Info@razdar.com
شماره مقاله 508
زليخا از تدبير خسته و از مراد خود نوميد شد ،غمهاى جهان بر دلش ريخت كه تازه مىخواست خود را خوشبخت باور كند بدتر شد،پژمرده دلمرده ماتزده درمانده ،تدبيرى نمانده كه نكرده ،نازى نمانده كه نكشيده ،دستى نمانده كه در نياورده ،پايى نمانده كه پيش نگذاشته ،پرده اى نمانده كه از كار خودش برنداشته هر چه پيش آمده كار عقب رفته ،به كسى هم روى درد دل كردن ندارد ،مگر به دايه ،او را خواست و چون چنگ نواخت و پرده از دلش برانداخت كه اى دايه به دادم برس از دست اين غلام به تنگ آمده ام بهيچوجه رام نمىشود.
دايه گفت اى واى من تو را به خوشى مىپنداشتم كه ديگر كارت بكام است باده ات به جام دلخواهت غلام ،شاهان جهان به خوشيت آرزومند ،تو را كه دلبر در بر است ،ديگر چه هوايت بر سر است ،چه مىخواهى كه نيست .
زليخا دامنها اشك ريخت كه بدتر شده است حالم ،فزونتر شده دردم ،تاكنون نمىديدم اكنون مىبينم و ندارم ،گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده ،كه سال گذشته در كنعان مى گفتند اينك در مصر منم، كه نه تنها تو همه مرا به عيش و نوش پندارند ،و از چاكهاى دلم و خراشهاى جگرم خبر ندارند ،دستم كوتاه است و ناله ام بلند ،دلبرم بزرگدل است و من آرزومند ،تاكنون لب از لب بر نداشته و دستى بر دلم نگذاشته ،آنچه پيش مىروم او كناره مىكند ،چنان با من (با آنكه در يك خانه است ) بيگانه است كه گوئى نمى شناسد ،رفتارش غلامانه است نه جانانه ،از هيچ در تو نمىآيد ،هرگز گره از ابرويش نمىگشايد ،هر چه رو به او مىآيم جز پشت دست نمي خايم نه مى توانم از او چشم پوشم و دست كشم و نه مى توانم دستى به دامنش رسانم ،بزرگتر سنگى بر سر منست بنام بخت ،و سختتر سنگى در سينه او است بنام دل ،آواره بيچاره در جهان منم ،نه گداى خاك نشين .
دايه به فكر فرو رفت پس از انديشههاى دور سر نزديك به گوش زليخا آورد كه اى دخترم مرا به درياى غم انداختى ،با جهانى شرم مى پرسم آيا يوسف روى تو را ( كه گيتى مانندش نديده ) ديده و از تو پس كشيده ،يا نديده اگر ديده چاره دشوار است بلكه ندارد ،و اگر نديده چاره اش آسانست .
زليخا دامنها اشك ريخت كه بزرگتر دردم همين است كه در اين يك سال بهر جلوه زيبائى خود را به او نمودم او نگاه به من نكرد چشم از پشت پاى خودش برنداشت ،به هر زارى و به هر طنّازى پيش رفتم نشد ، گاهى بسكه درخواستِ يك نظر كردم و نكرد ،چنان غيظم گرفت كه او را در لت كشم و چوب به پايش زنم كه پايش را مىبيند و مرا نه ،باز به هوش آمدم انصاف دادم سليقه اش را پسنديدم كه الحق پشت پاى او بهتر از روى منست ،اگر من صورت به پايش بسايم تازه آبى به رويم مىآيد كه نبود .
دايه بسى خورسند شد كه دخترا غم مدار دل خوشدار ،مژدهات مىدهم كه اگر يكبار ترا بيند هرگز بى تو ننشيند و از تو نشكيبد ،اسلحه تو روى تو است كمند تو موى تو ،زندان تو ابروى تو ،رويت هر حريف را مىافكند ،مويت مىكشد و به دام ابرويت مىاندازد ،و ديگر از زير آن طاق خلاصى ندارد ،گرهگشاى تو يك ديدار تو است آنگاه او سايه است و تو خورشيد.اما همين ديدار هم خرج دارد هم رنج ،و راهش آنست كه به بهانه تنگى جا عزيز را وادارى كه اجازه بناى تازهاى بدهد ،آنگاه من طرحريزى مىكنم كه هم خلوتخانه باشد و هم آينهخانه .هفت حجره تو در تو بسازند كه راهش يكى باشد ،حجره هفتم همه ديوارها و سقفش پر از آينه بزرگ باشد به ديوار نشانده نه جدا.پس همه زيورهايت را به خود آراسته در اطاق آينه بر تخت زمرّدين بنشينى و كنيزانت يوسف را از جانب تو بخوانند و او را به اطاق آينه برسانند و خودشان بيرون روند و درها را از پشت ببندند كه يوسف نتواند بگريزد ،آنگاه با يوسف سخن كن و تعريف بناى تازه و اصرار به ديدن در و ديوارش تا روى ترا در آينه ببيند ،ديگر كار تمام است .
پس يكسال طول كشيد تا آن حجره ساخته و پرداخته شد ،و دايه سپرده بود به زليخا كه كسى نفهمد مقصود چيست و در آن يكسال باز رفتار زليخا با يوسف همان تدبيرهاى نو به نو بود ،و رفتار يوسف همان رسوم كهنه كه مواظب آن دو شاهكار خودش بود ، غافل از آنكه اين حجرهها دام بلاى او است ،خودش هم به حكم زليخا همه روزه سركارى بنّاها را مىنمود ،و زليخا هم به همين اميد دلخوش بود ،غافل از آنكه براى او هم دام بلا خواهد شد .
تا آنروز موعود كه روز نامىِ جهان بود ،گويا عزيز آنروز بوئى از كار برد كه آمد كنيزان را واداشت كه درهاى بسته را باز كنند .آنها هر چه بهانه آوردند مزيد بدگمانى عزيز شد اصرار بيشتر نمود ،تا در باز شد مصادف شد با فرياد نوميدانه زليخا بر يوسف و دويدن او با شتاب و رسيدن او با سوز جهانتاب و دريدن پيراهن تا به دامن و چهره برافروخته به چندين رنگ و يوسف هم عرق مىريزد و بىمحابا مىگريزد .از اين سوءِ برخورد هر سه خشكيدند ،چيزى كه گمان نداشتند ديدند،نه تنها آنها فلك هم انگشت حيرت به دندان گزيد ، اما هيچيك انگشت پشيمانى نبود ( سبّابة المتنذّم ) نبود ،همه انگشت شهادت بود ،از قبيل شهادت اعضاءِ گنهكار در محشر ،كه آنروز كمتر از محشر نبود .
اما از زليخا برافروختگى رويش رنگ به رنگ و آشفتگى مويش و شكستن طاق ابرويش و لرزش نوميدانهاش شهادت به حالات متنوّعه درونيش مىداد .و چين پيشانى يوسف و گره ابرويش كه هنوز پس از خرابىهاى بصره باز نشده بود با سرخى گردنش از طپانچه زليخا و سرخى گلويش از فشار كشيدن پيراهن تا پاره شد ،اما از عقب با چنگال درنده زليخا كه آنوقت با شير گرسنه پنجه مىزد ،به پاكى و درماندگىِ او شهادت مىداد ،علاوه كه بچه گهواره هم كه از آن نعرههاى آنها از خواب جسته بود شهادت داد .
اما خود عزيز بس كه گيج شده بود نمىفهميد كه شهادت به نفع خود يا بر ضرر دهد ،شگفتىهائى كه بايد هر يك در قرنى رو دهد او در يكدم يكجا بر سر خودش آمده مىبيند كه همه ضررها و رسوائيها بر او متوجه است .هر يك گنهكار باشند يا پاك ،او بهر حال در عذاب ناگفتنى است ،بويژه كه اين صدا كه سالها بود و در پرده بود ،آندم چنان بلند شد كه همه فهميدند و ديدند ،گروهى به تماشا آمدند ، گروهى به خبر پهن كردن در كوى و برزن رفتند ،آنكه نرفت و نخواهد رفت غم دل يوسف بود و عشق دل زليخا .
در شگفتى اين قصه هفت در بند ،همين بس كه خدا در قرآن مجيد از همه گزارشهاى آن خانه عشقآباد كه هزاران رنگ بود اين يكى را بيان فرموده آنهم به چه آب و تاب و با چه اشارات كه تا قيامت بايد مفسّران پى معنى (و همّ بها) بگردند و هنوز مطلب آرامبخشى به دست نيارند و براى دنباله همين قصه بزم دست بريدن و حيض ديدن را به چه شيرينى شرح داده ،تا همه بدانند كه خدا قدر حسن و عشق را بيش از هر عاشقى مىداند ،و عذر عاشق را زودتر از همه عذرها مىپذيرد ،بلكه خودش به لطف عذرخواه او مىشود .و همه فلاسفه جهان سخن عشق را بر طاق بلند مى نهند ،حتى آنها كه منكر عشقند باز جرأت نكوهيدن از بن دندان ندارند .
30 و قال نسوة فى المدينة امرات العزيز تراود فيتها عن نفسه قد شغفها حبّاً انا لنريها فى ضلال مبين .
31 فلما سمعت بمكرهنّ ارسلت اليهن بالّدعوة واعتدت لهنّ متكّئاً لئلّا يستلقين اذا دهشن و آتت كل واحدة منهنّ سكّيناً و قالت اخرج عليهنّ فلمّا راينه اكبرنه سماهنّ اكبرمن ان يوصف و انكان بلا ضمير بارز فبمعنى حضن و جاء فىالأخبار انّهنّ حضن او احديهنّ حاضت و قطّعن منالدّهشة مكان الأترجة المأخوذة ايديهنّ و قلن حاش لله كلمة قسمالتعجب[1] ما هذا بشراً ان هذا الّا ملك كريم .
32 قالت و هى مفيقة فذا لكنّ الذى لمتنّنى فيه سمّى اللّوم فىالفوق مكراً و لقد راودته عن نفسه فاستعصم اقرّت بعصمته ثم هدّدته على امرار العصمة و لئن لم يفعل ما آمره ليسجننّ و ليكوناً من الصّاغرين بغيرالسّجن او تعبير آخر عن السّجن .
33 قال يوسف فى نفسه او كما سمعن ربّ السجن احبّ الىّ ممّا يدعوننى اليه لما كان هذا دعوى عظيمةً منه استدرك بقوله و الّا تصرف عنّى كيدهن اصب اميل اليهنّ لجمالهنّ و اكن منالجاهلين بافضالك .
34 فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهنّ كما صرف كيد زليخا و هو اعظم انه هوالسّميع العليم بوجوه الصّرف اوجهها رضا يوسف بل فرحه بالسجن و فيه فرجه .
35 ثم بعد اشهر بدالهم لرجالهنّ من بعد ماراو الأيات شهادة الرّضيع و اقرار زليخا ان ليسجنّنه جمع مذكر مؤكد يئول بالمصدر و يصير فاعل بدا حتى حين اقلّ زمان ليرى الناس انتقامنا منه فيعلموا انه كان مذنباً لا زليخا لكن صار سجنه لدى الناس اشنع من اصلالعمل لشهرة برائته بمالاينكر.
تازهگى اين مجلس و شهرتش هم بيش از كار زليخا شد و هم پردهپوش و عذرخواه او شد ،زيرا اين چهل زن همه زنان رجال دولت بودند و ادعاهاى بزرگ در عصمت و پاكدامنى خود مىنمودند و زليخا را در همه جا آشكار به هرزگى مىنكوهيدند .عزيز هم از بزرگترين رجال دولت بود كه آن زنان بدگو نتوانستند دعوت زليخا را نپذيرند و در چهره زليخا منكر بدگوئى خود شده گفتند كه مردم گويند و ما باور ننموديم و تو را در جواب گويندهها به عصمت ستوديم ،تا وقتى كه زليخا لمتنّنى گفت آنها همه مدهوش بودند و در اين عالم نبودند كه بينند زليخا انكار آنها را باور نكرده نسبت ملامت به خود آنها داد .
گويند نه نفر از آن چهل زن هماندم بمردند و يكى حايض شده افتاد در خون و سه نفر ديوانه شده نعره زنان دويدند به صحرا رفتند و برنگشتند تا مردند و باقى كه خيلى خاكمرده و بيحسّ بودند دست خود را آنقدر بريدند كه خون رخت آنها را رنگين كرد و نفهميدند ،زيرا چشمشان بازمانده بود به روى يوسف و مژه بهم نمىخورد و دهنشان هم باز مانده بود مانند مرده تا مدتى كه به يك رسوائى رفتند .و اينها همه معجزه يوسف شده به دهنها افتاد و آيات در اين آيه اينگونه چيزها است ،و خدا نسبة آيات و به زندان فرستادن يوسف را به مردان داده يا به همه ،زيرا انتشار ميان همه بود و شوهران آن چهل زن با عزيز همدرد ننگ و سرشكستگى شدند و بر خود نپسنديدند كه نام آنها اينهمه بر زبانها به رسوائى بگذرد ،نفس شوم آنها واداشت به انتقام خنك زشتى كه هم به گناه افتادند زيرا خودشان بيگناهى يوسف را يقين داشتند ،و هم بيشتر و بدتر رسوا شدند .رفع فاسد با افسد نيكو صدق نمود .تا آنوقت ننگ موهومى بالتبع بود و امر زندان موهوم را معلوم و تبعى را اصلى نمود .
اما براى يوسف هم ترحّم و شرف شد و هم سرمايه جاه آينده و هم رهائى از شرّ زنان كه ديگر نه دست خودشان را ببرّند و نه پيراهن او را بدرّند .سبب آنكه لمتنّنى را بمكرهنّ تعبير نموده آن بود كه زنان ملامتگر غرض شخصى هم به نفع خود داشتند كه شايد زليخا از ترس ننگ دست از يوسف بردارد و او را بفروشد ،تا مسكر خم نشين شاهد بازارى شود ،تا همه توانندش ديد ،يا بلكه به وصالش رسيد .چونكه غيرت عشق زليخا (كه عاشق موحّدى بود) برنمىداشت كه جز چشم او چشمى يوسفش را ببيند تا چه رسد كه گل مراد بچيند .لذا او را منع از بيرون رفتن نموده بود كه مانند شمس لمستقرلها باشد و از منطقة البروج خارج نشود ،نه مانند قمر (ماه) (چندر)[2] قدرّه منازل ،اگر چه همه سعود ثلثه باشد نمونه آنكه از دل زليخا هرگز بيرون نمىرود گر چه جان هم برود آن جانان نمىرود .
همانا در جهان برهانى قاطعتر از برهان زليخا ديده نشد كه خود دشمن چنان دست از دعوا بكشد كه دست خود را قطع كند ،و كسى برائت خود را مانند زليخا مشهود بيگمان ننمود ،كه خود مابهالنّزاع شهادت براى نفع او داد ،و هيچ عذرخواهى عذرش موجّهتر و پذيرفتهتر از عذر زليخا نشد ،شايد در محشر هم اگر زليخا را بپاى حساب آرند و بر او عشق او را خورده گيرند (گر چه خدا هرگز به گناه عشق راستى نگيرد) گويد خدايا تو خود عذر مرا خواستى در قرآنت فذالكنّ الذى فرمودى خواهش دارم كه تو هم مانند من يوسف را با جمال همان روزى آفتابه و لگن به دستش بده و حاضر كن ،اگر محشر تو را بر هم نزد و آب پاكى به دست همه نريخت مرا عذاب كن.
امّا خدا خواهد زندان را بر زليخا حجّت گرفت ،كه تو عذر به اين خوبى آوردى كه همه پسنديدند چرا بايد قدر عذرت را ندانى و او را به زندان فرستى .
مگر آنكه زليخا جواب دهد كه خدايا خواستم كه زندانيان هم كه رسوائى مرا شنيده بودند ببينند كه من حق داشتم ،كه همان شب اول يك درخت خشك در صحن زندان بود و يوسف را به خواهش خودش زير آن درخت منزل دادند ،صبح آن درخت سبز شد ميوه آورد و زندانيان خوردند ،و تا يوسف در زندان بود (مشهور دوازده سال است دور از باور) كسى تلخى زندان را احساس نمىنمود .
نام خدا كه خفىّالألطاف است درباره يوسف نيكو مصداق يافته كه بزرگتر نعمت يوسف زندان شد فصرف عنه تفسير به زندان شده .دعاى يوسف كه خدايا شرّ زنان را از من برگردان و مرا از مكر آنها برهان مستجاب شد به اينكه خدا واداشت شيطان را به اغواءِ شوهران چهل زن و عزيز ساده كودن كه يوسف را به زندان فرستند، پس عزيز كه مقرب شاه بود قصه را با پيرايههاى بسيار به شاه گفت و خواهش زندان نمود .
براى آنها زندان يوسف مايه ننگ دنيا و آخرت شد و براى يوسف مايه نجات دنيا و آخرت .پس خدا از راه بلاء خوشىهاى دنيا و آخرت به يوسف رسانيد .
چون تعبير خواب آن دو نفر در انجام كار سبب نجات و جاه يوسف شد ،خدا از اول رفتن به زندان قصه آنها را بيان مىفرمايد.
36 و دخل معه السّجن فتيان مجلت و منو متّهمان بارادة قتلالملك (الوليد) بالسمّ قال احدهماليوسف انّى ارانى اعصر خمراً و قال الأخر انى ارانى احمل فوق راسى خبزاً تأكل الطّير منه نبّئنا بتأويله انا نريك منالمحسنين .
37 قال لا يأتيكما طعام ترزقانه الّا نبّئتكما بتأويله قبل ان يأتيكما ذالك ممّا علّمنى ربّى انى تركت ملّة قوم لا يؤمنون بالله و هم بالأخرة هم كافرون.
38 واتبعت ملّة ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ماكان لنا ان نشرك بالله من شيئى ذالك من فضلالله علينا و علىالناس و لكن اكثرالناس لايشكرون اذ لايعلمون كون نبوة الأنبياءِ فضلا منالله فى حقهم ايضا و يزعمون حصر هذا الفضل بنفس الأنبياء فلا يشكرون نعمة فضلالله فىانفسهم و ان شكروا نعمة وجودالأنبياء بالأيمان بهم ،و هم معذورون فى ترك هذاالشكراذاثبات جهتى الفضل فىالنبوّات بحيث يتمايزان و يجب على كل منهما شكر براسه صعب بل تصوره ايضا صعب .
آنروز كه يوسف را به حكم شاه (وليد) از خانه عزيز با دست بسته (كه جان زليخا زير پاى او تا به هر جا پا نهد جان زليخا بر آنجا بوسه دهد ) در آوردند رو به زندان و غوغاى محشرنما در شهر بر پا شد هر كه توانست دويد و ديد و هر كه ديد ناليد ،دو جوان را هم مجلت خوانسالار و منو آبدار شاه آوردند كه هر سه با هم به زندان قدم نهادند ،عصر بود كه تا قرار گرفتند همديگر را نديدند مگر فردا يوسف در صحن زندان زير درخت خشگى كه همانروز سبز شد آرميده بود ،و آن دو در حجرهاى بودند ،يوسف از زندانبان اذن گرفت كه احوالپرسى آن دو نفر كند كه كىاند و گناهشان چيست .
زندانبان چون از دل و جان فريفته يوسف بود و تا آخر با او دوستانه دلسوزانه رفتار مىنمود ،و بند و بستى جز در زندان بر روى او نداشت و او را مختار به هر كار و گفتار مىشمرد ،گفت هر وقت خواستى آنها را و هر كه را نزد تو مىآورم ،و احوال آنها را من بهتر مىداند ،زيرا حقيقه امر را درباره هر مقصرى شاه به وسيله جاسوس پنهانى به من مىرساند تا من اندازه رفتار با او را بدانم ،چنانكه حضرت ترا هم به من سپرده كه فرمانبر تو باشم ،لذا ديشب كه آمدى خودت فرمودى كه زير درخت باشى من آوردم و تا آخر هم با تو چنينم ،اما ديگران از هر جهت فرمانبر من بايد باشند ،من هم منتظر فرمان پنهانى شاهم ،تو اگر از خود آن دو نفر احوال پرسى ،نخواهند راستى را گفت و نبايد هم اقرار بر ضرر خود نمايند .بدان كه هر كس بقدر جاهش دشمن دارد ، چنانكه تو را هم دشمن به اين روز انداخت به سبب جاهى كه در خانه عزيز در اثرِ مهرِ جانىِ زليخا يافته بودى ،والا اگر غلام مرسومى ،بيجاه معلوم هر چه از آن بدتر نباشد مىكردى صدا بلند نمىشد و توده ورد زبان نمىكردند ،و اكنون تو خود يك نفرى در اين يك نقطه ،اما سرگذشت تو به هزار رنگ در همه جا براى هميشه پهن است ،و پهنتر خواهد شد تا دامن قيامت ،اينها نشانه جاه بيمانند تو است . شاه هم دشمنهاى بسيار از داخل و خارج دارد دشمن خارجى مىگردد تا يك دشمن داخلى بيابد ،و بهمدستى او كارى صورت دهد ،اين دو نفر قابل دشمن بودن شاه نيستند اما نادانند و طمع كار (هر نادانى طمّاع است و هر طمّاعى نادان در بعضى نادانى بيشتر است و در بعضى طمع) دشمن خارجى اينها را به پول بسيار دور از باور فريفته و واداشته كه به شاه زهر خورانند ،مجلت كه خوانسالار است زهر در خوراك ريزد ،و منو كه آبدار است زهر در شراب ،و اين دو نفر از حال هم بيخبر بودند ،در انجام كار اندكى از هم بو مىبرند و با هم دشمنى رقابتى كه لازمه نوكرهاى شاه است دارند ،خواستند همديگر را نزد شاه رسوا كنند از قضا هر دو رسوا ميشوند به اختلاف كم و زياد .لذا هر دو را شاه موقتاً به زندان فرستاده تا خودش چيزى بفهمد .اكنون تا اين اندازه معلوم است كه ديروز غذاى ظهر را خوانسالار چيده و ايستاده ،بعد منو آبدار با ظرف شراب وارد مىشود مىبيند كه شاه هنوز دست به غذا نبرده ،آندم كه شراب را زمين مىنهد آهسته به شاه مىگويد غذا زهر دارد ،شاه مضطرب شده نگاه تند به خوانسالار مىكند ،خوانسالار مىلرزد با رنگ پريده كه نشانه گنهكاريست ،مىگويد حالا كه چنين شد شراب هم زهردار دارد، شاه بيشتر بدگمان مىشود مىگويد هر دوتان بخوريد ،آبدار شراب را مىخورد و باكش نمىشود ،شاه قدرى آرام مىيابد ،به خوانسالار اصرار مىكند بخور او نمىخورد ،شاه غذا را نزد گربه مىنهد گربه تا خورد مىميرد شاه به فكر فرو رفته به تدبير مىافتد ،پس از فكر هر دو را به زندان فرستاده و به من سپرده كه خيلى نگهبان آنها باشم و با آنها از هر در سخن كنم تا چيزى به دست آيد .اينك من به نرمى با آنها اندك اندك سخن مىكنم ،هر چه به دست آمد هم به شاه پيام مىدهم و هم به تو خواهم گفت .
يوسف سررشته را به دست آورد و از احوال پرسى آنها درگذشت ،اما با همه زندانىها بناى مهر نهاد و دلجويانه با يكيك سخن دلجوئى گفت و از در پند با همه برآمد ،چنانكه همه رو به او شده با او خو گرفتند شاد شدند تا اندازهاى دانستند كه يوسف با مردم ديگر خيلى فرق دارد .هر كس درد دل خود را نزد او برد و سر به او فرود آورد و چاره كار خواست .او هم به همه اميد مىداد و آنها را به سخنان دلربا سرگرم و بيخيال نگاه مىداشت .
در مثل زندان جائى همين اندازه هم نعمت بى اندازه است ، زندان نه يكى از منازل دنيا است نه يكى از مقامات آخرت ،زيرا لوازم و توابع دنيا و آخرت هيچيك در آنجا نيست ،و نه از عالم خوابست نه از عالم بيدارى .هر كه گرفتار زندان نشده نه مىتواند وصف زندان را مطابق به آنچه هست بكند و نه باور مىكند از يك زندانى وصف آنجا را ،بايد وصف كننده زندانى باشد و باور كننده هم زندانى ،و از آنسو خود زندانى دل سخن كردن ندارد و اگر گويد شايد شكسته بستهاى يا از خرمن دستهاى گويد كه حقش اداء نشده ،و نيز زندانى باور كردن لازم ندارد ،او خود نفس باور است و نيز دلش بجا نيست تا باور كند ،مرده نه مردن را باور اصطلاحى مىكند كه تصديق منطقى باشد و نه مىتواند مردن را وصف كند كماهوحقه ،و نه حاجت به باور كردن دارد و نه به وصف كردن ،همچنين تشنه و عاشق و بيمار و خسته از كار نسبت به وصف و باور تشنگى و عاشقى .
مهدى بن منصور كه سيم خلفاء عباسى است صالحبنعبدالقدوس را به تهمت زندقه تا مدتى حبس كرده بود ،او در زندان ،قصيدهاى در وصف زندان گفته كه ادباء گويند كه از شعراء عرب كسى زندان را پيش از او به از او وصف نكرده اما شعراء عجم زبان روانى دارند كه كس ندارد .اشعار جامى را در قصه يوسف ببينيد كه جان آدم را حركت مىدهد مىخواهد برآرد .اين ناچيز به اثر سخن جامى بسيار معتقدم هم نثر هم نظم هم علم هم قصه كه در بهارستانش نيكو پيدا است ،در ميوه زندگانى ص 183 گفتهام .
صالح جلوتر از ابوفراس است[3] كه يكسال حبس روميان بود وقصايد بسيار خوب در آنجا سروده كه بهتر و سوزانندهتر از قصايد زمان پادشاهى او است كه روميّات بنام است ،و او بعد از كتاب حماسّه بود .
ترجمه چند شعر صالح اين است : ما از دنيا بيرونيم با آنكه هنوز در دنيائيم ،پس نه مرده از دنيائيم و نه زنده در دنيا ،آندم كه زندانبان نزد ما آيد گوئيم كه كسى از دنيا به بر ما آمده ،هر صبح كه از خواب برخيزيم اگر خوابى ديده باشيم و با هم بگوئيم يك خورسندى شگفتى داريم كه سخن ما بوى دنيا مىدهد غنيمت است همان خواهيم كه سخن به درازا كشد ،گاه مىشود كه در خواب ديدن هم بر روى ما بسته مىشود كه هر چه دعاى خواب هم بخوانيم خواب نمىبينيم ،و گاه در باز مىشود كه خوابهاى بسيار پياپى مىبينيم ،كه خواب ديدن ما هم مانند اهل دنيا نيست ،ميان قبريم اما هنوز دفن نشدهايم ،از مردم به كناريم كسى در دسترس ما نيست ،ما هم اهل يك محلّهايم از دنيا كه آن محله در بيرون دنيا است ،آيا كسى پيدا مىشود كه به ما يك خانهاى در غير اين محله كه هستيم بدهد.
هر روز بامداد نزد يوسف انجمنى از خواب بينندهها بود كه به نوبت ديدههاى خواب خود را با بيم و اميد مىگفتند تا آن بيداردل چه تعبير نمايد .يك محكمه انسى شده بود آن زير درخت پيرامون آن نيكبخت ،(مطلق خوابيدن اگر چه آنى باشد و اگر چه خوابى نبيند دليل بودن عالم غيب است قاهر و رباينده عالم شهود به چندين بيان كه تقرير دليل فرق مىكند ،بعضى پس از تقرير هنوز تقريبى لازم دارد تا منجّز شود كه تقرير ناقص بوده ،و بعض تقريرها روشن و بىنياز به تقريب است ،و خواب ديدن كه بعضى آن را از عوارض خاصه انسان مىدانند و بعضى در حيوان هم بندرت قائلند و اين ناچيز هر حيوانى را كه مغز سر دارد قابل رؤيا مىداند به برهان خيال در بيدارى و قبول اعمّ از وقوعست كه مدعى وقوع نمىتوان شد زيرا زبان آنها را كسى و آنها زبان كسى را نمىدانند ،جداگانه دليل است بر بودن عالم غيب در باطن و در طول عالم شهود ،و آنهم به چند بيان تقرير بر مىدارد.
لفظ سهل ممتنع بطور وصف نه بطور عطف ،مصداق كاملش اثبات عالم غيب است كه اگر مبادى مسلّمه كسى پيدا كند اقامه برهان آسانست به درجهاى كه مانند محسوسات ديدنىها خواهد شد ،والّا محال است .و نيز با التفات وبىغرض آسانست ،و بىالتفات و با غرض محالست .و آدم بيغرض غير عاديست ميان مردم عادى پيدا مىشود بلكه محالست مبايد باور نمود ،والّا باور معيوبست و بيشتر مردم دچار عيب باور خودند و نمىدانند ،بلكه با تشدّد خود را اهل حلّ و عقد مىشمارند .
اصل چيز فهميدن مطلقاً سهل ممتنع است بعضى با هزاران دانشهاى فنّى هيچ نفهميدهاند و نخواهند هم فهميد اگر عمر نوح كنند حتى بديهيات اوليّه را نظريّات صعبه مىشمارند ،و بعضى بىآموختن فهميدهاند اگر چه كمعمر و بيسواد باشند ،به بيسوادان اميد بيشتر توان بست به شرط آنكه رئيس يك عنوانى نباشد كه از فهم رؤساء بايد اميد را بريد مگر آنكه به اختيار ترك رياست كند كه به فهم او بايد اميدها بست هم در گذشته و هم در آينده كه اگر بيفهم بود ترك رياست نمىنمود ،و اكنون كه به فراغت رسيده البته تلاش فهم خواهد زد و مانع از ادراك حقايق هم ندارد كه رياست باشد .من در همه كتبم نظر به نكوهيدن رياست دارم و به ستودن فكر ، رياست هم مانع از فكر كردنست و هم آنچه به فكر رئيس برسد بىاعتبار است از باب رأى العليل عليل ).
پس آن دو نفر كه همزاد يوسف بودند در نشأة زندان ،يا راستى خواب ديدند هر يك آن را كه گفت يا عوض كردند عمداً يا سهواً ،يا آنكه به هوس خوابى ساختند تا از قافله باز نمانند يا به غرض آزمايش دشمنى يا بىدشمنى ،كه هريك از اينها را يكى از مفسّران قديم گفته و نسبت به روايت معتبرى دادهاند .
پس منو آبدار شاه كه دلخوشتر بود گفت كه من خود را در باغ انگور ديدم از يك درختى كه تنها 3 خوشه انگور داشت همه را چيدم ،و ناگاه ساغر مخصوص شاه را نزد خود ديدم و آن انگورها را به دست خود فشردم ميان آن ساغر فشردم پر شد ،بناگاه شاه را نزد خود ديدم ساغر را به شاهپيمودم او هم همه را خورد ،او مست شد من بيدار .
پس مجلت خوانسالار كه بيمناكتر از همه زندانيان بود گفت خود را ديدم كه طبقى پر از نان كه سه سبد نان بر روى هم بود بر سر گرفتهام و چند رنگ خوردنى بجز نان و پرندگان درنده (سباعالطير) در پروازند ،هر دم يكى از آن نانها بر مىدارند و مىپرند در هوا مىخورند و باز مىگردند و مىبرند ،بالجمله سر سفره بزرگ پر خوراكى شده براى مرغان.
آيه اعصر خمراً به معنى اعصر عنباً است كه انگور را به مجاز شايع خمر مىنامند ،سركه انگور را اطباء خلّ خمر نامند يعنى سركه چيز ديگر نه تنها سركه انگور .عربى كه انگور را در دست دارد بپرسند چه دارى مىگويد خمر دارم و كسى بر اين گفته خورده نمىگيرد .پس در آيه اعصر مجاز نيست خمر مجاز است ،چونكه گمان مىرود كه اعصر به معنى اسقى باشد .مجاز بودن خمر چون شايعست بهتر از مجاز بودن اعصر است زيرا آن شايع نيست و با فصاحت قرآن سازگار نيست.
چون اين دو خواب مناسب شغل آن دو نفر بود و همه زندانيان شنيدند ،گردن كشيده منتظر تعبير متساوى مناسبند .اما يوسف با خيلى فرق تعبير نمود به ضدّ يكديگر ،لذا خوانسالار مضطرب شده كه خواب شراب پيمودن را من ديده بودم نه او تعبير خوب مال منست و بد مال او .يوسف فرمود ديگر گذشت آنچه من گفتم بيگمان خواهد شد خواه خوابها راست باشد كه اگر هيچ خواب هم نديدهايد و هر دو دروغ گفتيد ،تعبير من شدنى است تو كشته و به دار آويخته مىشوى ،و او به جاه رسيده بهتر از اول .و در اين باب اخبار اسلامى هم هست كه خواب تابع تعبير است ،هر آنچه معبّر دانا گويد شدنى است مانند وحى منزل .
چون پيمبر جز پند مردم كارى در جهان ندارد ،پى بهانه پند مىگردد .اكنون يوسف همانكه اعتقاد زندانيان را به خود ديد پيش از تعبير خواب شروع به پند دينى و دعوت به توحيد نمود ،و آغاز اعجاز كرده فرمود بلى نه تنها تعبير خواب ،هر غيب را من مىدانم، اگر خوراكى براى شما ( رو به آن دو نفر بود و مقصود همه شنوندگان حاضر و غايب بودند كه تحدّى سنگينى بود ) آرند هنوز نياورده من مىدانم و به شما خبر مىدهم كه (كِى كَى چه خواهد آورد) و هنوز اين يكى از علوم منست كه خيلى بيش از اين است ،و همه از جانب خدا است كه به من الهام فرموده نه آنكه از غير خدا آموخته باشم، چونكه من دست كشيدم از دين بت پرستان كه بيشتر مردم بويژه اهل مصر بت پرستند و هر يك بتى در خانه و در بغل دارند و به معاد و محشر كافرند .من نواده دوم ابراهيمم براى ما روا نيست كه مانند مردم بت پرستيم و شريك براى خدا در پرستش قائل شويم ،هيچ چيز را از غيب و شهود به هيچ درجه از شركت اگر چه وسيله و شفيع و واسطه باشد ،و اين هم نه به نيروى فكر خود ما است ،بلكه خدا اين نور را از فضلش بر دل ما تابانيده و به هر كس هم كه مؤمن موحّد شود خدا به او تفضل فرموده بايد شكر كند خدا را بر مؤمن بودن خودش ،نه آنكه منت بر خدا ايمانش را يا به مردم نازش و فخر نمايد ،اما بيشتر مردم شكر نعمت ايمان خود را نمىكند و آن را نعمت خدا نمىدانند بلكه هنر خود مىپندارند .
يا صاحبىالسجن خطاب خاص و عرض عام و هو مضاف الىالسّجن اضافه العامل الى معموله او المظروف الى ظرفه ءارباب متفرقون خيرٌ اعم من الغيب و الشهود و منالجسم و الرّوح والصورة و المعنى فيغمّ ارباب الأنواع و العقول الطوليّه ،لاالاصنام فقط امالله الواحد القهّار اى سالب استقلال غيره فىالوجود و الوحدة والعبادة ،ما تعبدون ايّهاالمشركون تصريح بعموم الغرض من ندائهما من دونالله ايّاماً و من و كم كان صفة لمعبود محذوف حذف للتعميم اى ليس معبودكم الّا اسمائاً بلا مسمّى او اسماءالله و دوالّه و آياته لاغيره و فى عرضه سمّيتموها بالمعبودية انتم بتقليد و آبائكم بوهم اذ ما انزل الله بها بمعبوديّتها او بكونها اسما دون غيرها من سلطان دليل صالح للاتّباع ان الحكم فىالمعبودية والأسمية الممتازة الّا لله القهار الذى امر ان لا تعبدوا الّا اياه ذالك اى حصرالحكم و العبادة به الدّين القيّم لا عوج و لا ريب و لا وهن فيه و لكن اكثرالناس غيرالأنبياء لايعلمون الحصر و يزعمون جواز اتّخاذ الشفعاء.
تواند صاحبى بكسر با جمع بود نونش به اضافه افتاده ،تا خطاب عام به همه زندانيان باشد و اگر بفتح با كه قرائت مشهور است باشد باز غرض عام است گر چه خطاب خاص باشد آنگاه يا نسبة صحابت آنها به خود يوسف است و سجن ظرفست و يا نسبة صحابت خود آنها به يكديگر است در بودن در سجن ،يعنى اى دو رفيق من كه در يك روز ما سه نفر با هم به زندان آمديم يا اى دو رفيق با هم در زندان كه خود يوسف در ميان اين خطاب نباشد ،و يا اى همه زندانيان كه با هم رفيق شدهايم در زندان ،از شما مىپرسم به عقل و وجدانتان آيا در كار دين و عبادت چند خدا پراكنده غير هم داشته باشيم ،يا همه همه آنها را بپرستيم گاهى اين گاهى آن يا هميشه با هم به شركة ،يا هر يك از ما يك خداى جدا را بپرستيم كه يكيك ما موحد باشيم و جمع ما مشرك متعددالمعبود ،بهتر است يا همه يك خداى كافى قهار را تنها بيشريك. اى شمائى كه چند خدا داريد شما خودتان نام خدائى بر آنها نهادهايد شما به تقليد نياكان و آنها به وهم و گمان ،بى آنكه دليلى برهانى در ميان باشد يا خدا اجازه به اين كار داده باشد.بديهى است كه كار در دست خدا و اختيار حكم هر كار با او است ،اگر او فرموده بود كه غير مرا شفيع و واسطه بدانيد و بپرستيد ،روا بود ،امّا نفرموده بلكه با هرگونه تأكيد امر فرموده كه جز خودش را نپرستيد ،دين محكم همين يگانه پرستى است لكن بيشتر مردم نمىدانند.
پس از اداء دعوت پيمبرى رو بخصوص آن دو نفر (مجلت.منو) نمود و تعبير خواب فرمود .
يا صاحبىالسجن خطاب خاص لغرض خاص و هذا سبب تكرار النداء اما احدكما فينجو و يعلو و يسمو فيسقى ربه الذى يسقيه سابقاً خمراً و اماالأخر فيصلب و تاكلالطير من مخ راسه قضىالأمر الذى تستفتيان .
اى دو رفيقم يا اى دو زندانى كه در عنوان زندان با هم رفيق و شريكيد نه در دل نه در كار نه در خواب و نه در تعبير خواب ،يكى از شما زود از زندان مىرهد و به جاه بلند كه داشت مىرسد و ساقى شاه ميشود، و آن ديگر كشته مىشود به دار آويخته مدتها در دار مىماند تا مرغان هوا مغز سرش را بخورند ،و اين هر دو كار خواهد شد خواه خواب راست باشد يا دروغ .
چونكه شما از من تعبير خواب را به عنوان فتوى خواستيد و حاضر باور شديد ،اينك من فتوى مىدهم كه شخص منو خواهد ناجى و ساقى شد خواه آن خوابى كه گفت ديده باشد يا نه ،و شخص مجلب كشته خواهد شد اگر چه خواب نديده باشد يا خواب فشردن خمر را ديده باشد و تو خواب سبد نان را ديده باشى ،من فتوى را منجّز مىكنم به شخص ،نه آنكه حواله كنم به خواب .قضى يعنى منجز شخصى است نه عنوانى ،و تستفتيان دليل قضى است ،مستفتى حق ردّ فتوى يا تأويل را ندارد .اين جمله قضى مَثَل جارى شده كه در هر جا گفته مىشود و غالباً مؤثر مىشود ابراهيم بن مهدى كه چند روزى خليفه شد بر ضد مأمون گويد دوست پيش از قتل محمد امين نزدم درد دل از بدبختى خود كرد ،من دعا كردم او را ،ناگاه از كنار دجله آوازى آمد قضى الأمرالذى فيه تستفتيان من و او هر دو خشكيديم .
گويند برامكه همه علم نجوم كامل داشتند و هر كارشان را مقيد بودند كه بىاجازه ارتفاع وقت كه دقيقتر و يقينىترين حكم علم احكام و استخراج است نمىكردند (كه اكتفاء به زايجه تولد يا زايجه اول سال نكنند بلكه هر كار را همان ساعت كه بايد بكنند قرعه ارتفاع تشكيل دهند ) .جعفر در سفر آخر كه با هرون رشيد به حج مىرفت براى انشاءِ سفر روزى سعد خواست معين كند در خانهاش كه لب دجله اسطرلاب به دست گرفت با دقت طالع وقت را (يعنى ستارهائى و برجى كه در آنوقت از مشرق بالا مىآيند ) ببيند و حكم كند ،همانكه ديد آوازى از دجله شنيد بىآنكه گوينده او را ببيند ،تدبّر بالنجوم و لست تدرى – و ربّ النّجم يفعل مايشاء يعنى تو از ستاره مىپرسى خداى ستاره هر چه مىخواهد مىكند ،جعفر اسطرلاب را بر زمين زد و سوار شد در مراجعت نرسيده به بغداد در شهر انبار كشته شد و همه قتل عام شدند .
مبايد استدلال بر بطلان علم نجوم نمود ،زيرا نجوم امارات مجعوله به جعل مركّبند و جاعل خود آنها به جعل بسيط و جاعل مدلولات آنها به جعل مركب خدا است.هرگز منجم ستاره را مؤثر ذاتى نمىداند ،و ديگر علم نجوم علم است نه قدرت ،منجّم قادر بر تغيير نيست ،و قادر بر جلب نفع بسوى خودش به زور يا به اراده خودش نيست .پس مگويند كه
گر ستاره سعادتى دادى
كيقباد از منجمى زادى
اين شعر سخن عاميانه و مغالطه است شرف منجم همين بس كه مىداند كه كيقباد در ساعتى زاده كه نشانه شاهى داشته ،اما آنكه كدام بچه در اين ساعت بايد زائيده شود اين علم و اين قدرت منحصر به خدا است نه منجم دارد نه غير او ،بلى دانش همه ستارهها در قوه بشر نيست .
پس همه علوم در واقع ناقصند نه تنها نجوم و طب .اگر علم كسى محيط بر همه ستارهها ذره خلاف در حكم نمىكند اين علم نجوم كه هست احكام 1025 ستاره را مىداند و مليونها ستاره است شايد اتصالات و طلوعات آنها ناسخ يا شرط احكام كواكب مرسوده باشد.
پس سه روز كه از اين تعبير خواب گذشت روز چهارم به حكم شاه آمدند آن دو نفر را بردند يكى را كشته به دار آويختند و يكى را بخشيده دوباره به كار شرابدارى واداشتند ،يوسف به او وقت بيرون رفتن از زندان (كه آمدند با او وداع كنند) گفت كه نزد شاه گه گاه كه سرخوش گشت نام مرا ببر كه پنجسال است من بيگناه در زندانم باشد كه رحم آيد و برهاند ،او هم از دل و جان گفت بچشم و عازم هم بود، اما غيرت خدا كه پناه بردن به شاه را از يوسف نپسنديده بود ،از يادش برد كه تا هفت سال ديگر به ياد يوسف نيفتاد و يوسف در زندان ماند كه شد دوازده سال اينگونه عجايب از مختصات قصه يوسف است كه آنهمه حق به گردن او و عقيده در دل او پيدا كند ،در صحبت چندين ساله زندان كه با هم بودند ،او اين خواهش كوچك يوسف را فراموش كند ،با آنكه عازم بود آنقدر تلاش كند نزد شاه كه در همان روزها يوسف را برهاند ،تا از او در خارج زندان فوائد روحى بيابد .
اما آن تربيت عجيب بر ضد اسباب ظاهر كه خدا درباره يوسف با اختصاص داشت ،مقتضى شد كه اسباب ظاهره كاملاً نيكو فراهم شود براى يك كارى كه شكى در پيدا شدن آن كار نباشد ،آنگاه چنان آن اسباب بهم خورد كه نتيجه به ضدّ دهد ،تا لطف خدا به يوسف بىاسباب آشكار شود ،اگر با اسباب بود مختص به يوسف نبود ،و خدا اختصاص را خواسته .لذا خود خدا مخصوصاً اسباب را كاملاً فراهم مىكند ،و خودش بر هم مىزند ،نمىتوان بر كسى خورده گرفت كه چرا كردى.
در علم خدا مقدر شده بود كه يوسف دوازده سال به زندان باشد ،اما پس از پنج سال اين تعبير دو خواب را با صدق سه روزه و نجات ساقى فراهم مىكند ،و بر دل يوسف خواهش كردن از او را مىاندازد ،و او هم بدون خواهش عازم بود ،آنگاه از ياد او مىبرد. هيچكس مختار واقعى در هيچ كار نيست با آنكه به ظاهر اختيار تام دارد ،نه بر يوسف ايراد وارد است كه چرا پناه به غير خدا برد ،نه بر او كه چرا يادش رفت ،امّا همان خدائى كه اينكارها كرده حق ايراد بر همه دارد ،ولى بر او كه قابل نيست خدا ايراد ننمود ،و بر يوسف چنان عتاب سخت نمود كه يوسف ترسيد از نبوّت بيفتد و گريههاى سوزناك بيش از گريه يعقوب نمود .
يوسف كه مقربست نمىتواند و نبايد بگويد (خدايا خودت به دلم انداختى) اما يك نادان افتادهاى مىتواند و مىگويد و خدا هم از او اين گفتن را عيب نمىگيرد.
42 و قال يوسف للّذى ظنّ (علم لكن حفظ الأدب معالله و تفويض الأمر جميعاً مانع الأعتماد علىالعلم) انه ناجٍ منهما اذكرنى عند ربك الظاهرى و هو ملك مصر فانساهالشيطان ذكر ربه فلبث يوسف فى السجن بضعسنين فسرّ بسبع .شيطان از ياد ساقى برد كه نزد ملك نام يوسف برد ،و احتمال بعيد آنكه شيطان يوسف را غافل از ياد خدا كرد كه اين خواهش را كند .غلبه شيطان بر يوسف بعيد است ،همين كار يوسف از سوى خدا بود ،و بعد هم خدا اعتراض نمود ( هر چه كند حاكم است هر چه بگويد روا ) جبرئيل با عتاب آمد كه تو را كه عزيز پدرت نمود و از چاه برآورد ،تا آخر ،پس چرا پناه به شاه مىبرى ،بايد حكماً هفت سال ديگر در زندان بمانى . يوسف افتاد در اشك خود غلطيد ،آخر از جبرئيل پرسيد آيا خدا بجز هفت سال زندان غضب هم بر من مىكند و مرا از نظر مىاندازد گفت نه ،گفت پس زندان آسانست تا آخر عمر هم مىمانم ،همانقدر كه از نظر خدا نيفتم .(تربيت مخصوص اينگونه چيزها است – فوايد قصه يوسف هم بسيار است هم بزرگ گويند 75 ماده پند و معارف از آن به دست مىآيد و 150 اشارات استحسانى كه سرمايه عرفاء مىشود ) گويند براى يوسف سه بار غفلتى بزرگ رو داد كه خدا بر او عتاب نمود يكى همّ بها (اما به آن بيان كه شد).
دوم خواهش در زندان .
سيم آنكه در آخر به برادرانش گفت كه شما دزديد (آنها هم گفتند خودت دزدى).
پس از دوازده سال كه تغييرات بسيار رو داده شاه مصر هم مرد پسرش ريان بن وليد شاه شد ،چند شبى پياپى شاه خواب ديد كه هفت گاو لاغر حمله بر هفت گاو فربه برده آنها را خوردند و هفت خوشه خشك پيچيد بر هفت سنبل تازه پر از گندم و آنها را خشكانيد .
علما را خواست همه از تعبير ناتوان شدند .
آنگاه اين ساقى ياد يوسف كرد به شاه گفت در زندان يك معبّرى هست ،شاه گفت او را بياريد .يوسف گفت نمىآيم تا شاه تحقيق گناه مرا بكند و بيگناهى من به شاه ثابت شود .
43 قال الملك انى اَرى (احضار صورة ماضية فىالحال او) اشارة بتدريج بطئي فىالرّؤيا او بتكرارها فى ليال متقاربة اوحشه تكرارها بحصول يقين تامّ له فى اثرالتكرار فكانه صار ماموراً بتفتيش الأمر الأتى لعلّه هيّأ علاجاً و تدبيراً فىالدّفع اوالرّفع ليسهلالأمر على الجمع سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات هشمتهن و فتتّن. شايد كه خوابها هم مختلف بود و هم مكرر،گاهى اول گاوهاى فربه نمودار مىشد بعد گاوهاى لاغر از دور آمده آنها را مىخوردند ،چنانكه در وجود خارجى هم هفت سال پياپى فراوانى ارزانى خوشى خرمى بود بعد سالهاى خشك و قحط ،و گاهى اول لاغرها را مىديد كه مىدوند پس فربهها پيدا مىشوند ،همچنين در سنبلها ،و گاهى گاوها و سنبلها مختلف ديده مىشدند در يك خواب ،و گاهى گاوها تنها ديده مىشدند و شب ديگر سنبلها .اولها چندان دنبال تعبير نرفت تا مكرر شده مضطرب شد ،با جهانى شتاب چند گروه از انواع علماء را طلبيده اصرار در فكر نمود ،همه ناتوان شدند ،همانا خدا نمىگذارد كه خيالى بر دل آنها برسد درهاى دانش را بر آنها مىبندد تا يوسف نجات يابد .علماء به نادانىِ خود اقرار ننمودند ،بلكه موضوع خواب را برگرداندند كه خواب سه قسم است :راست – دروغ – پريشان.
راست تعبير مطابق ،دروغ تعبير به ضد دارد ،پريشان تعبير ندارد ،و اين خوابهاى شاه پريشان است .شاه بدش آمد بر آنها غضب نموده از نظر و از مقام انداخت ،حالا آنها چه قدر دشمنى يوسف را به دل مىگيرند و تلاش در آزار او مىكنند ،اما خدا نمىگذارد زيرا دوره خوشى آنها گذشته بود بايد از هر عنوانى بيفتند .
يا ايها الملأ افتونى فى رؤياى انكنتم للرؤيا تعبرون.
44 قالوااضغاث[4] احلام(مشتى خيالات بيهوده است) و مانحن بتأويل الأحلام بعالمين . 45 و قال الذى نجامنهما وادّكر بعد امة مدّة قرء امد اى نسيان انا انبئكم بتأويله فارسلون فارسلوه مع نفر الى السّجن فقال يا .
46 يوسف ايها الصديق كثيرالصدق فى تعبيرالرؤيا افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات لعلّى ارجع الىالناس واخبرهم بك و بتعبيرك لعلهم يعلمون شيئاً او انك عالم فيقدرونك و ينجونك و يرفعونك فوق اقرانك و ينجحون مرام جنانك قال تزرعون سبع سنين دأباً عادةً مستمرّةً فما حصدتم فذروه فى سنبله و لا تدقّوه و لا تنقّوه من تبنه الّا قليلاً ممّا تاكلون بقناعة جدّاً اقلّ بكثير من اكل ساير السّنين ادّخاراً للقحط ثم لتفاوت شئون الحصب والقحط لالفصل مدة بينهما يأتى من بعد ذالك سبع شداد تشبيه للقحط بمايقاوم ويولم منالاجسام الثقال(عرب شدة را در هفت جا گويد :گره زدن – كشيدن چيزى را از جائى ( نه وزن )- زبان يعنى به سختى و دشوارى سخن كردن كه لكنت باشد يا به تغيّر و تشدّد بر كسى بانگ زدن و بدگفتن – خشم و دشمنى – درد ظاهرى و باطنى ،تن مانند ورم – شراب كه غليظ باشد يا پر كيف گويند اثقلته الخمر او را شراب سنگين كرد ،اما در سال نگويد، پس در اينجا تشبيه است نه معنى لغوى ).
يأكلن تأكلون فيهنّ نسبة الفعل الى ظرف الفعل مجاز شايع لا بدع فيه ما قدّمتم لهنّ الّا قليلاً مماتحصنون هذا بشارة لأخر سنىالقحط فلايلجأ و لاينجّر الفقرالى افناء كلّها بل يبقى بذر كاف لزرع الأتية او لأحتياط الميرة .
ثم لتفاوتالشان لا لفصل زمان بينهما يأتى من بعد لزيادة من لتأكيد البشارة والرجأ ذالك عام فيه يغاث الناس يغيثهم المطر بالتّوالى و الخصب و تزيد اعشابهم و تسمن دوابّهم و فيه يعصرون الفواكه المايعة والمدهنة اى تزيد عن الأكل فيتفعون منها بغير الأكل ،فهو مبالغة فىالسّعة والدّعة ،قرء بفتح يا و ضمّها و شدّ صاد و تخفيفها بفتح و كسر و ضمّ فبمعنى يمطّرون بشدّ طا لكن يوجد زحف التكرار.
يك سبب فتى ناميدن يوسف ظهور اين جوانمرديست از او كه چنين خواب شگفتى كه شاه را چند روز گيج كرده و علماء ناتوان شدهاند ،و او هم نيازمند وسيله نجاتست و چنين بزرگتر وسيله پيش آمده كه شاه و مردم نگرانند ،جا داشت كه بفرمايد نمىگويم مگر پس از رهائى ،و نكرد و نام رهائى نبرد ،با جهانى بزرگى رايگان هم تعبير شايان نمود و هم راه چاره نشان داد چنانكه خودشان چاره كنند و محتاج او نشوند.
فرمود شما چهارده سال شگفتى در جلو دارى ،هفت فراوانى – هفت قحطى ،پس در فراوانى از همان سال قناعت بسيار تا توانيد پيشه كنيد ضبط كنيد ريز و پاش مكنيد و گندم را بيشتر از لزوم مكوبيد باد مدهيد ،همان خوشه نكوبيده را انبار كنيد در جاى خشك تا نپوسد ،و در سالهاى قحطى كه روز افزون گرسنگى مىبارد و خود سال گويا جوع دارد همه چيز را مىخورد با جهانى آرامى كمكم آن انبارها را بگشائيد و بخوريد انبار سال اول را كه بايد جدا معلوم كرده باشيد در سال اول قحط ،دوم را در دوم تا هفتم ،اميد كه خدا بركت دهد زياد هم آريد براى تخمكارى يا ترس از آينده ،اما بخواست خدا ديگر ترس نيست ،و سال پانزدهم (آخر حوا) (فطام از رضاع) يك فراوانى ارزانى و خوشى خواهد بود كه كمتر ديده شده ،بويژه نمايانى و قدردانى پس از هفت سال قحط ،كه چشم آرزو را پر و خيال را سير مىكند ،بارانهاى بوقت قنش به قنش (كه در جلد چهارم صفحه 106 گفتم) بى تخلف آيد ميوهها خوب بسيار چنانكه از خوردن بيشتر باشد بفشردن رسد انواع فشردنها و فائدهها از آب هر ميوهاى انواع خوراكها و دواها توان ساخت كه نعمت را بسط داد (يك معنى بركت اينگونه سليقهها است كه بعض نژادها در ممالك قديمه شرق داشتند و از آنها اندكى به پارهاى از شهرهاى ايران رسيده و اكنون هم هست در قزوين و تبريز و يزد و قم چنانكه در شيراز و كرمان بعكس اين است مردم تلف كار فردا نبين بسيارند).
و شگفتتر از همه آنكه همان ساقى است كه يوسف از او خواهش كرده بود و بر او حقوق بسيار داشت و او بدترين ناسپاسى را كرده و تا هفت سال نامى از يوسف نزد كسى نبرده .اكنون هم كه بنام خود نه بنام شاه ،از يوسف بهامندترين دانشى را بياموزد و برود بنام خودش بخرج دهد كه بالاترين بيشرمى است.
باز يوسف هيچ به روى او نياورد و گله از گذشته ننمود و دريغ نكرد فوراً بى تأنّى و ناز جوانمردى كرد همانقدر دروغ او را بر او رد كرد و سخن بر دهانش شكست ،او گفت من چنين خوابها ديدهام ، فرمود تو نديدهاى شاه ديده و كسى تعبير نتوانسته بناچار نزد من آمدهاى كه شاه و گروه بسيار دست از همه كار كشيده نشستهاند چشم به در ،تا تو درآئى و تعبير خواب آرى ،اينك من هم زود مختصر مفيد مىگويم تا زود بروى بگوئى كه خدا بناءِ بزرگى بكار مردم مصر و حوالى تابيست فرسخ مربع (درجه نجومى) نهاده تا پانزده سال بوضع غير معتاد با آنها رفتار خواهد نمود كه تا قرنها به داستان خواهند گفت و هر شنوندهاى خواهد شكفت .لذا تعبير و چاره را با هم آميخته فرمود تا مختصر شود .
و پس از آن ساكت سر بزير انداخت و هيچ نفرمود .همه زندانبان و زندانيان حيرتها كردند ناگفتنى از اين بزرگى و بىنيازى يوسف كه تامدتى همه دهنها باز مانده نگاه به يوسف مىكردند ،آدم دوازده سال رنجهاى زندان را برده و از لاغرى مانند مرده شده ،چنين درياى علم را يكجا بىپروا به دامان يك ناسپاسى بريزد و دم دركشد ،نه چيزى از او بخواهد و نه منّتى بر او نهد ،كار بشر نيست (حاش لله ما هذا بشر ان هذا الّا ملك كريم) بلكه ملك هم چنين نخواهد شد نتوان او را به چيزى مانند كرد ،و نه نامى لايق بر او نهاد ،جز آنكه نام خودش را گوئيم اما از زبان خاتمالانبياء شمع فروزان بزم پيمبران كه فرمود الكريم بن الكريم بن الكريم بن الكريم يوسف بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم.
آن ساقى كه به دنبال مى ناب (تعبير خواب) رفته بود ،زود برگشت دريائى از علم بر روى شاه و رعاياء گشود كه يوسف زندانى (ماه كنعانى) چنين فرمود ،همانكه شنيدند شكفتيدند چه شكفتى ناگفتنى ،حالا منتظرند كه بينند يوسف در برابر اين دانش شگرف چه خواهش ژرفى كرده باشد ،ديدند هيچ نامى هم از خود نبرده ،يارب چه دريا دلى چه توانا جانى ،نفر نيست يك جهان جان است بلكه جهانها و جهانها ،نامى نتوانيم به او داد جز نام خودش يوسف ، عنوانى نتوانيم بر او نهاد جز نمايندگى خدا كه خدا مژدهاش را قبلاً به ملئكه مىدهد انّى جاعل فىالارض خليفةً و رفتار ملئكه را با او منحصر مىكند به سجده او ،چون يوسف از او خواهد پيدا شد فقعواله ساجدين نه تنها يازده ستاره و مهر و ماه بلكه هيجده هزار عالم جانور كان گياه بايد تا ابد بر او سجده برند.
در آن ميان خود شاه قدرشناسى كرد گفت اين رادمرد فرزانه اين دانشور بيمانند يگانه ،كيست كه من تاكنون نديدهام ،در مملكت من چنين كسى باشد و منش نبينم و از او غافل نشينم.
درجهان شاهدى و ما فارغ در قدح بادهاى و ما هشيار
زود برويد او را بياريد تا من او را به جان خودم چسبانم ،و در تنگناى دلم آن دريادل را جا دهم .و اين سخن را با جهانى شتاب پياپى گفت ، لذا خدا هم دو بار از او نقل نموده اول و قالالملك ائتونى به فلمّا جائه الرسول فىالسجن مبشراً منتظراً استبشاره لكنه لم يستبشر و لم يتحرك بل كان كماكان و قال بغناءٍ فوق كل غناءٍ ارجع الى ربك كما جئت فاسئله مابال النّسوة اللّاتى قطعّن ايديهنّ كل تقطيع و مزّقن استارهنّ بوجه فظيع ان ربّى بكيدهنّ عليم فما اعظم مكرهن وماابشع كيدهن بحيث لايعلمه الّاالله .
پيكى طنّاز با هزاران منت و ناز به زندان آمد تا يوسف را بر شاه برد ،به گمانش مانند همه كس كه يوسف بر اين مژده جان خواهد فشاند ،و هرچه زودتر از جا جسته به راه خواهد افتاد ،اما آن كوه وقار آن درياى ذخّار ،با جهانى خونسردى و آرامى اين پيام جانبخش را شنيد و از جا نجنبيد .صولت سيلاب را تمكين دريا بشكند – فوجى از گردان نهالى را ز باغش نشكند ،همان نشسته كه بود فرمود آمدن من به اين آسانى نيست ،براى من ايوان شاه با زندان يكيست ،شاه بايد نخست گناه مرا بداند ،آنگاه مرا برهاند ببيند اندازه مجازات من پر شده ،تا لطمه به قانون نخورد ،سرمايه گناهم بزم دست بريدن زنانست ،چه دست بريدنى كه پرده خود را دريدند ،و از خودشان هم يكيك خجالت كشيدند ،اكنون شاه را بايد كه در اطراف آن قضيه تحقيقى عميق نمود و راه عدل را بى كم و كاست پيمود ،كه گناه آن بزم با كدام طرف بود ،با من كه دوازده سالست به زندانم و كسى نپرسيده و به يادم نيفتاده ،تا اكنون كه از هر راه نيازمند من شدهايد ،يا با آنها كه چوب بيصداى خدا را خورده و آزارها درونى ديدهاند و خواهند ديد ،كاين رشته سرى دراز دارد .خاتم انبياء فرمود از يوسف و از كرم و صبرش عجب دارم كه تعبير خواب شاه را خواستند بىدريغ گفت و اگر من بودم ميگفتم تا از زندانم در نياريد نگويم ،اين كرم او و چون مژده دادند كه از زندان بدر آى در نيامد اگر من بودم شتاب مينمودم ،اين صبر او.
اين بنده گويد كه اين دو نمايان كار يوسف كه مانند ندارد، يوسف به قصد كفاره خواهش از شاه كه به ساقى گفته بود كرد و بس نيكو كرد كه از همه كارهاى او كه هر يكش بهتر از همه كار هريك است بالاتر است به شهادت ختم پيمبران كه عالم از كمالات او عجب دارد و او از كرم و صبر يوسف .
پس شاه با جدّى هر چه تمامتر همه را حاضر كرد زليخا زودتر از همه آمد اما با چه حالى فداى آن دهنى مىرود كه نام يوسف برد،
قال الملك لهنّ اذا حضرن عن آخر هنّ ما خطبكن اذ راودتنّ يوسف عن نفسه و ما قال راود ايا كنّ قلن حاش لله قسم و تنزيه و تعجّب ما علمنا عليه من سوءٍ فضلاً عنالأسائة قالت امرات العزيز من كبدها الحرّاء بلهجتها الغرّاء و انفاسها القرّاء الأن و كلّ آن الأن حصحص رباعى مضاعف كتمصحيفه حضحض و يوسف احض الحضاحض الحق انا مراراً راودته عن نفسه واروده مادمت حياً ماندمت و لااندم عليه احيى و عليه اموت و بدونه لا ابعث و انه فيمانسب الىّ منالصادقين.
شاه به زنان گفت قصه شما در آن بزم چه بود گمانتان به يوسف چيست ،گفتند خدا داند كه يوسف هم پاكدلست و هم پاكدامن گناه از ما بود نه از او و عذرخواه ما هم جمال بيهمال او است ،ما آن نبوده و نيستيم كه به هر چه دلبازيم يا بكسى دست يازيم ،در زمينه يوسف ايمان فلك به باد رفته ،ما از گناه خود در او ننگ نداريم ،تازه با پدرش يعقوب همدرديم و با بخت بد خودمان در نبرد ،كه چرا از آن بزم زنده بيرون آمديم و مانند آن 9 زن نمرديم ،و يا چرا در شهر مانديم و مانند آن ديوانه صحرائى رو به صحرا ننهاديم .و زليخا كه تا آندم از شرمش در بيرون مجلس بود ،زيرا اينكاسهها همه بر سر او شكسته ،و هر بوم شومى بر فرق او نشسته ،درآمد با نفسى در سينه شكسته ،گفت آنجا كه عيانست چه حاجت به بيانست سراپاى وجودم شاهد است كه حق با يوسف است ،من او رابخود خواندم كه سراپا نياز بودم به او نه او مرا كه هر بن مويش از چهره خورشيد بىنياز است و هماره بخود ناز، او درباره ما هر چه گويد راست گفته گنه را بر او راه نيست .
شاه صورت مجلس را با چند نفر به زندان فرستاد كه چه مقصودى از استنطاق اين زنان داشتى ،اينها كه جز اقرار چيزى ندارند ،يوسف جواب داد ذالك ليعلم الملك ايضا كغيره انى لم اخنه زوج زليخا الذى شكى الى اليك منى و استدعاك ان تسجننى بالغيب فى بيتالأقفال وان الله لايهدى لايستر كيدالخائنين فالخائن انا او هو .
الحزب التاسع والاربعون
53 و ما ابرّء نفسى ان النفس لأمارة بالسّوء الّا ما رحم ربّى انّ ربى غفور رحيم .
غرضم آن بود كه زندان من براى شكايت شوهر زليخا بود از خيانت من به زنش زليخا نزد شاه سابق پدرت وليد ،با آنكه خودش ديد دريدن پيراهن مرا بدست زليخا و بعد ديد بزم چهل زن و از ديدنم دست بريدن آنها را ،باز خواهش از پدرت نمود كه مرا به مغلطه به زندان انداخت و دوازده سال من بيكس در ته زندان ،اكنون كه تو بخواهى مرا نجات دهى ،بايد سند قانونى داشته باشى مباد عزيز باز آغاز دشمنى با من كند .
شاه از اين پيام يوسف كه هنوز در زندان نشسته در نمىآيد و اينگونه پيام مىفرستد ،هم افسرده شد و هم از كار پدرش و از غفلت تاكنونى خودش شرمنده ،كه چنين نور پاك و گوهر تابناك بايد در دولت ما چنين ستم كشد و كسى به دادش نرسد ،زنيكه خود چنين اقرار كند شوهر بيحسّ او به چه رو شكايت از او و دادخواهى از ما مىكند ،ما چرا بايد از اين جريانات ناهموار بىخبر باشيم ،با آنكه ما مسئول خدا و خلقيم ،همه اين گناهان به گردن ما است.پس بر عزيز سخت برآشفت و همه نشانههاى منصب او را از او پس گرفت و از نظرش انداخت ،و گروهى از وزراء را به زندان فرستاد با خلعت شاهانه كه همانجا بر يوسف بپوشانند و با جهانى عز و جلال او را از زندان برآرند و بر مركب خاص جنيبتدار شاه سوار نموده پياده در ركاب او به دربار آيند ( ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد) و در اثر اينهمه كرامات كه از يوسف ديد به پيمبرى او گرويد و شاه مؤمنى شد از آل فرعون و همين نطفه ايمان او بود و در خون اولادش دوران مىنمود تا نوبت به فرعون موسى رسيد كه او هرگز با موسى جسارت نكرد و هر چه گفتند بكش نكشت و آخر دم مرگش آمنت گفت و مرد.
اينكه گفته شد در معنى ذالك تا رحيم (كه نه ادوات ربط به سابق دارد نه نشانه مستانفه ) بناء بر اين است كه در اين ميانه مقدّرى محذوفى قائل شويم بغير قياس كه با رنج ناچارى او را ثابت كنيم.
اما اقتضاء سوق كلام كه بهترين سند مفسّر است ،آنست كه اين دو آيه سخن زليخا باشد و ضماير بارزه و مستتره به يوسف برگردد ،و ذالك اشاره به همه جمله اقراريّه باشد .
يعنى اينكه من امروز و ديروز و هر روز بر ضرر خودم اقرار مىكنم ،پاس حقوق عشق يوسف است (و هنوز يكى از هزارش نيست) كه اداء مىكنم ،تا يگانه معشوق پاكم كه هماره بر عرش دلم نشسته و بر احوال و اعمالم ناظر است بداند كه من در غياب او دور از او (كه هرگز نباشم) خيانت به او نكرده و نمىكنم و نباشم تا بكنم (كسى با جان خود خيانت نمىكند) خائن گمراه است مشمول هدايت عامه خدا هم نيست تا چه رسد به هدايت خاصه .اما در اين دعوى بيخيانتى غرضم نه خودستائى و تبرئه نفس امّاره است كه بيرحم خدا كسى بريئى نيست ،همه دمبدم آمرزش و رحم خدا را بايد در خود و بر خود ببينند ،تنها غرضم آنست كه من چندان نمك بحرام عشق يوسف نيستم ،گر چه گناه بىآمرزش زندان فرستادن آن بهشترو ،از من سر زد كه تا ابد از آن غم در دوزخم ،اما خدا مىداند و عشق پاكش گواه است كه از فشارهاى متنوع سرزنشهاى مردم و نكوهشهاى شوهر مصنوعيم مغزم پريشان و عقلم باخته شده بود، كه نفهميدم چه زيانى بر جان خود زدم و دو روزى نگذشت كه درياى عرق پشيمانيم از سرگذشت ،اما ديگر اختيار نجاتش در دست من نبود ،مردن شاه هم كه پيش آمد و كار شوهرم پس رفت ديوانگيم بيش از پيش شد ،كه از جانِ بيجانان خودم سير و بر مرگ دلير بودم ،اينك به همين اندازه اقرار برملأ ،حق نمك عشق يوسف را اداء كردم (تا چه شود رشته بگسيخته) .
پيدا است كه اين سخنها چه دامنى بر آتش دل شاه مىزند در شتاب ديدار يوسف . دوم 54 و قال الملك استيناف ائتونى به استخلصه لنفسى چنين سخن بيتابانه از شاهِ مقتدر نشانه شيفتگىِ شگفتِ دور از باور بيرون از اندازه است ،و سوزِ سخنانِ دلنماى زليخا بيش از اينها بايد شورانگيز باشد .
پس چند وزير و امير با خلعتها و جنيبتها رو به زندان رفتند. خدا به داد دل زندانيان رسد در وداع با يوسف كه چه شورى انگيختند و چه اشگى ريختند ،فضاءِ زندان تنگى مىكرد از موج هوا و اوج صداى گريه آنها ،گوئى جان از تن زندان رفت و ابر بلا بر زندانيان باريد ،بر دامن يوسف دستها بود دو پشته آويخته و نالهها در هم ريخته مردم كوسزنان به تماشا مىآمدند .يوسف تا ساعتى ايستاده بود بر آنها دعا مىنمود با اين لفظ اللّهم اعطف بهم قلوب الأخيار و لا تكتم عليهم الاخبار كه معنىها دارد اين دو جمله نفى و اثبات علاوه بر صنايع لفظش ،گر چه اين ترجمه سخن يوسف است كه سريانى يا فنيقى بود ،اما بايد گنجايش اين ترجمه را داشته باشد .
چون يوسف از در زندان بيرون رفت همه درهاى خوشى بر زندانيان بسته شد و براستى و به تمام اندام زندان شد.
يوسف با زبان گفت و با انگشت بر ديوار زندان نوشت هنا قبرالأحياء و بيتالأحزان و تجربةالأصدقاء و شماتة الأعداء اينان زنده به گورند و از هر خوشى دور ،جاى آزمايش دوست است و سرزنش دشمن .
آنگاه به آن امير و وزير خلعت به دست گفت كه با چركينى دوازده ساله خلعت شاه پوشيدن سزاوار نيست ،رخصتم دهيد يا همراهم شويد كه به شستنگاه روم و غسلى برآرم و شكرى بسزا بجا آرم. گفتند روا است .رفت و پاكيزه شد آمد ،شكرگويان خلعت را به بر كرد، و رخت ديرين را به حمّامى بخشيد ،سوار شد و رو به دربار آمد ،مردم ثناخوانان تماشا مىكردند با شكر و دعا ،همانكه پياده شد ايستاد تا بروند و بار بيارند ،رو به آسمان به بلندتر آوائى كه همه شنيدند و آموختند براى چنين جاها گفت حسبى ربى من دنيا… حسبى ربّى من خلقه عزّ جاره جلّ ثنائه و لااله غيره كه نيكوتر سخنى است بايد آموخت و ورد زبان نمود بويژه ذكر جلّى اجتماعىِ صوفيان ،يعنى همه دنيا يكطرف ياد خدا يكطرف ،همه مردم يكطرف خدايم يكطرف ، پناهش سنگين است و ثنائش پربها و كارآمدى جز او نيست .همانا هنگام بسيارى خوشى بايد بيشتر بياد خدا افتاد و همه را از خدا بايد دانست .
از نظر خدا افتاده كسى است كه در خوشىها خدا را از ياد برد و چشمش را به خلق اندازد ،هرچه نعمت بيشتر بر ما بارد ،بايد بندگى ما و پوزش ما بيشتر شود ،كه در نوازش خود را نبازيم و بر كوچكى خود بيفزائيم .
تا شاه را ديد به زبان عربى سلام داد و درود بر او فرستاد ،شاه بسى شكفته شد كه اين چه زبانى است به اين شيرينى ،گفت عموى پدرم عرب بود اين زبان عربست كه در حجاز يك خانه براى خدا ساخت جد بزرگم ابراهيم بيارى پسر بزرگترش اسمعيل ،و او را در آنجا ماندنى كرد تا زوّار آن خانه را (يعنى حاجيان) خدمت كند ،اين زبان او است و زبان پدرم و خودم سريانى بود ،اكنون كه به سايه شاه در آمده سر به آسمان سودهام اختيار زبانم و همه چيزم با شاه است هر چه بفرمائى فرمانبرم .شاه چند زبان مىدانست با هر يك از آنها سخن گفت ،يوسف به اعجاز پيمبرى به همان زبان پاسخ داد .
شاه بسيار شيفته شد ،گفت يوسفا حقا كه دلبرى عاشقانت گول نخوردهاند ،هر چهات دانند و خوانند هنوز كم گفتهاند ،هر كه را آوازه بيش از خود است و تو بيشتر از هر آوازهاى . و استكثر الأخبار قبل لقائه فلمّا التقينا استصغرالخبر الخبر خبر دوم بضم خا فاعل استصغر و اول بفتح خا مفعولست ،يعنى تا نديده بودم هر چه مىشنودم حمل بر اغراق مىنمودم ،همانكه ديدم خبرتِ خودم آن خبرها را كم و كوچك شمرد .خبرت تحقيق است خبر نقل است .
شاه از شيفتگى به اهل بارگاهش گفت جوان و اينهمه دانش اعجاز است (يوسف آنوقت به چهل سال نرسيده بود) پس بزرگتر معجزه از او ظاهر شد كه شاه از حيرت فرو ماند ،و آن اين بود كه شاه گفت مىخواهم تعبير خوابم را از زبان خودت بشنوم ،فرمود نخست اصل خوابت را بگويم كه بيش از آنست كه خودت به مردم گفتهاى ،يا فراموش كردهاى يا نخواستهاى همه را بگوئى ،شاه با جهانى شگفتى حاضر شنيدن شد ،فرمود تو درخواب خود را لب رود نيل به تماشا ايستاده ديدى ،ناگاه آب شكافته شد و هفت گاو فربه سپيد براق پستانهاى پر شير آويخته بيرون آمده مىخراميدند و تو از نيكى رنگ و فربهى و پرشيرى آنها گرم تماشا شده بودى و آب هم درخشان مىرفت و رود پر بود آب بالا آمده بود ،ناگاه آب رود به زمين فرو رفت و خشكيد چنانكه تو از ناگهانى آن بلأ ترسيدى ،ناگاه از ميان لجن و لاى هفت گاو برآمد لاغر مو ريخته بد رنگ شكم به پشت چسبيده بىپستان و بىدندان و از رفتن ناتوان و از ناتوانى لبها مانند خرطوم آويخته و بجاى سم مانند سگ پنجههاى درنده داشتند ،افتادند بجان آن هفت گاو فربه و آنها را از هم دريدند و خوردند و استخوانهاى آنها را در هم شكستند و مغز آنها را هم مكيدند ،و تو بس افسرده در آنها مىنگريستى .
پس آن صفحه نمايشگاه بهم خورد و عالم ديگرى پديدار شد مانند آنكه خواب ديگرى تازه مىبينى و گذشته را فراموش كردهاى ، پس خرّم دشتى پر سبزه نمودار شد ،ناگاه هفت خوشه پربار گندم ديدى ،و هفت خوشه لاغر پوسيده در سوى ديگر كه تو گاهى به آنها و گاهى به اينها مىنگريستى و با خود ميگفتى يك زمين چرا دو گياه به ضد هم ،ناگاه تندبادى وزيد كه آن خوشههاى پوسيده را ريخت بر سر خوشههاى سبز و آتش در آنها افتاده همه را بسوخت ،تو چنان ترسيدى بر خود لرزيدى كه از خواب جستى پژمان كه هنوز ترس در دلت و لرز در تنت بود .
شاه چنان از اين گفتار حيران شد كه گفت يوسفا تو مگر در آن خواب با من بودى يا خودت اين نمايشها را به من نمودى اكنون چه رأى مىدهى.
فرمود شاه را بايد كه از حالا به زراعت پرداخت و به همه فرمانروايان و فرمانبران فرمان چسبندگى به زراعت داد كه تا توانند گندم بكارند و بيش از خوراك را يا خود نگهدارند يا به شاه بفروشند و شاه بايد همه خزينه را در راه زراعت گذارد ،هم خود بكارد و هم كاشته مردم را اگر خواستند بفروشند بخرد.علت مادى زندگانى (چه انفرادى چه اجتماعى ) زراعت است كه نابود را بود و يكى را هزار مىكند ،و علت صورى صنعتهاى قدر ضرورتست از خيّاطى و طبّاخى و بنائى و آنچه لوازم زراعتست از آهن و چوب و صنايع ديگر مانند زرگرى و نقاشى براى خوشگذرانى است.
شاه را سرمايه نفرات رعيتاند و آنها بايد زنده باشند تا خدمت شاه كنند و زندگى آنها علت مادى و صورى مىخواهد ،و جز شاه كه خزانه دارد كسى نمىتواند زراعت عالمگير و آباديهاى بزرگ و قناتهاى دور پر گود به راه اندازد اين كارها هميشه وظيفه شاهست بويژه اكنون كه خدا اين خواب شگفت را به چشم ملكوتى شاه درآورده و شوق تعبير را چنان بر دلش انداخته كه نيارميده تا مرا از زندان برآورده ،به ايوان در آورده ،و بجاه همسخنى خود رسانيده.اين خود وحى و الهاميست از سوى خدا به شاه تا شاه غم رعيت خورد و پيشبينى براى سالهاى قحطى كه سرنوشت مردم اين زمانست نمايد ،براى دفع و رفع بلاهاى مقدر عمومى ،تا به اندازه توانائى اصلاح شود ،اصلاح بلأ كم كردن آنست (ريشهكن كه نتوان نمود حكم قضا را) و كم كردن قحطى به فراوان كردن زراعتست و نگهدارى محصولش به دستور .
چون آغاز كار از خدا شده بايد اميدوار شد كه خدا هم مىخواهد به اسباب غير عادى هميشگى كمكى در رفع اين بلأ نمايد ،و چون خواب را به شاه نشان داده نه به ديگرى پس مىخواهد كه شاه هم كمك شاهانهاى بكند ،و چون بر دل شاه انداخته و نادانى علماء را مقدمهاى ساخته كه من تعبير اين خواب را بكنم پس مىخواهد كه مرا هم به فيض مداخله در اين كار خدائى و شاهانه برساند فخراً و ذُخراً حمداً و شكراً ،باور از بخت شوريدهام كه از عمر جز رنجهاى بزرگ نديدهام نبود كه به چنين جاه سترگ برسم.
اكنون سه نفر در اين دفع بلأ انبازند ،بايد هر يك تا توانند كار را راه اندازند (خدا – شاه – غلام كنعانى يوسف زندانى).
اما خدا از اين مقدمات معلوم مىشود كه حاضر است جبران هفت سال قحطى را جلو اندازد به هفت سال پر نعمت چنانكه هر سال بقدر پنجسال عادى محصول زراعت را بروياند ،دواء را پيش از درد آفريده، شفا را و حكيم را پيش از بيمارى ،خوشى را پيش و بيش از ناگوارى.
اما شاه بايد خزانه را در راه زراعت نهد و اختيار زراعت را به يوسف رنجديده كار آزموده دهد .اما يوسف چون بيش از اندازه عمرش ناگواريها ديده و از هر يك چيزها فهميده و براى چنين روز اندوخته ، از پاى نمىنشيند تا دست غيبى از آستين بشرى به كرم خدا و اجدادش برآرد ،كه يد بيضاى نوادهاش موسى چار صد سال بعد از اين در همين مصر ،يك انگشتى از آن دست باشد .
پنج ماده از صد و بيست ماده كارم (كه از غيب نامزد من شده) مىتوانم قبلاً بگويم و سر رشته كارم را به همه بنمايم .
نخست آگهىها پهن كنم ميان مردم كه هر كه حاضر شود براى زراعت هنگفت بيش از قدر معتاد ،شاه سه وعده شاهانه به او مىدهد ،نخست آنكه سرمايه هر چه خواهد از خزانه داده مىشود به وعده سر خرمن بىنفع .دوم در سر خرمن جنس فروشى او را شاه مىخرد گرانتر از خريدار ديگر .سيم آنكه نام او و كسانش در دفاتر مخصوصه اين كار نوشته مىشود كه شاه او را به خوبى مىشناسد و هر كارى كه در دولت از او برآيد به او مىدهد با حقوق كافى .
ماده دوم آنكه ماليات را در اين هفت سال همه را از جنس بايد گرفت نه نقد و جنس به دو جهت يكى آنكه محصول اين سالها بسيار است خيلى بيش از خوراك رعيت است پس به رعيت ناگوار نيست ،دوم آنكه شاه مىخواهد خودش هم زراعت بسيار كند براى تجارت پس چرا محصول حاضر شده را نگيرد .
ماده سيم حقوق خدم و لشگر را هم بايد جنس داد مگر خمس (پنج يك) كه آنرا بايد پول داد زيرا شاه در اثر زراعت هرگونه محصول خواهد داشت .
ماده چهارم بايد در هر شهر چند انبار بزرگ (به گنجايش محصول آن شهر) در زمين خشك بايد ساخت كه كف انبار تخته باشد نه خاك براى نگهداشتن محصول زايد ،زيرا در هفت سال اول نبايد فروخته شود كسى هم محتاج خريد نخواهد شد .
ماده پنجم بايد از محصول زراعت پنج يك را خرمن كرد كوبيد براى خوراك و باقى را با كاه و سنبل انبار كرد كه هر دانه در ميان كاه خود اگر باشد نمىپوسد تا مدّتى كه اكثر آن مدت شش سالست كه ما محتاج به ذخيرههاى سال اول نمىشويم ،مگر پس از شش سال كه اول قحطى است و بايد به ترتيب ذخيره هر سال خورده و فروخته شود تا فاصله ذخيره كردن و خوردن هميشه شش سال باشد ،اگر در اين هفت سال همه زراعتها پنج برابر معتاد حاصل دهد و همه هم چهار قسمت آنرا ذخيره كنند بيش از كفايت هفت سال قحطى خواهد شد ،اما هم همه زراعتها به اين اندازه نخواهد شد و هم همه كس صرفهجوئى نمىكند و به هدر مىرود و اينكه مىگوئيم براى منتهاى احتياط است كه تكليف مباشر هر كارى همين دقت و احتياط است تا رشته كار از دست نرود ،والّا طبيعة همينطور كه به فراوانى مىدهد به فراوانى هم تلف مىكند و كسى نمىتواند كاملاً جلوِ كارهاى طبيعت را بگيرد .
همانكه اين دانشها را از خود بروز داد دو اثر به ضدّ هم بخشيد ،يكى دشمنى بيشتر وزراء و امراء و همه علماء با او دشمنى سخت كه تا هر جا حاضر شدند اما بقدر دلخواهِ آنها مقاصدشان برآورده نشد .دوم شاه تغيير حال و عقيده و معارف بخود داد كه كمكم از او بروز كرد و آنچه فوراً كرد برگزيدن يوسف بود براى خيلى از كارها كه اوّلش انباردارى بود كه به فاصله مدت كم از عزيز گرفت و به تحويل يوسف داد .اما باز تا يوسف به مقدمات آن صد و بيست ماده كه منظورش بود برسد يكسال از هفت سال خوشى گذشته بود .
كه از سال دوم آنهم بتدريج موفق شد به ذخيره نهادن سنبلها در انبارهاى بيشمار كه پنجسال پس از اول ذخيره قحطى شروع شد و سال اول قحطى هر كس ذخيره گذشته را خورد يا از رعيت ديگر خريد كه نيازمند خريد از يوسف يعنى انبار دولتى نشدند .از سال دوم قحطى بيشتر مردم كه توان گفت همه ،خريدار انبار يوسف شدند ،شاه با كمال دلخوشى تماشاى كارهاى معجزنماى يوسف را مىكند كه هر سال خزانه را دو برابر سال گذشته مىكند كه آخر قحطى هم از مردم كم كسى به گرسنگى مرده و همه ثناخوان شاهند ،و هم آنقدر بر خزانه افزوده كه شاه ديگر برابر او نيست و از آن به بعد فراعنه مصر كه نسل همين شاه باشند ،يكى از بزرگترين شاهان روى زمين بجز ايران و روم شمرده شدند .شاه كه چنين ديد پس از قحطى همه كار دولت را به يوسف واگذاشت و خود به عبادت و فراغت گذرانيد .
سال دوم قحطى كه سال اول خريد باشد از انبار يوسف كه ذخيره شش ساله را دارد ،مردم گندم را به پول خريدند و ارزان هم بود پس بيشتر پولهاى مردم به بهاى گندم جزء خزينه دولت شد .
سال سيم هر چه زر و زيور و اسباب تجمل بود دادند به بهاى گندم و اندكى گران هم شده بود .
سال چهارم آنچه اسب و مواشى داشتند دادند به بهاى گندم كه طويلههاى شاه چنان پر شد كه جا نبود و هر روز كاروانى راه مىانداختند كه اسبان و مواشى زيادى را ببرند به ممالك ديگر بفروشند .
سال پنجم هر چه غلام و كنيز و لوازم زندگى و اثاث البيت كه ممكن بود كم كردن دادند به بهاى گندم و بسيار گران شده بود ،چون دارائى مردم به تفاوت است بعضى بودند كه از كم داشتن گرسنگى بسيار كشيدند.
سال ششم هر چه املاك بود دادند به بهاى گندم حتى خانههاىِ نشيمنى كه در آخر آن سال كسى مالك ملك و خانه نبود بجز شاه كه همه مستأجر شاه شدند .
سال هفتم كه كسى مالك هيچ چيز نبود و فريادها به آسمان و دستها به دامان يوسف بود و گندم هم بسيار گران و هم روزافزون گرانتر مىشد ،درخواستها كردند كه بچههاى ما را بخر به غلامى و كنيزى (كار بيفرزندان زار بود) يوسف كرم كرد و خريد با آنكه اين كار بر ضرر بود زيرا كسى نبود كه از او بخرد بايد نانخور زياد كند ،ديگر در مصر و دهاتش پسر و دخترى نماند كه مال شاه نشده باشد اما چون گندم گران بود در شش ماه بهاى بچهها را خوردند و گرسنه ماندند و با ناله و افغان در خانه يوسف گرد آمدند ،كه ما ديگر هيچ نداريم كه به بهاء گندم دهيم .فرمود جان خود را كه داريد خودتان را به من بفروشيد ، ياد آريد كه سه روز مرا در بازار براى فروش واداشته بودند و شماها به تماشا مىآمديد اين جزاء يا بهاءِ آن تماشاى رايگانست كه ديدار من به قيمت جانست .
مردم از دل و جان شاد شده زن و مرد خود را فروختند و بهاءِ جان خود را تا سه ماه خوردند از گرانى گندم ،و بعد كه سه ماه ديگر به آخر سال مانده و همه سختيها در اين سه ماه آخر است هر روز صبح در خانه يوسف پر از غلام و كنيز بود نالان كه ما اكنون مملوك توايم واجب النفقه هم خودمان هم بچهها ،يوسف فرمود كه در انبارها را باز كنند و نام فروش نبرند هر خانه را سرشمار قسمتى از گندم دهند، چنين كردند اما ده روز نشد كه انبارها تمام شد .همانكه به درگاه خدا ناليد چه ناليدنى ،ندا رسيد كه قضاء حتمى بهم نمىخورد تا اين سهماه نگذرد درهاى آسمان براى ارزاق مردم باز نمىشود امّا در ديدار تو اثر قرار مىدهم ،هر كه يكبار با مهر سرشار روى ترا ببيند ،تا 24 ساعت درد گرسنگى نفهمد و خرّمىِ سيرى از خود احساس نمايد، اينك آگهى پهن كن در همه جا كه هر بامداد در بزرگتر بيابانى گرد آيند و تخت شاهى تو را كه به تازه شاه به تو بخشيده (همه طلاى ياقوتنشان سىگز در دهگز و شرابههاى جواهر از اطرافش آويخته تا به زمين ) ببرند به آنجا و تو برقع بر رو افكنده برو بالاى آن تخت برقع فرو هل و يكدور چهره خود را بگردان تا همه ببيند ،اين كار هر روزه تو و مردم باشد .جار زدند مردم به حيرت افتادند كه باور كردنى نيست اما چاره ندارند ،روزهاى اول با جهانى حيرانى آمدند و ديدند و سير شدند ديگر هوس خوراك ننمودند تا بامداد ديگر ،پس از چند روز حيرت رفت عادت آمد به چه شوقى كه نالههاى اشواق از آن بيابان بر مىشد و ملئكه آسمانها با حيرت مىنگريستند ،اين بود تا سه ماه. دانم كه خواننده دريغ از باور مىكند و حق دارد.
امّا چكنيم هم بعض مفسران اهل سنّت نوشتهاند و هم در اخبار دوازده امام شيعه اماميه هست ،از جمله كه توانى بيابى كتاب حقايق فيض كه چاپ شده ،شش مقاله است در مقاله چهارم كه در حمايد اوصافست باب دوم از آن مقاله در صفت رضا گويد (و قدر وينا ان اهل مصر مكثوا اربعة اشهر لم يكن لهم غذاء الّا النظر الى وجه يوسف الصّديق كانوا اذا جاعوا نظروا الى وجهه فشغلهم جماله عنالاحساس بالم الجوع) بعد گويد كه دست بريدن زنان عجيبتر از اين است كه درد نفهميدند يعنى نفهميدن درد عجبتر از بريدن دست است ،و قدر مشترك همه اينها تصرّفِ جانِ خودِ شخص است در تنِ خود يعنى قواى طبيعيه خود و برگرداندن آن قواى از كارهاىِ عادى ،و اين تصرّف از اثر حالة ملكوتى يعنى غير طبيعى باشد كه به وسيله اسباب طبيعى در آن جان پيدا شده باشد ،و اين يك مفهوم كلّى غير عادى و بس شگفت آور است ،اما نتوان انكار اساسى نمود ،زيرا مصاديق بسيار در اديان براى آن گويند هميشه ،كه مجموع آنها يك تواتر ملفّق مبهمى را ايجاد مىكند ،و ناچار مىشويم در راه حلّش كه بزور فكر يك سبب طبيعى پيدا كنيم .اروپائيها در اين راه كار مىكنند و خواهند يافت ،زيرا ديده شده مرگ به سبب غلبه خيال از چيزهاى دروغى كه آن شخص آنها را راست پنداشته و اثر آنها در صورت راست بودن مردن بوده ،پس آن شخص مرده .
ديدن يوسف امر طبيعى ،پيدا شدن حالت ملكوتى براى جان يعنى عشق غير طبيعى است اما از راه آن امر طبيعى پيدا شده نه بدون سبب پس پيدا شدن هم طبيعى مىشود اما خود آن چيز پيدا شده ملكوتى است ،آنگاه آن پيدا شده جان را تغيير مىدهد و يك نيروى عاريه موقّتى در جان پيدا مىشود كه مىتواند قواى طبيعى را از كارشان بيندازد .حالا يكبار آن انداختن مردن مىشود كه يكسره از كار و از قوه كار هم مىافتند ،و يكبار خَدِر شدنِ قواى و نفهميدن درد بسيار است كه اگر از كار نيفتاده بودند محال بود كه آن درد را نفهمند مانند درد بريدن دست و درد گرسنگى ،اما گرسنگى علاوه بر درد اثر مردن يقينى در پى دارد كه گرسنه چه بفهمد درد گرسنگى را چه نفهمد ،پس از چند روز خواهد مرد .پس اينجا بايد آن حالت پيدا شده در جان ،كار غذا را هم بكند تا حرارة غريزى خاموش و رطوبت غريزى خشك نشود ( مرگ خاموشى و خشكى است ) يك غذاى غيبى وارد معده كند ،يا طور ديگر .
چونكه قلب ماهيت نشد كه يكسره اهل مصر بينياز از خوراك بشوند ( كه اين ممكنست در اثر رياضت مطلقا يا به دستور خاص) بلكه بعد از آن سه ماه يا چهار ماه باز آدم عادى شدند مانند همه و هميشه ،كه هزار بار هم يوسف را مىديدند كار يك لقمه نان را نمىكرد .پس اگر راست باشد ( چون عمومى بود نه شخصى تا عشق باشد ) ناچاريم به قبول معجزه كه بزور فكر هم اسباب طبيعى پيدا نمىشود .
چون ما هيچ پيمبرى را نديدهايم و همه معجزات را شنيدهايم و شنيدن به هر درجه باشد حجّت را بر نفس بشر تمام نمىكند يعنى نفس را عاجز نمىكند ،و نفس تا عاجز نشود باور نمىكند ،از اينجا است كه ما با ايمان كامل به اديان كه داريم از تصوّر معجزه عاجزيم ، كه آيا معجزه كننده كارى در خارج ايجاد مىكرد بدون اسباب با تنها اراده خودش ،يا بىآنكه كارى بكند تصرّف در خيال يا در چشم طبيعى مردم ( عموم يا خصوص ) مىكرد ،يا در طبيعت خود آن مردم يك چيزى بود كه نديده را مانند ديده باور مىكردند ،يا ديده را غير آنچه هست مىديدند مانند لوچ (احول) و مانند مارگزيده يا سگ هار گزيده يا بيمار برسامى و سرسامى .
بالجمله آيا كار معجزه همهاش از سوى صاحب معجزه بود ،يا همهاش از سوى بيننده بود به خوشبختى صاحب اعجاز ،يا كار هر دو بود به انواع اشتراك ،و باز نمىدانيم كه ما بايد خود را در اين محرومى از ديدن معجزه خوش بخت بدانيم يا بدبخت .
خوشبختى آنست كه اگر مىديديم و خدا نكرده باور نمىكرديم كافر جهنمى مىشديم و حالا كافر نيستيم گرچه مؤمن ناقصيم ،و بدبختى آنست كه اگر مىديديم مؤمن كامل مىشديم علاوه بر حظّ نفس و حالا بقدر نديدن ناقصيم گرچه باور كنيم (باور ديده غير باور شنيده است ) .امّا توده شنيده را بهتر از ديده باور مىكنند در ديده شكها و شبههها پيدا مىكنند و عارشان مىشود و موانع متنوّعه رو مىدهد، پس براى توده از آن جهت خوشبختى است ،نامش را ايمان به غيب مىنهند و برتر مىدانند .هم سليقهها مختلف است هم حيثيّات ،پس هر دو هست هر يك براى يكى يا هر يك به يك جهتى ،در هيچ سخنى ادعاء عموم نتوان نمود .
فلمّا كلّمه اى صيّره متكلّما فانّ بابالتفعيل اصله الّتصيير او المستتر ليوسف والبارز للملك فمنصوب بنزع الخافض اى تكلّم له قال الملك انك اليوم لدينا مكين امين من المكانة اى اعطيك منصبا جليلاً و استأمنك على اسرارى و اموالى بحيث لا يكون عندى فوقك و لايحكم عليك احد غيرى و هذا معنى استخلصه لنفسى او هو ناظر الى كون يوسف مملوكاً فالمرادان اشتريه من عزيز فيكون ملكى خالصا لى اذ لاينبغى ان يحكم على هذا العالم سيّد جاهل فان كان جاهل فليكن سلطاناً .
چونكه شاه غلام بودن يوسف را مىدانست ،همانكه علم فائق او را با عفت و ستمكشى و زندان طولانى بيگناه دانست ،گفت مبايد چنين دانشورى غلام يك نادانى باشد ،اگر بناى غلامى شد غلام خاص خودم باشد ،كه جز شاه بر او فرمان ندهد ،پس استخلاص به معنى خريدن يوسف است از عزيز و عجب است كه مفسّرها بفكر اين معنى با ظاهر بودنش نيفتادهاند .همانا جلال يوسف را بالاتر و نظر شاه را به او هم والاتر از غلامى خواستهاند ،امّا بايست بفكر مسئله غلامى هم افتاد و يوسف را از اين ننگ ظاهرى رهانيد و شاه هم در ملك غير بى مجوّزِ قانونى بزور شاهى دستاندازى نكرده باشد .قدس يوسف هم نمىسازد با آنكه به تقرب شاه بنازد و اعتناء به مالك سابق كه حالا زورش از ترس شاه به او نمىرسد ،نكند عجب است كه مفسر انّه ربى را با ظهور رب در خدا به معنى مالك مىگيرد ،و اينجا هيچ نمىگويد كه كار غلامى يوسف به كجا رسيد ،و استخلص را به معنى صدر اعظمى مىگيرد و فكر نمىكند كه اين كار هم توهين به يوسف است و هم به شاه ،شخص زندانى نديده را هنوز نديده صدر اعظم كردن لاابالى بودن شاه را مىرساند و طفره در سير قانونى مناصب دولتى است كه امروز هيجده درجه دارد ،و آنروز هم البته درجاتى داشت ،و گفتن يوسف اجعلنى على خزائن الأرض يعنى قبول منصب يا خواهش منصب كردنش و نام غلامى خود را نبردن (علاوه بر ايراد فقهاء كه بر پيمبر حرامست قبول منصب از ظالم جائر تا چه رسد به خواهش و هر شاهى جائر است ) منافى تواضعِ قانونى و نبوّتى يوسف است كه آنروز گفت انه ربى احسن مثواى ،آيا خروج از طاعت مالك ظاهرى گناه نيست و پيمبر نبايد بيگناه باشد .
و عجبتر آنكه هم حديث معتبر از پيمبر ما هست و هم مفسران همه گويند كه با اين سخن شاه كه مكين امين و با خواهش يوسف اجعلنى، باز شاه تا يكسال به يوسف منصب نداد و پس از منصب هم اختيار تام هنوز نداشت كه يكسال از هفت سال فراوانى گذشت و يوسف كارى نكرد زيرا كار به دستش نبود ،و پس از كار و اختيار تام باز شاه با او همغذاء نمىشد و عار مىدانست همكاسه بودنِ با غلام را ،تا آنكه يوسف اظهار نسب ابراهيم را نمود شاه او را بهم خوراكى خود پذيرفت .
كجا مىسازد اينها با صدر اعظمى نديده يا وزارت نديده .
پس جريان قانونى همين است كه استخلص به معنى خريدن باشد كه شاه اول يوسف را از عزيز خريد يا او بخشيد يا شاه او را در جزاء زندان بيگناه مجبور كرد كه آزاد كند ،آنهم كرد يوسف خالص شد براى شاه يا غلام شاه يا آزاد كرده شاه يا آزاد شده به حكم شاه.
آنگاه بتدريج تا يكسال به اول منصب رسيد ،باز بتدريج بترقى و اختيار تام رسيد ،باز بتدريج به صدراعظم و نيابت سلطنت رسيد ، باز بتدريج به اظهار پيمبرى و ايمان شاه به او رسيد .و اينهمه جلالهاى چشم پر كن يوسف مايه دشمنى همه وزراء و شاهان آينده شد كه تخم بدبختى بنىاسرائيل در مصر كاشته شد و تا چهار صد سال گرفتار وبال و نكال و اشدّ عذاب بودند.
55 قال يوسف ان اردت تمكينى عندك و جعلى اميناً فلا تجعلنى وزيراً او اميراً بل اجعلنى على خزائن هذاالارض اى مصر انى حفيظ لك عن يدالخائنين و عليم بوجوه الرّبح و النّماء.
اين افتادگى يوسف بود و مقتضاى پيمبريش كه كار ظلمدار نخواهد، تنها حفظ مال بخواهد تا بتواند به حال فقراء برسد و زمام مردم دستش نباشد ،زمام مال دستش باشد تا تواند به تهيدستان كه از آنجمله پدر پير و برادران فقيرش باشند كمكى كند ،و كرد بخوبى كه اگر يوسف سر كار نبود در آن هفت سال قحطى كم كسى زنده مىماند و شاه و وزراء هم به حرج شديد مىافتادند و سلطنت هم متزلزل مىشد و هم منفور مردم .شاه هم داناى قدردان بود كه انجام كار چنان خورسند شد از يوسف كه خود را زنده كرده او دانست و همه خزينه را مال او دانست ،همانكه در آخر يوسف از شاه پرسيد كه با همه مردم كه غلام و كنيز شما شدهاند به حكم خريدارى در قحطى نه به زور شاهى ،چه بايد كرد ،شاه گفت همه مال تو است و اختيار با تو است .
همانكه يوسف دانست كه اين سخن از دل و جانست ،روزى را آگهى داد بهمه مردم كه در فلان بيابان پهناور حضور يابند و شاه و وزراء را هم به خواهش برد به آنجاپس خودش به يك بلندى برآمد و فرياد زد كه همه شاهد باشيد من اينهمه بندگانم را در راه خدا آزاد كردم ،خدايا من قيد بندگى كه به اختيارم بود از آنها برداشتم ،تو هم كرم كن قيد گناه را از آنها بردار همه را از آتش دوزخ آزاد فرما ،پس خودش گريست و همه مردم گريستند شور ناله در گرفت ،حال همه تغيير يافت رو به خدا شدند همديگر را بهل كردند هر كه با هر كه دشمن بود دوستى كرد همه رو و دست همديگر را بوسيدند ،با يك دلى پاك و روشن به شهر برگشتند و تا صبح به عبادت و به ثناء يوسف بودند و تا ابد نسل به نسل از آزادى او ممنون .كه اگر چنين نبود همه پشت به پشت غلام و كنيز مىبودند (يك غلام كنعانى هزاران هزار مملوك خود را آزاد مىكند ،چگونه مىشود كه با حال غلامى دم از آزادى زند و نامى از مالكش نبرد ) ( و نيز اگر هنوز در واقع خودش مملوك بود مالك نمىشد به اجماع فقهاء و آزاد نمىتوانست نمود ( لا عِتقَ الا فى ملكٍ).
56 و كذالك مكنّا ليوسف جعلناه متمكناً فىالأرض يتبوّء منها حيث يشاء لصيرورته مالك اراضى مصر و بساتينه و بيوته جميعاً نصيب برحمتنا من نشأ و لانضيع اجرالمحسنين فىالدنيا .
57 و بعد لأجر الأخرة خير للذين امنوا و كانوا يتقون اى استمرّداعلى التقوى فصار لهم عادةً جاريةً .كان در اينگونه جاها دلالت بر عادت جاريه مستمرّه مىكند تا بمنزله علّت براى حكم آن جمله باشد ،يعنى علاوه بر مزد نمايان دنيوى كه به نيكوكار مىدهيم ،هنوز مزد آخرتى بهتر از آنست به شرط آنكه علاوه بر نيكوكارى ايمان به مبدء و معاد را با پرهيز هميشگى داشته باشد .
من نشاء مفعول نصيب است ،و اگر مفعول رحمة باشد (گر چه مصدر مضافست كه اضافه جنبه اسم بودن آن را نيرو مىدهد و از توانايى عملش مىكاهد ) معنى شگرفى مىبخشد زيرا مفعول نصيب شيئى عام محذوف خواهد بود به قرينه مقام ،يعنى هر كه را به رحمت خاصه خود برگزينيم ،به او بر مىخورانيم مقام فوق تصوّرى را كه نتوان به زبان آورد .و به هر حال دو جمله مستقل خواهد بود كه موضوع هر يك از يك راهى اعم از موضوع آن ديگر است .پس دو ماده افتراق پيدا مىشود با يك ماده اجتماع كه يوسف باشد ،يعنى برگزيده به رحمت خاصه را خواه كار نيكوى نمايانى هم در ميان مردم كرده باشد خواه نه به مقام برتر از باور خودش و باور ديگران مىرسانيم ،و نيكوكار به مردم را هم خواه برگزيده رحمت ما باشد خواه نه ،مزد نمايان مىدهيم بىتخلّف .و غرض از عطف اين دو جمله بهم در اينجا آنست كه يوسف داراى هر دو عنوانست هم برگزيده به دليل آيات گذشته و هم نيكوكار به دليل آيات گذشته و آينده ،آنگاه عطف جمله لأجر با تاكيد لام قسم بر آن دو جمله اشاره به تقواىِ شگرفِ يوسف مىشود كه از تكرار به يك هنجار عادت نيكوى او شده بود ،به شهادت شاه كه بيطرف و بيخبر بود او را به امين بودن ستود ( امين بى خيانت است و تقوا هم در هر مورد پرهيز از خيانتِ آن مورد است ).
پس بلندىِ جاه و جلالِ يوسف هم در دنيا است و هم در آخرت ،و اين بلندىِ دو سرى در هر دو سراى به نادر افتد ميانِ پيمبران .بهترىِ قصه يوسف براىِ همين نادر بودن است يكى از نادرات يوسف هم آنست كه او رئيس كاركنان آسمان سيم است به شهادت پيمبر ما در شب معراج كه كشف حقايق نمود و عيسى با اولوالعزم بودنش در آسمان دوم است پستتر از يوسف و پدرش يعقوب رياست آسمانها را هيچ ندارد .
اكنون شروع مىشود به قسمت سيم از اين قصه كه رفتار يوسف با يازده برادرش است كه در هفت سال قحطى سه بار به مصر آمدند براى خريد گندم از يوسف ناشناس ،و در هر بار يك شگرف كار تاريخى رو داد .پس بار چهارم همه كوچ و بنه كه هشتاد و اند نفر بودند ،بخواهش يوسف آمدند به مصر براى ماندن هميشه ،و نژاد پرنام بنىاسرائيل را در ستون تواريخ ايجاد نمودند ،كه يكى از بزرگترين تاريخ هميشگىِ دنيا شد ،و پيش از آن در مصر هيچيك از نژاد ابراهيم نبود ،و اول كس كه به مصر آمد يوسف بود با آن آغاز و آن انجام ،بعد كار آنها در مصر رسيد به آنجا كه در قرآن فرموده به موسى و هارون تَبوَّئالقومكما بمصر بيوتاً و اجعلوا بيوتكم قبلةً.
و ديگر سخن قبله عمومى در دنيا نيست مگر اخيراً (ناسخ ناپذير به اميد ما ) قبله شدن مكه است براى همه و هميشه .
58 و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون.
عرب اخوة را در برادر نژاد گويد اخوان را در برادر دوستى ، اخوانالصفاء اصطلاح صوفيانست و نام كتاب هم هست (و احباب اصطلاح بهائيانست نه ازلىها و نه بابىها كه آنها از كم بودنشان مىخواهند كه گم باشند و تقيه را هم تا حدّ لعن كردن واجب دانند ).
بسته شدن نطفه جاهِ يوسف خواب ديدنِ شاه شد و تعبير يوسف آن خواب را كه همه مردم گردن كشيدند براى ديدن تازهتر چيزى كه شنيدند ،و اينهم لطف خدا بود تا مردم بيدار شده آماده دفع و رفع باشند ،و اگر بىخبر آمده بود بلاى قحطى خيلى سنگينتر از اينكه شد مىشد ،و رسيدنش پس از يكسال به منصب انباردارى بمنزله تولّد جاه او بود ،كه نطفه بسته شده يكسال در رحم تقدير بود تا تولّد نمود و در آن يكسال هم باز يوسف در دستگاه شاه بود و بىمنصب بود اما بيكار نبود ،و شش سال فراوانى ( يكسال از هفت سال فراوانى هنوز يوسف به منصب نرسيده بود ) بمنزله شيرخوارگى آن جاه متولّد شده بود ،اول هفت سال قحطى فطام آن رضيع شد كه روى نيازمندى از هر سو بسوى يوسف گرديد و او شد قبله حاجات ، قبله دعا ( در اسپهان در محله بيدآباد جائيست نامش قبله دعا و قبرستانى هم در آنجا هست به همين نام ) شب اول سال قحطى كه يوسف حساب نگهداشته بود مىدانست ،ديگران نمىدانستند پس از خوردن شام كه شاه خوابيد يوسف فرمان داد كه مجدّداً شام بپزند پختند ،سحر ناگاه شاه از خواب برخواست از گرسنگى بيتاب شده ، باشتاب خوردنى خواست كه هر چه هست زود بياريد ،آن غذاء پخته حاضر را آوردند شاه خورد و بس خورسند شد پرسيد گفتند كه يوسف به ما فرمان پختن داد ،يوسف را خواست و پرسيد او فرمود چون امشب اول سال قحط است و نشانه قحط پيدا شدن گرسنگى بيهنگام است با شدّة ،و چون شاه پاكدل است من دانستم كه اين نشانه نخست در شاه پيدا مىشود .
اين ناچيز گويد با اينحال خيلى دور از باور است ،خبر ديگر كه يوسف در سالهاى قحط عادت داد شاه را بتدريج به يكبار خوردن در شبانروز تا از درد گرسنگى بفكر فرومايگان افتد و شاه هم پذيرفت و كرد و پس از آن تا سالها در دستگاه شاهى رسم شد كه يكبار غذاى شاهانه بپزند و بسيار توفير خزانه از اين راه پيدا شد ،و ممكنست كه گوئيم كه پيدا شدن نشانه گرسنگى همان اول سال بود و دوام نداشت.
به هر حال اينگونه پيشآمدها مهر يوسف را در دل شاه پا برجا مىكرد تا به نظر بزرگى در او بنگرد و رشته كارها را از دل و جان به دست او دهد. و پس از يكسال هم قحطى شدّة كرد هم دامنهاش پهن شده تا سوريه (شامات) رسيد و كنعان هم كه از فلسطين است و اول سوريه است و هيجده منزل چهار فرسخى از مصر دور است هم مبتلا به قحط شدند و هم آوازه انبار مصر و گندم فروشى را شنيدند بدون نام يوسف زيرا لقبش (عزيز) مشهور بود و نام شخصى را كمتر كسى مىدانست .
پس يعقوب ده پسر را با اندك جنس فروشى از كشك و پشم فرستاد به مصر كه بفروشند و گندم بخرند و بيارند ،و كوچكترين پسر را كه برادر مادرى يوسف بود براى دلدارى خود نگهداشت كه تا مىتوانست او را از خود جدا نمىكرد .
يوسف برادران را كه قدّ بلند و تن پهناور و سيماى عبرى و لهجه كنعان (كه هر دهى لهجه نمايانى دارد) داشتند و چابكتر و سادهتر از ديگران سخن مىگفتند ،به حدس شناخت امّا بروز نداد ،و آنها هيچ گمانى به يوسف نبردند زيرا هم وضع و لباس و لهجه او بسبب طول ماندن در مصر بدل به مصرى شده بود و هم آنها نگران گمگشتهاى نبودند تا قوه حدس راه جولان داشته باشد ،و يوسف براى غربت و تنهائى از ياد پدر بدر نمىرفت ،هماره جانش نگران و حدسش در جولان بود. نگرانى خيلى اثر دارد رهنماى فكر و ياور حدس است ،آنكه در هر مورد نگرانىها كشيده باشد داند كه چشم و هوش آدم نگران زوددريابست و درست درياب و كمتر بغلط مىرود .
يوسف برادران را به سخن گرفت و سخن در سخن انداخت و هرگونه پرسشهاى نهانى خورده جوئى كه لازمه نگرانى است نمود تا نيكو فهميد كه همه زندهاند كسى از آنها نمرده ،و هريك از آنها فرزندان بسيار پيدا كردهاند بيشتر هم پسر است و دارائيشان كمتر از اول شده و خورندگانشان بيشتر ،بويژه بنيامين كه پر فرزندتر از آن ده برادر است ….. ادامه در بخش 3
قصه یوسف
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . يعنى در حال تعجّب با اين لفظ قسم مىخورند غالباً نه هميشه ،اين ناچيز در تاريخ عمر خودم گفتهام : عاش فىالدنيا ثمانين و بضع – حاش لله لم يمت بل صعدا ،مرادم از صعود فناءِ محض است به اميد.
[2] . نام ماه است به زبان سانسكريت كه اكنون در هند زبان اردو نامند و به زبان تركى بكسر ج و هر چيز پاره شده است چونكه ماه در دست پيمبر ما پاره شد و ديگر آنكه در هر ماهى سه شب درست است و باقى هميشه پاره پاره است .عرب ماه را به 9 نام مىخواند هر سه شب يك نام هلال بدر محاق .
[3] . چند شعر ابىفراس را در رازگشا صفحه 8 و 9 نوشتهام .
[4] .اضغاث يعنى دستههاى خوشه گندم كه برهم بندند چون خواب سنبلات شنيدند اين لفظ به يادشان آمد كه خيالات شاه به شكل سنبلات نمودار شده.منه