Info@razdar.com
شماره مقاله 538
فصل (17 )
در
رياضتِ عامّه و خاصّه
غذاء روحى رياضت است كه به طورِ عموم در هر دينى هست و آن تركِ مطلقِ منهيات[1] است يعنى هر آنچه نفس و طبع بخواهد بى اجازه عقل حرام است خواه خوردنى باشد خواه گفتنى و كردنى و انديشيدنى .
پس يك قسم بلكه عمده رياضت سكوت است كه در دين كليم (ع) روزه به سكوت مرسوم بوده و حضرت مريم روزِ تولدِ عيسى (ع) روزه بوده كه با مردمى كه بر او اعتراض مى نمودند كه اين بچه را از كجا آوردى حرف نزد و اشاره به دهان خود نمود ،يعنى روزه ام .
و قسم ديگر نفس نكشيدن است كه در دين قديمِ هند مرسوم بوده كه كم كم تنفس را كم مى كردند تا آن كه يك روز بلكه يك سال بلكه سى سال هيچ نفس نكشند و زنده باشند و راه روند و البته مى بايست حرف هم نزنند و چيزى هم نخورند و نياشامند زيرا در ضمن حرف و خوردن نفس كشيده خواهد شد .
و قسم ديگر ايستادن باژگونه بوده ،كه فرق را به زمين نهاده پاها را بلند نگهدارند و مدتى به اين حال بمانند كه هيئت و حال و كار طبيعىِ همه اعضا به هم مى خورد و خيلى خطرناك است ،اما پس از عادت بى خطر و گوارا مى شود و براى غذاى جان خيلى مفيد است و اقلاً آنكه قوا و اعصاب ،مطيع اراده جان مى شوند نه اراده طبيعت تنها .
و در مذهبِ قديمِ ايران اين هر دو قسم مرسوم عبّاد و زهّاد بوده و بدين افتخار و تنافس[2] و تكاثر[3] مى نمودند ،بويژه شب ها بدين حال بودند و البته حرف و خوردن در كار نبوده و قدر مشترك همه رياضتها ،ترك سخن و خوراك است .
در همين زمان ما كه سنه 1928 ميلادى است چند نفر ديده شده كه مدام ساكتند ،از جمله سيّدى هندى كه تا 4 سال پيش از اين در قم بود و ابداً سخن نمى گفت و به نوشتن مطالب خود را اظهار مى نمود و كم معاشرت بود و صفاء باطن يافته بود
و قسم ديگر نگاه نكردن است كه چشم را پوشيده ،مدت ها عادت كند مانند كوران خود را بنمايد .
و ابتداءِ اين رياضت شروع مى شود از توحيد نظر ،يعنى چشم را به يك جا دوختن و به اطراف نيانداختن ،مثلاً شب ها يك ستاره را برگزيند و بر آن بنگرد و بس تا آن غروب كند باز ستاره ديگر برگزيند و نيز روزها ميخى را به ديوار بكوبد و به همان بنگرد تا چند روز ،همان كه قوه باصره از جولان باز ايستاد و مطيع اراده شد ،آسان مى شود بكلّى چشم پوشى و خود را كور ساختن .و در گوش اين رياضت ،ممكن نيست مگر به دوُر شدن از آوازها .
و دشوارتر از همه اقسامِ رياضت توحيدِ خيال است كه همت گمارد بر جلوگيرىِ خيال و اداره كردن و به اختيار درآوردنِ خيال ،چون كه خيال چنانكه آلتِ نافعى است براى هر گونه اِدراكاتِ حسيّه و عقليّه و براى تنظيم امور بدن و جان و رسيدن به كمالات انسانى ،دشمن بزرگ خطرناك هم هست كه اگر رها شود و به هرزه گردى خو كند امور دين و دنيا را مختلّ مى نمايد و راحتِ تن و جان را مى ربايد و خواب را كم مى كند و آخر به جنون مى انجامد . به تجربه رسيده هر چيزى كه پر كار و مفيد است از جهت ديگر پر ضرر است به حكم نوش و نيش خوب خالص در اين جهان نيست و بدِ خالص هم نيست ،اما اگر به نظرِ جهانِ باطنى بنگرى همان بد هم خوب است و براى مطلبى ضرور است كه آن مطلب از خوب حاصل نمى شود .
و خيال قوه بزرگِ نافعِ لازم الوجود است و از همه قوه ها ضرورتر و پر كارتر است حتى از عقل ،زيرا عقل گاهى عاجز مى شود و خيال عجزپذير نيست و به اندازه بزرگىِ نفع ،ضررهاىِ بزرگِ بى درمان و خطرهاى ويرانكن هم دارد ،اگر كسى تواند خيالش را مطيعِ اراده كند منتها سعادت و كمال است و راهش رياضت خيالى است كه متدرجاً عادت كند به همِّ واحد يعنى كار متعدد پيش نگيرد كه خيالش منقسم شود، هميشه يك كار را پيش گيرد و خيال را متوجه به همان كار كند يا علمى معين يا صنعتى معين و مختصر يا كارى مخصوص كه زمينه فكرش محدود باشد و دائره اى دَورِ آن زمينه بكشد و نگذارد كه خطى يا نقطه داخل آن دائره گردد و بكوشد كه همان دائره را نيز متدرجاً كوچك تر كند .
آن دزدى كه از عدالت نافع تر است همين دزديدن از دائره خيال است تا چنان شود كه هيچ نداند جز آن يك كار و از هر چه پرسند پاسخ ندهد و هر جا خواهندش برند نرود .
تا به حدى كه راستى چيزى نخواهد جز همان يك كار كه خيالش فراموش كند جولان را و نتواند گردش كند ،مانند عضو مفلوج و راحت جان و تن در اين حال است و كمالِ اين حال مى رسد به اختيار تام حقيقى كه در همين يك كار هم خيالش مطيع گردد كه هر گاه بخواهد خيال متوجه آن كار بشود و هر گاه نخواهد فوراً خيال باز ايستد مانند چشم كه پوشيده گردد و اين منتها سعادت و كمال و قدرت جان انسان است و شجاعت انسانى اين است .
اما به درجه اى دشوار و ناياب است كه توان گفت محال عقلى است (محال عادى كه يقيناً هست) و اسلام آوردن شيطان كه لفظى است جارى بر زبان ها ،همين است اگر مصداق يابد .زيرا لفظ شيطان به معنى خارج از اطاعت است كه ذاتاً اِبا از اِنقياد دارد مطلقاً ،حتى اِنقيادِ[4] به قانونِ پسنديده خودش و خيال در كلّه هر كس همين حال را دارد كه حال طبيعىِ خيال حال جنون و تلوين است ،مانند نيش عقرب كه نه از رَهِ كين است و اگر جلوگيرى نشود افراط اين حال بى اندازه مفاسد مى آورد و به جامعه نيز خيلى ضرر مى زند كه اگر در جامعه خيال يك نفر هرزه گرد شده باشد و آن يك نفر جاه و قدرتى داشته باشد به يك سال جامعه را ويران مى كند ،تا چه رسد كه هزاران متنفّذ هرزه خيال باشند ،چنان كه اكنون در كره زمين ما هستند و نزديك است كه فسادِ خيالِ آنها عالم سوز گردد و اوضاعِ كلِّ جهان را بر هم زند و گرگِ مرگ دندان نمايد و پنجه گشايد و نفوس انسانيّه را از مَراتِعِ جهان بلكه از مَرابعِ اِمكان بربايد.
امّا مژده باد نوع بشر را كه پس از موتِ ذريع كه نزديك است فوراً گلشنى جان بخش و روح افزا در جهان خواهد پديد آمد كه تا كنون چشم روزگار نديده و گوش گيتى نشنيده ،بهشت موعودِ اديان كه اكنون موهوم مى پندارند به خوبى و تمامى جلوه گر مى شود (آنچه اندر وهم نايد آن شود) ،به سخن راست نيايد صفتِ خوبىِ آن زمان كه اميد داريم ،خيلى نزديك باشد .
امّا اين زمان كه اكنون داريم قعر دوزخِ خيال است زيرا هنوز شيطانِ اين جهان كه خيالِ هرزهگردِ نافذين است ،مسلمان نشده و منتها قدرت شيطانِ خيال حالا است كه آلاتِ افسادش هم كاملاً مهيّا است .
هر وقت خيالِ يك نفر آرام و مطيع اراده عقلانىِ او شد آن يك نفر راحت مىشود و معنى بهشت را مىيابد ،و هر وقت خيالِ عالم كبير كه خيالِ منفصل و عالم مثال خوانند آرام و محكومِ اراده عقل كل شد نوع بشر راحت شده بهشتِ موعود را مى يابند .
براى رياضت خيال اقسام رياضت هاى مذكوره خيلى نافع است بلكه از مقدمات است زيرا هوسرانى در كلام و نظر و خوراك ،خيال را زياد مى كند و به راه غلط مى اندازد ،پس تركِ آنها اصلاح خيال مى نمايد و توحيد خيال را آسان مى سازد .
و اذكارِ لسانىِ هر دينى را وِرد كردن و يادِ قلبىِ خدا را مدام مواظب بودن خيلى نافع است و كم خوابى نيز مفيد است .
صَمت[5] و جوع[6] و سَهَر[7] و عزلت[8] و ذكر به دوام
ناتمامان جهان را كند اين پنج تمام
خامى و ناتمامى انسان به همين تشتّت خيال است و پختگى به توحيد و تسخير خيال است ،هر كه قلعه خيال خود را گرفت شاهنشاه است والّا ارذل رعايا است كه هر دم به اين سو و آن سو بايد كشيده شود .
و گرفتنِ اين قلعه نه به علم و نه به استمداد از خارج است ،فقط به تدبير رياضت است يعنى به تروك و اَعدام است نه به افعال و وجوديات و عمده ترك هواى نفس است ،يعنى مطلق دلخواه را مخالفت كردن ،خواه نيك باشد خواه بد ،حتى دعا و مناجات بسا مى شود كه دلخواه مى شود و نفس از آن لذت مى يابد و مشتبه به لذت عقلانى و الهى مى گردد ،بايد آن را هم ترك و تبديل به همان ياد قلبى نمود و اين 5 چيز همه تروكند جز ذكر به دوام كه به نظر وجودى مى آيد و آن هم عبارت از ترك ياد خلق است چه افعال خلق و چه صفات آنها و چه ذوات آنها و چه حوادث جهان كه هر يك را به فكر و تدبير بايد كم كرد تا تمام شود .
كم كردنِ آن يادها ،يادِ خدا است زيرا چون خدا مجهول مطلق است و به صور خياليه و عقليه در نمى آيد و ياد همان صورت خيالى است وقتى كه قوت گرفت و مجرّد و ثابت شد صورتِ عقلى مى شود ،پس ياد خدا مصداق ندارد مگر به تأويلات و مجاز و اوّل تأويل كه در بدوِ امر چاره از آن نيست همان ترك ياد خلق و قطع توجه و اميد از خلق است و بريدن است كه مستلزم است بالاخره پيوستن روحانى را به حقائقِ الهيّه.
پس 5 ترك لازم است براى توحيدِ خيال من بابِ المقدمه براى مبتديان و به طور تفنّن و استحسان[9] گوئيم كه 5 ترك در عدد مى شود 3100 كه سى و يك عقد مئاتى[10] است و شبيه به عدد لا است كه اول لااله الّااللّه است كه ركن اعظم اديان عالم است.
چون تكميل نفس ناطقه انسان كه ذاتاً مجرد و سنخِ ملكوت است به اين است كه تمام قوّت هاى خود را به فعليت برساند و قوه و استعدادش جامع است انحاءِ قُواىِ ملكُوتى و مُلكى را ،پس در تكميلِ قُواى مُلكىِ خود محتاج است به عالم جسم كه چندى در اين عالم بماند و جذب لطائف اجسام را به خود نموده ، برگردد به ملكوت و داراىِ حقائق و لطائف ملكوتى و ملكى هر دو باشد و براى چندى ماندن در عالم اجسام آشيانه اى لازم دارد كه قواى نفسانيه دماغيه باشد كه دنياىِ شخصىِ همان نفسِ ناطقه است و نازله وجود خودش است كه خود به تنزل از مرتبه عاليه خود اين آشيانه را براى خود ساخته كه كوه قاف نامند يعنى برزخ ميان روح و جسم ،و نفس ناطقه سيمرغِ اين كوه قاف است و چون قواى نفسانيه نازله وجود نفس ناطقه است ،محبت اين قوى براى نفس ناطقه ذاتى شده از فروع محبت ذاتى كه هر موجودى به خود و رقائق[11] نازله خود دارد و همين محبتِ ذاتىِ نفس به قواى نفسانى سبب شده كه نفس ناطقه خليفه اى از خود گماشته براى تنظيم قواى نفسانى و استعمال آلات بدنى و اين خليفه نامش خيال است كه دل و نفس و قلب هم گويند چنان كه آدم خليفة اللّه است در زمين از جانب خدا و تمام قوى و مدارك بشريه و اعضاء به حكم خلافت مسخّر اين خيالند و چون خيال بايد دائم التوجه به مملكت مسخره خود باشد كم كم به سبب دوام توجه و انسِ مفرطِ لازم اين خيال خوىِ قوى و اعضا را گرفته و رنگِ عالمِ اجسام را پذيرفته است و متدرجاً از اطاعتِ نفس ناطقه كم كرده و عاصى شده كه عصيان آدم همين است . فعصى آدم ربه فغوى و به وفق قوى و اعضاء دلخواه پيدا كرده ،بىرضاىِ نفس ناطقه. و اين دلخواه را هواى نفس گويند و خود خيال را در اين حال نفس اماره نامند كه بت و شريك خدا و معبود باطل و اِلهِ منفى هم ناميده مىشود لااِلهَ همين است و اِلّا اللّهُ رضاىِ نفس ناطقه است و اين دلخواه متدرّجاً راسخ در خيال گشته او را شيطان كرده كه بايد طرد و لعن شود تا اين كه مسلمان گردد يعنى تركِ دلخواهِ فاسد را كه بالعرض بر او طارى[12] شده نمايد و مسخرِ عقل و جانِ خود شود و به وظائفِ خلافت رفتار كند كه او مسخرِ جان باشد و به دستور عقل كه قانونِ جان يعنى نفس ناطقه است حكم نمايد ،و قوى و اعضاء كه مسخر اويند به همان حكم عمل نمايند تا نفس ناطقه در اين مدتِ بقاءِ در دنيا استكمالِ خود را نموده و لطائفِ عالَم اجسام را به وسيله اعمال مستقيمه قوى و اعضاء به خود كشيده برگردد به ملكوت.
حالا براى تأديبِ[13] خيال ،ناچار است جان از رياضت كه اخلاقاً تخليه نامند ، به خاء معجمه[14] يعنى بيرون كردن دلخواهِ فاسد از خيال با اِبقاءِ اصلِ خيال ،نه اين كه خيال فانى و معدوم گردد زيرا خليفه است وجودش لازم است اگر او نباشد جان ربط به قُوى و اعضاء ندارد ،زيرا جان سنخِ وجودِ آنها نيست و نمى تواند آنها را به كار وادارد و از آنها استفاده نمايد ،پس جان براىِ رَغمِ خيال بايد چندى قُوى و اعضاء را از اِطاعتِ خيال منع نمايد و بر خلافِ دلخواهِ خيال آنها را سوق دهد و نگذارد اطاعتِ خيال را بكنند ،بلكه مخالفت نمايند و اين مطلب نامش رياضت است و بَس دشوار است بلكه محالِ عادى است و هر كه از عهده برآيد خرقِ[15] عادت و كرامت نموده و جِهادِ اكبر بجا آورده .
مبارزان طريقت كه نفس بشكستند
به زورِ بازوىِ تَقوى و لِلحُروُبِ رجالٌ
و خيبر گيرى و كشتنِ دجّال همين است و كمال و سعادتِ نفس ناطقه در مُوفّق شدن به اين رياضت است و از چاه بيرون آمدنِ يوسف و رسيدن به سلطنتِ مصرِ وجودِ خود همين است كه قُوى و اعضاء كه برادرانِ يوسفِ خيالند او را به چاهِ طبيعت انداخته اند .
آن فروختن و ذُلِّ[16] بندگى و زندانِ طولانى رياضتِ اين يوسفِ خيال است تا تخليه و تصفيه شده ،تحليه[17] به حُلَل[18] و شِعار به سلطنت بيابد و پدرِ خود را كه نفس ناطقه است به مقرِ حكومتِ خود كه مِصرِ قوى و اعضاء است و تازه از قحطىِ رياضت نجات يافته اند دعوت نموده خدمت هاىِ شايان نمايد و نفس ناطقه پير شده نابينا گشته كه بينائيش همين يوسفِ خيال بود و مفارقتِ يأسآور نموده بود ،حالا از ديدنِ سلامت و سلطنتِ او بس شاد و بهره مند گردد و در همان مصرِ قُوى و اعضاء وطن گزيده سير و تماشاى جريان احكام عادلانه مُستَقِلَّه مستقيمه يوسفِ خيال نمايد تا وقتى كه بميرد كامروا .
(عزيز مصر برغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد)
و اديانِ حقه براىِ راهنمائى و كمكِ علمى دادنِ به جان است براى پيمودنِ راهِ هولناك دشوارِ همين رياضت و مسخّر كردنِ خيالِ گريخته به چاه افتاده و كشف و الهاماتِ حقه براى سالكين بمنزله تقويت و كمكِ عَمَلى دادنِ به جان است براىِ انجامِ همين رياضت و درجاتِ انجامِ رياضت را كه مُتَدَرِّجاً انجام مى يابد مَنازِلُ السّائرينَ اِلَى اللّهِ و سلوك و طريقت مى نامند و اديان را كه بيانِ علمىِ رياضت است شريعت مى گويند ،پس طريقت عمل به شريعت است به توفيق باطنى الهى كه الهامات باشد و نتيجه حاصله از اين عمل را حقيقت نامند كه همان تخليصِ خيال از هواهاىِ فاسده و استقامتش در خدمتِ به نفس ناطقه و جان باشد و از اين حقيقت پيدا مى شود ، معرفة اللّه تفصيلى مطابق معرفت اجمالى كه از ازل در نهادِ جان وديعه گذاشته شده بود به دو دستِ جمال و جلالِ حق تعالى كه نفخت فيه من روحى فرمود .
لذا حضرت محمد از زبان همه انبياء فرمود : اَلشَّريعةُ اَقوالى و اَلطَّريقةُ اَفعالى والحَقيقةُ اَحوالى وَالمَعرَفَةُ رَاسُ مالى يعنى سرمايه ازلى خودم را كه گم شده بود به سبب تمرد[19] شيطان خيال ،حالا كه شيطانم مسلمان يعنى مطيع شد همان سرمايه را پيدا كردم به نسبت آحاد و الوف ترقى كرده .
پس امت محمد و امّت هر پيغمبر كسى است كه اين رياضت را به انجام رسانده باشد و هر چه از رياضت ناقص دارد امّت ناقصه خواهد بود واگر هيچ بجا نه آورده و يوسفش در چاه مانده تا مرده ،او هيچ امت نيست ولو به ظاهر همه اعمال آن دين را كرده باشد مثل بيشتر مدعيانِ ديانت در هر دينى كه مىخواهند هم هوسران و شكمپرست و خودخواه باشند و هم ديندار و اين جمع ضدين است نخواهد شد ،آنها گول خورده پنداشته اند كه مى شود هم دنيا هم دين فَكانُوا هُمُ الاَخسَرينَ اَعمالاً وَضَلَّ سَعيُهُم وَ ما كانُوا مِنَ المُهتَدينَ و همه انبياء اين تضاد را تصريحات نمودند و مردم شنيدند ،اما باور و عمل نكردند وَ ما يُؤمِنُ اَكثَرُهُم بِاللّهِ اِلّاوَ هُم مُشرِكُونَ .
امّا اِجمالِ آدابِ رياضت
پس بايد دانست كه از موارد استعمال لفظ رياضت در لغت عرب و در اصطلاح متديّنين و لفظ وَرزِش در عُرف عامّ معلوم است كه چند چيز در رياضت بايد باشد بعضى شرط بعضى جزء بعضى جزءِ مُقَوِّم بعضى جزءِ مُكَمِّل و بعضى نتيجه ،كه مجازاً آن را هم جُزء مى نامند .
امّا شرط و مقدّمه رياضت آگاه بودن باشد نسبت به اين كه به مطلق دلخواه رفتار نمودن مانعِ تكميل جان است و مقصود از آمدن نفس ناطقه هيچ حاصل نمى شود و سرمايه عمر بيهوده تلف مى شود ،و آن سرمايه اَزَلى كه معرفتِ فطرىِ اجمالى است در بوته شهوات گداخته و تمام مى شود و تهيدست مى مانيم و اگر هزار عبادت ها كنيم كه موافق دلخواه باشد ،ثمر ندارد بايد فشارى به هواىِ نفس آورد و تلخىِ مكاره چشيد و مردم در اين آگاهى مختلفند .
بعضى بالفطره از طفوليّت آگاهند مثل انبياء و بعضى به اندك مُنَبِّهِ[20] داخلى و خارجى آگاه مى شوند و بعضى خواب سنگين اند تا به معصيت هاىِ بزرگ يا مصيبت هاى سخت دچار نگردند آگاه نمى شوند مانندِ فُضَيلِ عَيّاض كه از دزدى توبه نمود و ابراهيمِ ادهم و نعمان حاكم حيره بانىِ سه دَير و خَورَنَق و مُرَبّىِ بهرام پنجم كه پس از ظلمها و بدنهادىها بويژه به ستم كشتنِ سِنِمّار معمارِ سه دَير و خَورَنَق بى گناه محض خيال آنكه اگر او زنده بماند مبادا چنين عمارتى يا بهتر براى ديگرى بسازد و شرفِ اختصاصىِ نعمان تمام شود ،آگاه شده توبه نمود به سبب نصيحت وزيرش كه مسيحى بود و آن چنان بود كه پس از قتل سنمار و ستم هاى بسيار روزى در بام خورنق با وزيرش نشسته بود گفت آيا در عالم چنين نزهتگاه كسى دارد كه چنين بناى شامخ[21] در وسط و از هر طرف تا چشم كار مى كند سبزهزار است .
وزير گفت اگر در آخرت نيز چنين مقامى مى داشتى ،دلخوشى بود ،اگر تنها در دنيا اين خوشى باشد و به مرگ فانى شود جاى غم است نه شادى نعمان متنبه شده فوراً به دين عيسى (ع) اقرار نموده از بام به زير آمده با وزير وداع نموده و سر به صحرا نهاد و رفت چوپانى را ديد ،لباس خود را با لباس او عوض نموده رفت و ديگر كسى او را نديد و از او خبر نداد.
پس از يأس از او پسرش منذر به جاى پدر حاكم حيره شد .گرچه يقين به صحت اين حكايات نيست اما از خوى بشر بعيد نيست (هر آنچه نقل كنند از بشر در امكان است) .
و اگر چنين كارى از كسى سر زد گوئيم كه رياضت و خلاف نفسى چنين فورى قوى و دائم البته نفس را مىكشد و خيال هرزه گردِ خودسر را رام و مطيعِ احكام عقل و جان مى نمايد .
و همين آگاهى است كه در منازل سلوك الى الله اول منزل است و يقظه مى نامند و سه درجه براى آن قرار مى دهند و استغفار و توبه و انابه[22] كه سه مقام مترتبند ،بعد از يقظه حاصل مى شوند زيرا قبل از يقظه شخص قابل خطاب الهى نيست و مثل خوابيده است ،مأيوسٌ منه است ،همان كه بيدار شد سه خطاب متوالى بر او توجه مى نمايد:
(استغفروه)
(تُوبُوا اِلَىاللّهِ)
(اَنيبُوا اِلى بارِئِكُم)
يعنى اى تازه بيداران چشم بماليد و از سنگينىِ گناهان ،خود را سبك كنيد و زود از اين خوابگاه غفلت بگريزيد و به پيشگاه جانِ منبسطِ عالم رو كنيد كه استغفار و توبه هر دو عدمى اند و انابه وجودى است ،اما اجزاءِ رياضت استمرارِ تلخكامى و مشقت هاى بدنى است با دقّت و حذر كه مباد آلوده به عجب و ريا شود و جنسِ اين اجزاء مخالفت نفس و كفِّ[23] نفس از همه مهويّات است و اين امر عدمى است گرچه در ضمن افعال واقع شود ،پس بايد هم افسوس بر گذشته خورد با پشيمانى و شرمندگى بسيار و هم در اذلال[24] و تحقير خود بكوشد ،و هم رو از دنيا و اهلش و انواع لذائذ دنيا بگرداند و به هر تلخى و ناكامى تن دهد و آنچه طبيعتش مى خواهد رها كند ولو آنكه قبيح عقلى نباشد محض سركوب طبيعت خاك بر فرق آرزو بپاشد و هر كارى كه بر طبعش گران آيد و قبيح عقلى نباشد بكند و آشكار بكند كه مردم ذلت و احتقار[25] او را ببينند و به نظر تعظيم در او ننگرند كه نظر تعظيم تير زهرآلود و مهلك جان است .
و حسن سليقه در اينجا اين است كه اجزاء رياضت را از جنس خدمت به جامعه انتخاب كند يعنى هر كارى كه نافع به عموم بشر است بى مضايقه بكند و اذيّت هم از مردم بكشد و به روىِ آنها نيارد و خادم وار رايگان خدمت هاىِ صادقانه به هر اَدنى كسى نمايد و منّت ننهد كه رضاىِ خدا و ذلتِ نفس هر دو در خدمت به موجودات مندرج است بطور يقين زيرا هر عبادتى كه از آن بالاتر نيست در يك دينى خوب است و در اديانِ ديگر خوب نيست ،بلكه مذموم[26] است و نيز همان عبادت در آن دين كه خوب است موجب شرف و افتخار است و خوفِ عجب و ريا در آن هست ،اما خدمت و نفع رساندن به مردم و حيوان و نبات به هر دينى خوب است و يقين حاصل است به رضاء خدا در آن و امر خدا به آن و مشقت و احتقار نفس هم دارد .
و نيز هر گناهى كه در دينى گناه است شايد در دين ديگر گناه نباشد ،اما آزار به خلق و هر موجود نزد عقل و هر دين گناه است ،پس اگر كسى به دليل يا به كشف يقين به يك دينى حاصل ننمود و به همه اديان متردد[27] بود و خواست به احتياطِ عقلانى رفتار نمايد ،بايد مابه الاشتراكِ تمام اديان را وجوباً و حرمةً ،وجوداً و عدماً بجا آرد .
و بهتر و روشنتر از همه مشتركات اديان همين خدمت به بشر و غير بشر است ، وجوداً به نحو وجوب و استحباب[28] و آزار است عدماً به نحو حرمت و كراهت و يك دين در هند هست كه هيچ حكمى و عملى در آن دين نيست به جز نفع رساندن و تحمل آزار و بار مردم و حرامى در آن دين به جز آزار موجودات مطلقاً نيست و هماره مواظب اين فعل و تركند.
(مباش در پى آزار و هر چه خواهى كن
كه در شريعت ما غيراز اين گناهى نيست)
اهل آن دين هماره مى گردند ،هر جا مظلومى بينند برهانند يا حيوانى را به كشتن بينند بخرند و چوپان گرفته آنها را بچرانند تا وقتى كه آن حيوانات به اجل خود بميرند ،ديگر ذكرى ،وِردى ،عَمَلى ،حالى ندارند و هم اين كار شامل نتيجه همه اذكار و اعمالِ خير است .
زيرا خدا از عباداتِ ما بى نياز است ،اما خلق از خدمت هاى ما بى نياز نيستند و خورسند مى شوند و خورسندىِ خلق ،خورسندىِ خالق است قطعاً ،و در هيچ عبادتى اين خورسندىِ قطعى را نمى توان ادعاء نمود زيرا يا مقتضى كامل نيست يا مانعى از قبول هست .
اما خدمت به خلق اگر چه به طور ريا باشد باز فائده و خير به جاندارى رسيده ،همين بس است در رو سفيدى و اطمينان .
اگر نانى به گرسنه اى دادى ،حيوان يا انسان يقيناً او سير مى شود و لذت مى برد و تا دو روز زنده مى ماند و به نظام عالم كمكى مى رسد ،اما اگر شب تا صبح نماز كنى ، يقين نيست كه قبول شود و فائده هم به كسى نرسيده .
بيان اجزاء رياضت به زبانى ديگر
خيال مرتبه نازله جان و خليفه او است در ملكِ بدن كه زمينِ عالم صغير است و زمينِ بدنِ عالم كبير است و آدم خليفه جانِ بزرگ است در زمين ،و شرط خلافت آن است كه خليفه سنخيت با طرفين داشته باشد .
پس خيال هم سنخ جان است در قدس ذاتى و هم سنخِ بدن است در لطائفِ جسمانى. و در آن سنخيت تيره است نسبت به جان ،پس پذيرنده قبائح و زشتى هاى جسم است .و در اين سنخيت روشن تر از بدن است ،پس اميد صيقل و زنگ زدائى به او هست .
پس به سبب سنخيت با بدن و انس تام و طول انس از صباوت[29] تا جوانى و قدرت آزادانه كه به حكم خلافت جان داشت و فشار مسئوليّتى بر خود نمى ديد ، منقلب و مستحيل الوصف شد و قدسِ ذاتيش بدل شد به تيرگىِ مكتَسَبى و فراموش كرد عهد خلافت و بندگىِ جان را و هواى استقلال بر سرش افتاد و با آنكه آدمِ بالقوه بود ،شيطانِ بالفعل شد مصداق مَن يُفسِدُ فيها ويَسفِكُ الدِّماءَ[30] گشت و رانده درگاهِ جان شد موقّتاً ،امّا از خلافت نيفتاده حكمرانى در بدن دارد به خلافِ صلاحِ جان ،بلكه به تخريبِ جان .
پس اگر به همين حال بماند تا بميرد و دمِ مرگ هم آگاه نشود ،اين در اين دوره شيطان مرده تا در دوره هاى آينده چه شود ،و اگر دمِ مرگ آگاه شد و به حال توبه مرد، اين آدم مرده امّا آدم رو سياهِ برهنه از كمالات بايد در برزخ يا دَوره هاىِ آينده گريه و زارى ها كند و سختى ها كشد تا پذيرفته درگاهِ جان شده زنگارش زدوده گردد و بسيارِ مردم از اين قبيل اند كه در اين دوره ناقص مى ميرند ،اما مُستَعِدِّ كمالند و اگر پيش از مرگ به حكمِ سعادتِ اَزَلى و مدد توفيقِ خاصِ باطنى آگاه و رو به راه شد اين را متيقّظ و يَقظان و تائب و مُسْتَغفِر گويند و بايد رياضت بكشد .
اولاً بايد بداند كه تا كُنون در خواب بوده به سه قسم خواب :
1 – خواب قوهاى كه فقط استعدادِ كمالِ انسانى داشت نه كمالِ بالفعل و هر استعداد نسبت به فعليّت خواب است .
2 – خوابِ طبيعت كه در عالَمِ تاريكى واقع شده كه خودِ اين عالَم خوابآور است .
3 – خواب غفلت از اين كه استعداد هر كمالى داشته و تاكنون به خطا رو به نقص رفته ،حالا از اين خواب غفلت فقط بيدار شده و به دو خوابِ اوّل اَندَر است.
اما خواب طبيعت به ناچار تا دم مرگ هست و اين بدن بستر و خوابگاه طبيعت است براى همه كس نيك و بد و بيدارى از اين خواب منحصر به مرگ است .
و اما خوابِ قوه مُمكِنُ التَبَدُّلِ به بيدارىِ فعليّت است .حالا تكليفِ فوريش با عَجَله و شرمندگى آنست كه تخم كمالات را در بدن بروياند و خوابِ قوه را بيدارى كند تا دَمِ مرگ يكباره از آن دو خواب هم بيدار شده ،بيدار دِل در صَفِ ارواحِ ملكوتى درآيد .
حالا بايد اَوَّل جُبران و رَفع آن خرابىها و خطاها كه تا كنون شده بنمايد و اين جبران را رياضت و تخليه نامند .
آنكه بايد رياضت بكشد خيال خطاكار است كه مُرتاض نامند (مُرتاض هم رياضت كشنده را نامند يعنى اكنون دارد رياضت مى كشد و هم رياضت كشيده را يعنى از رياضت فارغ گشته) .
و آن كه بايد رياضت بدهد حقيقت جان است ،اما چون جان مجرّدِ محض است يك قوّه اى ايجاد مى كند در خودِ خيال كه خليفه بر خليفه و حاكمِ بر حاكم باشد و اين قوّه نامش يَقظَه است كه گذشت ،پس خودِ خيال هم رايض[31] است يعنى رياضت ده و هم مُرتاض و هم حاكم و هم محكوم و هم بُت و هم بُت شِكَن ،بايد خود خود را بشكند و بكشد كه محال عادى است ،امّا چاره نيست ،هم اين است كه گويند صراط مستقيم يعنى دين از مو باريك تر و از شيشه برنده تر است (فَاقتُلوُا اَنفُسَكم و تُوبُوا اِلى بارِئِكُم)[32].
حالا خيالِ بيدار به خود افتاده مى بيند كه خطاهايش دو شُعبه است:
يكى خوشگذرانىِ بدنى از خوراك و لباس و خواب و غيرها .
يكى ديگر آبرومندى و جاه طلبى نزد مردم ،بايد مُتَدَرِّجاً اين هر دو را كم كند تا ريشه كَن شوند امّا به نحوى كه مُنجَرِّ به بيمارى و مرگ و سُقوطِ شرف بكلى نشود و اين كَم كَردنها كه دشوار و بىشمار است اجزاء رياضت است و همه عدميّات و فشار است ،ترك خوشگذرانى را فشار بر طبيعت گويند و ترك جاه را فشار بر نفس نامند پس رياضت فشارِ بر طبيعت و بر نفس است به آرامى نه به سختى كه مُنجَرِّ به هلاكت يا بيمارى يا جُنُون شود ،چنانكه غالباً مى شود و اينها خَطَراتِ رياضت است ،بايد ملتفت بود و راه نجات آنست كه تمام رياضت را در ميان مردم در ضمن خدمتِ به نوع بى غرضانه بكشد نه به گوشه گيرى و كارهاىِ خيالى كه مَزيدِ علّت خواهد شد و خيال قَوىّ شده شيطان تر خواهد شد و بَسا كه اِختراعِ دين و آئين مى كند و به نام رياضت جاه طلبىِ بزرگ مى كند كه مردم را به پرستشِ خود مى خواند و انواع تعظيم ها حالى و مالى از مردم مى طلبد و نامِ خود را بلند مى خواهد و مردم را اسير خيالاتِ جاهطلبانه خود ،و مفاسد بسيار از او در جهان پيدا مى شود و جنگ ها و كشتارها بر پا مى گردد .
و همين اجزاءِ رياضت را اَجزاءِ توبه و اجزاءِ استغفار و جهاد اكبر و فرار الى الله و حج اكبر و سَفَر اوّل از چهار سَفَرِ نفس نيز نامند ،و حق آنست كه اين گونه رياضت در ضمنِ خدمتِ به نوع بر همه كس واجب است به وجوبِ اوّلىِّ عقلى نه ثانوىّ و شرعىّ و هر كه مشغول به اين رياضت نباشد مردم از دست او به عذابند و او مخلِّ و مخرِّبِ جهانى است و خودش نيز به عذاب است .
و هر كه اين رياضت را كامل كند روشنى و آبادى و بهشت مردم است و هر گونه تعظيم را در خور است ،گرچه او خود هيچ تعظيم نمى طلبد و از تعظيم هم شاد و فربه نمى شود .همانا سزاوار تعظيم آنست كه رياست خواه و تعظيم جو نباشد زيرا شخص رياست خواه از تعظيم ها چنان شاد مى گردد كه به همين رشوه كارهاى ناروا را به نامِ روا مى كند و دليل ها براى خود مى تراشد ،كم كم اختراعِ قانونِ باطلى خواهد شد و شقاوتِ خود و شقاوتِ جامعه خود را فراهم خواهد نمود.
پس نتيجه رياضاتِ حقّه سعادتِ مرتاض و سعادتِ جامعه مرتاض است كه از آن مرتاض فائده ها به جامعه خواهد رسيد .چون سخن به سعادت انجاميد خوب است در فصل آينده بيان سعادت و شقاوت شود .
[1] . منهيات = كارهاى ناروا ،امورى كه در شرع منع شده .
[2] . تنافس = خودنمايى كردن .
[3] . تكاثر = افزون گشتن ،فراوان شدن .
[4] .انقياد = مطيع شدن .
[5] . صمت = سكوت ،خاموشى .
[6] . جوع = گرسنگى .
[7] . سهر = بيدار ماندن به شب .
[8] . عزلت = گوشه گيرى .
[9] . استحسان = نيكو داشتن ،نيك شمردن .
[10] . مئاتى = صدها .
[11] . رقائق = جمع رقيقه ،نازكها ،نازكى ها .
[12] . طارى = ناگاه روى داده ،عارض .
[13] . تأديب = ادب كردن و تربيت نمودن .
[14] . معجمه = حروف هجا از الف تا ياء .
[15] . خرق =پاره كردن و دريدن ،خرق عادت = كرامت اولياء و معجزه انبياء كه امور عادى را پاره مىكند .
[16] . ذل = خوارى و ذلت .
[17] . تحليه = آراستن .
[18] . حلل = زيورها ،لباسهاى نو .
[19] . تمرد = نافرمانى .
[20] . منبّه = آگاه كننده ،هوشيار كننده .
[21] . شامخ = بلند ،مرتفع .
[22] . انابه = بازگشتن به سوى خدا .
[23] . كف = باز ايستادن و باز داشتن .
[24] . اذلال = خوار شمردن كسى .
[25] . احتقار = خوار شمردن .
[26] . مذموم = بد و زشت .
[27] . متردد = آمد و شد كننده .
[28] . استحباب = نيكو شمردن ،دوست داشتن .
[29] . صباوت = كودكى ،طفلى .
[30] . سوره 2 – بقره – آيه 30 .
[31] . رايض = رياضت ده .
[32] . سوره 2 – بقره – آيه 54 .
عرفان نامه – فصل (17 )
عباس کیوان قزوینی