Info@razdar.com
شماره مقاله706
ايران باستان در دين دو عنوان داشتند، يكى بقدر كفايت توده و ضرورت كه بيدين شمرده نشود تا اجانب طمع در دين او نموده گولش زنند و از راه دين او را بسوى خود برند و آن تنها رؤس مسائل دين مرسوم بود هم بطور سطحى[1] هم بطور اجمال چه در اعتقادات چه در عبادات و چه در معاملات و عادات، مانند انزواء زن حايض به تفصيلى كه در جلد سيم تفسير صفحه … گفته ام (عناوين هيچ دينى بيش از اين سه تا نيست) و نماز را بايد پيش از طلوع آفتاب خواند ديگر نه دليل اعمّ از نقلى و عقلى، نه فلسفه اعمّ از گفته هاى علماء گذشته و از اختراعى، نه استيعاب و استحضار[2]همه رئوس مسائل يا فروع مسائل (كه آن را علماء بزرگ هم نه دارند و نه مدعى مىتوانند شد مگر بعض آنها بعض آنها را) و تجربه شده در هر دين كه اين گونه اشخاصِ سطحىِ اجمال پسند، پر عقيده تر مىشوند و حمايت كش تر و سنگ بر سينه زن و لشگر دينى شدن، كه جنگى ها و كارآمدهاى هر لشگرى اعمّ از دينى و از سياسى بايد اين گونه باشند يعنى كودن سطحى و غير مقدس، نه دانشمند به كار جنگ مىخورد (و به هر كارى) نه عابد متوغّلِ در عبادت و حلال خور و پاكيزه كار.
(اينها جزءِ علم رياست[3] است كه غير همه علمها است و كمتر رئيسى دارد كه دانا و مقدس به كار رئيس نمىخورد مگر اندكى چند نفر براى كشيدن توده و كاركن براى رئيس چه جنگ و چه مدخل، تنها نادانهاىِ بى تقوى و لجبازِ دسته بندِ هَو اندازند، آنگاه بايد رئيس اينها را هميشه سير و دلخوش نگه دارد و بر خلاف ميل آنها و عقيده آنها كار نكند .پس بايد رئيس علم قيافه را كاملاً دانسته باشد و به كار برد، و لااقلّ عرفان نامه را خوانده باشد، كه نشانه هاى كودنى و زود باورى را بداند و با بصيرت تشخيص بدهد نه تنها دانستنِ مفهومى بلكه عارفِ به مصداق باشد).
در جلد اول صفحه 92 و در كتاب هزار و يك كلمه در دو جا (از 316 تا 334 و 365) شرح دادهام كه وجود توده نادان لازم تر از وجود داناى پر هوش است در موارد معيّنه، هم لازم تر و هم بيشتر بايد باشند، از دانا چند نفرى بس است و بيشترش مضرّ است و از كودنها هر چه بيشتر باشد دنيا آبادتر مى شود (يَدوُرُ الدّهرُ عَلَى البُلَهاء) (اگر كودن نباشد جهان ويران است( .
عنوان دوم دين ايران دين خواصّ بود كه اشراف و امراء و پادشاه داخل خواصّ بودند و انتظار علوم و اعمال دينيه از آنها خيلى بيشتر از توده و كاركنان و تابين بود، آنها هم به خود مىگ رفتند و ادعاهاى بلند در امر دين و تفاخرها به اين داشتند، و با مؤبدان كه رؤساءِ دين و مرجع همه امور دينيه، مباحثه ها و همچشمى ها و نكته گيرىها و عيب جوئىها داشتند، و مردم هم تمكين از آنها و چشمداشت (حق به جانب آنها) داشتند و گاهى رأى در دين مىدادند و كتب مقدس مى نوشتند و فلسفه ها به فكر عميق خود (كه فكر خود را منحصر به سلطنت نمى كردند) مى يافتند، و دليل ها از خرد تواناى خود مى آوردند براى اساس دين يا براى خصوص يك مطلبى، چنانكه از رستم زال كه كسى جز زور بازو (به حدّى كه تيرش درخت هنگفت را بشكافد و بگذرد) چشم ديگر از او نداشت ،سيصد دليل خود يافته در يگانه بودن خداى 18 هزار گيتى (كه سنگينترين انديشه ها است) نقل مى كنند كه اگر راست باشد يگانه دانش عميق بى مانند است، زيرا گروه دانشوران يونان كه آن روز شمع جمع دانش بودند ارباب انواع (خدايان بيشمار) مى سرودند و ياراى دم زدن از توحيد را كه كمرشكنِ رادمردان است نداشتند.
و دست كم آن بود كه از خواص منتظر فلسفه و دليلها بودند اگر چه از ديگران به دست آورده باشد، اما فهميده باشد و سنجيده گويد، و بايد رهرو فكرى باشد نه آنكه راه تقليد پويد.
پيدا شدن دين زردشت (كه در دين باستان هوشنگى بدعتهاى كاستن و فزودن آورد و بسا حقايق را از ميان برد) در عهد گشتاسب و با اِمضاءِ او شد و بعد دين رسمى ايران قرار گرفت، به نيروى پادشاهان، بلكه به گمان گروهى كه كيوان ناچيز هم پى رو آنها است، به تحريك و تأسيس خود گشتاسب بود در باطن و عمداً در ظاهر سختگيرىها با زردشت نمود به حدّ حبس و شكنجه تا باور كرد، مانند اختراع پروتستان در مسيحى به ضدّ كاتوليك كه در باطن به تحريك انگليس شد گرچه نخست يك حكيم آلمانى آغاز سخن نمود و انجام هم رانده دولت و ملّت آلمان شده به غربت افتاد و دچار خوارى ها و زارى ها شد تا به ناكامى مرد. امّا انگليس از كار او خورسند شد و سخن او را در لندن به كرسى نشانيد و اعلان پروتستانى بودن خود را به جهان داد، بلكه محرّك نهانىِ آن حكيم آلمانى هم انگليس بود كه به غلط انداز و (ايز گم كردن) كار كرد و كار توداران همين است (اُستُر ذهبك و ذِهابكَ و مذهبك) مَثَلى است عقلائى كه نان خود را در سر سفره ديگران بايد خورد، تا كار دلخواه خود را به آزادى و خونسردى نما از پيش برد ،و بيشتر مخترعان جهان چنين بوده اند.
چنانكه پيمبر ما شب غرّه ربيع الأول سال چهاردهم بعثتش كه وعده نهاده بود با مسلمانان مدينه كه در آن وقت هفتاد نفر بودند كه از مكه هجرت كند به مدينه كه در غرب مكه است (و همان شب بزرگان مكه هم پيمان شده بودند كه نصف شب اجماعاً بيايند و آن حضرت را در رختخوابش بكشند) به جاى رو به مدينه رو به طايف كه در شرق مكه است رفت و در غار ثور كه سر راه طائف است پنهان شد تا دو روز و دشمنان جاى پايش را تا آن غار يافتند و باور كردند كه رو به مدينه نمى رود، والّا در راه مدينه كشتن آن حضرت براى اهل مكه آسان بود. همانكه آنها از فكر راه مدينه بيرون رفتند، حضرت شب سيم از راه بيابان كه آبادى مكه را نبيند گرچه راه دور شود، رو به مدينه آمد و روز دوشنبه دوازدهم ربيع رسيد به مدينه.
و عجب آنكه تولّد آن حضرت هم در دوشنبه 12 ربيع بود (اماميه به لجاج به 17 قرار داده اند) و فوت آن حضرت هم دوشنبه 12 ربيع بود و معراج آن حضرت هم در مكه شب دوشنبه 12 ربيع بود، اتفاق بودن دوازدهم يك ماه در اثناء پانزده سال (از معراج تا فوت 3 بار دوشنبه) عجيب است، اما از معراج تا تولد كه 48 سال بود عجيب نيست.
مسلمانان بايد اين حسن تدبير آن حضرت را در شب هجرت شهرت داده باشند كه بزرگتر نشانه دانشمندى است و نداده اند، با آنكه واضح است بودن غار ثور (كه بالأجماع سه شب حضرت در آنجا پنهان بود) در راه طايف نه در راه مدينه.
فرهاد ميرزا در كتاب سفرنامه حجش نقشه و جغرافياى غار ثور را نوشته صفحه…كه خود او همت نموده به رفتن به غار ثور و نماز و دعا در آنجا خواندن و گريه كردن، و حاجيان ديگر هم كه بايد همين كار را بكنند نمىكنند، زيرا خرج و معطّلى دارد بايد بلدى بگيرند و گروهى باشند و چند سوار مستحفظ از شريف مكه بگيرند و همراه ببرند زيرا دزدگاه است، و او همه اين كارها و خرجها را كرده بود و از خود يادگار نيك نهاده كه من امروز در كتابم مى نويسم و شما تا قيامت مى خوانيد. جزاء كار نيك همين است ما بايد بياموزيم، گيتى كسى را هميشه در خود نگاه نمىدارد، اما كار برجسته اى را در دلها و كتابها نگاه مىدارد، نيكو سپاسدارى است و بهترين امانت دارها است.
خلاصه سخن ما آنست كه روح دين كه برتر و روشن ترين ارواح متعلّقه به موادّ است (ارواح غير متعلّقه خروج موضوعى دارند) انتظارش از خواص متديّنين (كه خدا در سوره واقعه آنها را به نام سابقين خوانده و برترى بسيار به آنها داده) خيلى بيشتر از انتظار از توده است كه به اصحاب يمين نامبردار شدهاند. در توده قوه عملى بيش از قوه فكرى است و در خواص بعكس است، آنگاه جامعه اهل دين كه توده و خواصند اگر در وظيفه كار و فكر اهمال نكنند، جامعه با سعادتى خواهد شد.
وظيفه خواص يافتن فلسفه براى داخله و ادلّه براى دفع خصوم است.
اينك بايد نخست فرق فلسفه با ادله گفته شود به چهار وجه يكى همانكه اكنون گفته شد.
دوم آنكه در فلسفه ظن و استحسان و مقدمات خطابيّه هم كافى است و ادلّه برهان قاطع مىخواهد.
سيم آنكه فلسفه فكر مى خواهد و برهان اطلاع كافى.
چهارم آنكه برهان از لوازم دين و فلسفه تجمّل كه نبودنش زيانى ندارد.
آنگاه معنى فلسفه و اقسامش كه سه است دانسته شود. امّا معنى غرض ما لغتش نيست كه لفظ يونانى است و دو كلمه است اصلش كه فيلاسوف باشد يعنى دوست دانش و فلسفه مصدر جعلى به غير قياس است يعنى فيلسوف بودن، بلكه معنى مصطلح در گفتار عموم است كه در هر مورد مى آورند به معنى سبب و علّة باعثه آن كار يا حكم يا قانون و نتيجه و فائده و علّة غائيّه كه غالباً علّة باعثه و غائية يكى مى شود كه تصورش باعث است و وقوعش در خارج غايت است و گاهى هم دو چيز مى شود از هم جدا يا وصل به هم.
و گاهى فلسفه را اشارات مى نامند و براى دين چهار درجه قرار مى دهند، بر طبق حديث درباره قرآن كه ائمه فرموده اند قرآن ظاهرش عباراتى است براى همه كه بايد ظاهر را همه داشته باشند و باطنش سه درجه است :
اول اشارات مال خواص است و آن چيزهائى است كه مى شود به فكر از عبارات فهميد، يعنى گوينده عبارت را طورى اداء كرده كه به آسانى مى شود اشارات را از آن در آورد .
دويم لطائف كه مال اولياء است و آن باطن باطن است و براى خواص دشوار است اما ممكن است و توقع از آنها هست .
سيم حقايق است كه مال پيمبران است و توقع از اولياء هست رسيدن به آنجا و از خواص نيست و اگر دم از آنجا زنند رانده مى شوند به نام غالى (غالى كسى است كه از اندازه خودش بالاتر رود ،اگر چه آن بالاترى در واقع درست باشد، اما براى او يا هيچ درست نيست اگر استعدادش كم باشد يا زود است اگر فعليّتش كم باشد و استعدادش بسيار مانند غذاهاى غليظ براى بچه كه معده و شش روده اش هنوز كوچك و ناتوانند نسبت به آن غذا اما نسبت به غذاهاى لطيف بسيار توانايند).
پس گاهى فلسفه نام هر سه درجه باطن مىشود و گاهى نام درجه اول به تنهائى كه اشارات باشد و اينجا مراد ما از فلسفه همان اشارات تنها است و لطائف هم از اين اشارات دانسته مىشود براى اهلش چنانكه حقايق هم از لطائف.
اما اقسام فلسفه بدان كه طبيعيّات هم فلسفه دارد، چنانكه فلاسفه اروپا كه دم از فلسفه مىزنند فلسفه دين را قصد ندارند تنها فلسفه طبيعيّات است و آنچه به كار توده مىخورد همان است ،چنانكه از فنون حكمت آنچه به كار همه مىخورد تنها رياضى و طبيعى است نه الهى كه لقمه از حوصله بيش است و خطر گلوگير شدن است، و براى بيشتر مردم زيان دارد خيلى سخت و اقلّش ايجاد وسوسه و موهومات متواليه انجامناپذير است كه نه ديندار مىشود و نه دانا.
و در رياضى و طبيعى هم آنچه قديم به دست اهل شرق رسيده بود از يونان بىنتيجه بود نه فوائد دنيوى مادى داشت كه صنايع باشد و نه فوائد روحى كه دانش دلپذير باشد، حكيم قديم هم گرسنه بود و هم حيران در اعتقاد. و آنچه سود مادى ببخشد همين است كه اروپائىها يافتهاند به تلاش خودشان و هنوز بيشترها خواهند يافت، به اندازهاى كه ولينعمت هر دو روى كره زمين باشند در ماديّات، اما در الهيّات تا بخواهى ناتوانند و بايد هم باشند ،زيرا هنوز نوعاً معتقد به استقلال روح نيستند و اساس دين و الهيّات بر استقلال ذاتى روح است و آن روحى كه اروپائى پس از كاوشها پيدا كند، روح متولّد از ماده است يعنى آخرين كمال ماده كه فرع مادّه مىشود و در علم كلام هم روح را جسمانىّالحدوث مىدانند.
و آنچه سرمايه الهيّين است بودن عالمى هزاران برابر اجسام است در بالا و زير اجسام، يعنى روح تعيّنهاى مجرّدانه دارد در غيب كه پستترين آنها تعيّن ملكوتى است و آن گاهى متنزّل مىشود به يك ماده مناسبِ خودش و استخدام مىكند آن مادّه را در مقاصد روحيه خودش و آن ماده بىآنكه بداند آن مقاصد را خدمات شايان مىنمايد تا آخر، كه روح بىنياز از آن ماده شده آن را بياندازد و برگردد به ملكوت مانند تاجر بازار رفته و برگشته سود آورده يا زيان برده.
و فلسفه احتياج مردم به دين همين است كه آداب تجارت ملكوتى را بياموزند از پيمبران كه اهل خبره ملكوتند و مىدانند چه كالائى در آنجا روائى دارد.
اگر فلاسفه اروپا مانند پيمبران آگاه از ملكوت بشوند، ديگر حال و مجال كارهاى مادّى را نخواهند داشت، پس كار جهان به زمين مىماند و همه گرسنه و حيران مىشوند، چونكه بايد اوّل كارهاى ماده رونق يابد و مردم سير شوند آنگاه به كار روح و دين برسند، معروف است (گرسنه ايمان ندارد). پس خدا نمىگذارد كه عقايد روحى در نوع فلاسفه اروپا پيدا شود تا جهان را آباد كنند، اما بعض نادر از آنها ممكن است كه خود را محض براى روح بداند چنانكه عقايد آن بعض شيوع نيابد و نوعيّت و رسميّت پيدا نكند ،مانند چند نفرى كه چند سال است كه زندگى را رها كرده رفتهاند به غارهاى اروپا و امريكا و با گرسنگى و گمنامى بسر مىبرند بىگمان براى آنها كشفيّات بسيار رو مىدهد و نوع خبر ندارند.
اگر بيشتر مردم مانند آن چند نفر بودند كار جهان لنگ و عرصه بر همه تنگ مىشد. بايد بيشتر بيخبر از حقايقِ غيبى باشند تا جهان آباد گردد و در نتيجه آبادى بعضِ باخبران هم زندگى كنند .
اگر جهازاتِ تن همه مانند مغز سر و طبقات 13 گانه چشم بود زندگى ميسّر نبود، و اگر همه هم مانند استخوان بود كارى از پيش نمىرفت .افراد مردم در جهان مانند اعضاءِ يك تن بايد باشند كه بيشتر نادان و كار كن و كمتر دانا ،بيشترىِ دانا عيب و كمترىِ نادان هم عيب است. و همچنين در فنون دانش كه از علوم طبيعى خيلى بيش از رياضى لازم است، و از رياضى بيشتر از فلسفه لازم است، يك فيلسوف در يك مملكتى (كه صد نفر رياضى لازم است و دو هزار طبيعى بايد باشد) بس است، اگر بيشتر باشد هم به آنها بد مىگذرد و هم به رياضى و طبيعىها و هم به توده.
به جاى فيلسوف رئيس دين بگو يعنى مسئله گو كه آن هم يك نفرش لازم و بيشترش پر زيان است بر خودش و بر همه.
در دانش هر يك نفر هم چنين است كه كار مادى او و علوم مادى او بايد خيلى بيشتر از كار دين باشد ،مگر آن يك نفرى كه كارش منحصر به آموزگارى دين و فلسفه است كه بايد ديگران همه لوازم او را كاملاً بدهند تا او آسوده با دل درست به كار دين و فلسفه گوئى براى ديگران برسد و مُقَسَّمُ القلبِ و مُوَزَّعُ البالِ يعنى پريشان دل نباشد، و او هم قانع به اندك باشد.
سعادت مملكت و سعادت مردم در زندگى همگروهى (چنانكه در ميوه زندگانى صفحه…گفتهام و در دوره كيوان نيز در فصل 17) آنست كه از هر طبقه كه بودنشان سزاوار است، بيش از اندازه نباشد و كمتر هم نباشد كه اگر باشد مانند آدم چهار دست و يك پا خواهد بود، و از آنها كه نبايد باشند هيچ نباشد نه كم نه بسيار.
و اكنون جهان وارونه است، كه از نبودنىها بسيارند بلكه بيش از بودنىها هستند.
پس فلسفه در سه جا است، در همه موجودات از بابت شكل آنها و از بابت خواص آنها و اين كار علماء رياضى و طبيعى است بطور كمال نه بطور لزوم، يعنى اگر فلسفه اشياء را ندانند از موضوع علماء بودن بيرون نمىروند.
دوم در نوع ديانت و نوع سياست كه براى بشر لازم است كه دينى و سياستى داشته باشد يا دين تنها لازم است يا سياست تنها يا هيچ يك، و آيا تنها در زندگى همگروهى لازم است يا در زندگى تنهائى هم لازم است يا به تفصيل است (و هوالحقّ فى السّياسة و اماالدّين فهو للفرد اَلزَمُ).
سيم در احكام هر دينى هم يك يك فلسفه هست كه برترىِ اديان بر هم در فلسفه خواهد بود، و اين بنده مدّعيم كه فلسفه احكام اسلام (يعنى قدر مسلّم ميان 73 شعبه كه آن را اسلام مركزى بايد ناميد) بهتر و بيشتر از همه اديان دنيا است، دين مسيحى كه ذاتاً احكام نداشته تا فلسفه بخواهد، زيرا دعوت عيسى به رهبانيت بود نه به اجتماع، احكام كنونى صوابديد پاپها است و از موضوع دين بيرون است، دين كليمى آنچه دارد در اسلام بهتر از آنش هست. اسلام چون خاتم اديان است داراى همه احكام آنها است با زيادتىهاى خيلى ضرور. بعد از اسلام تاكنون دينى نافذ كه مرسوم باشد نيامده كه به امضاءِ مللِ دنيا رسيده باشد، بهائى مىخواهد كه رسميّت يابد و به امضاء رسد، هنوز نشده.
اكنون بايد نخست فلسفه نوع ديانت را گفت.
مهمّتر از همه آنكه دين از جنس عقل است يا از جنس عشق كه بالاتر از عقل مىشود. پس آيا فلسفه عقلانى بايد پيدا كرد يا فلسفه عشق، عقلانى وظيفه حكيم متدين است نه هر حكيمى، فلسفه عشق وظيفه عارف متدين است نه هر عارفى.
نخست بايد حقيقه عشق شناخته شود، گرچه مجهول الكنه است، اما به آثار و بقدر ميسور، مانند شناختن هر حقيقتى كه نوميد بايد بود از شناختِ حقيقت اشياء تماماً و ناچار به آثار و خواص اشياء بايد پرداخت آن هم بقدر گنجايش مدارك بشرى، پس نام همان آثار را مجازاً و الجائاً بايد حقايق ناميد.
و شناختن هر چيزى در ضمن چهار پرسش دست مىدهد كه آنها را چهار مطلب مىنامند، مطلب شرح لفظ، و اينكه آيا وجود خارجى دارد يا نه يعنى مصداق، اگر دارد حقيقت آن چيست، و مطلب چهارم آنكه محمولات چه قدر دارد آثار و خواص و غايات و لوازمش و فروعش چيست.
و رسم است كه پرسش اول و سيم را به لفظ ما مىپرسند ماء شارحه و ماء حقيقيه، و پرسش دوم و چهارم را به لفظ هل مىپرسند هل بسيطه دوم و هل مركبه چهارم.
اين بنده در كتبم چيزهاى مهم را با اين چهار پرسش (كه نام آنها را اربعه مشتبكه نهادهام) بيان كردهام.
در عشق هم نخست لغتش را، دوم بودنش كه بعضى منكرند، سيم حقيقتش، چهارم احكامش را بايد گفت، و اين هر چهار مهمّ است. پس عشق از مهمّات علوم شمرده مىشود.
پرسش دوم هل بسيطه (چونكه مسئول اين هل جعل بسيط است مجازاً آن را هل بسيطه نامند و هل مركبه نيز پرسش از جعل مركّب است كه بودن چيز است داراى محمولات متنوّعه از مبدء و نشانه و غايت و لوازم) آيا عشق وجود مستقل دارد غير دوستى يا همان است منتهى آنكه دوستى بسيار است (حبّ مفرط)، پس خيلى از مردم چه عوام چه خواص مصرّند در انكار موضوع عشق و اين غير انكار خوبى عشق است كه خواهد آمد جزء هل مركّبه است، و منكر خوبى بيشترند چندين برابر منكر موضوع، بلكه مشهور بر بدى هستند. كمتر كسى قائل به خوبى است آن هم با رنج بسيار و تلاش و تلواسى در يافتن برهان ببرند، باز هم متوسّل به مقدّمات خطابى يعنى استحسانات مشهوره مسلّمه كه اعمّ از مطلوب را مىرساند شوند و آنها را باور برهان مصنوعى بسازند تا نتيجه نيمه جانى بگيرند .
اين ناچيز در آنجا ترجيح مىدهم بدى عشقى را كه غير حب است، و ياور منكران خوبيم، اما در اينجا مخالف منكران وجود مستقلّ عشقم و مدّعيم كه هست و غير حب است و يكى از امراض سر است كه سر را يعنى تنها مغز سر را نه گوى سر كه توده سر نامند بيست و هشت ناخوشى بزرگ است كه بعضى منحلّ مىشوند به چندين قسم، و بعضى هم نزديك به همند مانند حمق كه رعونت هم نامند (رعونت در طب غير رعونت در اخلاق است كه خودپسند و جاه دوستى باشد) و ماليخوليا و عشق كه علاج ماليخوليا با علاج عشق يكى است و عشق در واقع ماليخولياى شديد مستحكم است.
پس عشق دخلى به دوستى ندارد كه از كارهاى مستقيم مغز سر است و مرض نيست بلكه نبودن دوستى يا كم بودنش مرض است و دليل وجود عشق اجماع اطباء و اجماع عرفاء است و شهرت ميان توده بىآنكه علماء آن شهرت را منكر يا نكوهنده باشند.
و اين وجود كه ثابت شد به اجماع و شهرت اعم از خوبى و بدى است، و ماده خوبى و بدى است، و موضوعى است كه توان محمول خوب بر آن بار كرد و توان محمول بد، يا آنكه جنسى است كه انواعى دارد بعضى خوب بعضى بد و همه اين احتمالها به گمان اين ناچيز درست است و وجود خارجى دارد، نه تنها احتمال مفهومى.
پرسش سيم «ماء حقيقيه» (چونكه مسئول ما استفهاميه اگر معنى لغوى لفظ باشد يا معنى استعمالى نزد توده نه نزد علماء و اهل يك فنّى (كه آن وقت حقيقه مىشود) ما را مجازاً شارحه نامند و اگر معنى حقيقى باشد اعم از حقيقت مصطلح علم معانى و از مجاز ما را مجازاً حقيقيّة نامند و يا بطور اضافه (ماء الحقيقه) مانند (ما هو) كه وجه تسميه ماهيت است).
اين پرسش داراى هفت پرسش است كه هر يك از آنها جوابى دارند نزد گروهى غير گروه ديگر، و غير جواب پرسش ديگر.
نخست، عشق جوهر است يا عرض يا هر دو (ذات است يا صفت يا هر دو).
دوم، عشق واجب الوجود است يا ممكن يا هر دو يا برزخ بينهما كه حق مخلوق به باشد به قول حكماء لذا خالق را حق اول نامند و ذات ظاهره باشد به قول شيخيّه لذا خالق را ذات باطنه نامند و مطلق ولايت باشد به قول عرفاء لذا ولايت مطلقه و مقيّده صفت انبياء و اولياء است و مطلق ولايت صفت خدا است.
سيم، عشق منحصر به انسان است پس عرض خاص است (با آنكه عرض خاص انسان را سيزده چيز شمردهاند و عشق در آنها نيست) يا اعم از هر جانور است يا در روئيدنىها هم هست يا در معادن هم پيدا مىشود يا در همه چيز هست، پس يكى از صفات عامه هر موجود است يعنى گاهى پيدا مىشود. يا آنكه هميشه در همه چيز هست، پس يكى از صفات دائمه هر چيز است و لازم ماهيّت است غير منفك، يا لازم وجود است بماهو وجود، و اين قول بيشتر بلكه همه عرفاء است و آن پنج طرف احتمال هم قائل بسيار دارند از حكماء مشّاء و اشراق.
چهارم، عشق وجود اصلى نفسى دارد يا وجود تبعى يا آنكه وجود بخش است و اين سيم قول عرفاء است و آن دو قول حكماء.
پنجم، عشق از عالم ارواح است يا از عالم اجسام يا در هر دو، يعنى ميان عقول و نفوس و اشباح نوريّه هم عشق پيدا مىشود به همديگر يا به عالم اجسام، كه اين دومى قول اهل ذوق خاص از عرفاء است و خالى از لطافت نيست و مىشود تفسير مالاتعلمون كلام خدا در جواب ملائكه قرار داد.
ششم، آيا عشق علّت است يا معلول يا هر دو بالأضافه، يعنى معلول مافوق است و علت مادون خود.
هفتم، آيا عشق از معشوق بر عاشق مىتابد يا بعكس يا وصفى است كه پيدا مىشود براى عاشق و دخلى به معشوق ندارد و سرايت به معشوق هم نمىكند و تا آخر قائم به وجود عاشق است و متضايف نيست، و مىشايد كه معشوق دشمن عاشق باشد يا از جهات ديگر يا از جهت همين عشق به او كه راضى نيست مانند على به على اللّهىها به اعتقاد مردم ديگر (كسى خبر از دل على ندارد، و سوزاندن يا كشتن على نصيرىها را هم ثابت نشده سند معتبر بلكه غير معتبر هم ندارد اقواه است على ماقيل) (هر سخنى را توان گفت امّا مبايد شنيد).
هشتم، آيا عشق را دين آورده يا امضاء نموده يا نكوهيده، يا ساكت است. اين پرسش هشتم سزاوار است در قسمت چهارم جزء هل مركّبه آورده شود، زيرا اين از احكام عشق است نه حقيقت عشق، و لذا ما در بالا هفت گفتيم نه هشت.
اينك نقل مىكنم آنچه را كه عرفاء در بيان حقيقه عشق گفتهاند در ضمن چند جمله كه پس از فهم همه آنها يك چيزى فهميده مىشود و آن چيز آنست كه (خلط مبحث) شده، مقصود عرفاء از عشق غير از آن عشقى است كه محلّ اختلاف است بودن و نبودنش و خوب و بد بودنش، آنچه عرفاء آن را عشق مىنامند كسى منكر بودن و خوب بودن آن نيست، و آنچه مورد اختلاف است كه عشقهاى مردم به روى زيبا و عشقبازىها كردن باشد چنانكه مرسوم است از كم و بسيار، نهان و آشكار، رسوا و آبرودار، به رضاى طرفين و به اجبار، آن را عرفاء هم نمىتوانند به زبان دين يابه زبان علم اخلاق بستايند يا اصلاح نمايند مگر به تأويل موضوع يا به تأويل حكم، چنانكه هر دو هم در سخن عرفاء هست، گاهى آن و گاهى اين. و همانكه كار به تأويل انجاميد دو چيز لازمهاش افتاده اگر چه نگويند و زير بارش نروند، يكى آنكه بى تأويل درست شدنى نبود اگر بود تأويل نمىشد، زيرا تأويل مانند فرار در جنگ است و نامش را عقب نشينى نهادن يا به زبان عرب (فرّ مقدمه كرّ) (در جنگ مددو گويند كه حضرت وليعهد صلاح در آن ديد كه لشگر منصور قدرى عقب نشينند و ميدان به دشمن دهند). دوم آنكه اگر بناى تأويل شود ديگر هيچ دشوارى در جهان نمىماند، همه چيز را توان تأويل نمود زيرا تأويل برهان ندارد تا كسى نتواند و شرمنده شود، تأويل ادّعاء است، در ادّعاء هميشه باز است و زبان مدعى دراز.
اكنون شروع كنيم به جملهها، بعض جملهها از خودم است بمنزله شرح و بيان جمله ديگر كه مجمل باشد.
جمله مقدمه، حقيقه هيچ چيز (چه واجب چه ممكن) ادراك كرده نمىشود به سه مدرك حيوانى (حسّ و خيال و عقل) (مدارك حيوانى بيش از اين سه تا نيست) آنچه توان ادراك نمود پائينتر از حقيقه است كه آن سه چيز است (صفت – اثر – فعل) مثلاً جهان هستى از غيب و شهود حقيقتش ذات خدا است قابل ادراك نيست و صفات ذاتيه خدا هم قابل ادراك نيست حكم ذات را دارد، جان آدم هم كه حقيقه آدم است قابل ادراك نيست.
حقيقه وجود قابل ادراك نيست، آنچه توان با يكى از حسّ و خيال و عقل ادراك نمود مراتب وجود است. پس لايكتنه بودن منحصر به خدا نيست هر حقيقتى لايكتنه است، و از خدا هم غير ذاتش كه صفات فعليه (نه ذاتيه) و اسمائش باشد قابل ادراك است، همه موجودات فعل خدا و اسم خدايند و ادراك مىشوند، بعضى به حسّ كه عالم اجسام است (قابل اشاره حسيّه) بعضى به خيال كه معانى جزئيه قائمه به جسم باشد و بعضى به عقل كه مالايُرى و معانى كليّه اعمّ از قائم به جسم و از قائم به روح باشد (بدانكه كلّى غير مطلق است، مطلق داخل در حقيقت است يعنى همان حقيقت را مطلق هم مىنامند) پس مطلق هم قابل ادراك نيست و كلّيات مطلقاً قابل ادراكند، زيرا مقيّدند نه مطلق.
جمله اول، از ديدنى اگر رو به نديدنى بروى (از ظاهر به باطن) آن آخرين نديدنى كه ذات هم نامند (يعنى اشاره به آن چيز كه عرب به لفظ «ذا» اشاره تا آنجا مىرسد و از آنجا ردّ نمىشود بالاتر نمىرود زيرا بالاترى نيست) آن را حقيقت نامند و آن قابل ادراك نيست.
تو بگو كه اشاره به آنجا مىرسد و ادراك نمىرسد، گويم رسيدن اشاره به معنى دانستن بودنش است، و ادراك نرسيدن آنست كه نمىدانيم آن چيزى كه هست چيست، و خيلى فرق است، دانستن آنكه هست را معرفت غيرى، و دانستن چيست را معرفت نفسى. شناختن خدا كه ورد زبان همه پيمبران است معرفت غيرى است نه معرفت نفسى كه محال است. ابوبكر صديق مىگفت العجز عن معرفة الله معرفته، علاوه كه من در ثمرالحيوة صفحه 22 ثابت كردهام كه ذات حقيقى منحصر به خدا است و اشياء همه آيات آن ذاتند و ذات از خود ندارند، زيرا جهان هستى يك چيز است خواهى نامش را انسان بگذار و اين يك چيز ذاتش (حقيقتش) خدا است و باقى همه فعل او – اثر او – سايه او – نماينده اويند، و نسبت به او استقلال وجود ندارد، اما ميان خودشان چرا، روح نسبت به جسم – جوهر نسبت به عرض – محل نسبت به حال – موضوع نسبت به عوارض (محمولات) – استقلال وجود ندارد، و اين استقلال مضاف است نه استقلال حقيقى. پس بايد اشياء همه چيزشان قابل ادراك باشد ،با اين وجود باز همين مستقل مضاف را هم نتوان ادراك نمود، كه گويند فهميدنى، خواص و آثار است نه حقايق.
جمله دوم، عشق صفت ذاتى خدا است پس حكم ذات را دارد كه ادراك نمىشود اما هر صفت ذاتى همانكه بروز كرد مىشود صفت فعلى كه آن را به سه نام مىنامند (نام بزرگ خدا – فعل خدا – فيض اقدس) و آن علّت العلل است و وجود مطلق است، قيّوم همه چيز است، اصل الأصول است، اما چون نسبت به خدا فرع است پس مىتوان آن را شناخت امّا نه تمام شناسائى، پس عنوان «لايُكتَنَه» هم درجات دارد، لايكتَنه من جميع الوجوه مال ذات خدا و صفات ذاتيه بدون ظهور است كه عشق هم يكى از آنها است حقيقه وجود هم يكى از آنها است وحدت خدا هم يكى از آنها است.
و لايكتنه من اكثرالوجوه مال صفات ذاتيهايست كه ظاهر شدهاند و در مقام ظهور كه هنوز به مظهر نرسيده، اسم اعظم و فعل به معنى مصدرى نه به معنى حاصل مصدر و فيض اقدس است كه نفس افاضه قائمه به مفيض باشد نه حاصل از افاضه كه آن فيض قائم به مستفيض است و آن را مقدس نامند نه اقدس، و آن مكتنهِ بالوجه (مدرك بالأجمال) است.
جمله سيم، عشق مانند وجود مراتب دارد به اندازه مراتب وجود كه هيچ جا متخلّف از وجود نيست.
مرتبه اول از عشق واجب الوجود تعالى است (عرفاء چنين گويند و در تقسيم وجود هم چنين گويند اما بايد گفت كه اين تعبير عرفاء از روى مسامحه است نه از روى تحقيق زيرا حقيقه را مرتبه نبايد ناميد والّا دور لازم آيد و يا خلف لازم آيد، بايد حقيقه متنزّل شود تا مرتبه يابد، مرتبه از ترتيب است و ترتيب لازم دارد كثرت را، حقيقه واحد بالذّات است و جمع نقيضين (وحدت با كثرت) محال است مگر آنكه وحدت مضاف باشد. و ديگر آنكه ذات خدا عنوان برنمىدارد و مرتبه عنوان است، بويژه كه تصريح شود مرتبه اول كه هم مرتبه عنوان است و هم اول عنوان است، همه عنوانهاو نامها از فيض اقدس بالاتر نمىشود، و اينجا عرفاء فيض اقدس را ناميدهاند.
مرتبه دوم از عشق عشق مطلق است كه حق مضاف و حق مخلوق به هم نامند و اين عشق مطلق اضافه خدا است به اشياء و معيت و قيّوميت خدا به اشياء است و پر كننده اركان اشياء است و خال روى همه چيز است، كه اگر اين خال نباشد آن چيز هستى ندارد. اين عشق مطلق همان وجود مطلق است و (بسيط الحقيقه كل الاشياء) است، و وجهه است در كلّ شيئى هالك الّا وجهه (بايد دانست مطلق عشق بالاتر از عشق مطلق است هم چنين مطلق الوجود و مطلق الولاية كه بالاتر از ولاية مطلقه است).
مرتبه سيم عشقى است كه در مجردات صرفه است (يعنى مجرد تعلّق به ماده نيافته خواه هيچ تعلّق نيابد هرگز كه آن را مجرد محض و مرسل و عالى هم نامند و خواه تعلّق نيافته باشد هنوز مانند نفوس بشر و نفوس فلكيه پيش از تعلق به تن و به فلك، پس نفوس اموات مجرد صرف نيستند) و مجردات صرفه سه مرتبه فرعى دارند عقول – نفوس كليّه و نفوس غير منطبعه.
مرتبه چهارم عشقى است كه در عالم نفوس است چه فلكيّه چه انسانيه.
مرتبه پنجم عشقى است كه در عالم مثال و اشباح نوريه است كه بعض مشّائين اين عالم را نيافتهاند و ساكتند و بعضى شايد منكر هم باشند و عرفاء آن را خيال منفصل و مثال نازل منفصل و خيال عالم كبير و خيال مجرد هم نامند و بهشت موعود را دو قسم دانند يكى مال مقرّبين كه در عالم نفوس است و آن را جنّةالخلد و مقام محمود هم نامند. دوم مال اصحاب اليمين كه در اين عالم مثال است و هشت تا است كه مضاعف تربيع عرش است (تربيع در نزول بود مضاعفش در صعود). پس آن بهشتها را اكنون مثال نازل نامند كه آدم نصف روز (پانصد سال) در آنجا بود و آمد و مردم آينده ارواحشان در آنجا است و از آنجا به تن دنيوى مىآيند، همانكه پس از حساب محشر به آنجا رفتند آنجا را مثال صاعد گويند، و برزخ درجه پستتر همين عالم است و اعراف درجه بالاترش.
پس عالم مثال دو اطلاق دارد يكى عام و آن سه درجه دارد برزخ – مثال – اعراف، و چون اين عالم پائينتر از عالم نفوس است و بالاتر از جسم افلاك، شيخ رئيس گويد بهشت بالاتر از فلك مستقيم است.
مرتبه ششم عشقى است كه در عالم اجسام است چه فلك چه عنصر كه عالم طبع و ماده نامند و ابتداء انعطاف دائره وجود از اينجا است و تكليف دينى در اينجا و در اثر انعطاف است، و آخرين مراتب وجود است نزد حكماء.
مرتبه هفتم عشقى است كه در عالم جن است كه دوزخ در آنجا است و نزد اهل اديان از آنجا نيز صعود به عالم بالا هست و تكليف هم متوجه به آنجا هست و در قرآن آنجا را اول نام برده بعد عالم طبع را كه همه جا جن و انس فرموده.
جمله چهارم، آنكه عشق ذاتاً مال خدا است كه هم به خودش عاشق است و دائم البهجت است (فوق البهجات المتصوّره) مانند عاشق زار كه با معشوقش دائم الوصل باشد، و هم به ذوات مخلوقاتش عاشق است يك درجه كمتر از عشق به ذات خودش و هم به فيض بخشى بر همه خلقش يك درجه كمتر از عشق به ذوات آنها و هزاران درجه بالاتر از مهر مادر (اين عشق سيم را اهل هر دينى مىخواهند منحصر به خود و از ديگران سلب كنند).
پس اين عشق عام دائم خدا به خلق، اثر فرعى مىبخشد به اينكه خلق هم به هم مهر بورزند و افاضه به هم كنند و جذب و انجذاب و تركيب با هم و تغذّى و تنفس از هم نمايند و فداكارىها و عشقبازىها و هواها و هوسهاى معتاد متنوّع و ازدواجها و انزعاجها و التذاذها و مدّاحىها و ستايشها، و گاهى بيش از قدر عموم معتاد شده، و به ظاهر به پندار مردم به اختيار رو مىدهد (و در واقع نمونهاى از عشق خدا است) پس آن را عشق مىنامند و بد مىدانند، و هر چه بد باشد بهتر از غضب و دشمنىها است و همه به حول و قوه خدا و آثار فعل خدا است (قل كلّ من عندالله).
جمله پنجم، عشق دو قسم است، مطلق كه لايكتنه است و مقيد كه قابل ادراك است. باز مطلق يعنى معشوق معيّنى به نظر ندارد و حال عشق بر او غالب است و اين را عشق پاك نامند و بيشتر از عشقهاى راستى خالص (نه عشق دروغ كه آن هم سه قسم است و نه عشق مشوب كه آن هم دو قسم است) آخرش به اينجا مىرسد چنانكه از مجنون و از زليخا گويند كه آخر نظرى به ليلى و به يوسف نداشتند با آنكه عشق را كاملاً داشتند، نه آنكه عشق كم شده باشد بلكه معشوق گم شده كه نمىدانند به كه و به چه عاشقند ،بلند مرتبهگى عشق اثر كرده هم مرتبه عاشق را بالا برده كه غيب بين شده و خداشناس شده آنچه همه در آرزوى آنند و نمىيابند، [هم] خودش بر دل عاشق نزول اجلال كرده. هماى عشق بر هر سر كه نشست او را از حضيض تقيّد به اوج شاهى اطلاق مىرساند.
جمله ششم، خدا در عالم اجسام كه عالم اسباب و عالم حركت هم نامند، بيشتر بلكه همه كارها را به سبب عشق برپا مىكند اگر چه عشق به دشمنى و خونريزى باشد كه آن هم نحوى از عشق است، هر كارى كه لذّت بخشد، عشق است. مبدء همه خوشىها عشق است اختلاف در معشوق است.
يكى از چيز خوب و كار و هنر خوب خوش و خرّم مىشود يكى از چيز بد يعنى چيزى كه تو آن را بد شمارى، اگر از دل عاشقش بپرسى بهتر از آن چيزى نيست. زحل و مرّيخ عاشقند به نحوستها كه ما آنها را بد مىپنداريم، همان اندازه كه برجيس و ناهيد از خوشىهاى پندارىِ ما لذّت مىبرند، از اينجا است كه ستاره شمران هند در باستان كه نظر به جان داشتند بيش از نظر به تن، كيوان و بهرام را سعد و مشترى و زهره را نحس مىشمردند، مصائب قوم عند قوم فوائد.
اگر زنجير نيك و بد را از پاى جهان پيماى فكرت بردارى و سدّ سعد و نحس را بشكنى، بينى كه بر همه افواج دريا امواج گيتى در همه برين و فرودين، سماك و سمك، جز عشق فرمان دهندهاى نيست و هرگز فرمانش نمىشكند، آواى عشق است پيچيده در نه گنبد مينا از ثرى تا ثريّا، هم در شهوات هم در غضبات، هم در سور و حيات هم در سوگ و موات، نگارستان و گورستان هر دو از عشق پرند، دوزنده و درّنده به عشق اندرند. اشكال عشق بسيار است، نه آنكه آن را ضدّ و نقيضى باشد و للناس فيما يعشقون مذاهب، همآن هم كه منكر عشق است عاشق آن كار است، و مثبتِ به صورتِ اِنكار است.
مردم اگر در هر كار مختارند در عشق بى اختيارند ،در عينِ تحاشى و نخواستن يك وقت مىبينند كه غرق عشقند (با همه زيركى به دام افتاد) و كارِ بىاختيارى را نتوان نام نيك و بد نهاد يا قبض و بسط داد.
اما هوسرانىها و زشت كارىهاىِ عمدى را نام عشق نهادن بزرگتر جنايت است بر پيكر حقيقت و ننگينتر بى شرمى است در بارگاهِ آدميّت، مانندِ آنكه تا ديد دانش ستوده هر زبان است و فخر تاريخىِ دانشمندان است، چون علوم دشوار است برود فنون دزدى را و خوردهكارىهاى كم فروشى و گول زدنها را بياموزد و بگويد علم كلّشيئىٍ خيرٌ مِن جَهلِه، حجّاج كه نامش كُلَيب بود يعنى سگ كوچك مىگفت خوشى آن دم است كه كسى را بكشم و جان دادن و دست و پا زدنش را تماشا كنم، هيچ خردمندى اين را جزء عشق ممدوح يا بىاختيارى مىشمارد [؟[.
عموم دادن ستايش عشق را تا هر جا گناهِ بزرگى است، چنانكه توان گفت گناه اين فتوى و تعميم بيشتر از خود آن عشقبازى است كه هوسرانى مىكند.
عشقِ كان و گياهها را بايد ديد كه چه فلزّسازى و گوهر زائى و ميوه پاشىها و آتش افروزىها براى همه كس بى پروا مىكنند و لب فرو مىبندند از فخر و منّت نهادن و خود را آماده دارند براى هر آزارى كه از ناسپاس مردم حق نشناس بكشند از شكستن و بريدن و سوزاندن و ريشه كندن، و فرقى نمىنهند ميانِ آن آزارهاىِ ناهنجار با آرايشها و پيرايشهاى گوناگون صنعتهاى متنوّع روزافزون كه بر مواد مواليد آنها مىرسد كه ذخيره جان و زيب دلبران و تاج شاهان و بساط نشاط بزم آرايان و نمايشگاه تماشائيانِ بلندنگر مىشوند.
آيا زيبنده است برابر كردن عشق آنها را با عشق تن پرستان بى همه چيز به هر قحبه و هيز، و هر دو را نماينده و آثار عشق مطلق دانستن با آنكه در واقع هست، امّا خردمند را شرم آيد از اين برابرى، نواز و گداز هر دو كار خدا است اما آن كجا و اين كجا است مانند گرد و سياه و تند و زننده بودن خال مهرويان و فلفل هندوستان، هر دو ميوه درختند و بهامند كه هيچيك رايگان به كسى داده نمىشود، امّا يكى را مانند حجرالأسود كعبه مقصود من كلّ فجّ عميق بشق الانفس بايد رفت و دورش گشت و بوسيد و به چشم كشيد و به قهقرى بازگشت، و يكى را به جوالها ريخت و به خنهاى كشتى انداخت و با جهانى بى قدرى برد و فروخت تا مگر خريدارى به خونسردى بخرد و بكوبد و به رو در هم كشيدن بخورد.
گلهاى زيباى مغز پرور عطر بيز قلاده آويز رنگارنگ با نظم و هنگ كه درختانِ ايستاده و گياههاى نشسته چنان در هوا و زمين مىپراكنند كه گوئى نثار سور است مىپاشند، مردم از بر چيدنش ناتوانند و از بوئيدنش سرگران، تا چه رسد كه بشناسند حقيقه آن معمّاها را يا فلسفه آنها را كه از چه عشقى و از چه مبدء غيبى برخواسته [برخاسته]، و از اين بخششهاى رايگان چه منظورى دارند و به كه مىخواهند عرض اندام نمايند، اين همه بازيگر و بلبلان خنياگر چيست، فرستاده و فرمانبر كيستند، آنگاه براى مردم ناسپاس بى نماز حق نشناس، نداننده ديبا از پلاس. چون دانيم كه در كارهاى گيتى نه بيهوده است نه گزاف، و از آثار پيدا است كه همه از هوش پاك و صاف و شفّاف برخواسته هريك با هزاران فلسفه ارزنده، پس باور مىكنيم كه در پشت پرده اين سينما يك عشق پر شورى فرمانفرما است به يك معشوق ناپيداىِ بر ما دوران كوران (نه بر جان عاشقانش كه افروزانتر مهريست و تابندهتر فروغ) كه همين ناپيدائى مهين پر بهائىِ او است، كه گنجِ نمايان بد است و يارِ بازارى ردّ، ناموس مبايد از پرده برآيد رازدار مبايد راز گشايد.
جمله هشتم، در هر عشقى يك امر غيبى نهان است كه نه از جنس اين جهان است، آن عشق هر چه گو باش از هر كه به هر كه و به هر چه، اگر چه تنها براى سفاد زشت از مردم بد كنشت باشد.
اين بنده گويد نه تنها يك امر بلكه سه امر غيبى بيگمان هست يكى مبدء آن عشق (گر چه پستتر از آن عشق به نظر نيايد كه نظر ما كج است مناط نيست بلكه مناط ضدّ و وارونه بودن است مانند رأى زن كه رهنماى بضدّ خودش است، اگر خواهى خير واقعى را بيابى و به هيچ وسيله نمىيابى از زن يعنى هواى نفس خودت بپرس هر آنچه گفت ضدّ آن را خيرِ واقعىِ روشن بدان (شاوِرُوهُنَّ خالِفُوهُنَّ) و اين فائده كه در زن است، در هيچ مردى نيست، آئينه واقعنما بى رنگ و ريو، هواى نفس است، كه ما سوراخ دعا را گم كردهايم پى برهان بى عيب مىگرديم، چنين قطب نماى بىتخلّف را خدا در بَرِ ما نهاده تا رهنماى ما به همه خيرات گردد، و مفتاح اين رمز و معما را به دست خرد ما داده و فرموده كه از طرف چپ بپيچان، اين كشتى با باد مخالف مىرود نه با باد مراد).
يكى مبدء آن عشق غير مبدءِ جسمانى كه نازكى دل و فكر و صاف و شفاف بودنِ روان (بخار خون) باشد كه مردمِ دل سختِ تهى مغز هرگز عاشق نمىشوند.
دوم معشوق غير آن معشوق منظور، زيرا امر مادى از آن بهتر نباشد، نمىتواند دلربائى كند، نى هر چه خوب باشد خودش آواز نمىدهد، تا لبى از شكر لبى بر آن نچسبد و دمى از صاحبدمى در آن ندمد، شنونده از نى مىشنود (مبايد از نى بشنود). بلى دم هم بى نى خوب نمىشود، پس هماره معشوق غيبى بايد پردهاى از ماده بر خود كشد كه نه تنها ديگران، همان عاشق هم آن پرده را معشوق داند و دل خود را زى او راند و جز او نداند تا در اواخر كه اگر عشقش به پاكى دوام كرد و عمر يافت و به موانع رديّه ويران نشد، انجام نيكفرجام مىشود و مطلق گشته از تقيّد به ماده رها مىشود، امّا باز نمىفهمد كه معشوق غيبى در كار است، تا چه رسد به آنكه او را بشناسد به هر درجه از شناسائى نه اجمال نه تفصيل نه از دور يا با پرده و نه از نزديك و يا بى پرده، همينقدر داند كه پابندِ آن معشوق مادى كه بود نيست نه آنكه با او بيگانه و مخالف باشد، بلكه بيطرف است اما باز او را به هزار غير او نمىفروشد، و نمىداند كه معشوق كيست و نمىخواهد هم بداند، يعنى جويندهگى ندارد از جويائى آرام است، امّا تا بخواهى بىآرام است.
معلوم است كه ناشناس دلارامى دارد كه هرگز نتوانش شناخت زيرا مرسل است مطلق است، رها است بسيط است و اين هر چهار را شناختن محال است، هر كه باشد شناسنده و به هر درجه باشد شناسائى (شش درجه كه ذكر شد).
معنى حيرانى كه لازمه عشق مطلق است، همين است كه شنيدى، و جز اين مشنو كه نشنيدى، منتهى آمال عارفان است، سفر سيم سالكان است (فى الحق بالحق)، بالحق به معنى فناء از خود است، و اين بهترين اقسام جذبه است.
اما نام اصطلاحيش جذبه نيست، جذب و سلوك را در عرفان نامه صفحه…تا…و در استوار صفحه 217 تا 223 و در تفسير چند جا به نوبت شرح وافى دادهام و در جلد دوم كيوان نامه ص 226 و در جلد اول اختلافيه نيز ص 108 قدر كمى گفته شده (جلد دوم اختلافيه هنوز چاپ نشده نزد آقا حسن و آقا مهدى عبدالعظيمى هست).
سيم غايت عشقهاى نمايان است كه به جز اين غايات ديده شده چيزى است كه در آنها نهان است، و از نردبام آنها متصاعد به عالم جان است، كه خود آن نهان فرود آمده، مبدء و باعث شده، باز طفره مانند آمده در وسط معشوق گشته، باز برق آسا برجسته بر كرسى عرش نشسته و غايتِ عشق گشته، يعنى غايت خودش هوالأول و الآخر، اول يعنى ظاهر آخر يعنى باطن، يا بعكس و هر دو درست است.
مثلاً مبدء شهوات تناسلى، به ظاهر دغدغه نطفه جان يافته است در بيضه چپ پس از بيضه راست و به باطن اراده جان است كه به قهقرى منتهى به اراده بزرگ جان افروز است. و غايت آن شهوات تولّد رعنا جوانان پاكيزه جان است، و به باطن همان اراده بزرگ جانان است كه بيش از يكى نيست در عين آنكه هزاران در هزاران است.
و مبدء عشقهاى نباتى كاشتن و پيوند زدن است و آنها ناشى از اراده منتهيه به اراده بزرگند. و غايت فربه شدن ميوهها است، و غايت ميوه، التذاذ جان خورنده كه بهجت جان است و غايت آن بهجت، بهجت ذاتى جانان است كه در عين پيدائىها نهان است. چنانكه غايت همه وجودها و اطوار و انوار و نمودها بهجتِ وجود مطلق است و غايت آن بهجتِ حقيقه وجود است، كه مبدء وجود مطلق (مبدءالمبادى) عين همين بهجت بود كه در انجام غايت گشت. اينكه عرفاء به هزار زبان در اثناءِ هر بيان مىسرايند كه حضرت ذات بهجت اندر بهجت است، همانا مرادشان از بهجت اول غايت بهجات است، و از بهجت دوم مبدء وجود است، و همه جهان هستى يك شكوفه بهجت است كه هر آنى يك دور مبدء و غايت را در مىنوردد، و هَى از مبدء به غايت مىرود و از غايت به مبدء دوم، و هنوز ناپيدا است كه هر دورى دور چندم است.
شمارنده كيست، نشانه چيست؟ هر كس بيش از دوره خود را نمىتواند ادراك نمايد، تاكنون ويرانىِ يك كره از كرات نمايان را كسى نديده.
هيچ مسافرى به سلامتى مسافر عشق به مقصد نمىرسد، هيچ رهزنى راه عشق را نزده و نتواند زد، پس غايت عشق كه ره آورد انواع عاشقان است كه هر دمى قافلههاى بيشمار عنان در عنان روان است، بهتر و تمامتر از هر كالائى به نردههاى نمايشگاه بازار عشق چيده و ديده مىشود، بينندهها كه همه خريدارند همان عاشقان سوخته دلباختهاند كه با دست ديگر دست بريده خود را از هوا مىربايند، به هواى يك دور ديگر كه دست ديگرشان هم بريده و به هوا پريده شود.
يارب آن را كدام بخت برگشته جان سخت بگيرد.
پس گفته ما كه در هر عشقى سه امر غيبى در كار است، مخالف گفته يك امر غيبى نيست، زيرا مانند اتحاد عالم و علم و معلوم است، اين همه كثرات شمارهفرسا همدست شده پشت به پشت هم داده، پاى حمله به ميدان هم آوردى با يك وحدت تنها و از لاغرى ناپيدا نهادند، و تمام حربههاى الوان كثرت را به كار بردند، هنوز موئى از اندام وحدت نستردند، چنانكه خود در هم شكستند واپس رفتند، سپر افكنده لمن الملك گفتند. پس غايت اين همه عشقها آنست كه عشق و عاشق و معشوق يكى است. اينهمه تعزيه و مخالف خوانىها و ميدان دارىها، براى نمايان شدن وحدت است، همين يكى بودن همه كه شگفت آيت است.
از در و بام نمودار شد و ديد خودش را
چه در و بام و چه ديدار خودش بود و خودش
ظهور و خفاء هم ميان نيامده، تنها لفظى است كه بر زبان مىگذرد، نه خفائى بود نه ظهورى شد، همانكه بود هست و همين كه هست خواهد بود بى تفاوت، تعبير اتّحاد هم كنايه از بىتفاوتى است كه هيچ تازهاى رو نداده. والّا عنوان مفهوم عالم هرگز بر مصداق معلوم صدق نخواهد نمود اگر چه ميانجى علم هزاران دلّالى و ميانجيگرى كند.
وحدت همآنست كه بود، اما كثرات پندارى در اثر عربده بيجا رو سياه و رسوا شدند، يوسف فروخته نشد امّا خريداران هم رسوا شدند هم بور، مانند ملامتگران زليخا و فارالتّنوّر (اَكبَرنَهُ اى حِضْنَ) پس از خونريزى دست و رفتن مهمانها همان زليخاى محروم لابه كار ماند و يوسف نازدار پر وقار، ديگر اثرى بر آن بزم شگفت مهمانى مترتّب نشد با همه عربده زليخا لئن لم يفعل ليُسَجَنَّن او عذاب اليم، جز آنكه زليخا يكى بود چهل تا شد همه از خود رفته همه عاشق دلباخته، دست از ترنج نشناخته، همه تهيدست و نوميد، همه گوش به زنگ نويد.
پرسش چهارم «هل مركبه» يعنى احكام عشق و اقسامش و حكم هر قسم كه به تفاوت است مانند تفاوت احكام افراد كلّى مشكّك، حتى به تفاوتِ نقاضتى.
بدانكه پرسش با «هل» اگر محمول آن قضيّه (كه مورد پرسش همان محمول است، و در پرسش با «ما» مورد پرسش موضوع قضيّه است) از جنس هستى باشد مانند كائن موجود مصنوع مجعول آن را «هل بسيطه» نامند والّا آن را «هل مركبه» نامند. پس پرسش از همه ده مقوله جزءِ هل مركبه است.
آن هفت پرسش كه گذشت هر يك داراى دو حيثيت است و دو علّت باعثه است بطور تبادل (نه هر دو با هم) اگر باعث بر آنها شناختن حقيقت عشق باشد، داخل ماء حقيقيّهاند، و اگر حقيقه را معلوم مجمل فرض كنى و به همان اجمال بس كنى، و غرضت از پرسش تعيين حكم عشق و انقسامش به چه نحو از اقسام باشد، داخل هل مركّبهاند و بايد در اينجا گفته شوند، و چونكه آنها به هر حال كه باشند گفته شدهاند، پس در اينجا بايد غير آنها گفته شود، مانند درجه شرف عشق كه آيا از كمالات ذاتيّه است يا عرضيّه، آيا از كمالات اوُلى (اوليّه) است يا از كمالات ثانيه، آيا از كمالات عامه است كه هر چيزى عشق دارد (ولى به تفاوت) يا خاصه است بطور اكثريت يا اقلّيت، مثلاً قوه تماسك را (خوددارى يا حفظ نحوه وجود بطورى كه منافى با تجدّد امثال و با حركت جوهريّه نباشد) اگر از افراد عشق دانيم و قوه تركيب را (كسر و انكسار و قبول امتزاج) و قوه حفظ تركيب را نيز بلكه همه قواى موجود را از علميه و عمليه (حسّ و حركت).
پس از كمالات ذاتيّه خواهد بود، و لازمه ذاتيه افتاده كه عام باشد، هر موجودى به قدر حصّه وجوديش عشق دارد، تعيّنها در اثر عشقند، يعنى عشق ذاتى مبدء تعيّن شده، بعد تعين مبدء عشقهاى طارى.
آنگاه آن عشقهاى طارى كاملش آنست كه زائل كند تعيّن را اساساً، يا لااقلّ بدل كند نحوه تعيّن را به تعين عاشقى، و ظاهر كلمات عرفاء همين است، و هنوز محقّقين عرفاء كه قدوه و رهنماى اين بندهاند و بنده را به آنها اُسْوَه حَسَنه است، مىفرمايند كه معشوق بودن هم از كمالات ذاتيّه است.
كه ذات هر موجودى معشوق بعض ذوات ديگر است، يا معشوق همه ذوات ديگر است. پس هر موجودى هم عاشق همه غير خود است و هم معشوق همه غير خود، به دو حيث، بلكه مترس و بگو به يك حيث، كه همان حيث عاشقى است كه معشوق است به چند معنى، و هر معنى به چند بيان. اگر به وادى آن بيانها بيفتيم اختيار نگهبانى زبان از ما و نگهبانى گوش يعنى تاب تحمّل از خواننده سلب مىشود.
لاكلّما يُعلَم يُقال – و لاكلّما يُقال حضر له رجال- و لاكلّما حضر له رجال جان له وقت و مجال.
بايد خلط مبحث كه در بالا گفتيم فراموش نشود، مراد از عشق ذاتى عام نه سفاد و ولع به امارد است و نه مرض دماغى است و نه حرص مال و جاه است، گرچه هر يك آنها را هم توان از راه حلّ علمى تبرئه و داخل كمال نمود، مانند ذوات شريّه كه مىتوان نفى شرّيت ذاتى از آنها نمود، و شرّ را بالأضافه يا پندارى كرد. اما اين مطلب علمى را كه يگانه هنر و اعجاز علم است مبايد فاش نمود تا راه بهانه براى هر نااهلى باز و زبانش دراز شود، كه او به رذالت و نفسانيت آن كارها مىكند و سنگ وزنهاى كه ريشه معاملات است به چاه مىاندازد. او ملوم و معذّب است و مأخوذ به نيّت فاسده است.
و از آن طرف هم مبايد عشق را دو قسم نيك و بد نمود يا گاهى به گاهى يا شخصى به شخصى، زيرا عوارض طاريه در جنب ذاتيات تاب مقاومت و دفاع ندارند، تا تقسيم ذاتى يا تقسيم عنوانى رو دهد. بايد گفت عشق مانند وجود ذاتاً خير است، اگر يكجا ناپسند بعضى بشود امر ذاتى تخصيص بر نمىدارد، افراد نادره قاعده كليّه را نمىشكنند، علاوه بر آنكه همان نادر را هم چون نيك بنگرى جزءِ قاعده مىبينى، پندار عيب دارد نه قاعده امّا افشاءِ عمومى صلاح نيست، لذا ما در بالا گفتيم كه عشق امارد و شهوترانى بد است، پس عشق بد هم در جهان هست، هر عشقى خوب نيست، بلكه آن مفهومى كه توده براى عشق باور مىكند بيگمان بد است و قابل اصلاح نيست، پس موضوع عشق فرق مىكند نه آنكه خوب ذاتى گاهى بد شود.
ما خودخواهى و تماسك را و قبول تركيب را كه لطايف غيبىاند عشق مىناميم، عشق جوياىِ انضمام است، و سنخيّت علّتِ انضمام است. پس عشق سنخيت اشياء است با هم و تا امر غيبى بر مواد نتابد مواد سنخ هم نمىشوند و با هم منضمّ نمىگردند. و اين خود يكى از علوم نظريه صعبه است، دخلى به عشق هوسرانى پر مفسده ندارد، بكلّى غير همند، اختلاف در حكم نيست تا تخصيص و نظائره رو دهد.
بلكه موضوع بحث دو تا است، در موضوعى كه توده عشق مىنامد، ما هم در حكم بد بودن با آنها شريكيم. و آنچه ما عشق مىناميم، توده از تصور مفهومش عاجز است و تا تصور نشود، تصديق نتوان نمود يا ايجابى يا سلبى.
*********
اكنون شروع شود به مسائل «هل مركبه».
اول آنكه عشق جوهر است (قائم به نفس و مستقل در تحقق) يا عرض. عرفاء به اختلاف تعبير كردهاند، آنجا كه مراتب عشق را مىشمارند، جوهر مىگويند. ما در نقل بطور وصفيت نقل كرديم، و خود عرفاء مىگويند در مرتبه عين مجردات است و عين نفوس است، و ما گفتيم (عشقى است كه در نفوس است) تا تهافت پيدا نشود و در تعبير عرفاء تهافت[4] هست، زيرا وقت ستودن عشق مىگويند از خصائل است نه از رذائل اما گاهى بالعرض رذيله مىشود، و مىگويند شرافت وصف از پنج راه ثابت مىشود:
اول آنكه مبدء آن وصف يك وصف شريفى باشد، و مبدءِ عشق سه چيز است لطافت جوهر نفس و دقيق بودن فكر و نازكى دل.
دوم آنكه محل و موضوع آن وصف يك جوهر شريفى باشد و محل موصوف به عشق، نفس ناطقه انسان است كه اشرف نفوس است.
سيم آنكه مستلزم چيزهاى شريف باشد يعنى لوازم و توابع، و پيدا است كه لازمه عشق افتاده شكيب، كمىِ غضب و شهوت به غير معشوق و سر به گريبانى و به خود فرو رفتن و يك خيال بودن نه پراكنده، و فروتنى كردن بىتكبّرى، كمگوئى كم خوابى، نرم سخنى، كم طمعى كم آزارى.
چهارم آنكه آن صفت نتيجه خوبى و غايت پسنديدهاى داشته باشد و آخر به جاى خوبى برسد. و آخر عشق همين لوازم مذكوره است، به علاوه تصفيه نفس و قبول فيوض و استناره [5]از انوار الهيّه و زهد در دنيا و رغبت به آخرت ،بلكه مىرساند عاشق را به همه كمالات لايقه به حالش و به مجرّدات صرفه. و در بالا گفتيم كه غالباً به عشق مطلق مىرسد و از آن معشوق ظاهرى معين كه داشت مىگذرد به يك امر غيبى ناپيدا و نامعلوم كه هيچ نداند چيست و نخواهد كه بداند، كه اين مقام را عشق به خدا مىنامند.
پنجم متعلق آن صفت كه معشوق باشد و آن روى نيكو و نغمه دلجو است و اگر چه هر دو مادّى و پست است اما يك روح بزرگ غيبى در آنها مندرج و از آنها تابان است كه خرد در آن حيران است و دلها در كمندش گرفتار و سيره قطعيه به دلباختهگى جارى است و اخبار مدح روى نيكو نظر به روح تابنده از رو دارد، و همان روح است كه به جذبات خفيّه در انجام عشق مقيد مجازى را مطلق و حقيقى مىسازد (كه چون خراب شود خانه خدا گردد).
مسئله دوم آيا اين عشقهاى مرسوم ظاهرى، از قبيل پول دوستى، جاهخواهى نگاه به امردها و به زبان در دين اسلام حرام و گناه است موجب فسق و خروج از عدالت و نپذيرفتن شهادت و نرسيدن فطريه به او (چونكه على الاصح عدالت شرط است در گيرنده فطريه علاوه بر فقيرى) و بطلان طلاق به گوش دادن او، مگر آنكه جز او دو عادل ديگر بشنود.
يا نه، جواب آنكه در غير نظر با ريبه به زن بيگانه اعم از شوهردار و بىشوهر، گناه شرعى و فسق مزيل عدالت نيست، اما گناه اخلاقى هست،اخلاق حكم دل است، شرع حكم بر تن است.
و تحقيق آنكه اين كارها اگر محض عمل باشد همين است كه گفته شد، اما اگر از روى عشق غالب باشد كه نتواند خوددارى كند، توان گفت كه چون مقدمه گناهانى خواهد شد پس حرام بالمقدّمه است. و چون عشق اختيارى نتوان نام گناه بر آن داد، بايد نامش را بلاء نهاد و مرض دماغى سوداء متوجه به مغز سر.
پس واجب است كوشيدن در علاج بى توقف و اهمال، و دليل اين وجوب دفع ضرر محتمل به احتمال عقلائى است نه تنها احتمال عقلى، لذا بعض علماءِ اخلاق گويند كه عشق يك رذيلهايست كه چند رذيله لازمهاش افتاده.
و اين ضدّ آنست كه در بالا گفتيم كه لوازم عشق همه خوب است، چنانكه خوبى عشق را از خوبى لوازم دليل آورديم، مگر آنكه گوئيم آن راجع به نفس عشق من حيث هو بود و اين راجع است به خصوص عشق بد كه از قرائن خارجه معلوم شده مفاسدش.
جلد سوم كيوان نامه
عباس کیوان قزوینی
———————————
[1] . اصطلاح علماء است بويژه فقهاء به دو معنى يكى مقابل دليل يعنى بيدليل. يكى هم مقابل فروع يعنى كلى حكم بدون تفريع جزئيات بر كلى و گاهى نادراً به معنى مشهور گفته مىشود، يعنى آنقدر از مسائل كه مشهور نيست نمىداند، تنها مشهورها را مىداند. (كيوان)
[2] . اصطلاح مجتهدين است كه مىگويند در اجتهاد و اعلم بودن استحضار همه مسائل بلكه بيشتر هم شرط نيست. (كيوان)
[3] . علوم رياست سه علم است قيافه – اخلاق – تاريخ سياسى. و حسن صبّاح هر سه را كاملاً داشت و چون ناكامى روزگار بسيار كشيده بود تواناى شكيب را هم داشت كه شرط به كار بردن علوم رياست است و نيكو به كار برد با توانائى شگفت (ضدّ طيش و عجله كه خواجه به او نسبت مىداد) فلذا با هيچ، پادشاهى مقتدر طولانى يافت با دو گونه دشمن توانا يكى همه شاهان ايران يكى گروه اسماعيليه كه هم دين بود هم سلطنت و آن وقت بى معارض بودند و پس از استقرار سلطنت صباح دو دسته شدند و معلوم مىشود كه در گيلانات پيش از صباح هم اسماعيلى بوده اما زيدى كه تا عهد صفويه هم بودند و اكنون هيچ يك آشكار نيستند. (كيوان)
[4] . تهافت : در افتادن، پياپى افتادن، لغزش. م.رضا
[5] . استناره : طلب نور و روشنى كردن [فرهنگ نظام جلد 1]. م.رضا