Info@razdar.com
شماره مقاله771
سرّ نامیدن جهادِ نفس را به جهاد و آن به دو وجه است:
یكى مدلول اخبار اسلامیه است كه مىفرماید:اعدى عدوك نفسك التى بین جنبیك و ظاهراً مراد از نفس،طبیعت است كه به قولِ قدماء متمركز است در كبد و یا متمركز در ریه و قلب است و لذا تعبیر شده به میانِ دو پهلو امّا در واقع مراد خودبینى (انانیت) است كه متمركز در سلولهاى دماغ است.زیرا آنچه شخص را به كارهاى زشت جرى مىكند همین خودخواهى است و لفظ بین جنبیك اشاره به حدود تعین است كه هر كسى (چیزى) غیرِ غیرِخودش است.
دوم آنكه شخص باید در همه مدّت زندگانى خود را فرض كند كه در محكمه عادلانه با طرفى خیلى قوى دارد محاكمه مىكند و آن محكمه دو قسمت است:
یكى كلّى كه نامش وجدان بشر است و قانون حیات اجتماعى است.
یكى دیگر شعبه است كه وجدانِخود شخص باشد.
پس باید شخص در هر كارى قبل از اِقدام،از این محكمه وجدان خودش اجازه حاصل كند به قسمى كه اگر در آن محكمه بزرگ وجدان بشر كسى در اینكار با او طرف شود او را محكوم نسازد و این مطلب امرى است مخفى نزد خود شخص و چون مخفى است و دیگرى مطلع نیست شخص زود گول مىخورد كه مىپندارد كه فقط رسوائى نزد مردم و محكومیت در وجدان بشر بد و رسوایىِاوست و چنین نیست بلكه محكومیت در وجدان شخصىِ خودش كه شعبهاى از وجدانِبشر است هم كافى است در بدى و رسوائى.پس آن كسى رسوا و بدعمل نیست كه در وجدان خودش شرمنده و زشتكار نباشد و این امرى است كه هیچكس نمىتواند دعوىِنادانى در این امر كند،امّا در دانستن قانون بشرى یا قانون دینى ممكن است كسى مدّعى جهالت شود یا جهل به موضوع یا جهل به حكم و اگر نادانى بالاضافه را به نظر بیاوریم جوابش آنست كه هر كسى مكلّف است بقدر دانایى خودش و توقع هیأت مجتمعه بشر هم از هر فردى بقدر دانایى آن فرد است،همان قدر كه هر یك نفر مخالفِ دانشِخود رفتار نكند در محكمه وجدانِبشر محكوم نخواهد شد و اكثر مردم محكمه وجدان خود را جزءِ محاكم نمىشمارند واین در اثر خودخواهى است كه صفتِ خودى و خودخواهى مانند طاووسى است كه چترزند و زیر چشم به خود نگرد و تماشاى خود كند و به خود بنازد به قسمى كه هیچ زشتى یااعتراضى به كارهاى خود نكند،همین نازیدن به خود و گمانِبدى به خود نبردن آن نفسى است كه باید با او جهاد نمود
یعنى شخص همیشه خودش را دو چیز ببیند كه:
یكى آمر[1] است.
و یكى ناهى[2] .
آنگاه این آمر و ناهى با هم مىجنگند تا كدام غالب شود و این جنگ مهّمتر است از جنگهاى خارجه،زیرا جنگ با غیر شرف ظاهرى را مىبرد امّا در این جنگِ با نفس اگر شخصى مغلوب خودى و خودخواهى شد شرف واقعى انسانى از او سلب مىشود.زیرا با شرف كسى است كه براى خود شرفى غیر از نیكوكارى و حقیقت رانى فرض نكند،پس تا شخص نیكوكار و حقیقت یاب نباشد شرف انسانى براى او نخواهد بود.
و در هر جهاد،غنیمتى بعداز فتح و ظفر مناسب آن جهاد هست براى غالب و در این جهادِ نفس غنیمت راجع به مغلوب است. یعنى اگر شخص بر خودىِ خود غلبه یافت خودىِ او پر قیمت و با شرف مىشود. پس در جنگهاى دیگر مغلوب مخذول[3] است و در جهادِ نفس مغلوب سرافراز و نامدار است.
و حقیقت دیانت كه همه مىگویند امر قلبى است همین است كه شخص در هر كارى خودش حاكم و فرمانده خودش باشد و عنان اختیار كارها را به دست خودى و خودخواهى ندهد بلكه دشمن با خودى و خودخواهى باشد.
گویند: اگر كسى دوستىِخدا را مىخواهد باید با خودش دشمن باشد،یعنى آنچه جنبه طبیعت او مىخواهد از مال و جاه و غیرهما آنها را ضرر و سمّ خود بداند،پرهیز از آنها را مقوّى ترین غذاى روحِ خود قرار دهد. اینجاست كه عدم بهتر از وجود است یعنى عدمِ لذایذِ طبیعى و ناكامى نسبت به همه عوارض دنیویه، در حقیقت برهنگى بهتر از لباسِ فاخر[4] و گرسنگى بهتر از سیرىِ دائم است.
و در این امر دیانت و سیاست و وجدان هر سه با هم متّفق اند، یعنى اگر كسى خو كند به تركِلذائذ هم خودش راحتتر است از وقتِكامرانى و هم نزد خدا و خلق محبوبتر است.و اگر كسى متمسّك[5] به یك دین روشن عالى باشد و این حال در او نباشد او در واقع محكوم به بیدینى است و بالعكس.
پس ناقد[6] بصیر آن است كه در این موارد دقیقه گول نخورد و الفاظ چندى را و اعمال معدودى را فقط دین نشمارد به این پندار كه (آن الفاظ و اعمال را بجا آرد و بعد هر چه خواهد كند از كامرانىها واجراءِ اغراض،خوب است) بلكه مطلب واقعى عكسِاین است كه لو فرض شخصى به هیچ دینى متوسّل نیست و یا به یك دین ضعیف مرجوحى متوسّل است.امّا اعمال و احوال او همه مطابق قانون جهاد با نفس است و از خودخواهى برى است و هماره غیر را از اهل هر مذهب باشد بر خود مقدّم مىدارد،چنین كسى نتایج مطلوبه دیانت را براى خود مهیا كرده گر چه صورتِ دینى در دستش نیست و نامش میان دینداران به دیندارى برده نمىشود.
و این مطلب یك معنى غریب است كه در اخبار رسیده است:(المؤمن غریب فىالدارین) یعنى نه در این دنیا به دیندارىِ ظاهرى شناخته مىشود كه همدینان و آشنایانى به خود ببیند و نه در آخرت او را در یكى از صفوف ادیان جا مىدهند.بلكه او خود تنها در كنار همه صفوف ادیان ایستاده،ولى آن معاملهاى كه با نیكوترین دیندار كرده مىشود با او خواهد شد زیرا پسندِ خدا است بدون اسباب مقرره در ادیان و شاید یكى از معانى حدیث معروف:(استرذهبك و ذهابك و مذهبك) این باشد كه مذهب صحیح عنداللّه اگر نزد خلق آشكار نباشد براى آن شخص صاحب مذهب در آخرت نافعتر است.زیرا آنچه در این عالم بر حسن مذهب نزد خلق مترتّب[7] شود از تعظیمات و فوائد مادّى و معنوى،از اجرِآخرتى یعنى باطنى عنداللّه كم خواهد شد و كماجرتر خواهد بود از آن دیندارى كه مردم از صحّت دین او بىخبر بودهاند و به چشم تعظیم در او نظر نكردهاند بلكه به گمان بیدینى به نظر حقارت در او نگریستهاند؛ همین حقارت مزید اجرِ او و جزءِ مصائب اختیاریه او خواهد شد.
مجملاً آنچه نفس و طبیعت در این عالم لذّت ببرد به هر سبب و نام كه باشد از مقاماتِ آخرتىِ شخص كاسته خواهد شد،چنانكه در عكسش آنچه شخص سختى و ناكامى به هر نام و سبب ببیند بر مقاماتِآخرتى او افزوده خواهد شد.
عدل خدا میزان بُوَد دنیا و عُقبى كفّهها
این سر اگر پستت كند آن سر بلندت مىكند
و اغلبِ دینداران گر چه هوشمند و دقیقه یاب باشند از این نكته غافلند و مىپندارند كه جمع میان حظوظ[8] ظاهره و باطنه ممكن است،با اینكه تباین[9] و تضاد ظاهر و باطن در فكر هر بشر زودتر چیزى است كه معلوم مىشود و تخصیص[10] بردار نیست.چنانكه گاهى دانشمندان ما فتوىمىدهند كه حظوظ حلال و یا حظوظ دینیه منافى[11] با حظوظ و مقامات باطنه نیست.و اجمال برهان این مطلب آنست كه:
انسان داراى چند مرتبه از وجود است و بعضى مىشمارند تا هفت مرتبه واین هفت مرتبه هم در جانبِ جسم انسان است چنانكه در طبّ مبرهن[12] شده،و هم در جانبِ روح انسان است چنانكه نزد عرفاء كه اطباءِنفوسند معین شده از: صدر و قلب و روح و عقل و سرّ و خفى و اخفى و این دو جنبه تفاوتشان مانند تفاوت عالمِ جسم و عالمِ روح است،پس آنچه جسم لذّت برد اگر از جنبه خودش است ممكن است كه منافى نباشد امّا اگر سبب لذّت جسمى،یك امر روحى باشد مانند دین كه شخص دیندار را براى خاطر دینش تعظیم نمایند یا فوائد دیگر به او رسانند،این لذّتِ جسمى مانع است به اندازه خودش از استكمال[13] لذائذ روحى و مانند غصب است كه جسم حقِّ روح را غصب نموده و بر قوّتِ خود افزوده و روح چون راضى به این غصب است پس آن حظوظ مغصوبه[14] به ضرر روح خواهد بود.باید روح تا در عالم جسم است تلاش كند كه از جسم استفاده نماید نه آنكه فوائدِ خاصّه خودش را به دسائسِ[15] قواى جسمیه از دست بدهد.زیرا آمدن روح به جسم نه از باب احتیاجش به جسم است (به هر حال جسم محتاج به روح است) بلكه روح براى زیاد كردن پر و بال به جسم در آمده تا آن لطائفِ ملكوتیه كه برحسب ضرورتِ مراتبِ وجود در جسم پنهان است آنها را برباید از جسم و جزءِ خود كند، تا آنكه بعد از مفارقتِ[16] روح از جسم هیچ لطیفه و جهت معنویت در جسم باقى نمانده باشد.پس حال جسم بعداز مفارقت روح بدتر و پستترین احوالِجسم است و حالِروح بعد از مفارقت از جسم بهترین حالات متصّوره روح است.
و اینها كه گفتیم براى روحِبیدار است كه غافل از نتایج مسافرت خودش نباشد و به لهو و لعب نپردازد و عمر خود را كه بزرگتر سرمایه است نباخته باشد. و چون از نوع بشر همین توقع است،پس جسمِ بشر بعداز مرگ بدترین اجسامِ دنیا است؛ و لذا یك مذهب آن را مىسوزاند و یك مذهب آن را از آبادى به دور مىاندازد و یك مذهب آن را از روى زمین با سرعتى تمام برداشته در زیرِزمین پنهان مىكند زیرا آنچه لطائفِ جسمیه در جسمِبشر بوده روحِ او از آن كشید و دیگر در این لاشه هیچ معنویتى باقى نمانده و شاید همین است معنى نجس بودن میت كه دین اسلام لاشه مردار را بدترین نجسها شمرده قسمى كه با خشكى هم سرایت مىكند هم به ظاهر هم به باطن؛ لذا مسّ[17] میت هم تطهیر حدثى لازم دارد كه غسل باشد و هم تطهیر خبثى كه شستن موضع تلاقى[18] باشد و در شریعت هیچ چنین نجسى جز لاشه مردار نیست كه هم حدث باشد و هم خبث، هم موجب طهارت صغرى باشد هم موجب طهارت كبرى. جعل قانون نسبت به لاشه مردار براى تذكر این دقیق نكته است تا هوشمندان پى برند،گرچه ارواح همه افراد بشر چنین نیست كه جذب لطایف جسم خود را كاملاً نموده باشد.
و در اینجا مناسب است متذكّر این فلسفه دینى بشویم كه نظر قائلین به تناسخ[19] به وسعت مقامات و كمالِ قدرتِ روح بشرى است كه یك روحِ بشرى مىتواند از چندین جسم به نوبت جذب لطائف نماید و دوراتِعدیده[20] به عالم جسم درآید و هماره تن خود را تازه نماید،تا از هر تنِتازه اخذِ لطائف نموده بر مقاماتِ معنوىِ خود افزاید كه گویا حوصله كمالِروح با اخذِ لطائفِ یك جسم در یك دوره پر نمىشود و قانع نمىگردد و بعد از مرگ در هر دوره نعره«هل من مزید»[21] مىزند.و شاید آیه وصف دوزخ را در قرآن ناظر این نكته دقیقه بدانیم كه (كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا) و نزد هوشمندان پیدا است كه این عالمِ جسم، دوزخ است براى روح.امّا باید در این دوزخ توقف كند براى تكمیل هویت حقیقى خودش كه آن استعداد روحى است.و لذا ارواح هرچه كامل تر و پرقوّه تر باشند دوره آمدنشان به دنیا بیشتر خواهد بود و هرچه دوره زیادتر مىشود مقامات روح افزودهتر مىشود.پس هر روحى نسبت به مرتبه خودش در دوره صدم كه به دنیا و جسم آمد صدبرابرِخودش است كه در دوره اول آمده بود.
و آیات تعدّد حیات و ممات[22] را نیز مىتوان ناظر به تعدّد دورههاى زندگىِ یك روح دانست،كه یك جاى قرآن دو حیات و دو ممات دارد و یك جا تا پنج حیات و ممات شمرده مىشود.چنانكه ما در تفسیر فارسى خود در ذیل آیه (كیف تكفرون باللّه و كنتم امواتا فاحیاكم) تا پنج موت و حیات استخراج نمودهایم و در بعضى آیات اشاره به مطلق تعدّد موت و حیات است بدون تعیینِعدد و در اخبار اسلامیه هم بىاندازه اشاره و تصریح به تعدّد دورات است،از جمله مسئله رجعت كه یكى از عقاید ضروریه مسلمین ایران شده و اغلب مصیبت زدگان خود را دلدارى مىدهند به انتظار رجعت كه در رجعت جبران مصیبتهاى این دوره خواهد شد.و ما در بعضى كتب خود نوشتهایم كه هر دوره نسبت به دوره پیش، بمنزله آخرت است كه دارالجزاء است یعنى مكافات نیك و بد دوره پیش در آن دوره خواهد شد و باز همان دوره نسبت به دوره آینده دنیاست كه دارالعمل است نه دارالجزاء.
پس گزارشات هر كسى در هر دورهاى مركب از دو عنوان است:
یكى مكافات و جزاءِدوره گذشته خودش از نیك و بد.
و دوم اعمال تازه كه بمنزله تخم پاشیده است براى دوره آینده تا جزاءِ داده روئیده شود.
و باز در دوره آینده همین دو عنوان از گزارشات انسان خواهد بود و پیدا نیست كه این سلسله در كجا منقطع[23] خواهد شد،یا اینكه بطور دَور و دایره است كه انقطاع پذیر نیست.مثلاً اگر مورى را روى خط محیط دایره به حركت بیاندازید این مور هرگز حركتش تمام نمىشود و به مقصد نمىرسد كه از حركت باز ایستد، زیرا هماره روى خط دایره خود را مىبیند كه جلوِ او تمام شدنى نیست هر چه برود نمودار نیست رفتنِ او،زیرا خط محیط دایره تمام شدنى نیست.و در اصطلاح هندسى زاویه عبارت است از محل تلاقى دو خط تمام شده پس اگر خط تمام نشود هرگز تشكیلِ زاویه نخواهد شد و البتّه خطّ وجودِ انسان اكملِ[24] خطوط است.
پس به قاعده باید سیر انسان یعنى آمدنش به دورههاى جسمى محدود نباشد و در ادیان بزرگ دنیا اشاره بلكه تصریح است به اینكه بعد از گذشتن عرصه محشر و استقرارِ اهلِ بهشت و دوزخ، باز خدا دنیائى دیگر خواهد آفرید و اشخاصِ بشرى به این دنیا خواهد فرستاد و براى آنها نیز بهشت و دوزخى مهیا خواهد نمود.
پس رشته وجود انسان پاره شدنى نیست چنانكه سر رشته آنهم پیدا نیست زیرا هر رشته اى تا پاره نشود سر نخواهد داشت و از این جهت است كه انسان به سبب شناختنِ خود مىتواند خدا را به اندازهاى بشناسد، یعنى بىنهایتىِ مراتبِ وجودِ خود را آئینه بىنهایتىِ خدا بداند. چونكه اشیاءِ دیگر منتهى مىشوند به انسان مانند درخت كه منتهى مىشود به میوه.
پس اشیاء انتها دارند یعنى در جنبِانسان تمام مىشوند، درخت در جنب میوه تمام مىشود، دیگر عنوان تكامل درختى ندارد؛ امّا میوه تكاملش تمام شدنى نیست انسان نیز كه میوه درختِ عالمِ طبیعت است تمام شدن ندارد.
کتاب اختلافیه
عباس کیوان قزوینی
________________________________________
[1] . آمر = امر كننده،در اینجا به معنى امر كننده به پاكىها است.
[2] .ناهى = نهى كننده،در اینجا به معنىِ نهى كننده از پلیدىها و ناپاكىها است.
[3] . مخذول = خذلان دیده،خوارشده.
[4] . فاخر = گرانبها.
[5] . متمسّك = چنگ زننده.
[6] . ناقد = آنكه صواب را از ناصواب تشخیص دهد.
[7] . مترتّب = حاصل.
[8] . حظوظ = خوشىها.
[9] . تباین = اختلاف.
[10] . تخصیص = اختصاص.
[11] . منافى = مخالف.
[12] . مبرهن = آشكار.
[13] . استكمال = كمال خواستن.
[14] . مغصوبه = غصب شده.
[15] . دسائس = فریبها.
[16] . مفارقت = جدایى.
[17] . مسّ = دست مالیدن.
[18] . تلاقى = به هم رسیدن.
[19] . تناسخ = انتقال روح بعد از مرگ از بدنى به بدن دیگر،برگشت ارواح.تناسخ بر دو قسم است:تناسخ صعودى و تناسخ نزولى .نزولى یعنى آنكه روح بواسطه كارهاى ناشایست به صورت حیوانات درآید (تناسخ نزولى باطل است)لازم به ذكر است كه براى آشنایى بیشتر با مبحث تناسخ مىتوان به كتاب «گلبانگ مغز»اثر شادروان نورالدین چهاردهى مراجعه كرد.
[20] . عدیده = بسیار.
[21] . هل من مزید = آیا هیچ زیادتى هست.
[22] . حیات و ممات = زندگانى و مرگ.
[23] . منطقع = بریده.
[24] . اكمل = كاملتر.