادى است.
اما چون علم علاوه بر لزوم و حاجت يك لذّت نفسانى بزرگِ جان پرورى دارد ، توان گفت كه علم خود كمال مستقلّ است براى بشر از بابِ غذاىِ روح بودن نه از باب جزء و شرطِ آبادى بودن ،پس علم يك بقاءِ روحانى براى بشر ثابت مى كند برتر از بقاء جسمانى .
5 .اديان هم زبانند در اين كه كمال بشر به عبادت و ثناى خدا است تا از حيوانات فرق پيدا كند ،در كارها خودسر نباشد و هوس رانى نكند ،آنچه خدا را خوش آيد بجا آرد .
پس نخست بايد هر كسى تا خود را شناخت يك دين و آئينى براى خود انتخاب نمايد و زود احكام آن دين را ياد گرفته ،شب و روز به كار بندد و قرضِ مهمّ خود را همان عبادت داند و اطفال را عبادت بياموزد و آنها را عادت دهد به هر زحمتى كه شده تا آنها بىدين بار نيايند و تفاخر به عبادت است ،هر كه عابدتر كاملتر. وجودِ عابدان سبب خير و بركتِ جهان است ، وجود فاسق شوم و بى بركتى است .
نخست بايد احكام مجمله دين را آموخت بعد زراعت و تجارت نمود ،بايد هر كسى يك كتابِ دينى همراه داشته باشد در سفر و حضر[2] ،نماز و روزه كه دو ستون دين است بايد ترك نشود .
6 .هوشمندان كمالِ بشر را اخلاق فاضله دانند نه تنها علم و عبادت اگر كسى اخلاقش نكوهيده و بد باطن باشد ،علم و عمل سبب نجات او نخواهد شد و اگر اخلاق كامله و دلِ خيرخواهِ بشر دارد ،نقايص علم و عملش قابلِ آمرزش است .
مردم از اخلاقِ شخص بيشتر نفع مى برند تا از علم و عبادتِ او .و نيز از بد اخلاقىِ او بيشتر رنج مى كشند تا از بى علمى و بى عملىِ او .پيمبران هماره به مردم مى فرمودند (اخلاقِ خدائى پيدا كنيد) و نمى فرمودند كه علم خدائى پيدا كنيد .
در راحتِ جامعه و حسن زندگانىِ جامعه اخلاق فاضله لازم تر است از علم هم كمّاً و هم كيفاً ،زيرا در جامعه از هر علمى يك نفر عالِمِ كامل باشد بس است ،امّا يك نفرِ اخلاقى و ده و هزار نفر هم كافى نيست بلكه تمامِ مردم با اخلاق كامله بايد باشند تا همه افرادِ جامعه راحت باشند و اگر ده نفر بد اخلاق باشند يك جامعه بزرگ را ناراحت مى كنند ،اما صد نفر نادان جز به خود ضرر نمى رسانند .علم از اخلاق رواج مى يابد و بد اخلاقى مهلكِ علم است ،بد اخلاق خودش عالِم نمى شود ، ديگرى را هم نمى گذارد .
اخلاقى گر چه بى علم باشد ،محبوب و محلّ عواطفِ جامعه است ،امّا عالمِ بد اخلاق منفور ملّت است و محبّت و نفرت بزرگتر دليلِ اثبات و نفى است .
و دليل ديگر آن كه اشرفِ جهازاتِ بدن مغزِ سر است و مابه الامتيازِ بشر از حيوانات همين صفاء و برّاقى مغزِ سر و زيادتر بودنِ سلول هاى مغز است و اين جهازِ اشرف اگر كامل باشد بهتر است از آن كه جهازات ديگر كامل باشد زيرا كمالِ آنها كمالِ مشترك حيوانى است ،بلكه حيوانات در آنها اكملند ،مثلاً كمالِ دل و كبد در شير و گاو بيش از بشر است و بر فرض اگر بشر دلدارتر از شير و خوش خوارتر از گاو باشد ،شيرِ كامل و حيوانِ كاملى خواهد بود نه انسانِ كامل. امّا اگر مغزش كامل باشد انسانِ كاملى خواهد شد .حالا ببينيم فرّخى و كمالِ مغزِ سرِ بشر به علم بهتر مى شود يا به اخلاق.
به نظرِ قضاوت بنگريم مى بينيم كه علم راجع به يك يا به چند سلّول است امّا اخلاق راجع است به همه سلولها .البته شرف و كمالِ همه بهتر از چند سلّول است.
و دليل ديگر آنكه تجربه و قياس مى گويند كه اخلاقِ كامله زود سرايت مى كند ، فقط زمانِ مصاحبت مى خواهد بلكه به شنيدنِ از دور هم گاهى سرايت مى كند .هر چه هست تعلّم و شاگردى و آدابِ درس لازم ندارد اما علم بى تعلّم و آداب سرايت نمى كند .
و دليل ديگر آنكه اخلاق كامله با بى دينى و مردم آزارى جمع نمى شود اما عالم بى دين و مردم آزار بسيارند و هر صفتى كه مانع از بدى ها باشد بهتر از آن صفتى است كه مانع نباشد .
و دليل ديگر آنكه صاحب اخلاق كامله خودش راحت است و از دست خودش به عذاب نيست اما عالم ممكن است كه از بد اخلاقيش خودش نيز معذب باشد و چاره نتواند ،در دنيا كه چنين است بعد از مرگ هم چنين خواهد بود .پيمبران فرمودند (كماتعيشون تموتون) هر چه در زندگى هستيد به همان حال مى ميريد مرگ تغيّر حال نمى دهد .
و دليل ديگر آنكه فروتنى و ناچيز ديدنِ خود و خاكسارى نزد خدا و خلق از اخلاق خيزد نه از علم كه كاخِ دماغ را برافرازد و به خود نازد به دل و به زبان نيز و سر به كسى فرو نارد و نرم گردن نگردد و اگر بندرت عالمى از خود فرو نشست از جنبه اخلاقش خواهد بود نه از جنبه علمش .
بدان كه كمال اخلاقى را گاهى حسن خلق گويند و گاهى سعه خلق نامند كه حوصله نيز نامند و گاهى بزرگىِ خلق (و انّك لَعلى خُلقٍ عظيمٍ) و در نظر دقيق اين هر سه غير همند و متخالفند و ممكن است تخلّفِ هر يك از آن ديگر و بودنِ هر سه با هم كه بس يگانه و بى همتا خواهد بود .
پس خوش بر آمدن با همه و نرنجاندن و نرم بودن از اول است و شكيب و باركشى و زود آشفته نگشتن و سختى ها را سست گرفتن از دوم است و گذشت بسيار و بى اعتنائى به دنيا و بى طمعى و شاد نگشتن از جاه و مال از سيم است و خود را وزنى ننهادن و لجاج نكردن از هر سه است و سرمايه بد اخلاقى همين خود بينى و لجاج است .
7 .اديان قديمه عظيمه كه در هند و ايران و تركستان بود زمزمه داشتند و به نرمى مى سرودند (نه به فرياد بلند) كه بشر تا به حد كمال نرسيده باشد اگر ميرد باز پس از چندى به دنيا برگردد به هر شكلى كه باشد تا به كمال رسد و معين نيست بر همه كه بايد چند بار آيند و روند بلكه به اختلاف است از سه بار تا هفت بار بلكه بيشتر و نادر كسى باشد كه به يك بار و دو بار آمدن به كمال رسد .و مراد از كمال آن كه حقيقت دنيا را بشناسد نه اين ديدنى ها كه آخشيجان[3] و روشنان و سه فرزند باشند، بلكه آن آتشِ بى مانندِ خدائى كه در اين مجمره ها بر افروخته كه نرم نرم خامان بشر را پزند و آنها را از حالى به حالى برند كه آن آتش حرارت غريزيه كبِد السماء و جانى است پنهان در اندامِ اين جهان و هر گاه كه انسان اين جانِ نهان را ديد و شناخت ،ديگر دمى در اين جهان نپايد و بميرد و باز نگردد .
پس مقصود از تناسخ شناختنِ جان جهان است و ديدنِ دايه و لله خود و اندازه آغوشِ آنها كه ظرفِ حقيقىِ نوع بشر و بشر پرور است جدا جدا چنان كه ظرفِ هر يك نفر به ديگرى نزيبد و ديگرى نيز در آن نگنجد و پرورده نگردد ،هر آن دمى كه اين شناخت رو داد كه برو دوش و آغوش گشوده اين جهان را ديد و دانست كه دور آنها است كه همه اجزاء جهانِ برين و فرودين متوجه و سرگردانِ اويند و سرگرمِ پرورشِ همان يك نفر هستند و در مهدِ آنها جز او كسى نيست همان دم هنگامِ از مهدِ طبيعت برآمدن است و رفتن به انجمنِ روحانيان و ديگر برنگشتن كه سَيرِ وجود به قهقرى محال است يعنى ماده صورت گرفته و استعدادِ به فعليت رسيده بر نگردد به مقام ماده و استعداد ،بلى ممكن است كه در فعلياتِ عرضيه عريضه كه در تحت فعليت حاصله او هستند درآيد و سيرِ تفنّنى و اظهارِ كمال نمايد اما به استعداد كه عدمِ او بود برنمى گردد ،كه سيرِ استعدادىِ صعودى و تكاملى كند مانند پيش كه بود .
پس شايد نفوسِ كامله پس از مرگ بيايند به دنيا به اشكالى كه خواهند و كارهائى كه خواهند انجام دهند و برگردند به امرِ خدا ،امّا اين آمدن تناسخ نيست ،بلكه تصرفِ شخصِ كاملى است در موادّ كونيّه به امرِ خدا براى رفع نواقصِ اين جهان نه براى تكميلِ نفس خود زيرا نفسِ او از تكميلِ كونىِ طبيعى بى نياز گشته.
و در رباعيّات حكيم خيام تصريح به آمدنِ مكرّر شده و نيز نفى آمدن هم نموده و جمع آن اثبات و نفى به همين است كه ذكر شد و در كتاب (حكمت خيام) كه نگارنده به عنوان شرح رباعيات نگاشته اشاره به اين مطلب شده ،اما به زبانى ديگر كه زبان آن وقت بوده و اين زبانِ اين وقت است كه مى نگارد .هر وقتى زبانى دارد و آدمى زبانِ وقت است .
پس بايد دانست كه اگر بشر را مكرّر عود به دنيا دهند از قبيلِ منازلِ متعدّده يك مسافرت است كه در هر منزل كه مانده بود دوره دوم از همان منزل شروع مى كند تا هر جا رسيد و مرد باز دوره سوم از آنجا مى گيرد تا راه طىّ شود ،نه از باب رجوع و نقضِ سفر و از سرگرفتن مانندِ دوره اوُلى باشد تا صدق كند كه فعليّت حاصله برگشت به استعدادِ محض تا مفهومِ تناسخِ مصطلحِ حكماء مصداق پذيرد و فعلياتِ حاصله نفس ناطقه باطل و معدوم شود ،زيرا هر چه وجود يافت عدم نخواهد شد كه اجتماع نقيضين است و نيز لازم آيد كه عدم قاهر بر وجود شود با آن كه عدم مقهورِ وجود است .
پس اگر كسى تناسخ گويد بايد معنىِ لغوى خواهد نه اصطلاحى و چون هفت قول در كمال بشر ذكر شد و هيچ يك نفسِ جوينده را قانع ننمود خوب است تتميم قول را در فصل آينده به نام بقاءِ روح قرار دهيم .
[1] . امرار = مرور دادن و گذراندن .
[2] .حضر = محل حضور ،منزل .
[3] . آخشيجان = ضد .
عرفان نامه – فصل (10 )
عباس کیوان قزوینی