Info@razdar.com
شماره مقاله 515
پانزدهم سوره قرآن سوره حجر است در مكه آمده بعد از سوره يوسف، مگر آيه سبع مثانى كه در مدينه آن دم كه سوره حمد دوباره نازل شد آمد، نود و نه آيه است و 654 كلمه و 2760 حرف مكتوب، خصايصش در آخر گفته مىشود با لغت حجر وجه تسميه.
1- الر تلك آيات الكتاب و قرآن مبين اگر مرفوع بود خبر دوم بود و اكنون عطف بر كتاب است عطف خاص بر عام زيرا كتاب از نامهاى قرآن نيست و اگر هم باشد عطف دو نام يك چيز بر يكدگر غير فصيح نيست.
2- ربما[1] يودّ الذين كفروا لو كانوا مسلمين.
3- ذرهم يأكلوا و يتمتّعوا ويلههم الأمل فسوف يعلمون.
شايد بيايد روزى كه كافران آرزوى مسلمان بودن كنند اما به اين آرزو نمىرسند زيرا در دوزخند. حضرت فرمود در محشر بعض گنهكاران مسلمان هم محكوم به دوزخ مىشوند و با كافران به دوزخ مىروند، كافران در دوزخ بر آنها طعن زنند كه شما بوديد كه كافر را جهنمى مىدانستيد اينك شما هم جهنّمى شديد پس جهنمى به عمل است نه به ايمان. خدا در اثر اين طعن مسلمانان را از دوزخ مىرهاند، همانكه آنها از دوزخ بيرون آمدند كافران آه كشند و گويند كاش ما هم مسلمان بوديم. بگذار كافران بخورند و كامرانى كنند آخر خواهند دانست كه بد كردهاند.
پندار نشود كه ذرهم امر به پيغمبر است به دست كشيدن از انذار و از دعوت كفّار تا سخنانى در اطراف اين آيه به ميان آيد، زيرا متعلّق ذرهم ياكلوا و يتمتّعو است نه انذار مانند آنكه حضرت از افسردگى از كفر كفار به درگاه خدا شكايت مىبرد از تنعّم و خوشگذرانى آنها كه چرا بايد كفّار اين قدر ثروت و خوشى داشته باشند كه مست غرور دولت گردند شايد اگر خدا بر آنها تنگ بگيرد رو به راه شوند، خدا فرمايد تنگى عيش بر آنها مخواه و بگذار در چراگاه دنيا بچرند و همين خوشىها و آرزوها آنها را از ياد خدا وادارد، مانند آنكه اينها قابل ايمان آوردن نيستند اما تو به تكليف پيمبرى دعوت و انذار بكن و كار با اجابت آنها مدار.
اينگونه سخن در عرف مرسوم است و هر شنوندهاى مىداند كه ذرهم راجع به انذار نيست. حتى امر به ترك جهاد هم نيست گر چه در مكه جهاد نبود اما اگر هم بود سياق ذرهم كارى به جهاد ندارد، بلكه در اثناءِ جهاد هم توان گفت نسبت به همان لشگر دشمن، كه واگذار در كفر فرو روند يعنى غم مدار از كفر آنها و از خدا ايمان آنها را مخواه، بگذار كشته شوند تا بفهمند.
دو آيه آينده هم شاهد است بر آنكه حضرت در دلش استعجال عذاب يا ايمان كفار را داشت كه ذرهم نسبت به استعجال است.
4- و ما اهلكنا من قرية الّا و لها كتاب معلوم اى اجل او انذار و اتمام حجت.
5- ماتسبق من امة اجلها و ما يستأخرون.
من زائد است امت فاعل، تسبق اجلها مفعول است. هيچ گروهى جلوتر از عمر مقدّر نميرند يا جلوتر از عذاب مقدر عذاب نبينند، هركه را به هر بلا هلاك كرديم در سر وعده عمرشان بود، اگر كتاب معلوم مراد اجل باشد، يا در سر وعده اتمام حجت بر آنها بود.
پس اين دو آيه اشاره به معنى ذرهم دارند يعنى هنوز ارزاق مقدره آنها تمام نشده وعده خوشى آنها بسر نيامده تا سزاوار مرگ يا عذاب باشند، هنوز بايد استعجال در امر آنها نكنى و اين قدر از خوردن و خوشىها بر آنها دريغ مدارى، تا مدّتى نامعلوم كه در ضمن فسوف (كه مدّتش بيشتر از سن است) اشاره شده، و يأكلوا در چنين جا خصوص خوردن نيست بلكه همه لذائذ طبيعى است و يتمتّعوا لذائذ نفسى است در آن عالمى كه كفار در آن وقت بودند از دين و فخر به نژاد و تعبّد به رفتار مرسوم و دشمنى با محمد كه در آن وقت مهمّتر خيال آنها شده بود.
مورد تكليف ذرهم دو عنوان اكل و تمتّع است به معنى مطلق كه از خارج اجمالاً (ماكانوا فيه) معلوم بود و اَمَدِ تكليف ذرهم به قدر مدّت فسوف است كه معين نيست، و مدلول ذرهم (لاتمنعهم منهما) است و (لاتستعجل عذابهم و لا ايمانهم) نه آنكه (لاتنذرهم) باشد بلكه انذرهم بلاحرص على ايمانهم و بلاخوف من تنجّز عداوتهم فيك، زيرا يعلمون بعد از فسوف دلالت دارد بر يكى از ايمان و عذاب آنها و دلالت التزامى دارد بر جهل كنونىِ آنها به حقيقت امر (جهلى كه قابل عذر وجدانى باشد در پيشگاه حقيقه) پس ذرهم يعنى عذردانى آنها را موقّتاً بپذير و در مقام رفع عذر آنها به تكرار انذار باش و آنها را سرزنش و سركوب هم بر نادانى مكن و نوميد از رفع نادانى آنها هم مباش.
مجملاً ذرهم ضدّ دو چيز است (حرص بر ايمان و استعجال عذاب) ضدّ انذار نيست بلكه ضدّ جهاد هم نيست، امر جهاد از خارج معلوم است كه در مكه اميد جهاد نبود تا ذرهم متوجّه به آن شود، اينگونه چيزها را قرينه حال و مقام نامند در برابر قرينه مقال، همانكه يكى از اين دو قرينه باشد اجمال و ابهام مخلّ بلاغت در سخن نمىماند.
جمله لها كتاب معلوم در آيه 4 (كه حال است و مستثناى بى مستثنى منه است يعنى هلاك كرديم گذشتهها را در حالتى كه آنها داراى كتاب معلوم بودند و به جز در اين حالت ما كسى را هلاك نكردهايم و نمىكنيم، سنةالله كه در آيه مىآيد اين است) به ما مىفهماند معنى (فسوف يعلمون) را كه يعلمون بايد به اندازه كتاب معلوم باشد تا هلاك روا باشد و (فسوف) به ما مىفهماند كه هنوز خيلى مانده تا كفار مكه به آن اندازه برسند، و چونكه خيلى مانده ممكن است كه به جاى هلاك ايمان باشد (طول زمان اميد انقلاب را دارد) و آيه پنجم بيان آيه چهار هم است و همه اين پنج آيه در اداره ذرهم است.
و تمام شد از آيه ششم شروع به نقل نسبت جنون و سحر بهمحمد است با استهزاء و جواب از آن تا آيه.
6- و قالوا يا ايّها الذى نزل عليه الذكر نداء استهزاء و صريح فى كون الذّكر من اسماء القرآن انك لمجنون يقيناً لان ظنّ نفوذ دعوى توحيد المعبود و قدكثر اصنامنا جدّاً و نحن اقويأ مجدّون فى عبادتهم و ذابّون عن حريمهم لايصدر الّا من دماغ مختلّ اذ لايدّعى العاقل مالايرجو نفوذه (هذا لقدر من الجنون لاينافى السحركما قديظنّ) على انّ لنا برهاناً قاطعاً على كذبك و هو انّ فىغيب عالمنا هذا ملئكة اقويأ فان توجّه الغيب بارسالك لابدّ من نزول عدّة من الملئكة معك علينا نشاهدهم شهوداً لايقاً بالملك و ما نزلوا فانت كاذب و لو كنت عاقلاً.
7- لو ما تأتينا لم لا تأتينا بالملئكة انكنت منالصادقين.
بزرگتر احتجاج كفار بر محمد مبتنى بر دو مقدمه مسلّمه نزد خودشان، بودن ملائكه توانا در غيبِ عالمِ اجسام، لزوم آمدن چند ملك با پيك و پيامى كه از غيب صادر شود، پس قياس استثنايى كه رسم غالب توده است چيدند و نتيجه كاذب بودن محمد را گرفتند، اگر پيمبر بودى بايست چند ملك همراه آورده باشى كه ما آنها را ببينيم (ديدنى كه توان ملك را ديد) و نياوردهاى پس كاذبى، بر فرض كه عاقل باشى والّا ما هنوز تو را ديوانه مىدانيم زيرا عاقل تا احتمال پيشرفت ادعاء را ندهد ادّعاء نمىكند و با بسيارى بتان و جدّيت ما در پرستش و حمايت ايشان تو تنها چه گمان پيشرفتى دادى كه ادّعا نمودى كه بر من كتابى نازل مىشود كه نامش ذكر است (در زمان ما سيد شيرازى كه حالش در جلد اول كيوان نامه ص… و در كتاب هزار و يك كلمه از كلمه…تا…اندكى گفته شده 3 لقب به تدريج يافت، اول ادعاء «سيد ذكر»، وسط ادعاء تا آخر عمرش «سيد باب» و پس از مرگش كه اتباع دو گروه بزرگ شدند (ازلى و بهائى) هر دو او را (نقطه اُولى) مىنامند) اهل مكه به استهزاء (نه باور) محمد را به نام قرآن نداء مىكردند كه اى آنكه ذكر بر تو نازل شده تو يقيناً ديوانهاى زيرا جاى نفوذ توحيد و پيمبرى شخص تو تنها با حالت حاضره ما تواناها نيست، اگر ديوانه نبودى چرا ملائكه با خود نياوردى كه ما ببينيم، اين اندازه ديوانگى (كه احتمال نفوذ نداده ادعاء كند) منافى با جادوگرى (كه آن را هم مىگفتند) نيست، پس پندار نشود (چنانكه شده) كه ميان جنون و جادو تنافى است.
و ثابت مىشود كه نام قرآن از اول در مكه «الذكر» با الف و لام تعظيم بوده بعد به تدريج در مدينه چهل يا 39 نام ديگر به خود گرفت و لفظ «الكتاب» ميان آن نامها نيست اما كتاب الله هست.
يا ايّها الّذى (كه ممكن بود يا من بگويند) مزيد استهزاء است چنانكه ممكن بود يا محمد بگويند، والّا اگر آنها معتقد بودند به نزول ذكر بر او ديگر ديوانه نمىناميدند.
اكنون خدا جواب قياس استثنايى آنها را مىدهد به منع مقدمه دوم مسلّم اساسى آنها كه به منع كبراى قياس برمىخورد و ملازمه را منع مىكند.
8- ما ننزّل الملئكة الّا بالحق بسببه اومعه اوفيه و ماكانوا اذاً منظرين بل معذّبون فوراً او مؤمنون فوراً و قهراً فلاثواب على ايمانهم. در واقع منحلّ به دو جواب است:
اول آنكه نزول ملئكة وقتى است كه يك امر بزرگ بر حقى سبب نزول آنهإ؛ل ظظ بشود و رسالت، دعوتى همچنان بزرگ نيست، يا وقتى است كه عذاب حتمى ريشه بركن نازل شود، آن هم كه هنوز وقتش نيست، يا آنكه درباره برپا كردن اساس تازهاى باشد مانند روز قيامت، آن هم كه نيست.
دوم آنكه در هر كارى كه ملك نازل شد نه اختيار براى آن طرف مىماند نه مهلت، زيرا ملك صبر نمىكند بر تأنّى و بر آزار شما و ردّ و بحث شما، يا از اضطراب فوراً ايمان مىآوريد، پس هنر نيست و ثواب ندارد يا هلاك مىشويد به نفرين ملائكه، و ما اكنون مىخواهيم ثوابى به شما بدهيم و هنرى براى شما ثابت كنيم. در ننزل پنج قرائت است با نون، با تا، با يا، معلوم و مجهول.
كانوا كه غايب است با چهار تا مناسب است و با نون كه مشهور است مناسب نيست مگر مستأنفه باشد.
اذاً ظرف است عاملش كانوا.
منظرين مهلت داده شده از انظار به معنى امهال و شايد همزه سلب باشد يعنى مسلوب الفكر، وقتىكه ملك آمد ديگر مردم اختيار ندارند مجال فكر ندارند يا مجبوراً ايمان مىآورند يا هلاك مىشوند.
بعد جواب استهزاء را مىفرمايد كه ما ذكر را نازل كردهايم خود هم نگهبانش هستيم نيازمند آمدن ملك نيست، و شما هم هر چه زور بزنيد نمىتوانيد قرآن را از ميان ببريد. كفار غرضشان دروغ بودن نزول قرآن بود. مىفرمايد همانكه شما دروغش مىدانيد، ما تا قيامت آن را در زمين نگه مىداريم.
9- انّا نحن نزّلنا الذكر و انّا له لحافظون.
10- و لقد ارسلنا من قبلك فى شيع فرق الأولين.
11- و ما يأتيهم من رسول الّا كانوا به يستهزئون.
12- كذالك نسلكه حبّ الاستهزاء فى قلوب المجرمين بارز نسلكه مال استهزاء مذكور سابق است و نتيجهاش عدم ايمان است كه بيان شده در لاحق.
13- لايؤمنون به و قدخلت مضت سنة الأولين كه بىايمانى باشد يا مراد سنت ما در ميان اولين پس مراد سلك استهزاء در دل آنها است، يعنى ما هميشه اين تزريقها را كردهايم و مىكنيم كه نمىگذاريم همه مردم ايمان به پيمبران آرند.
اين به نظر نقض غرض مىآيد و نيز قول جبرى را قوت مىدهد مگر به تأويلهاى عرفانى كه دواى همه دردها است چنانكه در همين سوره مىآيد چند جا شيع كعتب كه از كلمات منحصره قرآن است نه از مواد منحصره، جمع شيعه اسم جمع است، گروهى بىملاحظه نژاد كه در يك امر معنوى (علمى يا دينى) همدل شده باشند خواه رئيسى هم داشته باشند از اول يا هميشه خواه نه، مانند ملّت كه گروهى مختلف همدل در يك وطن كه وطن نژادى همه آنها نباشد. در شيعه مخالفت با اساسى و مركزى شرطش هست كه اقلّ مخالف با اكثر باشد مانند شيعه على بعد از پيمبر كه قرب چهل نفر در دل (نه به زبان مگر چند روزى كه بعد ساكت شدند تا آخر مگر آنكه ديالمه محرك آنها شدند بر روى مركز و نام و كامى اندك جدا كردند و بعد از ديالمه باز خاموش شد، اگر نادرى در دل بود پنهان بودند و صفويه به زور در ايران آشكار و فراوان كردند براى اغراض شخصى خودشان) كه به خلافت ابىبكر راضى نبودند اما از پيش نبردند و نامى بر خود نتوانستند نهاد، چونكه نام در آشكارى است و آنها اگر آشكار مىشدند فوراً توده آنها را مىكشتند و به رؤساء نمىرسيد.
معاويه حجر را با 13 نفر به اين نام كشت و خود آنها منكر بودند اگر مقر بودند توده آنها را مىكشتند به معاويه نمىرسيد. خود على هم با جدّى تمام منكر نارضائى به خلافت ابىبكر بود. امام حسين را هم يزيد به نام مخالفت شخص خود كشت و خود امام منكر آن مخالفت هم بود، لذا بعضى اين دو كار را از معاويه و يزيد نپسنديدند، نه توده كه پسنديدند، و آن بعض هم به زبان نيارستند آورد. آنچه ما اماميه امروز در ايران تنها مىتوانيم گفت به دلخواه خودمان است، نه از تواريخ، در يك تاريخ غير معتبر هم نيست، و در ملت اين شرط نيست. پس ملّت نام پنهانى نيست، اما شيعه در عرف مسلمانان نام پنهانى است، و هر پنهانى نزد توده ننگ است و نزد خود آنها در دل فخر است، اما اين فخر را به زبان نتوانند آورد. و در اين آيه به معنى لغوى است و اشاره به همين مخالفت توده است زيرا مراد گروه پيمبردارند، كه اگر به پيمبر ايمان مىآوردند مخالف توده خودشان مىشدند، از اين راه خدا آنها را تعبير به شيع فرموده.
آيه 12 معترضه است و معنى آنست كه پيمبرى نيامد نزد مردم جز آنكه به او استهزاء كردند و ايمان نياوردند، ما هم پيمبرها را پياپى فرستاديم و هم استهزاء را خودمان به دلها تزريق مىنموديم مانند مهرهاى كه به نخى در كشند، دلهاى آنها نخ بود استهزاء مهره و كشنده ما بوديم، و تا كنون كه به تو رسيده يا محمد يك سلسله بلندى از اين نخ و مهره تشكيل شده، مهره تو بايد هر دو سر نخ را به خود كشد و اين رشته را خاتمه دهد يك سُبحه زيبايى بسازد تا در آينده گويند سلسله انبياء خاتمش محمد. مردم آينده رنج استهزاء پيمبر را نخواهند داشت، بازار شكست ته مانده اجناس را كه تقريباً همهاش باشد پس بردند به انبار مالكش، خريدار كه از پيش هم نبود فروشنده بعداز اين ديگر نيست، سودى كه نبرد زيان هم بار آورد، كم از اين نيست كه عمرى تلف كرد.
اكنون ما اماميه بر خلاف همه گوئيم كه شكستن بازار نبود، بلكه فرم اجناس عوض شد، و نام تاجر نام ديگرى شد، نوع انبياء منقرض، نوع اولياء متولد، محمد توليد نوع نمود نه توليد مثل (فرد) كه كار همه بود مانند آنكه مرغ خانگى درشتى بود كه تخم شتر مرغ را زير پر گرفته جان داد، پس از او به جاى مرغ شتر مرغ خواهد بود خدا هم در قرآن جوجه محمد را ناقةالله ناميد. قدرت محمد بود كه نام و جنس بازار عوض ماندنى شد تا آخر كه ديگر نخواهد شكست. جنس بازار پيمبرى همه فيوض عامه رحمانى بود، گر چه عامه نخريدند اما اگر هم مىخريدند باز همان عامه بودند چندان تغييرى نمىنمودند. جنس بازار ولايت همه فيوض خاصه رحيمى است كه خريدار مقرب شاه خواهد شد نامش در دفاتر دولتى ثبت و سزاوار مناصب بلند ملوكانه خواهند گشت، مانند ماركيت دولتى انگليس در بندر بمبئى لب دريا كه هر جنسى سه برابر ارزش خود فروخته مىشود باز رايگان است زيرا نام خريدار ثبت و به هر اداره رو كند استقبالش نمايند و بر صندلى منتظران خدمت نشانند. اين بازار ولايت تا كنون در دنيا نبود نامش هم نبود. افتتاح اين بازار را محمد در غدير خم نمود.
پس محمد گر چه آخر انبياء است اما اول و پدر اولياء است. لذا ما گفتيم مهره سر سبحه كه هر دو رشته را در خود گنجانده نسبت به پيمبرى عقيم است بىفرزند، نسبت به ولايت هم پدر هم مادر است، پدر قاسم الجنّة و النار است، نوع آفرين است، آخر الزّمان است يعنى اوضاع جهان را برمىچيند اوضاع ديگر مىكند ،دنيا را بدل به آخرت، معنى را به جاى صورت، نطفه گيتى را جان مىدهد و جان اولياء را به جانان مىرساند، و جنين ولايت را از مشيمه نبوّت كه 124 هزار لطايف نبوت را به خود گرفته بود بيرون مىدهد، و نامش را كوثر مىكند انا اعطيناك الكوثر و مىفرمايد لن يفترقا حتى يرد اعلىّ الحوض (ورود براى آب خوردن است) يعنى حوض كوثر (ولايت) مال من است هر آبخوار به ناچار نزد من آيد. معنى ختم نبوت آنست كه آبست هزاران ساله كه مشيمهاش 124 هزار عوض كرده بود و نمىزاييد، اينك زاييد شاه مردان را، على هم فرمود من با همه پيمبران بودم اما پنهان يعنى جنين بودم.
جن ستر است جنون مستورى عقل، جن هر پنهان از نظر، اول من آمن يعنى اول من ظهر بالايمان، پيش از او همه اسلام بود، ابراهيم مسلم است نه مؤمن ولاتموتنّ الّا و انتم مسلمون. آن دم كه شيطان رجز خوانى كرد لأغوينّهم اجمعين، خدا فرمود هذا صراط على مستقيم (آيه چهل ويكم همين سوره).
14- و لو فتحنا عليهم باباً منالسّماء فظلّوا صاروا دائماً فيه يعرجون.
15- لقالوا انما سكّرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون.
آمدن ملك كه سهل است اگر درى از آسمان بر مردم گشائيم كه هر دم بالا آيند، باز خواهند گفت چشم بندى است و در كار ما جادو كردند كه به نظر ما چنين مىآيد، يعنى در واقع دروغ است چشم بندى است. با آنكه ما برجهائى در آسمان ساختهايم كه هر يك آثارى جدا دارند هر ستاره در هر برج غير آن ستاره در برج ديگر است با آنكه ستاره يكى و آسمان يكى است، برج يك گوشه از همان آسمان است، اما فرق برج با برج ديگر از زمين تا آسمان است، برج سَرَطان سرد است وطن ماه است، برج اسد گرم وطن مهر،و پنج ستاره ديگر هر يك دو وطن دارند يكى گرم در طرف اسد يكى سرد در طرف سرطان، هر گاه كه همه اين هفت ستاره در وطن خود باشند (دو معين و پنج مردّد ميان دو) تغييرى بزرگ عالمگير در جهان خواهد رو داد.
اين ناچيز گويد چنين چيزى را تا كنون تاريخهاى مرسوم نشان نمىدهند، اما خيلى نزديك است كه بشود نشانهاش جنگ عالمگير است كه آخر آن جنگ سه ماه چنان سخت شود كه تا آن دم كسى نشنيده باشد، آنها كه زنده بمانند خواهند ديد و به آيندگان در جهان تازه خواهند گفت و آنها باور ننمود.
پس از سه ماه جهان گلستان شود و تخم جنگ برافتد آلات جنگ نسازند و در عوض به هنرهاى خرد پسند پردازند. زندگى حقيقى از مادر گيتى به فشارِ دردِ زادنِ آن سه ماه جنگِ سخت خواهد زاد و كشتار را خواهد برانداخت. اكنون نصف ثروت جهان و نصف افكار دانشوران، صرفِ كشتار مىشود، با آنكه مرگ طبيعى بس بود، اما خردها هنوز بچهاند كه عوامل طبيعت را به كار ناهنجارِ پر زيانِ بىسود وامىدارند و شادى و فخر هم مىكنند، اين فخر و شادى نيكو نشانه جنون عالمگير است كه اموال رنجبرده خود را صرف بيجان كردن خود نمايند و هر چه درندهتر توانند بود، بيشتر فخر خواهند نمود، با آنكه فخر در جانبخشى است نه در جانستانى، درنده و زننده بدتر از همه نُه جنس جانور است. پستى جهان كون و فساد از آنست كه مرگ پرور است، در ملكوت مرگ نيست زنده جاويدند، پس از اين هم در جهان نو مرگى جز خستگىِ جان و ماندگىِ قوا نخواهد بود (خوشا حال آنان كه خواهند ديد).
16- و لقد جعلنا فىالسّماء بروجاً و زينّاها للنّاظرين اين آيه بهترين زيجها است به بيانهايى كه به طول خواهد انجاميد.
17- و حفظناها من كل شيطان رجيم لا من غير رجيم.
18- الّا من استرق السمع فاتبعه و ازاله شهاب مبين.
اين آيه روائى مىدهد استراق سمع را از دور و دخول را و اقتراب را هم ممنوع (مگر مفهوم) و دنبال كردن شهاب آن مسترق را.
يارب اين رمزى است و در اخبار چيزى عجبتر از اين است كه مىفرمايد تا زمان عيسى همه شيطانها به همه آسمانها مىرفتند، [در] تولد عيسى 3 آسمان را بر آنها بستند. همانكه حضرت خاتم متولّد شد هر هفت آسمان بسته شد، آنها تا نزديك بيشتر نتوانند و از همانجا آنچه آواز ملك بشنوند از دور و اندكى بفهمند، آن هم شهاب از آسمان برآنها افتد و بسوزاند يا بگريزاند. استراق گوش كشيدن است.
اولا جن چيست، به كدام آسمان، آسمان عالم خودشان، در عالم آنها كه عيسى و [محمد] متولّد نشدند. اكنون كه نمىروند چه چيزى بر جهان افزوده كه پيش نبوده، چه كار بدى كه آن وقت مردم مىتوانستند اكنون نمىتوانند، با آنكه بعكس است پيش از عيسى پيمبرى را به زارى او نكشته بودند كه او را كشتند. پس از پيمبر ما چه فسادها كه نشد و پيشتر فرزندان پيمبر را خود مسلمانها نمىكشتند كافر مىكشت. ديگر آنكه اين اخبار به همه پيمبران، بيش از عيسى برمىخورد با آنكه ابراهيم خيلى بالاتر از عيسى بود، به گمان ما موسى هم برتر بود. اگر اخبار معراج را سند بگيريم كه عيسى در آسمان دوم است و آدم در اول و يوسف در سيم و ادريس در چهارم، هارون در پنجم، موسى در ششم، ابراهيم در هفتم، پس جز آدم همه از عيسى بالاترند.
ناچار بايد متوسل به بيان عرفانى شد و اخبار را حمل بر بواطن سبعه انسان سالك الىاللّه نمود و مراتب صاعده كه بتدريج براى سالك رو مىدهد، آنها را تولد لطايف نبوّات در باطن سالك دانست و درجات نبوّت انبيا را تطبيق به كمالات حاصله از رياضات و اذكار براى سالك گرفت و گفت كه آسمان (يعنى سوى غيب) و زمين (يعنى وجود نفسى) و جوّ (يعنى برزخ واصل و فاصل ميان وجود ربطى و نفسى) در همه عوالم وجود كه كلّيات آنها را از سه تا هفت عالم مىشمارند به اختلاف نظريّات كه هر يك صحيح است از وجهى(نه ترديد است يا اشتباه است) هست و شهرت هفت آسمان در زبان توده كه حكماء انداختهاند نه بيهوده، ناظر بههفت عالم است و از باب تطبيق عالمين صغير و كبير (همه كبير و هر يكى صغير) كه روشنتر مطلب مسلّمى است نزد اهلش (نه آنكه بديهى نزد توده باشد زيرا توده پس از نظر و برهان آن را باور بلكه تصور نتواند نمود) بايد هر صفت و حكم كه در هيئت مراتب وجود است همه آنها به نحو لايق در هر يك چيز (از آن كوچكتر نباشد) باشد. پس هر كوچكتر چيز مادّىِ محض داراى هفت آسمان است (و هر آسمان هم زمينى در خور خود دارد بىگمان) تا چه رسد بهبشر كه هم بزرگتر از همه ماديات است از جهت تركب سخت دير پاش و از جهت پر اجزايى كه مركبى مانند بشر پر اجزاء نيست اگر چه كافر حقير باشد (نه آنكه پندارند كه اين مزيّت منحصر به انسان كامل بالفعل است) و هم داراى روح مجرد است با جسم گر چه اينجا جاى سخن است در محلّش و اين ناچيز همه افراد بشر را واجد آن روح بزرگ انسانى اكنون نمىداند به چند برهان قاطع اگر پس از اين دارا شود آن هم به چه عنوان مطلب ديگرى است كه در جايش خواهيم گفت. پس هر بشر يقيناً هفت آسمان طبيعى يقيناً دارد و بيشترشان كه هر هفت قسم هفت آسمان را دارند غير از طبيعى كه صدرى – روحى – قلبى – عقلى – سّرى – خفى و اخفايى باشد
(آسمانها است در ولايت جان
كارفرماى آسمان جهان)
(جهان يعنى طبيعى) و هر آسمان هم دوازده برج مختلف الأثر دارد در عين اتّحاد ماده مؤثره (سرطان هيچ چيزش غير از اسد نيست اما در اثر، نقيض يكديگرند.
جن و شيطان كه در عالم كبير پايينتر از عالم مادهاند كه توده گويند زيرزمين، در عالم صغير (وجود هر يك نفر) قواى طبيعيه و حيوانيه است كه از جهت قوه بودن راه به آسمان ها دارند يعنى مانند مجرد و ملحق به ارواحند و از بيشتر حالات و ارادات جان كه اجزاء و ملائكه آسمانند با خبرند و هر گونه افساد و شرور از آن بدتر نباشد از آنها بر مىآيد و در آدم بىدين يعنى ناقص مشغول كار افسادند بىفوت وقت به اقبحالوجوه (اين آن حالت پيش از آفرينش آدم است كه جنّ در زمين افسادها و ويرانىها مىكردند، پس خدا فوج ملكى كه پستتر از افواج ديگر بودند علىالعجاله فرستاد به زمين براى دفع شياطين و اينها بودند و دفاع مختصرى مىنمودند، تا خدا قصد خلق آدم را نموده به ملائكه مژده داد و ملائكه اعتراض نمودند، زيرا بدرفتارى بنىآدم را (نظير آنها رؤساءِ بد عمل دين است كه شرشان كمتر از اغواءِ شيطان نيست) مىديدند) پس قواى عاقله در تن بشر پيدا مىشود كه قدرى بسورت دانش فرو بنشاند اما مانند ملائكه درست از عهده بر نمىآيند، تا دينى براى خود بپذيرد كه قواى دينى روشنتر از قواى عقلى پيدا شود، آنگاه اگر رفتار لايق نمود استعداد كمال كه در همه هفت مرتبه باطن جان او متصاعداً مانند هفت آسمان هست بعضى از درجات آن استعداد بهفعليت مىرسد مانند صدر منشرح به اسلام و قلب پر از ايمان و به همان اندازه كمال مىيابد، آن استعداد را نبوت عالم صغير فرض كن و فعليت يافتن آن را تولّد پيمبر بنام و گفتيم كه اول پيمبر از پايين به بالا گذشته از آدم عيسى است داراى آسمان دوم، و بهاندازه فعليت يافتن دين قواى طبيعى و حيوانى از كار افساد مىافتند وامىمانند، اين واماندن بسته شدن آسمان است بر روى قواى كه جن و شيطان شخصىاند. پس عيسى عبارت از پستترين انبياء است كه تعبير به عيسى شده.
تولّد محمد عبارت است از بزرگترين انبياء و از فعليت يافتن همه استعدادهاى جان انسان. پس قواى طبيعى از همه جا وامىمانند، اما هستند نمردهاند و هماره گردن هيجان مىكشند پى فرصت مىگردند بايد در جانِ بشرِ ديندار گاهى حرارت دينى گرد آمده به شكل ستاره دنباله دار كه شهاب نامند در برابر قواى نفسى و قواى طبيعى عرض اندام نموده دفاع كنند و گاهى تندى فورى مانند صاعقه به كار مىبرند كه صاعقه وار بزنند بر قواى طبيعى كه جذبه ناميده مىشود و اثر چندين ساله را در آنى مىكند (جذبة منالله توازى عمل الثقلين).
اين مطالب در اخبار كه زبان با توده است به آن كلمات اداء شده، و بى بهره از حقايق، آنها را حمل بر ظاهر مىكند و توليد سخنها و بدگمانىها در اخبار مىشود.
ديندار فعليت يافته كه هم عيسى در وجودش متولد شده هم محمد علاوه بر بستن در آسمانهاى جانش بر قواى طبيعى (زمين تنش نيز فرق مىكنند يوم تتبدّل الأرض غيرالأرض و برزوالله) مىشود، لذا اينجا بعد از شهاب نمايشهاى اعجازى زمين را به مردم نشان مىدهد.
19- والأرض مددناها بسطناها والقينا فيها رواسى (جبالا ثقالاً حافظةً لسكونها مانعة عن انقلابها على الناس او خسفها بهم و انبتنا فيها من كلشئي موزون متوالِ على النظم المحفوظ فى كل سنة كلّ منهابقدر و وقت معلوم لكل احد من باب وزن الشعر لا مقابل المكيل و المعدود كما يظَنّ).
20- و جعلنا لكم فيها فى الارض و فيماينبت فيها معايش اسباب ادامة الحيوة و لمن لستم له برازقين انواع الحيوان صفة، توضيح للأمتنان لاتخصيص اذ لسنا رازقاً لشئي.
چون لكم دور است و لام هم در من نيست عطف بر معايش سزاوار است لفظاً اما معناً بر لكم بهتر است و بودن من به معنى ما غير فصيح نيست علاوه كه چون خدم هم مراد است جاى تغليب است. زمين را پهن و گشاده كرديم تا تحدّب كرويّتش مانع سكون شما در آن و انتفاع شما از آن نباشد و انداختيم كوهها را در زمين تا سنگين كند آن را و به يك حال آرامش نگهدارد كه نلغزد، نغلطد، زير و رو نشود و رويانيديم در زمين همه چيز را به نفع شما پشت سر هم موزون مرتّب، چنانكه هميشه داراى خوردنى تازهاى باشيد نه آنكه وقتى بسيار نامفيد و وقتى تهىدست نااميد باشيد، وزن ترازو مراد نيست مانند وزن الشعر است يعنى هر چيزى به جاى خود به وقت خود به قدر خود. تا هيئت منظم راحت بخش معلوم همه باشد همه ساله كه حالا موسم فلان ميوه و غذا است بىتخلف و در زمين قرار داديم اسباب زندگانى را براى خودتان و براى جانورانى كه مسخّر كاركن شمايند به رايگان و كسان شما از خدم كه شما روزى رسان آنها نيستيد، ولى به ظاهر منت بر آنها داريد، مضمون خوش تازهاى است كه شما از خدم و حشم به قدر روزى دادن به آنها از آنها كار مىگيريد و بار بر آنها مىنهيد، با آنكه روزى شما و آنها را ما از زمين مىدهيم يكسان بلكه بهترش را شما مىخوريد و پستتر را به آنها مىدهيد.
پس ما انواع رنجبرهاى رايگان مسخر شما كردهايم كه به مفت كار كنند و به هيچ ممنون شما. و اين بزرگتر نعمت مجهولى است بايد قدر دانيد شكرگذاريد، اقلّاً از سوى ما بدانيد باد به بروت خود مياندازيد.
21- و ان من شيئى الّا عندنا خزائنه و ما ننزله الّا بقدر معلوم.
يكى از آيات اساسى قاعدهساز عمومى است كه در هر موردى جارى مىشود و بزرگتر مطلب معارفى است كه اساس علوم و صنايع و اديان بر آن است و در اين سوره دوازده تا چنين آيه كلى قاعدهساز هست كه از مختصات اين سوره است كه با گمنام و كم آيه بودن از سور بزرگ پر مطلب شمرده مىشود.
اين آيه يك وجود جمعى ثابت غيبى براى همه متفرقات اجسام و ارواح و متباعدات جواهر و اعراض و متبادلات متناوبات از موادّ و معانى، ثابت مىكند كه در آن همه يكسانند و از هم بىنياز و اوّلشان عين آخر و باطنشان عين ظاهر است، اما در وجود خارجى چه روحى چه جسمى هم بسيار متفاوتند و هم بىاندازه متحاوج كه بى هم نتوانند بود و هم آخرشان غير اول و ظاهرشان غيرباطن و كمشان غير بسيار است و هر وقتشان غير وقت ديگر است و آثارشان ضد يكديگر (جلّ الأله و ما لغى فى فعله لكنّنا لاندرك الاسرارا) و در لفظ خزائنه نه خزائن منه كه به نظر شايستهتر مىآيد، اشاراتى است كه خزائن جمع را نسبت به هر يك چيز داده، زيرا ان نافيه با من زائده عموم افرادى را مىرساند نه عموم جمعى يا استغراقى، آنگاه خزائن كه انواع خزينهها است يا لااقل افراد خزينهها مىرود روى هر يك فرد،يعنى هر يك چيز از آن كوچكتر نباشد به انواع كوچكى، در عالم عندالله كه فيض اقدس و جناب الحق باشد چند تا خزينه تا چند جور خزينه پر است از آن و كمكم در عوالم مربوطه متواليه نزولاً و صعوداً به قدر سزاوارى و لزوم نه بيشتر و نه كمتر به تدريج نمودار (نازل) مىشود و معلوم نيست كه تا دور آخر (يعنى وقتى كه دايره سر به هم آرد و كار نقش تمام شود) آيا همه آن خزانهها آمده نمودار شده يا نه (هنو نشمرته از اشمرته بيشى) پس چه بزرگ جهانى ما داريم و نمىدانيم كجا ماندهايم چه خواندهايم چه مىگوييم مور ته چاهيم، رصد بسته چاپك نشسته تا گردش نقاط فلك را به پيماييم، يا سوزنيم كه مىخواهيم وزن آب و گودى دريا را معيّن نمائيم.
اينك در اين آيه چهار سخن هست: اول شيئى مصدر قياسى است زيرا شاء متعدى است به چهار معنى پيش افتادن و غمين كردن و شادكردن (اضداد) و خواستن (اراده نه دوستى) ولى خواستن در ضمن شادى يا بعكس احتمال مىرود تا هر دو يك معنى بشود و سه مصدر ديگر دارد كه آنها در مصدر بودن شايعتر از شئياند و ميمى هستند مشيئة، مشائة، مشائية، مشية به تشديد تحريف آنها است، اسم مصدر شيئة به وزن شيعه اجوف يائى است و گاهى در مضارع به واو مىآيد يشوء زيرا هم از باب اول آمده هم از باب دوم (نصر ضرب) اينك درست معلوم نمىشود كه ياء بدل به واو مىشود براى ضم شين يا واو بدل به يا مىشود براى كسر شين و اين ضم و كسر هر دو انتقالى است كه از عين الفعل كه بايد باشد منتقل به فا شده براى سنگينى حركت بر حرف علت.
شيئان وصف نه تثنيه به معنى شخص دوربين است. شيئى اسم عين هم هست و شايعتر از مصدر است. سه لفظ اعم الفاظ است (موجود – امر- شئي)نزد حكماء وجود هم، پارسى چيز معنى شئي اسم عين است كه از هر لفظى شمولش بيشتر، چه مادى چه معنى، چه جوهر چه عرض، چه كار، چه سخن.
اما خدا را كه نه ماده نه معنى نه جوهر نه عرض است تعبير به شئي نمىشود مگر به قيد تنزيهى شئي لا كالأشياء چنانكه موجود و امر هم در خدا به مسامحه گفته مىشود، زيرا اين سه لفظ عام در مقام ذات هر چيزى گفته مىشود نه در فعل و صفت (نسبتى نه استقلالى كه گفته مىشود) و چون ذات خدا كسى نديده و ندانسته و از راه كار و اثر به او پى بردهايم، لذا رسم نيست كه نام تنها بر او نهاد بايد نامى گرفته شده از كار و صفت بر خدا داد، مانند خدا كه به معنى صاحب است، ولى در واقع خبر حقيقى هم او است كه همه چيز را او چيز كرده، در پارسى مقصود از لفظ چيز قابل توجه است و از نيستى بيرون آمده، گويند چيزى نيست يعنى قابل توجه يا خواستن يا ترسيدن نيست.
مصغر شئي، شييى است كه دليل يائى بودن است. شوى به واو غلط است اما چنان مشهور است كه گويى لغتى است.
شئي هفت جمع دارد معروفتر اشيأوات، اشاوات، اشاوى كه اشايى با سه يا بوده، اشايا، اشيايا و اشاوه غريب است زيرا ها در مفردش نيست، معروفتر اشياء است كه در وزنش سه قول است نزد خليل فعلاء كه قلب اشده، نزد كسائى افعال به اصل، نزد اخفش افعلاء كه جمع بىقياس باشد مانند شعراء كه بايد جمع شعير باشد نه شاعر كه جمعش به واو نون است، يا شئىغ كلمه تعجب است مانند يا هيى كه آن هم تعجب است.
مشيئ مانند معظم به تشديد، آدم مختلف الأخلاق است كه خلق پا برجايى ندارد، تركى آن را (هر دم بيل) نامد بيله يعنى اين جور، يعنى هر وقتى جور ديگر است به باب افعال و تفعيل هم مىرود و معنى ديگر مىدهد، اشائه الجأه شيّئىالله وجهه قبّحه شيّئته على كذا حملته و مىشود كه الجأ و حمل از همان ماده خواستن كه خواستن دو قسم است يكى به صرف طبيعت يكى به واداشتن.
سخن دوم عندنا همه چيز از جهت وجود ربطى كه قائم و آويخته به خدا است عندالله است اما اينجا معلوم است كه مراد عالم غيب است به دليل ننزّله كه غيب بالا و شهود پايين است يعنى در مرتبه وجود و در بزرگى كه هر بزرگى را بلند گويند، در عرف كنونى هر خوب را عالى گويند.
عند به فتح عين و كسر و ضمش ظرف مكان و زمان است بىآنكه متمكن دائم باشد و باز ناحيه (سوى) و با دو زبر پهلو و اسم عين هم مىآيد به قرينه مقام به معنى دل و دانسته شده و اسم فعل هم به معنى خذ (عندك زيداً) بگير زيداً كه زيدا مفعول او و منصوب به او است، از حروف جر من تنها بر او در مىآيد نه الى و غيرالى و لدن هم به معنى عند است و هم تنها من بر آن در مىآيد و هيچ يك بىاضافه استعمال نمىشود مگر به طور جعل كه گويند الكعند يا مالك عند يعنى قابل عند گفتن نيستى. هر عالم بالاترى را عندالله توان گفت نسبت به پائينتر نه نسبت به بالاتر و اگر علت وجود پايينتر باشد خزانهاى از اين پائينى در آن خواهد بود كه آن خزانه را حقيقت نامند و خود پائينى را رقيقه و گاهى نسبت به هم دهند مثلاً گويند حقيقت معلول در علّت او است و رقيقه علّت در معلول او. تن رقيقه قوا، قوا حقيقت تن است. باز آن بالا خزانهاى در بالاتر از خود در سلسله طوليه دارد همين قسم تا وجود مطلق و از طرف پائين تا آن معلولى كه ديگر خودش علّت چيز ديگر نيست، آنگاه آن همانقدر معلوم نازل است ديگر نه خزائن است و نه عندالله و همان است كه شيئى است نزد توده و اين معنى براى شئىغ نزد حكماء معنى اخص يا معنى عرفى ناميده مىشود و گاهى محقّقين گويند شئىغ لابحقيقه الشيئيّة يعنى محض رقيقه است جهت حقيقتى در آن نيست، و همه اجزاء عالم جسم چنين است كه در اين مايُرى هيچ حقيقه نيست.
پس اشياء نزد حكماء سه قسم است: حقيقه محض كه مبدء اول و علتالعلل است و جهت رقيقه يعنى معلوليت هيچ در آن نيست.
دوم ذو وجهين و آن همه سلسله علل است و نيز همه مراتب وجود است به جز عالم جسم و طبيعت كه هر علت و هر مرتبه نسبت به بالاتر از خود هم معلول است هم رقيقه، اما حكماء به آنها رقيقه نام نمىدهند و نسبت به پايين خود حقيقه است و خزانه هم هست و اين عندنا بر آن صدق مىكند اما نا تنها همان حقيقت محض است كه عندنا نيست.
سيم رقيقه كه جهت حقيقى هيچ ندارد زيرا پايينتر از خود ندارد، عالم جن گر چه پائينتر از عالم طبع است اما معلول طبع و رقيقه طبع نيست بلكه در عرض طبع است از جهت علت كه هر دو معلول ملكوتند و در طول طبع است از جهت تجرد نه طول مصطلح كه مرادف علت است يعنى جن نسبت به جسم مجرد است يعنى لطيفتر مانند نور كه لطيفتر از هوا است، هوا مادةالمواد است و از هوا لطيفتر يكى نور است يكى نار. نار جن است بنابر وجودشان كه مشكوك است.
پس عندنا يعنى جاى خزائن همان سلسله علل است و بس يعنى هر يك هم علت است هم معلول از جهت علت بودن عندنا است و از جهت معلول بودن شيئى. اما جهت علت بودن بر آنها غالب است زيرا منطبع در ماده نيستند مگر فرد پايينترشان كه نفوس فلكيه باشد كه جهت معلوليت در آنها غالب و جهت عليت مستهلك است. امّا علتالعلل پس عندنا نيست بلكه نا است و خزائن نيست بلكه مصدر خزائن است.
سخن سيم خزائنه جمع و اقلّش سه يا سه نوع يا سه فرد و هر دو هست يعنى خزائن سه نوع است و هر چيزى از هر يك از اين سه نوع يك فرد دارد كه مىشود سه فرد و هر فرد يك مرتبه بالاى وجود آن چيز است كه آن افراد را حقيقه آن چيز نامند و اين حقيقت در اين آيه خزينه ناميده.
هر چيزى علاوه بر وجود مستقل نمايان خودش سه وجود ديگر بالاتر از اين وجود نمايان دارد:
يكى در عالى وصل به خودش كه از آنجا متنزّل شده و مىشود تا آخر.
دوم در بالاتر از آن كه عالالعال است و در آنجا دو قسم وجود دارد يكى مستقلّ اما چندان نمايان نيست. دوم به تبع وجود عالى در آن عالالعال كه نسبت به آن عالى است يعنى يك مرتبه بالاتر است، زيرا هر عالى داراى حقيقت مادون خودش است با محتويات آن مادون، وقتى كه آن مادون هم مادونى دارد كه داراى حقيقت آن است كه آن حقيقه را از بالاتر از خود اخذ كرده، و هر يك از اين سه وجود كه دو اصلى و يك تبعى است، خزانه است براى آن چيز، با آن وجود نمايان خودش مىشود چهار مرتبه از وجود، يكى رقيقه است و سه تا حقيقه كه اينجا حقيقتها را خزائن ناميده و رقيقه را شيئى.
باز آن عالى فىنفسه وجود خارجى روحى دارد، چنانكه هر جسمى وجود خارجى جسمى كه اين وجود نامش شيئى است در اين آيه و سه وجود ديگر در بالاتر از خود دارد كه عالالعال و بالاتر از آن باشد دو مستقل و يك تبعى كه اين سه خزائن آنند. باز آن عالالعال نسبت به عالى سيم و او نسبت به چهارم تا برسد به عقل اول كه اينها را عرفاء چهار حضرت مىنامند و هر يك از اين چهار دو نام ديگر دارد يكى به زبان حكماء و يكى به زبان قرآن.
اينك از پايين بشمار اول حضرت نفوس جزئيه كه در بالا ما آن را نفوس فلكيه ناميديم و گفتيم كه از بالا بشمارى اين آخر مىشود كه جهت معلوليت در آن غالب است و لذا جزئى گفته مىشود. حكماء اين را عالم مثال نامند و در قرآن لوح محو و اثبات.
دوم حضرت نفوس كليّه است كه حكماء هم نفس مطلق مىنامند و در قرآن دو نام مدبّرات امراً كه خواهد آمد و لوح محفوظ كه ام الكتاب باشد و در سوره رعد گذشت.
سيم حضرت ارواح كه حكماء يونان ارباب انواع و حكماء فرس ارباب طلسمات نامند و در قرآن و الصّافات صفاً.
چهارم حضرت عقول كليّه كه حكماء عقول عشرة نامند و در قرآن قلم (ن و القلم).
اين چهار حضرت را هيئت ممكنات و مراتب طوليه وجود نامند كه حضرت پنجم انسان است كه تنش پايينتر از اين چهار حضرت و جزء اجسام و جانش بالاتر كه جزء جناب الحق و خليفةالله است و از عالم اسماء است، كه حضرت عقول نسبت به اسماء شيئى است و خزائن ثلثه در عالم اسماء و بالاتر دارد.
باز عالم اسماء هنوز شيئى و خزائن دارد درحق اول كه به گمان محققين مقام فعل به معنى مصدرى باشد، وجود مطلق هم كه مسمى به اسماءالله و موصوف به صفات الله است همان فعل مصدر است كه نسبت به ذات اقدس فعل است و نسبت به همه چيز فاعل است معبود است تا آخر. وجه تسميه حقايق به خزائن آنست كه هرگز تغيير و تبديل نمىيابند. عالم تغيير كه حركت هم نامند منحصر به عالم جسم [است] كه آنى قرار ندارد، همانكه از جسم رو به بالا يعنى باطن بروى ديگر مانند تغيير و حركت جسم نخواهد بود يعنى در بالا هم بتدريج حركت تمام مىشود تا برسد به مقام فعل كه ديگر ثبوت و سكون محض است و شوبى از حركت نيست، يك معنى دائم و صمد و حفيظ بىحركتى از هر جهت است.
سخن چهارم ننزّله باب تفعيل تكرار و گرداندن از حالى به حال را دارد، لفظ مضارع هم تجدّد را در بر دارد، پس اشاره خواهد داشت يكى هر چيزى از بالا به پايين مىآيد و چون آن بالا پيدا نيست پس باطن است.
دوم آنكه در اين پايين آمدن يعنى ظاهر شدن اندك تغييرى هم خواهد يافت.
سيم آنكه هميشه بىانقطاع اين ظاهر شدن هست پياپى، پس به محض ظاهر شدن بايد نيست و ناپيدا بشود تا تازه به جايش بيايد، و اين همان تجدّد امثال است كه عرفاء گويند كه اشياء از طرف ذات خود فنائند و از طرف خدا بقاء و چون تازه آمدهها مانند كهنهها است پندار مىشود كه همان كهنه است، و نيست بلكه هر آن همه چيز تازه مىشود باز آن ديگر تازه، العالم حادث يعنى هر آن به آن تازه مىشود نه آنكه اول حادث شده، زيرا توانايى خوددارى ندارند تا خودى مىيابند مىبازند زيرا ذاتشان هستى نيست، لازمه نبودن هستى نبودن خوددارى است. پس عالم حادث است يعنى خوددار نيست و هميشه تازه است و هميشه خدا لازم دارد تا تازه كند آن را.
چهارم ننزل با نون تكلم اشاره به قادر مختار بودن خدا و به قدر معلوم اشاره به حكمت اصلح و نظم اتمّ كه تنزل و نزل چنانكه در جاهاى ديگر است نفرمود.
پنجم آنكه نزول يعنى از باطن به ظاهر آمدن و از جمع پراكنده شدن لازم دارد صعود را بازگشت به اصل را(و لاعكس) بويژه با لفظ خزائن آنچه از حال مخزونى بدر رفت مانند سفر كردن از وطن انتظار برگشت آن به خزانه مىرود كه هم خزانه چشم به راه او است هم صاحب خزانه هم خود او كه روى دل به خزانه دارد (حبّ الوطن منالأيمان) مسافرى كه عازم برگشت نباشد اهل جهان به هر زبان نكوهندش.پس عندنا خزائنه مانند انّاللّه است كه چشمش به انّا اليه راجعون است. زيرا لله علّت اليه است و معلول تخلّف از علّت نتواند نمود.
ششم اشاره به قوس نزول است كه نقاط (اجزاء) آن قوس رو به زير مىرود و ننزّل اشاره به آنكه بالطبيعة و به دل خود رو به زير نمىرود، ما آن را به زور مىبريم و هر زورى دوام ندارد آخر دارد، پس دل آن زير رفته هماره رو به بالا است كه بود، و لامحاله خواهد برگشت دير يا زود (القسر لايدوم) يعنى هستى رو به حقيقت خود كه تمام شده و بهجت و نور است و از ناتوانى و افسردگى و تاريكى متوحّش و گريزان است (وحشت شب را ببين و تنهايى را) در قوس نزول هر چه پيش مىرود تاريك و ناتوان و مردهتر مىشود، در قوس صعود هر چه پيش مىرود روشنتر، تواناتر، خرمتر، داناتر، داراتر مىشود تا برسد بر سر خزانه خود، خانه خود و بيارمد. گويند خزائن خدا مقدورات خدا است كه پايان ندارد.
اين ناچيز گويد خزائن خدا محالات است كه به دو نظر خدا هميشه مى نگرد و خدا هميشه بينا است اين دو نظر هرگز وانمى افتد.
به نظر اول فيض اقدس مى دهد يعنى يك يك از محالات را ممكن مىكند و نام عين ثابت به آن مىدهد (عين يعنى ديگر محال نيست ثابت يعنى هنوز موجود نيست اما قابل و طالب وجود است) حكماء آن را ماهيّت نامند.
به نظر دوم آن را در خارج يعنى در بيرون از عالم عين ثابت (ذرّ) موجود مىكند (فيض مقدس)، خارج بعضىها عالم عقول و ارواح و اشباح است، اين هر سه عالم غيب است و خارج بعضى عالم اجسام است از اِتِر و نور و هوا گرفته تا سنگ و گياه و جانور، و در هر عالم به قدر گنجايش آن عالم و آن عين وجود مىدهد نه بيشتركه ستم بر عالم است عالم دريده مىشود، نه كمتر كه ستم بر خود عين است كه پژمرده مى شود.
سخن پنجم به قدر معلوم كه از سخن گذشته دانسته شد كه هر عالمى نسبت به هر عينى گنجايشى دارد و درخواستى بايد اداء شود بىفزونى و كاستى، پس هم اندازه در كار است و هم دانسته شدن آن اندازه كه علم تفصيلى (مركب) باشد.
اينجا مقام عدل خدا است (عدل در فعل است) قدر با دو زبر و گاهى به ضم دال سه معنى دارد (تقدير – حكم – اندازه) قدريه آنهايند كه منكر تقديرند و به جاى تقدير تفويض به عبد را قائلند امّا تنها در كارهاى اختيارى بشر كه محلّ كلام همان است نه هر كارى. قدراء آن گوشى است كه نه بزرگ باشد و نه كوچك.
آيا معلوم به معنى معلوم خدا است كه حاجت به گفتن نيست يا معلوم ديگران است (كه نيست) يا معلوم فىنفسه كه تعيين اندازه هم شرط كار باشد، چنانكه اندازه داشتن آن نازل شده جزء حكمت اصلح و نظم اتمّ جهان هستى است همچنين معيّن هميشگى بودن كه هماره بر يك قرار باشد تا رسم جارى بطور كليّت باشد.
مثلاً همه ساله در هزاران قرنها روز پانزدهم ماه دوم سال از طلوع مهر تا غروبش در يك افق يعنى 22 فرسخ زمين چند ساعت و دقيقه محفوظ باشد بىتفاوت يك ثانيه، و همچنين همه روزها و موسم گلها و خوردنىها و سرما و گرما و تولّدات انواع تا آخر كارهاى جهان، تا آن دم كه به مرور زمان آن افق يا آن برج فرق كند و ميل كلّىِ مهر يعنى دورى 12 برج از برابر خط استوا يا به عكس فرق كند (كه مىكند يقيناً حالات كرات معلّقه هم مانند خود آنها در گردش است).
خلاصه اين گفته شده ها آنست كه اين آيه بيان 3 جزء ولايت تكوينى است به ترتيب عادى به اصطلاح حكماء و به وجهه عامه به اصطلاح عرفاء، يعنى روش جريان فيض مقدس ارتباط تامّ همه مراتب وجود است به هم به عنوان تسلسلِ محفوظِ آرام بخش، كه فيضى به ذرهاى نمىرسد مگر آنكه عبور كند از اوّل مراتب تا به آخر، كه مقامات عاليه با خبرند از آن فيض و از مقدارش و بطور انجام وظيفه مقرّره خودشان آن فيض را از عالم اطلاق كه پشت سرادق غيب است بگيرند و دست به دست بگردانند با جهانى دقت و ترس و لرز تا برسانند به محلّش و قبض رسيد از ربّ النوع آن محلّ بگيرند و هر كدامشان اين مطلب را در دفاتر خاصه و عامه خودشان ثبت نمايند و رسميّت به آن دهند، و بىاين ترتيب هيچ به محلى نمىرسد و حساب محشر از روى اين دفاتر است.
و اين ناچيز گويد كه اين سخنان خيلى خوب و قانون علم است امّا باور نتوان نمود كه عرب آن روز از اين آيه اين مطلب را فهميدند يا توضيح از محمد خواستند مانند متشابهات و آن حضرت جوابى داده كه امروز اين سخنان را از آن جواب بىتأويل مىتوان درآورد، زيرا چنين حديثى در تفسير نيست و بايد هر تفسيرى از هر مفسّرى چنين باشد تا جاى باور داشته باشد، پس معنى توده فهمى بايد نمود، هم اينجا هم در همه آيات كه احتمال باور داشته باشد. اكنون چنين به نظر مىرسد كه ما خود در مانند اين مطلب سخنى بگوييم كه مخاطب ما همه مردم باشند نه تنها علماء، از هر چيزى خزانهها پيش ما بوده و هست كه آنچه بيرون داده و به نمايش نهادهايم قدر كمى از آن خزانهها است كه به مصلحتهايى همين اندازه نشان دادهايم و الّا قدرت ما خيلى بيش از اين اندازهها است كه خزائنه به معنى خزائن منه باشد يعنى از جنس هر چيزى كه در جهان هست خزانهها نزد ما هست (نه ده نه صد هزارها) رديف آيات گذشته و آينده اين معنى است، برداشت تأويلات علمى هم دارد، من در ترجمه (قرآن فارسى) هم اين معنى را نوشتهام.
22- و ارسلنا الرّياح لواقح حال مقدّرة اذ هى بهبوبها تصير لواقح لا انّها كانت حين هبوبها لواقح فانزلنا منالسّمأ مائاً فاسقيناكموه و ماانتم له للماء بخازنين.
از جمله اندازه گيرىهاى ما كه هيچ به نظر شما نمىآيد (چونكه عادت كرده ايد به اندازه هميشگى آن) بادهاى آبستن كننده درختان است كه ما به موسم معين مىوزانيم آنها را تا بوى درخت نر را و ريزههاى شكوفه آن را برسانند به شكوفه درخت ماده و آنها را بارور كنند و اين يك كار نهانى است كه باد انجام مىدهد و شما بايد از آنجا دليل بر بودن خداى كارساز مهربانى آريد و نمىآريد. و نيز بادها آبست مىكنند ابرها را به آب به اندازه لزوم شما پس ما سيراب مىكنيم شما را از بالاى سرتان با آنكه شما آبى براى خود ذخيره نكرده بوديد آن هم در بلندى.
لواقح جمع لاقحه است كه مجردش هم مانند مزيدش (القاح و تلقيح) متعدى است و به معنى مجردى است نه به معنى ملاقح كه مفسّران گفتهاند.
لاقح هم حامل است هم حامل كننده اگر صفت سحاب باشد حامل است يا صفت درخت ماده و اگر صفت باد يا درختنر باشد حامل كننده است. از چهار بادى كه در باران بكارند باد اوّل را هم لاقح نامند هم بشرى (بشرى بين يدى رحمته در آيه 48 فرقان).
لَقاح هم نام شكوفه درخت نر است به شكل اهليلج و هم نام قبيلهاى كه باج به هيچ شاهى نداده باشند و پيش از اسلام كسى اسير از آنها نبرده باشد (حوب لاقح) مثل است براى غم و وحشت بسيار كه تا مدتى ماندنى باشد.
تلقّح اظهار آبستنى و آبست نيست و نسبت جنايت به كسى به دروغ و دستها را در سخن تكانيدن (افشاندن).
ملقّح آدم مجرّب (شقيح لقيح) رديف مىآورند.
باد دو قسم است لاقح يعنى نافع، عقيم يعنى بلاء (مضرّ) خازنين تعريض است يعنى خزانه هيچ چيز نزد شما نيست و خدا آنست كه خزانه همه چيز نزد او باشد. باران را در 25 جا خدا فرموده و هيچ جا بخازنين ندارد، در هر جاى قرآن كه رياح آمده رحمت و نعمت است و ريح مفرد عذاب است يا مكروه.
23- انالنحن نحيى ننزّل شيئاً من خزائنه و نميت نذهب بآخر الى خزائنه و نحن الوارثون لكل فائت كما انّا مبدء كل ثابت و ممسك كل ثابت.
انّ و لام و اعاده ضمير و اعاده مبتدء و تعريف خبر همه براى حصر سه عنوان است (احياء – اماته – ارث) به خودش، يعنى جز ما كسى نه زنده مىكند نه مىميراند، نه پس از همه مىماند و خدا چنين كس است.
24- ولقد علمنا المستقدمين منكم و لقد علمنا المستأخرين.
روى سخن ما با همه مردم دنيا است نه تنها شما، كيست به جز ما كه همه مردم گذشته را ديده و دانسته باشد و همه آيندهها را هماكنون بداند و تا آخر ببيند. تكرار علمنا لازم نبود، اما در چنين جا خيلى لازم است و مطلبها مىفهماند، يكى آنست كه آينده را با آنكه اكنون نيست ما پيش از اين هم آن را مانند گذشتهها دانستهايم، خدا بايد چنين باشد. هر داناى غيبى باز مشهود را بهتر و روشنتر مىبيند، اما ديد و دانست ما يكسان است و اين در غير ما محال است، در هر عنوانى به هر گونه تقدم و تأخر نزد ما يكسان است (شش قسم تقدم است و شش قسم علم) چون علم ما فرع احاطه ذاتى ما است و جز در ما احاطه ذاتى وجود ندارد پس تفاوت در دانش ما تصور ندارد. جاى و نعلمالمستأخرين بود اما علمنا فرمود تا يكسانى هر دو علم را بفهماند و اندازه تاكيد هر دو هم يكى است كه و لقد باشد. تعبير از گذشته و آينده به مستقدم و مستأخر از باب توسّع در لفظ است (توسّع دو قسم است در لفظ و در معنى و هر دو در كلام عرب بسيار است).
25- و ان ربك هو يحشرهم جميعاً معاً فى صعيد واحد فيحاسبون فيحكم عليهم بالتفريق الىالأبد انّه حكيم عليم.
خدايت مىتواند گرد آرد پس از مرگِ همه، همه را در يكجا تا حسابشان را يكجا پس بدهند تا در جزاء حكم به جدايى هميشگى شود زيرا خدايت خورده [خُرده]كار دانايى است (چونكه غالباً خوردهكارى با دانشورى عالىِ كامل ضدّ است مانند رياضى با الهى بلكه با طبيعى هم) و حكيم يا خوردهدانى است كه مدقّق باشد يا خوردهكارى بايد به قرينه معين شود اگر مقدم بر عليم باشد سزاوار است كه به خوردهكار ترجمه شود و اگر بعد از عليم باشد بهتر خوردهدان است.
چونكه حشر اكبر صعودى كه مراد در اينجا است، بزرگترين كارى است [كه] ميان خدا و خلق انجام مىيابد زيرا كار آخر اجتماعات است و ظهور عدل حقيقى است كه تا آن وقت در هيچ يك از اجتماعات صورت نبسته و مجازات عادله موشكاف است، پس خوردهكارى لازم دارد با علم تام، و اينگونه جز از خداى بزرگ برنيايد و آن هم بعد از همه كارهايش كه حجت را بر نوع بشر تمام كرده باشد،لذا ربك فرمود نه ربهم يعنى خدايى كه به ارسال تو نبوت را ختم نمود همه مردمِ نبوّتها را يكجا با خوردهكارىِ دانايانه خواهد گرد آورد براى مجازات دقيق كه بسيار جاى ترس است. ترس ستمگر از جزاء گزايندهتر از ترس ستمكش است از بلاء.
حشر يا اكبر است يا اصغر و اكبر يا نازل است كه اول است و آن اجتماع ثبوتى است در عالم اسماءالله و در عالم ذر يعنى اعيان ثابته و اجتماع وجودى اندماجى است در عقل اول و يا صاعد است كه آخر و غايت است و نهايت الأمر (ان للّه بدايات و نهايات) و اصغر ميانه اين دو اكبر است و شمارهاش اندازه ندارد و كلّياتش سه است طبعى، نفسى، عقلى.
پس حشر شش قسم است، بعضى مستقدم را راجع به اسلام دانستهاند يعنى پيشى گرفتن به اسلام كه چند قسم است در جلد پنجم گفته شد و مستأخر هم بالأضافه چند قسم مىشود، و بهتر آنست كه آدم يافتن دين را بر همه كار و حالش مقدم دارد امّا اهل دنيا از همه عقبتر مىاندازند، يعنى آن دم كه ديگر هيچ كارى نتوانند كرد به دين مىپردازند، مانند دم مرگ كه همه در آن وقت ديندار خالص مىشوند.
بعضى راجع به نماز و زود به مسجد آمدن و صف اول و صف آخر كردهاند، بعضى هم راجع به خصوص حكايتى كردهاند كه در مدينه اوايل زنان هم به مسجد مىآمدند و پشت صفوف مردان صف مىبستند و گاهى در ضمن نماز با مردان معاشقه مىكردند و پيش از نماز با هم قرار مىنهادند كه آن مرد در صف آخر مردان بهايستد و آن زن در صف اول زنان تا توانند ديد يا دستى به هم رسانيد و داد و ستدى نمود،و اين كار چنان بسيار شد كه به گوش حضرت هم رسيد پس اين آيه نازل گرديد تا شرمنده شوند و دانند كه خدا آنها را مىشناسد و نيت آنها را در تقدم و تأخر مىداند، پس قرار شد كه در صفوف مردان بهتر صف اول باشد و در زنان صف آخر كه زن پاك در صف آخر بهايستد و مرد پاك در صف اول يا وسط، بنابراين هر مستقدم بهتر از هر مستأخر نمىشود، يا آنكه گويى مرد مستقدم بهتر از مرد مستأخر است و زن مستأخر بهتر از زن مستقدم است.
تا اينجا خدا نعمتهاى عالم كبير را بر مردم شمرد كه نعم خارجه بود چنانكه در جلد اول ص 57 گفته شد، اكنون نعم عالم صغير را كه نعم داخله است مىشمارد، آن هم با تأكيد مشير به وضوح و پيدايى.
26- و لقد خلقنا الانسان بدنه او روحه ايضاً على تأويل عرفانى من صلصال من حماء مسنون تكرّر هنا ثلثاً و الغرض ردائته و قذارته و انّه لاشيئى يعبؤبه و كذا فىالجنّ ثم صار مؤمّلاً فىالأمور العظام و نائلاً باَهنئى اللّذايذ و اشدّ الألام و مجادلاً مع الملك العلّام و محاولاً لأردء الأثام.
بىگمان ما آفريديم تن آدمى را (يا جانش را هم بنا بر جسمانىّ الحدوث بودن) از يك ناچيز گلِ مانده گنديده سالخورده منفور نامنظور خشكيده آفتاب خورده تركيدهاى كه اگر بر هم زنى تا مدّتى آواز دهد.
اين يا مبدء دوُرِ آدم است كه در طبقه چهارم از طبقات زمين زير پاى جانوران متنوّع لگدكوب شده و بارانها خورده در آفتاب لجنِ بدبوى چسبنده خشكيده به هم ريخته خورد شده توده شده ،قرنها بر آن گذشته بود و هواها در تجاويف و خلال آنها مانده تعفين شده، دست غيبى كه هماره در كار ازدواج جان با مواد گنديده است، از ميان آن توده تن آدمى بيرون آورده كه وقت سر بر آوردن آن پاره گلهاى خشك از سر و رويش مىريخت و آواز مىداد و به هر سو مىغلطيد آواز آنها را كه پدر و مادرش بودند مىشنيد و جز توده آنها را نمىديد مگر جانوران بزرگ را كه مىترسيد، تا پس از مدّتى كه به وحشت گذرانيد يك مانند خود را ديد كه دلش سوى او كشيد و با هم آرميدند و از گياه زمين مىخوردند تا دل هر دو به آميزش با هم كشيد و فرزند از آنها آمد و بسيار شدند و نيرومند گشتند و با جانوران بر آمدند تا بر آنها سر آمدند.
و يا مبدء نزديك است كه نطفه (براى عبورش از چهار وعاءِ منى كليه راست و چپ و بيضه راست و چپ در بيضه چپ كه آخرين طبقه منى است چندى مىماند تا آنكه بيضه چپ (كه امتيازش از همه جهازات تن به همين است) از جان دماغى كه بهرهاى به او هم مانند همه عضو مىرسد كمكم از خود بريده به آن نطفه كَرَم مىكند تا او به جنبش مىآيد و دغدغه مىكند و خود را بر سطوح داخله بيضه مىرساند و درخواست بيرون رفتن و زندگى مىكند) مانند شده به گل خشك بدبوى تركيده آواز ده كه تنها جان طبيعى دارد تا مىرسد به مشيمه كه يكى از عوالم هستى است مانند زير خاك براى ريشه درخت و در آنجا جان روئيدنى از جان مادر به او مىرسد تا پس از زادن جان بشرى در فضاءِ جهان كه مادر بزرگ همه كان و گياه و جانور است به او مىرسد و مىبالد تا سزاوار جان خدايى مىشود كه به دميدن روحالقدس از دم پيمبر حاضر به او دميده شود.
اينك خدا به يادش مىآورد گل ناچيز بودن را كه به دميدنهاى مشيمه و فضاء به اينجا رسيده كه با آفريننده خود به جاى شكر جدل مىكند، بايد مپندارد كه اين جان هم مانند آن سه جان رايگان بىدرخواست مىرسد، نه بلكه به جاى آن رايگانها، قوه اختيار و اراده را به او دادهايم و پيمبر هم بر او فرستادهايم تا اين جان آخر را به اختيار خود درخواست نموده از پيمبر ما بگيرد و از اين گردشهاىِ هستىِ خود پى برد كه جز از ما چيزى به كسى نمىرسد و ما هم براى هر عطاى خودمان مجرا و اسباب قراردادهايم، و جز از آن راه نمىدهيم،و اين آخرين عطا بايد از مجراى اختيار آدم به او رسد، از اين راه است كه با او آغاز نبرد كردهايم تا اختيارش را رو به خودمان كنيم و گرنه بىصدا مانند پيشترها به او مىداديم بىرنجى كه به پيمبرمان دهيم، حكمت ما چنين اقتضاء كرده و بر نمىگردد، جن را هم كه پيش از آدم در همين جهان مىزيستند ما آفريده بوديم از آتش سموم يعنى هستى جن از يك ماده و مبدئى است كه ضدّ هستى آدم است.
27- و الجان هو و الجنون اسما جمع للجنّ و لحيّة البيت لاتؤذى و لاتظهر على اهل البيت خلقناه من قبل الانسان فىالزّمان و فىالمرتبة لنحو من التجرد فيهم ليس فىالانسان لا فى نقاط قوس النّزول اذجعلهم من اثبتهم تحت عالمالطبع لكن بنحو المستزاد لا بما يصير من نقاط قوس الصعود بل النّزول ايضاً من نارالسّموم بفتح اسم ريح حادّة خفيف الهبوب تهبّ بالنّهار فى احرّ البلاد و نادراً مطلقا و المراد من نارها حرارتها و اثرها اوغايتها كدخان يحصل منالنّار او الأضافة بيانيّة فشبّه السّموم بالنّار.
چونكه حكماء به مبادى علمى نمىتوانند اثبات جنّ معروف را نمود هر كدام كه متديّن باشند و لفظ جن بر زبان اسلام به طور مشهور مسلّم گذشته (در غير اسلام اگر هم باشد به شهرت و تسلّم اسلام نيست) ناچارند به تعبّد قلبى مانند معاد بطرز مشهور يا به زبان تنها، و تا توانند از شرح و بيانش بطور مطالب خوددارى مىنمايند و اين رنج و تكلّف را نمىنهند و به تصديق بىتصوّر (كه بداهتاً محال است) مىگذرانند، و هنگام ناچارى بيان خود را بر اساس امكان عقلى مىنهند و مىگويند (چنانكه برهان بر اثباتش نيست بر نفيش هم نيست و در جواب هل بسيطه و مركبه گفتن دين اسلام و يهود كه هست و چه كارها كه مىكند كافىاست).
پس در مطلب ماء حقيقيّه كه بايد ماده و صورت نوعيه برايش بسازند هر كس به نيروى دانش و سخنورىِ خود اندامى نموده و گوى آفرين بهر خود ربوده، و چون سخنورىِ صدر شيرازى بيش و به از ديگران است او آخرين شاهكار خود را در سخن به ميان آورده و از قضا اوّل سخن شده و همان را فريد سبزوارى (كه قهراً خاتمالحكماء شد زيرا پس از او كسى دست به حكمت نزد و پا بر بساط برهان ننهاد) كه در حاشيهنويسى چالاكتر از متن نويسى است به آغوش عرفان در آورده و لباس اخبار هم بر آن پوشانده و جلوهگر ساخته و اين ناچيز به غير دو شرح خودم بر دعاء صباح شرح او را بر آن دعا ترجمه به فارسى كردهام و بيان حقيقه جنّ را هم در ضمن آن ترجمه نمودهام و بر آنم كه عين آن ترجمه را اگر در ميان اوراق به هم ريخته بيابم به اين تفسير در جاى مربوطش ملحق نمايم ويا بازماندگانم بيابند و نمايند.
اينك مختصرى از سخن صدر شيرازى مىنگارم و قبلاً زمينه فكر زير پاى دانش نوردان پهن كرده كليد فكر به دست مىدهم چنانكه در تفسير عربى اشاره نمودم كه دو مقدمه را بايد دانست:
اول آنكه جن سازان يك عالم اصلى در ميان مراتب طوليه وجود و نقاط دايرهاش براى جن نتوانستند قائل شوند مانند ملك كه پنج دستهاند و سه قسمت ملكوت را از خود پر كردهاند و يك ضلع مثلّث عالم را منحصر به خود نمودهاند در رباعى بابا افضل (كه در ثمرالحيوة ص…و در شرح اشعار خيام ص. ..بيان شده) و مانند عقل كه دو دسته بزرگ است و طول و عرض جبروت را از خود پر كرده، بلكه عالم فرعى براى جن قائل شدهاند و نامش را سايه و دود نهادهاند و آن را به هيچ عالم نتوانستند متفرع سازند مگر به عالم طبع (ماده) (جسم) و گفتند كه سايهاى از عالم ماده به پائينتر از خودش[2] افتاده يا دودى از آتش سخونات طبيعت برخواسته [برخاسته] نامش جن شده، اين ناچيز عالم جسم را مانند جهاز كبد كردهام و جن را مانند زهرهدان آويخته به كبد (در جلد اول ص. .. گفتم).
مقدمه دوم آنكه عالم جن نه آخر نقاط قوس نزول است و نه اول قوس صعود و نه از نقاط اصلى دايره وجود با آنكه لازمه پايينتر از عالم طبع و فرع آن بودن آنست كه يكى از اين دو باشد ولى نيست كنار و بيرون از دايره افتاده مانند مستزاد در شعر كه نه جزء مصرع است و نه مصرعى جدا.
عالم جن هم نه معلول مافوق خودش است كه عالم طبع باشد با آنكه سايه و فرع آنست و نه علّت مادون خودش است زيرا مادون ندارد و توى خط نيست بلكه بيرون خط است مانند غدّه زائدى كه از اخلاط فاسده بدن متولّد شود زير جلد، يعنى جهازاتِ تن خلط هاى فاسدِ خود را از خود بيرون كرده باشند و به زير پوست محيط بدن فرستاده باشند تا شايد به عرق كردن از سوراخهاى پوست در رود كه يكى از استفراغهاى طبيعى است، امّا آن اخلاط تا به زير پوست برسند خشك و متحجّر شده گرد آمده يكجا مانده و شكل غده به خود گرفتهاند و ماده غليظ مكعّبى شدهاند زير پوست و روى يك عضوى استخوان يا عضله كه نه تحليل مىرود كه برگردد ميان عضو و نه از پوست بيرون مىرود (قوزى شده) پس عالم جن قوز تن جهان است و شيطان قوز بالاى قوز است.
پس از آنكه اين دو مقدّمه را پيشنهاد خود كرديم و مانند قلاووز در لشكركشىِ فكر جلو فرستاديم، اينها در نتيجه اشراف بر لشكر طرف به ما خبر مىدهند كه لشكر طرف دو دسته مخالف و مختلفند، گر چه در هم و مختلطند و بسيار ديده مىشوند، و اگر باطن مرامشان ظاهر شود كه غير همند دانسته مىشود كه كمند و با كمى هم گمند كج مىروند نه رو به مقصود و آن آنست كه از قدماء حكماء اسلام كه تديّن آنها را به اثبات جن واداشته بود، دو دسته بودند و اقلّ و اكثرشان هم معلوم نبود زيرا تا ناچار نمىشدند (بهانواع ناچارىها و به درجات هر نوعى) سخن از جن نمىكردند تا دانسته شود كه در بن دندان چه دارند.
يك دسته جنّ را در كره دود مقيم مىدانستند كه ماده وجود آنها ذرّات دود است از كائنات جو و از مركّبات ناقصه سريع الأنحلال كه ارواح خبيثه ردّيه به آن مركبِ ناقص تعلق يافته و آن را از نقصان انحلال پذيرى درآورده مركب تامّ شده جاندار قادر مختار داراى رفتار و گفتار به لهجهاى خاص كه ما ناتوانيم از فهمش اگر گاهى به سبب اختلال دماغ بشنويم مانند آواز گنجشك يا ساييدن دو فلزّ به هم مىشنويم و چون اجزاء زمينى در وجود آنها خيلى كم است ديده نمىشوند اما همه مدارك حيوانى را چه ظاهره چه باطنه دارند، و ميان ما هم مىروند و مىآيند، و از جهتى آنها جزء عالم جسمند و از جهتى فرع و سايه و تبع و مكلّفند به ديانت و موصوفند به امانت.
و دسته ديگر جنّ را از جنس ملك مىداند نوع ششم از ملائكه كه مشهور پنج نوع است زيرا ملك از نور و جن از نار است و فرق نور و نار به قدر فرق لفظ آنها است، نور اجوف واوى نار اجوف يائى، و هر يك هم لازم مىآيد و هم متعدى و هر يك هم به پنج باب مزيد مىرود اناره، تنوير، تنوّر، تناور، استناره، در نور نار پنهان است و از نار نور عيان، در يكى جنبه نورى بيشتر شده يا ظاهرتر شده با تساوى در باطن پندار خلوص و تمحّض رفته.
اكنون ما همانكه پس از قلاووزمان به اين دو دسته رسيده برابر شديم بايد صفآرايى و تاخت را ساخته باشيم، نخست يك توپ به هر دو مىبنديم يا آنكه راستى شلّيك مىكنيم، كه شما هر دو خُنثى مىگوئيد سخن دو پهلو داريد باطنش غير ظاهر است و معلوم نيست كه مرادتان كدام است، يا رومى روم شويد يا زنگى زنگ، از بس كه مختلف با هم شديد ايتاليا آمد زنگبار را گرفت، اينك من ايتالياى شما مىشوم زيرا من رومى رومم نه مانند شما دو زبان، من جن را بيرون عالم اجسام مىدانم و بيرون از ملك هم و نارية جن را هم عرضى مىدانم نه ذاتى از خودشان و نه مقتبس از عالم طبع با آنكه مقتبسنما است. اينك تشبيهى مىكنم تا روشن شود كه من دو زبان نيستم تا نوع ششم بار بر دوش ملك كنم يا نوع هفتم بر كائنات جوّ بيفزايم، به پندار آنكه جنّ هم از جنس شهاب شود تا اتبعه شهاب درست آيد، يا از اقرارم به وجود جنّ بوى انكار آيد.
پس گويم نور را بعضى جسمى دانند لطيفتر از هوا و بعضى كيفيّت عارضه بر هوا، و به هر دو قول مبدء نور كره مهر است، خداوند جهان ما بلكه هر هفت جهان بنابر اقتباس هر هفت سيّار نور را از مهر و به قولى ثوابت هم كه همه اقمارند و منظومه مهرند، يعنى برابر شدن هر چيزى با مهر موجب افاضه فورى است (كه تا فور بگويى هزار بار تازه شده) بر او كه هم گرمش كند و هم روشن و هم جان بخشد به قدر توانايى آن چيز (پارهاى از فيوض مهر در ميوه زندگانى ص. ..شمردهام)، اگر آن چيز شفّاف متخلخل باشد نور مهر در آن نمىماند مىگذرد پس آن را دلّال نور گويند يعنى واسطه مىشود نور را به ديگرى مىرساند، و اگر كثيف (سخت) باشد نور به خود آن فرو مىرود به خط مستقيم و اثرها در آن ايجاد مىكند و همه زندگىهاى كان، گياه، جانور آثار مهر است كه نورش در آنها مانده، اگر نور را جوهر ليطف دانى تابش مهر ايجاد آن جوهر را مىكند و متداخل در جسم هوا شده از آن رد مىشود مىرسد به زمين كه مىماند، و لذا زمانى طول مىكشد تا نور مهر به زمين رسد و بنا به فناء ذاتى اشياء (يعنى ماهيّت قابل به خود گرفتن وجود هست اما قابل نگهدارى نيست) تا گرفت عدم مىشود باز وجود تازهاى مانند آن بايد فوراً برسد تا آن چيز در هستى برقرار باشد، و مانندى تازهها با كهنه به اندازه قانون اين جهان است كه زندگى هر چيزى اول و وسط و آخر دارد رو به زيادى و كمى مىرود پس مانندى اواخر هر چيزى غير مانندى اوائل است و اين غيريّت به تدريج آنات عقلى است و اين تدريج چه در كمى چه در زيادى سنةاللّه است به زبان قرآن و ترتيب عادى است به زبان حكمت، و اگر نور را عرض ذاتى جسم هوا به مقابلى با مهر متكيف مىشود به روشنى و گرمى و هزاران كيفيت ديگر كه مهر ايجاد آن كيفيّات را در هوا مىكند، پس به هر حال مهر موجد است يا جوهر را يا عرض را.
يكى از آثارى كه مهر آن را ايجاد مىكند ناريّت سوزندگى است كه آتشهاى گيتى ما كه هزاران نفع ضرورى به ما مىدهند (و گاهى ضرر و بلاء ما مىشوند) همه اثر مهر است كه بر سنگ صاف (بلور و شيشه هم سنگ است) تابيده و به آن فرو رفته ايجاد ناريّت در آن كرده كه به اندك سائيدن جسم سختى بر آن سنگ برق از آن مىجهد و به هر چه بيفتد آن را مىسوزاند.
پيدايش آتش راكه به افسانه نسبت به هوشنگ مىدهند كه در شكارگاه مارى ديد و سنگى بر آن پرانيد از آن سنگ كه به مار نخورد به سنگ بزرگى برخورد و آتش جسته در خاشاكِ دشت در گرفت همه سوختند و آن مار هم سوخت، شاهد بودن آتش است در سنگ از تابش مهر كه در آن نهان شده، و اگر جسم سخت روشن باشد مانند بلّور (بويژه محدّب هر چه پر قطرتر بهتر) دو اثر مىبخشد كه هم روشنى و هم گرمى را به ديگران مىرساند بلكه هر دو را بيشتر از آن مىكند كه خود مهر بىواسطه آن بلّور بر آنها بتابد. نور ردّ شده از بلّور سوزاننده است و روشنتر كه اين بيشتر شدن اثر خود بلّور است پس بلّور هم موجد است يا نه اثر مهر است به شرط عبور از بلور كه موجد و مؤثر غير از خود مهر نيست (و هذا هوالأصح).
اكنون گوئيم عالم اجسام تماماً فلك و عنصر يا بگو كرات و اجزاء هر كره و فضائات ميانه آنها كه جسم هوا و نور و اتر است، بمنزله بلور (سنگ صاف) كه اجسام در برابر ارواح مانند سنگ است در برابر هوا كه هوا نور را در خود نگه نمىدارد رد مىكند، سنگ نگه مىدارد ذخيره مىكند، آنگاه يا خودش مؤثر و موجد فرعى مىشود براى اين ذخيرهاى كه كرده يا شرط تأثير فوقالعاده مهر مىشود.
و حقيقه وجود (يعنى وجود مطلق لا به شرط نه ذات به شرط لا) بمنزله مهر كه موجد و مؤثر همه آثار است مىتابد بر مراتب متسلسله طوليه وجود، پس عوالم روحى خود به نور وجود روشن شده از خود ردّ مىكنند، همين رد كردن مبدء و علت بودن آنها است براى هستى عوالم پايينتر از خود لذا آنها را مبادى عاليه و علل طوليّه مىنامند كه هر يك معلول مافوق است و علّت مادون (اينجا است كه بايد آنها را علل مجعولة بداند و علت بالذّات را يكى بداند كه آن شمس حقيقه است و غرض ما از تشبيه هم اثبات توحيد بود كه موجد و مؤثر وجود يكى است چنانكه در عالم جسم هم موجد و مؤثر نور همان مهر است و بس) و اين تابش وجود از شمس حقيقه به عالم جسم كه مىرسد مىماند رد نمىشود زيرا عالم جسم سخت و كثيف است نمىتواند نور وجود را هم خود داشته باشد و هم رساننده به غير خود باشد و لذا هستى ختم شده به عالم جسم، ديگر پائينتر از جسم موجودى نيست جسم معلول محض است بىآنكه علت باشد، اما شرط وجود ديگرى مىشود و اين شرطية خيلى پستتر از علّيت است. شرط آنست كه نبودنش موجب عدم مشروط است و بودنش موجب بود نيست و نبودن را مؤثر نمىنامند، پس شرط هيچ مؤثر نيست، اما تأثير مؤثر يك تكيهاى به آن دارد.
گرد آمدن نور وجود پياپى در عالم جسم شرط پيدايش عالم جن مىشود در بيرون عالم جسم نه در زير طولىِ آن تا يك نقطه ديگرى بر دايره وجود بيفزايد، بلكه آويخته به نقطه عالم جسم است از طرف پشت دايره نه از رديف دايره مانند زهرهدان چسبيده كه جهاز جدايى نيست با آنكه خيلى كارگر است، اين مانند زهره دان بودن را مبايد فراموش نمود، اگر اين زهرهدان نباشد كارخانه تن و همه جهازات لنگ است، اما زهرهدان يك جهاز جدا نيست. جن هم وجودش خيلى لازم است كارها مىتواند كرد، اما عالم جداگانه نيست بلكه شرارهاى است كه از عالم طبع جسته، عالم طبع را بلّور محدّب پر قطر بايد دانست، آتش سوزاننده به واسطه بلّور قوىتر از آتش بىواسطه است اما خود بلور فىنفسه سوزاننده نيست نه كم نه بسيار.
در عالم جسم به سبب تراكم حركات سريعه توليد سموم ردّيه قتّاله مىشود، اگر زهرهدان عالم جن آن سموم را به خود نگيرد ماندن آنها در جسم فسادها عيبها پيدا مىكند مانند آنكه مواد صفراوى همه در كبد بماند و به زهرهدان نريزد هم كبد محترق مىشود و هم فوائد آنها كه بايد به معده و غيرها برسد نمىرسد و به تدريج معده از كار مىافتد و در اثر آن جهازات ديگر به تدريج از كار مىافتند، بايد زهرهدان خزانه باشد در خود نگه دارد تا وقت حاجت به قدر حاجت به پشت ديوار معده بريزد و به جاهاى ديگر نيز، اگر زهرهدان نباشد آنها پيش از وقت و بيش از اندازه پهن مىشود در تن و همه را فاسد مىكنند چنانكه در ترس ناگهانى يا بسيار پاره مىشود و انتشار مرّهٌ فوراً مرگ مىآورد، همين روزها در بغداد دو نفر را براى اعدام پاى دار بردند يكى را به دار زدند پس از مرگش به زير آوردند تا اين يك را بزنند ديدند مردهاست.
پس بايد عوالم هستى را آدم بزرگى دانست كه جانش خدا (شمس حقيقه) و عوالم جهازات تن، عالم طبع جهاز كبد، عالم جن زهرهدان آن را عالم مستقل مبايد ناميد چنانكه زهرهدان را جهاز نمىنامند و اطبّاء آن را موضوع منفرد بحث طبّى قرار نمىدهند كه امراضى جدا داشته باشد، آن جزءِ كبد و آويخته است.
و بايد دانست كه آويختگىِ عالم جن از بيرون است و عالم طبع از آن بىخبر است و به آفات يا مرگ عالم طبع به آن سرايت نمىكند و به زبان شرع آن نفخه صور كه كشنده همه عالم طبع است، همان كشنده عالم جن نيست، آنها نفخه ديگرى يا صور ديگرى يا اسرافيل ديگرى مىخواهند، بويژه به قول آن دسته كه جن را از جنس ملك مىداند،بديهى است كه صيحه ملك كشنده همجنس خودش نخواهد شد. پس اين جزء وجه شبه ناقص خواهد بود يعنى تامّالشّباهة و عامالشباهة نخواهد بود و در هيچ شباهتى عموم شباهت كه مانند فرد يك نوع بشوند منظور نيست، تشبيه دلاور و دلبر به شير و ماه معلوم است كه دم و پشم و پنجه و كره ظلمانى بودن و چرخيدن مراد نيست، گويند اگر در تشبيه تصريح به وجه شبه نشود منحصر است به نمايانترين اوصاف مشبّه به، نه آنكه عام باشد يا مطلق كه نحوى از عموم است و در القاب و كنيّهها نيز منظور اظهر معانى لغويه آن لفظ است.
و بيشتر حكماء و عرفاء تأويل مىكنند آيات جنّ دار را به عالم صغير يعنى{P – عالم صغير و كبير در چند جا گفته مىشود بايد به قرينه آنجا معلوم كرد و نيز گاهى اصغر و اكبر هم و گاهى اكبر تنها گفته مىشود تا آنكه عوالم چهار تا بشود يا سه تا، و به هر حال مراد تطبيق و تشبيه عوالم است به يكديگر كه گويا اين تطبيق يك علم مستقلّى شده. (كيوان)
حضرت خامسه از حضرات وجود كه نوع بشر باشد يا شخص انسان كامل پس جنّ را قوه واهمه مىگيرند كه مدرك معانى جزئيه خصوص عالم مواد است نه هر معانى جزئيه و رقيب عقل است از جهت عنوان معانى، پس اگر معارضه كند با عقل و نيرو يابد، عقل را بىاثر و خامد مىكند تا حدّ سلب عقل كه در قرآن (ختم و طبع بر دل) ناميده شده، آن واهمه را شيطان نامند و معارضهاش را اغواء و اگر بىمعارضه و بىاطاعت از احكام عقل باشد جن است و اگر مطيع باشد جن مسلمان شدهاست و بزرگترين كارگر عقل و خليفه عقل است تا آنكه بدل به عقل مىشود، در اثر فناءِ حكمى فناء ذاتى و قلب ماهيّت و صعود جوهرى مىشود و چنين واهمه عقل شده هزاران بار بهتر و قوىتر از عقل اصلى است، و آن (مالاتعلمون )است كه خدا در جواب اعتراض ملائكه بطور سركوب (استفهام تأنيب) فرمود، مانند سركه خمر كه قوىتر از سركه اوّلى است يعنى منافع خمر را دارد و ضررهاى آن را كمتر دارد. اين مطلب واهمه را كه گاهى خيال به معنى اعم هم نامند در عرفان نامه ص…تا… با بيانهاى متعدّد غير مسبوق گفتهام اينجا عين آن را مكرّر نمىكنم، زيرا ارزش عمرم بيش از ارزش تكرار است (تكرار اگر داراى فايده خاصهاى (انواع فوائد هست) نباشد لغو است) تكرارهاى قرآن كه يكى از اعتراضها شده در مقدمه گفتم كه هم از موضوع تكرار بيرون است و هم هر يك فايده خاصه دارد.
جنّ در عالم صغير يعنى واهمه با اين اقسام گفته شده مسلّم كلّ دانشوران است، و غرض از تأويل منحصر كردن جنّ است به همان و نفى وجود خارجى جنّ در عالم كبير نه آنكه به عنوان تطبيق باشد كه آن هم مسلّم است و از موضوع سخن درباره جنّ خارج است، پس بايد انصاف داد در هر آيه كه مانعى نباشد دريغ از اين تأويل ننمود، اما اينجا بعد از صلصال حمأ مسنون كه سه بار نزديك هم مكرر شده (كه آن هم حكمتى دارد)و لفظ خلقنا و خلقتنى و من قبل و من نارالسّموم، روا نبود كه منحصر به واهمه شود و در چند جاى ديگر هم اين مانع و موانع ديگر هست پس اين تأويل مطّرد نيست و دليل خصم نتواند شد بلكه احتمال موهن استدلال هم نخواهد شد.
و نيز مسلّم است كه در افراد بشر دو دسته هستند (به درجات شدّت و اشدّ) كه آنها را جن و شيطان توان ناميد، امّا اين توان را نتوان مناص نفى جنّ قرارداد و اين دو دسته دو قسم هم هست كه مىشود چهار دسته يكى در زمينه دين است كه مؤمن انسان و منافق جن و كافر شيطان است. يكى قطع نظر از دين تنها در اخلاق و رفتار اجتماعى يا خادم زندگى است يا دشمن زندگى شيطان يا مهمل نه خادم نه دشمن امّا بار دوش و نانخور مفت است (جنّ)، يا آنكه مفسدها اگر جز افساد هيچ كارى به نفع بشر يا چيز ديگر ندارد شيطان است و اگر دارد جن است، و در وجود هر يك نفر (كه عالم صغير است و همه بشر عالم كبير)اگر واهمه بكلى مرده يا بدل به عقل شده انسان است و حماء مسنون واهمه است و صلصال درجات واهمه و تكرار سه بار در اينجا به دو معارضه واهمه با عقل و وسط معارضه كه غلبه عقل است و آخر كه فناء واهمه است، و آفريدن انسان از واهمه سرّ لطيفى است كه واهمه معارض با عقل (نه مطلق واهمه كه جانور هم دارد) فصل قريب است و هر فصل قريب مقوّم نوع خودش است (فصول بعيده مقسم هستند و در نوع الانواع بسيارند و فصل قريب منحصر به يكى است) و هر مقوم البته ذاتى خواهد بود نه عرض و هر ذاتى را مبدء وجود توان ناميد اگر چه آن ذاتى جنس باشد، پس اگر فصل باشد سزاوارتر به مبدء بودن است، بويژه كه انسان به معنى تن و جان با هم باشد (انسان سه معنى دارد تنها تن – تنها جان – هر دو) ريشه اصلى آدم كه آدم از او روئيده و روى او ايستاده است همان جوهرى است كه نامش واهمه (خيال) (دل) است خدا او را تشبيه به لاى سياه تعفين شده ته جوى آب و خشكيده تركيده پاره پاره شدهاى كه به هم مىخورد آواز دارد فرموده كه آن جان جبروتى بشر چنين لاى را پسنديده (هر جانى يك مادهاى را مىپسندد) و در آن حلول نموده و آن را نموّ داده ريشه دوانيده تا آخر بتواند همان را منحصر به خود كند كه واهمه عقل شود. هر چيزى كه آخر نمودار شد مبدء همان بود، ميوه مبدء درخت است، ميوه انسان هم واهمه كامل شده است پس مبدئش (تخمش) همان واهمه بوده و از واهمه روئيده.
و اگر واهمه زنده است و مطيع عقل و پنهان در زير عقل است خود را نشان نمىدهد او جن است به درجات بسيار، و اگر زنده و غالب بر عقل است او شيطان است. پس ماده واحده واهمه وجود انسان است و اين هم يك معنى فرع و سايه بودن جن است از عالم طبع، زيرا واهمه مخصوص به عالم طبع است در مبادى عاليه تعيّن نوعى نيافته بود گرچه اندماج جنسى داشت، هر جوهرى تا تعيّن نيابد نام ندارد، نامها و حكمها و خواص مال تعين است، تشكيل عوالم و تنظيم آثار را تعيّن مىدهد، با آنكه تعين امر عدمى است. اساس هويّات اشياء تعين است كه يك امر عدمى بيشتر نيست. جلّ الخالق كه از عدم اين همه وجود در آورده و مىچرخاند (خط محيط بر مركز عدم خطوط شعاعيه همه ثابت از مركز و قائم به مركزند).
28- و اذ قال ربك للملئكة الأرضيةِ المحاربين لجانّ الأرض و قد ضعفوا عن دفاعهم انّى خالق فيما يأتى او مضى بشراً اسم نوع الانسان جمعهابشار من صلصال من حماء مسنون.
29- فاذا سوّيته بتكميل روحه و جسده و نفخت فيه من روحى روحالنبوّة لاالحيوة لانه جزء التّسوية فقعوا له ساجدين.
بيفتيد به زمين سجدهكنان براى او، له متعلق به ساجدين است مقدم شده براى سجع يا براى حصر.
30- فسجد الملئكة كلّهم اجمعون مقدمة للاستثناء.
31- الّا ابليس هذا صريح فى كونه من جنس ملئكة الأرض ابى ان يكون معالسّاجدين و لو قلباً بامضاء سجدتهم.
32- قال يا ابليس مالك الّا تكون معالسّاجدين.
33- قال لماكن حاضراً لا سجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون.
34- قال فاخرج منها من الأرض المفهوم من حماء و قيل من الجنة و من السماء و لا دليل عليهما هنا فانك رجيم مرجوم باللّعن لابالشرف كمن فاخر ملك الحيرة فقال له الملك قد رجمتك بالشرف اى رجمى اياك شرف لك.
رجم مصدر قياسى دوازده معنى مصدرى و غيرمصدرى دارد كه دو تا از آنها كه دوست جانى و نديم باشد ضد است با نُه ديگر كه كشتن قذف عيب زدن – بدگمانى – لعن – دشنام دادن – ترك كردن – راندن – سنگ پراندن و خود سنگ پرانده شده، جمعش و با دو زبر شش معنى چاه – تنور – بره چار ماهه – كوهى در اجاء قبر بتى. همين مرجوم شدن ابليس شرفى شد برايش كه خدا در همه كتب آسمانى نام مىبرد مانند آنكه هماره او را در نظر دارد از يادش در نرفته پس معنى راندن چيست به ناراندهها چه مىكند كه به اين رانده نمىكند و به اين چه زجرى مىدهد كه به آنها نمىدهد، آيا رانده شد كجا رفت كه ملك خدا نباشد و چه كرد كه خواست خدا نباشد به دهن مردم افتاده تا قيامت (دست شيطان قوى است) و نيز (البلاء للولاء) (خداجو خوار است).
35- و انّ عليك اللّعنة الى يومالّدين.
36- قال رب فانظرنى امهلنى منالعذاب او من الرّجم او من الهلاك او من الموت بادامة حيوتى الى يوم يبعثون.
37- قال فانك منالمنظرين.
38- الى يوم الوقت المعلوم عندى لاعندك.
39- قال رب بما اغويتنى اقدرتنى علىالأغواء او القيته فى روعى و زيّنته لى و اغريتنى به لازيّننّ لهم الكون فىالارض و عدم الصعود اليك و لأغوينّهم اجمعين هذا مقدمة الاستثناء فانّه الغرض المهم.
40- الّا عبادك منهم المخلصين عامل منهم اخّر للسّجع اى الفارغين منالنظر اليهم و المحترزين منهم و المتجافين المعرضين عنهم.
41- قال هذا اى ترك المخلصين صراط علىّ مستقيم.
از عبارات دشوار است اگر الىّ با الف بود و بزرگترين امضاء است كار ابليس را و بهترين وعده ضمنى است به او وصول به رحمت و عود به حضرت را از همين راه استثناء و رهانيدن اهل خدا را از اغواء. همين اغواء نكردن آنها راه راستى است كه اگر از اين راه بيائى وارد بر خود من مىشوى نه تنها به رحمت من، و امضاء استثناء گوشهاى يا دلالة التزامى به امضاء مستثنى منه دارد، يعنى آن كوردلان را هر چه خواهى بكن، پويندگان راه مرا راه مزن بگذار وارد بر من شوند و ممنون از تو كه رهاشان كردى، اگر هم رها نمىكردى نمىتوانستى.
42- ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الّا من اتبعك من الغاوين.
پس رخنه شيطان بر دل مردم از خودشان است.
43- و انّ جهنم لموعدهم اجمعين.
44- لها سبعة ابواب لكلبابٍ منهم صفة جزء مقسوم مبتدء است خبرش لكل منهم متعلق به مقسوم يا صفت دوم جزء، يعنى آن دوزخ كه وعدهگاه گمرهان است در دنيا از هفت كار و حال راه است به آنجا كه اهل آن كارها اهل دوزخند. حكماء در تأويل اين هفت راه از هيولا مىشمارند اجناس موجودات را تا بشريّت انسان، يعنى ممكن است نه آنكه هر كه در اين هفت بوده زيرا پيمبران و نيكان هم اينجا بودهاند، بايد چيزى باشد ممحّضالشرّيه نه ممكن پس بايد از اخلاق بشر پيدا كرد چيزهايى را كه بوى خير ندهند، هفت قوه طبيعى مشترك است همه دارند، يا آنكه جزء پاره تن است يعنى تن هر گنهكار را هفت پاره كنند و هر پاره را از يك در به دوزخ اندازند.
گويند وقتى حضرت در نماز اين سوره را خواند زنى اقتداء به حضرت كرده بود اين آيه را كه شنيد غش كرد و افتاد حضرت بعد از نماز او را به هوش آورد پرسيد او گفت من چنين فهميدم كه هر عضو تنم، دو دست دو پا شكم سينه سر از يك در به دوزخ خواهد افتاد، چه كنم براى رهايى، ثروتى ندارم جز هفت بنده آنها را به راه خدا آزاد كردم، جبرئيل وحى آورد كه خدا اين عمل را از اين زن پذيرفت و هفت در دوزخ را بر روى او بست.
از اين آيه هفت طبقه بودن دوزخ كه مشهور است دانسته نمىشود بلكه ظاهر در يكى بودن و هفت در داشتن است. آيات ديگر هم فتحت ابوابها است و بهشت هم و فتحت ابوابها است با واو كه معروف شده در علم نحو به واو ثمانيه. پس شماره هفت طبقه را بايد از احاديث نبوى دليل آورد اگر متواتر باشند يا نزديك به تواتر و هيچكدام نيست و شهرت فتوايى جاى شهرت روايتى را نمىگيرد، اما نزد توده مسلّم شده كه طبقه بالا جاى گنهكار مسلمان خواهد بود كه پر مىشود و جا چنان تنگ كه هر يك مىخواهند كه دو نفر يا بيشتر بيرون روند و عذاب آنها را بر اين دهند تا جا باز شود و اينها موقّتند و يك يك رها مىشوند و در انجام اين طبقه خالى مىماند، باز تا دور ديگر دنيا و محشر بيايند و گنهكار مؤمن آنجا رود و سختى عذابش هزار يك طبقه دوم كه جاى يهود است و هميشگى است و به همين نسبت عذاب بيشتر مىشود تا طبقه هفتم كه جاى منافقان است. آنگاه هر شعبهاى از اسلام 72 شعبه ديگر را آن منافق طبقه هفتم مىداند، ياللعجب چرا به هوش نمىآئيم ما از اين تناقض عقايد كه آخر هشت بهشت كه هر يك از آسمان و زمين بزرگتر است مانند كف دست خالى مىماند. چرا نمىگوئيم كه بر آفريننده صانعِ حكيم نقض غرض لازم مىآيد. شماره هشت بهشت را مىشود از لفظ جنات كه جمع است در آورد، دوزخ تعبير به جمع نشده.
45- ان المتقين غير الغاوين فى جنّات و عيون.
46- يقال لهم بعد ما حوسبوا و جازوا صراطهم ادخلوها بسلام آمنين من كلّما ينافى السلام و من التّوقيت.
47- و نزعنا ما فى صدورهم من غلّ على غيرهم ايّاماً و من كان فيصيرون فى اثر نزعنا اخواناً متكئين على سرر متقابلين متفاوضين.
48- لايمسّهم فيها نصب و ما هم منها بمخرجين.
49- نبىّ عبادى انّى انا الغفور الرّحيم.
50- و ان عذابى هوالعذاب الأليم. درباره عذاب نامى بر خود نمىنهد.
51- و نبّئهم عن ضيف ابراهيم اى ظنهم ضيفه و اتاهم بنزل و لم يأكلوا فظنّهم اعدائاً مهاجمين.
52- اذ دخلوا عليه بغتةً فخاف منهم فقالوا سلاماً ضدّ الخوف قال انّا منكم وجلون لعدم انسنا بصورتكم.
53- قالوا لاتوجل انّا نبشّرك بغلام عليم بعلم النبوّة.
54- قال ابشّرتمونى على مع ان مسّنى الكبر فبم تبشّرون.
55- قالوا بشّرناك بالحقّ فلاتكن منالقانطين.
56- قال و من يقنط اى لايقنط من رحمة ربه الّا الضّالّون عن معرفة سعة رحمته و قهرها الأثام.
57- قال فما خطبكم ايّها المرسلون.
ابراهيم دانست كه مژده غرض اصلى آمدن آنها نيست بلكه براى درآوردن از ترس بود و آنها براى مهمّ ديگرى به زمين آمدهاند كه مشروط به امضاء ابراهيم است كه وزير مختار شهنشاه غيب است در ملك زمين، بايد كار زمينى بر او عرضه شود تا امضاء كند، مىپرسد كه آن كار مهم چيست كه امضاءِ من شرط است.
58- قالوا انّا ارسلنا الى قوم مجرمين لنهلكهم.
59- الّا آل لوط انا لمنجّوهم اجمعين مقدمةالاستثناء.
60- الا امرأته قدّرنا انها لمن الغابرين الماكثين فىالعذاب (غبر منالاضداد مكث و ذهب).
61- فلما جاء ال لوط المرسلون.
62- قال لهم لوط انكم قوم منكرون لستم من اهل القرية.
63- قالوا و امّا لك فلسنا بمنكر بل جئناك بماكانوا فيه يمترون.
64- و اتيناك بالحق و انا لصادقون.
65- فاسر باهلك بقطع من الليل واتّبع ادبارهم و لايلتفت نهى منكم احد و امضوا حيث تؤمرون.
66- و قضينا اليه ذالك الأمر انّ دابر هؤلاء مقطوع مصبحين.
معترضه است در اثناء قصه لوط خدا مىفرمايد كه به موسى وحى كرديم خبر هلاكت قوم لوط را كه صبحگاهى همه ريشه كن شدند آبادى كنده شد و بر سر آنها خورد.
67- و جاء اهل المدينة و هجموا على بيت لوط لأخذهم اليهم حالكونهم يستبشرون بهم لو جاهتهم فوقما يرون.
68- قال لهم لوط ان هؤلاء ضيفى فلاتفضحون عندهم.
69- و اتقوالله و لاتخزون بهتك ضيفى.
70- قالوا اولم ننهك سابقاً عن منعنا من العالمين كائناً من كان.
71- قال هؤلاء بناتى انكنتم فاعلين.
مدتها است كه آن گروه بىشرم به چنين مكروه پر آزرم عادت كرده بودند و با لوط در اين باب سخنها زده بودند، از جمله با او شرط كرده بودند كه اگر خواهيم كه ما بر كسان تو دست نيازيم بايد حمايت غرباء نكنى و آنها را به خانه خود و جزء كسان خود نسازى، لوط فرمود اينها خود آمدهاند من نياوردهام اينك به جاى آنها دخترانم را به شما مىدهم كه در وجاهت كمتر از آنها نيستند، همان كار پس را هم خواستيد با دخترانم كنيد، قوم گفتند ما از روز اول كسان تو را بر خود حرام كردهايم از گفته خود بر نمىگرديم.
اكنون خدا در ميان قصه آنها با حضرت خاتم سخن مىكند درباره آنها كه قسم به جان تو آنها در مستى خود دم به دم فروتر مىرفتند به كور دلى پس سزاوار هلاك بودند ديگر اميد خير در آنها نبود.
72- لعمرك انّهم لفى سكرتهم اضافة تشنيع كانوا يعمهون.
73- فاخذتهم الصّيحة القالعة لقريهئم من تخوم الارض القارعة ايّاها على رئوسهم و هم كانوا مشرقين داخلين فى شروق الشمس.
74- فجعلنا عاليها سافلها و فى اثر ذالك امطرنا عليهم حجارة من سجّيل كالمدركانت مطبوخة بنار جهنم و كتب على كل منها اسم احدهم فوافقت المسمّى او من طينتهم السّجين من باب تفرّع الفعليّة على الاستعداد و ورود الاول على الأخر و وصول الشيئى الى غايته قال الازهرى ان سجيل بمعنى سجّين.
75- ان فى ذالك لأيات للمتوسّمين العالمين بالفراسة.
76- و انّها تلالها لبسبيل مقيم باق محسوس لمن عبر.
ويرانه آن بلاد اكنون بر سر راه كاروان نمايان است ببينند و عبرت برند اما عبرت بردن منحصر به مؤمنان است.
77- ان فى ذلك لأية للمؤمنين.
78- و ان مخفف بمعنى التحقيق لا الشرط و النفى بحكم السّياق كان اصحاب الأيكة اولاد مدين قوم شعيب لظالمين للشّراة بالتطفيف.
79- فانتقمنا منهم و انهما مدين و سدوم لبامام سبيل مبين.
واضح اين دو شهر ويران شده سر راه و رهبر عبرت برانند براى عبرت بودن امام ناميده شده مانند سبيل مقيم تفنّن در لفظ است به نيروى فصاحت.
80- و لقد كذّب اصحاب الحجر المرسلين هود و صالح.
حجر به كسر نام هفت جا از شبه جزيره عرب است شهر يمامه جايى از ديار بنىعقيل شهرى ميانه عذره و غطفان و ده بنىسليم كوهى در بلاد غطفان جايى در يمن بيابانى كه جنگ دو قبيله دوس و كنانه در آنجا رو داد. در اينجا مراد وادىهاى آخر عربستان به سمت شام است كه قوم عاد ثمود آنجاها بودند حضرت خاتم هم سفرهاى تجارت خديجه و هم در غزوات مكرر از آنجا گذشتند و مىفرمود به لشكر كه زود بگذريد و گريه كنيد از ترس خدا كه اينجا جاى غضب و عذاب خدا بوده هنوز بوى عذاب در فضاء هست. در كتاب هزار و يك كلمه نوشتهام كه هر كار بزرگى در جائى رو دهد تا چندين سال (بسته به بزرگترى آن كار است) بوى آن كار به مشام صاحبدلان مىآيد. اينك اين حديث يكى از شواهد است.
81- و آتيناهم آياتنا فكانوا عنها معرضين.
82- و كانوا ينحتون من الجبال بيوتاً آمنين بقصد التحصّن فيها حال مقدّرة.
83- فاخذتهم الصيحة الفزعة حينما كانوا مصبحين.
84 – فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون من عبادة الاصنام والظاهر انّه نحت الجبال.
85- و ما خلقنا السّموات فىالارض و ما بينهما الّا بالحق اى لغاية عظيمة و ان الساعة لأتية فاصفح الصفح الجميل و هو ان يكون عن صميم القلب بل متعقباً بالأحسان.
86- ان ربك هو الخلّاق العليم.
87- و لقد آتيناك سبعاً من المثانى و القرآن العظيم.
ما به تو داديم هفت تا از دو تا دو تاها و قرآن بزرگ را هم، يكى از آيات متشابه است زيرا گفتهاند مراد سوره حمد است اما اين لفظ منطبق بر حمد نيست، و اماميّه چهارده معصوم را مراد مىداند آن هم نيست. 14 معصوم درست است، اما اين لفظ منطبق بر آن نيست زيرا مثانى جمع مثنى است كه اقلاً سه 14 خواهد بود مگر آنكه مثانى را به معنى قواى ربّانى بگيريم جمع ثنى به كسر، يعنى هفت تا از قوههاى غيبى به تو داديم، آنگاه ما بگوئيم هفت جفت، يا مثانى عوالم مترتبه وجود باشد كه براى ربط علّت و معلولى كه با هم دارند خدا نام آنها مثانى فرموده كه گويا برگشتگى و انعطاف و تكرار دارند،و دادن هفت عالم قرار دادن حقايق آنها است در وجود حضرت يا بودن آنها به فرمان حضرت يا بودن آنها تماماً مراتب وجود صعودىِ حضرت كه در مقام تكميل نفس متحقّق شده به همه آنها و بالاتر هم رفته كه قرآن عظيم باشد و ديگران از نفوس كامله به بعضى از آنها رسيده متحقق شدهاند ،آدم به اول – عيسى دوم – يوسف سيم – ادريس چهارم – هارون پنجم – موسى ششم – ابراهيم هفتم (هريك از اينها سر حلقهاند و اتباع بسيارى دارند چنانكه همه نفوس كامله گذشته و آينده بيرون از اين هفت نيستند و لذا تعبير از اين هفت نفر به مرتبه مىنمايند، شيخاكبر تعبير به كلمه نموده) و ديگر كسى از عالم (آسمان) هفتم بالاتر نرفته و نمىرود مگر شخص محمد يا عنوان 14 معصوم كه داراى لاحدّى شده و شايد مقام لاحدّى هم تفاوت زير و بالا داشته باشد پس خود محمد در بالا باشد و آل محمد به ترتيب باشند چنانكه در اخبار اماميه كه پس از آل عبا امام دوازدهم است و بعد امام چهارم تا يازدهم كه او از همه پستتر است ولى از مقام ابراهيم بالاتر است.
اين بنده گويد كه نزد حكما عنوان بالا به معنى علت و پست به معنى معلول است، لذا مراتب را سلسله طوليّه نامند و در لاحدّى عنوان نيست و علت و معلولى و بالا و پايين نيست.
در قاموس تفسير مىكند به سورهها و احتمالات بسيارى مىدهد كه همه سورهها داخل احتمال مىشوند، معنى آيه متشابه همين است كه احتمالهايى كه همه يكسانند در نداشتن دليل مربوط جزمى برود و هيچيك در مدلول لفظى ترجيح نداشتهباشد، اگر داشته باشد متشابه نخواهد بود. اينجا ظاهر مدلول لفظى آنست كه سبع از مثانى باشد نه هفت تا مثانى و نيز غير قرآن باشد زيرا عطف مغايرت مىخواهد، اگر حمد يا سوره ديگر بگيريم مغايرت جزو و كل خواهد شد، مگر بناء بر آنكه حمد جزء قرآن نباشد و حديث ابىّبنكعب هم هست كه حضرت فرمود مراد از اين حمد است، آنگاه اين حديث دليل مربوط خواهد بود، اما چون خبر واحد است جزمى نيست و سبع منالمثانى يكى از نامهاى مستقيم حمد خواهد شد كه در شهرت من افتاده سبع المثانى شد. گويند در شأن نزول اين آيه كه در مدينه آمد و حضرت فرمود آن را در سوره حجر پيش از لاتمدّن بنويسند براى مناسبت معنى كه پر نعمتى آن هفت كاروان چشم اهل مدينه را پر كرده بود چونكه دو نژاد از يهود (بنو قريظه فرو مايه، بنو نضير از اشراف) در خود مدينه ساكن بودند (اينها غير نژادهاى بسيار ديگر از يهود است كه در اطراف مدينه از فدك و عوالى و خيبر كه پانزده آبادى بود بودند) و تجار بسيار از آنها هميشه در سفر شامات بودند كه اجناس فروشى مىآوردند، وقتى رو داد كه در يك هفته هفت كاروان از آنها پياپى آمدند و اجناس رنگين چشم پركن در بازارها پهن كردند، مسلمانان به تماشاى آنها رفته آرزوها در دلشان پيدا مىشد و در محافل عصرها و در مسجد هم گفته مىشد، اين سبب شد كه حضرت مدتى افسرده بود حال وحى رو داد و سوره حمد دوباره نازل شد كه هفت آيه برابر هفت كاروان يعنى براى آنها كه حمد را هماره مىخوانند در بهشت بهتر از نعمتهاى آنها خواهد بود و پس از آن آيه آمد كه لفظ مثانى يكى از نامهاى سوره حمد شد. اگر اين حديث از صحاح باشد اين آيه از متشابه بودن بيرون مىرود و جاى تأويل براى ما اماميه باقى نمىماند و نيكو وصل مىشود به لاتمدّنّ كه ده سال پيش از آن در مكه جزء سوره حجر نازل شده بود.
88- و لاتمدّنّ عينيك الى ما متّعنا به ازواجاً منهم و لاتحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤمنين.
89- و قل انّى انا النّذيرالمبين.
مبادا چشم بكشى به آن خوشىهايى كه ما به بعضى از طبقات مردم دادهايم و غم آنها را هم مخور كه چرا ايمان نياورده و نمىآرند، نزد آنها كه ايمان آوردهاند خود را كوچك بگير و بگو كه منم آن ترساننده آشكار، چونكه (نذير عريان) مثل جارى بود به جاى آن نذير مبين فرمود يعنى نذير بودنم روشن است يا از يك بلاى نمايانى مىترسانم يا روشن مىگويم نه در پرده، زيرا كار بيمناكتر از آنست كه پردهاش توان كرد، بايد مردم را شتابانيد تا هر چه زودتر موجبات رهايى خود را به كار بندند.
مىشود كه حزن بر نداشتن آن خوشىها باشد كه چرا من نيز ندارم، هر خوشى را كه در ديگران بينى از آن ديدن چنين آرزويى بر دلت نشيند، پس بايد نخست از ديدن خوددارى نمود. پس نفى حزن متفرّع بر نهى چشم كشيدن است، يعنى اگر نبينى حزنى نخواهى داشت.
در حديث است كه حضرت هر گاه گله شتر (كه رعونت عرب به همان است) نمايان مىشد رو از آنها به سوى ديگر مىكرد و مىفرمود خدا مرا نهى فرمود تا غم نداشتن خودم بر من فشار نيارد، اين كار حضرت و اين نهى خدا حضرت را دستور مردم است خطاب عام است، جايى كه دل پاك پيمبر از ديدن چشم از دست اختيارش در رود، ديگران چه خواهند بود، و بعكس عادت مردم شده هم تماشا هم گفتن با افسوس دارايى ديگران را، نياكان ما گفتهاند كه در دارايى هماره به پستتر از خودت بنگر تا شاكر باشى و به بالاتر از خود منگر كه شاكى باشى، و در دانايى هماره به داناتر از خود بنگر تا شرمنده شوى.
جناح اسم عين است به دوازده معنى دست به قيد تكان دادنش و به اين معنى جمعش اجنحه و اجنح جمع قلّة است بازو، زير بغل، پهلو خود، هر چيز در به رشته كشيده كه براى فروش باشد يا مطلقا، كنف پناهندگى، سمت و قدرى از چيز و پنجره چشمانداز و به اين معانى جمعش به الف و تا است و نام آدم و نام اسب كه چهار اسب به نام جناح بود، در ده معنى اول به ضم جيم هم مىآيد، و هنوز اين معانى غير كنايه است مانند ما بر جناح سفريم يعنى به سمت سفر مىرويم. پر مرغ را چون به جاى دست او است مجازاً جناح نامند و به ضم گناه است يا آنكه معرّب لفظ گناه است، مراد از گناه هر چيزى است كه بازخواست (بازپرس) داشته باشد كه آن را عرب بأس گويد و پارسى باك و گاهى بيم دو مَثَل هم جارى شده، ركبوا جناحى الطّائر براى آنها كه به سفر روند، ركب جناحى النعامة براى آنكه در كارى جدّ و جهد كند. جنح به كسر و گاهى به ضم نام آدم است و چهار معنى هم دارد، پهلو، كنف، سمت، پارهاى از شب.
خفض مصدر متعدى است به معنى شكستن به زير آوردن.
خافض نام خدا كه شكننده سرگرانان است و نام محشر است و مصدر لازم هم هست به معنى خوشى، فراوانى، پهنى و وقار (هو خافضالطير) مثل است براى آدم باوقار يعنى يا محمد پايين بياور دستت را براى مؤمنان و نزد آنها نرم باش كنايه از آنكه نزد جاهمند دولتمند نرم مشو، به چشم دوستى در آنها منگر، و به مؤمن هم دوستى هم فروتنى و هم نازكشى دلجويى كن و بفهمان كه من با كوچكى شما حاضرم به نگهبانى شما. خفض جناح از بزرگ به زير دست گفته مىشود نه بعكس كه اطاعت گفته مىشود. خروس به مرغ پرشكنى مىكند، گاهى مرغ به مرغ هم كه آن را كه از او مىترسد ايمنش كند (من كوچك توام) يعنى از من مترس و اگر از كوچك به بزرگ باشد جناح الذّل بايد گفت مانند و اخفض لها جناح الذّل.
گويند كسى در خانه حضرت را كوبيد، حضرت فرمود كيست، او گفت منم، فرمود من كيست، باز گفت منم فلان، حضرت در را گشود و بر او تندى نمود كه من جز به خدا روا نيست يعنى از روى بزرگى، پس آيه انا النذير آمد يعنى چون تو ادب كردى و بزرگى را از غير خدا برداشتى، خدا به تو اذن انا گفتن داد، چنانكه انا انزلنا هم تو باشى.
90- كما انزلنا على المقتسمين.
91- الذين جعلوا القرآن عضين فرّقوه عضواً عضواً و حلّوا اوصاله و فكّوا و رباطاته او عدوه اقساماً من الكذب و الافتراء و السحر.
در اينجا مقدّرى است متعلق نذير و مشبه به كما، يعنى به آواى بلند مىترسانم از عذاب ناگهانى كه بر شما فرود آرم چنانكه فرود آورديم بر جهود و ترسا كه پاره پاره مىكردند دين خدا و اوصاف پيمبران را گاهى جادوگر، گاه ديوانه، گاه دروغزن مىناميدند و شما نيز اين قرآن را گاهى مىپسنديد و بعض آياتش را مىستائيد و گاهى ساخته امروز يا ديروز مىناميد.
اهل مكه دانسته بودند كه حاجيان و هر واردى به عنوان تازه شنيدن مىروند نزد محمد و سخنش را مىشنوند و پيدا است كه از هر چند نفر يكى خواهد گرويد. اكنون اگر آنها هيچ نگويند نمىگذرد دو سالى مگر كه محمد بزرگتر از باور مىشود، پس با جدّيّتى هر چه تمامتر يك يك واردان را مىيافتند و به سخن مىگرفتند اگر رفته بود پشيمانش كنند و اگر تازه بود بترسانند از رفتن، و شانزده نفر را هم بيرون مكه فرستادند تا سر راهها باشند هر كه را رو به مكه بينند گويند تازه جادوگرى پيدا شده يكى گويد قصه خوانى دروغزن يكى گويد دشمن همه خدايان يكى گويد ديوانه و همه گويند برويد در مسجد الحرام از متولّى مسجد بپرسيد و در مسجد هم وليد به نام كليد دار نشسته، هر كه حال محمد را از او مىپرسيد، مىگفت هر چه شنيدى درست است يعنى هم ديوانه هم جادوگر تا آخر.
پاره پاره اين صفات متضادّه است كه از فرط دشمنى گاهى همه را با هم نسبت مىدادند و نمىدانستند كه جادو مغز دانايى مىخواهد و ديوانه مغز از كار افتادهاى، و قرآن را هم جادو هم افسانه ساخته دروغزنان پيش هم ساخته خودش، هر چند آيه را يكى از اينها و نيز مسلمانان را اغواء مىكردند كه به بعض احكام كه بسيار موهون است (به گمان آنها) ايمان نياورند بعض ديگر بس است همه لازم نيست، و نيز احتياط هم با ما باشيد هم با محمد تا در واقع هر كدام درست بوديم شما اقلّاً رستگار باشيد به آتش ما نسوزيد.
پس هم عقيده خود مشركان درباره محمد و قرآن پاره پاره بود و هم خود قرآن را زشت و زيبا كرده بودند و هم مسلمان ساده را دو دله و پريشان خاطر.
مقتسم يا از بهره و پاره است كه شنيدى يا از سوگند است، آنانكه همقسم همدست شده بودند در نكوهيدن محمد.
عضين يا از عضو است كه شنيدى و در خاتمه جلد چهارم ص. .. خواندى يا از عضّ به معنى دندان زدن است يعنى جويده دور انداخته ديگران را محمد يافته و به هم بافته بر مردم به نام تازه مىخواند، نه ديرى است كه اين سخنان دهن زده مردم پيش است، يا از عضه است كه ها لامالفعل باشد مانند فاه شفه پس ها افتاده در جمعش و عضون شده بايستى عضهون باشد. عضه چو عنب سه معنى دارد دروغ – بهتان – جادو و نيز عضهه چو عنبه درخت بزرگ پر از خار. عاضه و عاضهة مارى كه بزند فوراً بكشد.
92- فو ربك لنسئلنّهم اجمعين.
93- عما كانوايعملون.
به خداى تو سوگند كه در محشر پرسشى سخت از آنها خواهيم نمود از اين كارها كه درباره تو مىكنند، اينك تو به فكر آنها مباش پيمبريت را به پايان بر، ما استهزاء آنها را ضامنيم كه نگذاريم به تو كارگر شود.
94- فاصدع (قم) بما تؤمروا عرض عن المشركين.
95- انا كفيناك المستهزئين.
96- الذين يجعلون معالله الهاً اخر فسوف يعلمون.
97- و لقد نعلم انه انك يضيق صدرك بما يقولون.
98- فسبّح بحمد ربك و كن من السّاجدين.
99- و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين بالله حق اليقين او الموت. بيان ثمرالعبادة لاامدها.
بندگى كن تا نور يقين بر دلت بتابد و چونكه يقين در تزايد است و اندازه ندارد تمام نمىشود، زيرا موردش خداى بىاندازه است. پس بندگى اندازه ندارد تا دم مرگ بايد نمود، پس پندار نشود كه همانكه يقين پيدا شد ديگر بندگى نبايد نمود زيرا جايى كه براى يافتن خدا بايد بندگى نمود (هنوز نيافته) بعد از يافتن بطريقٍ اَولى كه تازه معبود يافته دلگرم شد حاضر را ستودن گواراتر و با اثرتر است از ستودن غائب، علاوه كه در حتى انقطاع نيست ما بعد حتى هم داخل در حكم ما قبل است اكلت السّمكة حتى راسها در الى انقطاع است. يقين به معنى مرگ هم باشد همين است كه حتى نمىگويد پس از مرگ بندگى مكن بلكه خود مرگ قاطع فعل اختيارى است، نه آنكه حتى قاطع باشد.
اينجا تمام شد حزب پنجاه و سيم كه نود و نه آيه بود.
[1] .رب هم حرف جر مىآيد و بر غير نكره در نمىآيد و هم اسم مىشود مبنى و به معنى بسيار است اما در مقام كمى گفته مىشود و گاهى حذف مىشود و واو به جايش مانند دبئر وار حركات را و با و خفت و شدت با و وصل و تا ماء كافه شانزده شكل به خود مىگيرد كه چهار تا شايع است و در فخر و مباهات و در ذم و تكذيب مىآيد. (كيوان)
[2] .از بيرون دايره نه از اندرون تا نقطه ديگرى گردد و پايين به معنى بعد باشد كه در نقاط قوس نزول بعد را پايين مىنامند و درقوس صعود بعد را بالا. منه (حاشيه از كيوان است).
آیت الله عباس کیوان قزوینی
جلد ششم تفسیر کیوان