Info@razdar.com
شماره مقاله715
كيوان قزوينى چون در علوم روحى استاد مسلم بوده و گفتار حضرتش سنديت دارد لذا نظرات ايشان ذكر مىشود.
در كتاب عرفان نامه تصنيف (كيوان قزوينى) در حاشيه صفحه 338 مرقوم داشته اند: خوابها كه در كتب صوفيه بسيار است در صورت صدق همانا در اثر عقائد راسخه در ذهن خواب بيننده است نه آنكه از خارجِ وجود خواب بيننده است و چيزى به او القاء شده باشد، پس خواب حجت نيست و فرقى با خيال در بيدارى ندارد.
[در مورد خواب، رؤياهاى عامه مردم تحت تأثير عوارض و عوامل دنياى خاكى بوده لذا نتوان به اين خوابها صحه نهاد: چ].
كيوان قزوينى در باره روح در فصل دوم عرفان نامه چنين فرموده اند:
حقيقت بشر جان است نه تن، تن آلت كار و تكميل و ظهور جان است پس جان بايد آلوده به دنيا نشود و آلايش تن مضر نيست.
و دنباله سخن را در اين باب در صفحه 200 نوشتهاند: از فعل مطلق همان تَعَيّن اول صادر گشته بود و ديگر هيچ تَعَيّنى نبود و آن تَعَيّنِ اول همان جان انسان است پس انسان است و بس كه مىتواند سير نزولى وجود را به صعود آورده ختم نمايد و دايره امكان را تمام كند، و معاد را به مبدأ رساند و كثرت را تبديل به وحدت نمايد و اين توحيد در قوه غير انسان نيست.
اينك گفتار (كيوان قزوينى) را كه در عرفان نامه در صفحه 260 در مراتب غيب و شهود فرمودهاند نقل مىكند:
غيب مطلق كه آنجا نه مبدأ است و نه منتها، نه او مربوط است به مرتبهاى و نه مرتبهاى به او مربوط و مرتبه ناميدنش به تسامح است. وقتى كه راه ظهور باز شد با حفظ وحدت ذاتى باز مىشود كه يك ساقه ظهور مىكند كه نماينده و تختگاه مرتبه غيب الغيوب است از حيث مضاف تنها، پس شاخهها از آن ساقه مىرويانند كه نماينده جهت كثرتى است كه در وحدت مندرج بود و وحدت براى آنها مهيا بود پس شاخهها نماينده الغيوباند كه مضاف اليه (غيب) است و آن يك ساقه نسبت به مرتبه غيب الغيوب كه ريشه است اول مقام شهود است و صادر اول و برزخ البرازخ و حجابت عظما و نقابت كبرا است.
كيوان قزوينى در صفحه 279 در باب روح نوشتهاند: جان هر چيز به ويژه جان بشر كه سايههاى مختلف جان بزرگاند.
در صفحه 280 فرمودهاند: صفات اول ظهور جان و افعال منتها ظهور جان است. جان بزرگى هست كه شروع به كار و ظهور نموده و همه جانها آلات كار اويند.
[هندوها به روح كيهانى تعبير مىكنند: چ].
در صفحه 281 مىنويسند: ظهور صفات جلال و جمال و اسماء لطيفه و قهريه كه فيض اقدس و عالم اعيان ثابته است همان تجلى و تابش جان منبسط است.
در صفحه 281 در باب دور و كور نوشتهاند: پس از تكميل نوع بشر كه مقصد خدا (جان منبسط) است بساط برچيده مىشود تا كى دوباره پهن گردد.
پس ظهور صفات از جان بشر نماينده فيض اقدس است. و ظهور افعال نماينده فيض مقدس است.
كيوان قزوينى در كتاب شرح رباعيات خيام مطالب عاليه فلسفه و عرفان را به رشته تحرير در آوردهاند.
در صفحه 226 نوشتهاند: جان است كه مجرد محض است، نه ديده مىشود و نه مركز معين دارد، مگر در قواى دماغيه كه ظاهرتر است و معلوم نيست كه جان به قواى دماغيه بيشتر علاقه دارد يا آنكه چون دماغ مبدأ حس و حركت است و حساستر از همه جا است خصوص معانى را كه ادراك تام مىكند پس جان را بهتر ادراك مىكند كه نظر به هر عضو او ادراك مىكند سپس مشتبه مىشود به اينكه جان در دماغ بيشتر و ظاهرتر است پس معلوم شد كه جان غيب مطلق است و قواى غيب مضافند و جسم شهود محضاند.
وجود كل عالم كمتر از وجود انسان نيست والا مزيت جزو بر كل لازم آيد و آن محال است. جان انسان تعددناپذير است و اين جان نسبتش به همه جا و نسبت همه جا به او يكسان است و فرمانده كل قواى به اراده و مشيت است نه به قول و فعل و مالك هستى همه قواى به نظر اراده كه اگر اراده او از يك قوه يا همه قواى قطع شود ديگر قواى هستى او فعاليت ندارند.
همين جان يگانه را حق و خدا و الله و تارى و بوغ گويند. هر كس به زبان خود لفظى مىگويد كه مرادش جان بزرگ يگانه عالم است.
و توان طبيعى را معذور دانست كه در نظر باطن بينى قاصر بوده و برتر از طبيعت كليه كه ما آن را يكى از قواى عامله عالَم دانيم كه فرمانده قواى جزئيه تمام اجسام است، جانى تصور ننموده قواى متعدد طوليه و عرضيه كه كليات آنها سه طبقه است: عقول و نفوس و طبايع كه به فارسى فرشته و به عربى ملائكه نامند كه مدير تمام اجسام افلاك و عناصر و مواليدند به تسخير جان يگانه و بالذات ناپيدايند و به آثار پيدا، چنان كه اكثر آنها را نتوان انكار نمود و اگر كسى انكار كند از اشتباه لفظ است يا از خطاء در تطبيق مفهوم به مصداق.
در صفحه 285 در مورد عود ارواح متذكر شدهاند: كه اگر شخصى به فعليت نرسيده بميرد كه او كشته شده است يعنى پيش از اجل حقيقى كه به معنى تبدل استعداد به فعليت است به ناكام مرده است (و نمىآيد باز) براى آنان است كه استعداد آنها باطل شده باشد كه دوباره آمدن بىثمر است.
و حكيم حق تعالى عمل لغو نمىكند اما آنان كه هنوز استعداد آنها باقى است شايد دوباره آيند اما نمىفهمند كه دوباره آمدهاند تا تلاش در عمل كنند و خطر آن نقالات عمر اول باز هست مگر بارقه عنايت خاصه بر او بتابد.
در صفحه 286 فرمودند: روح پيش از بدن بوده با تعين روحانى و حدوث جسمانى ندارد و پس از مرگ نيز باقى خواهد بود با تعين روحانى و غنا از جسم.
در صفحه 287 نوشتهاند: هماره نوع جهان باقى است به چرخيدن، اما شخص جهانيان فانىاند به جذب ملكوت گم شدهها و اجزاء خود را مانند جذب كل جزء را، پس در هر فنائى و مرگى دو خير و بازگشت به وطن است زيرا تن به بسائط باز مىگردد و جان به ملكوت و هر دو بچه گم گشته به دامن مادر خود مىافتند. توان گفت عقل آفرين كلمه است يعنى آفريننده عقل و اول كسى كه خدا را به (واهب العقل) ناميد شيخ ابوعلى سينا بود.
در صفحه 290 فرمودهاند: كهن، اشاره به قديم زمانى بودن نفس ناطقه است بلكه قديم دهرى نيز زيرا كه عالم انسانى برتر از ملكوت است ملكوتى به معنى خاص كه فروتر از جبروت است. و دهر ابد بقاء اين ملكوت است اما ملكوت به معنى عام همه عالم غيب است در مقابل مُلك كه شهود باشد.
در صفحه 302 گفتهاند: دنيا كه قواى فلكيه و بدنيه باشد تو را رها نكردهاند تو آنها را رها كن و خود را از احتياج به آنها بِرَهان به پيدا كردن قواى روحانيه خودت كه جان را نيز قوتها است و اين قواى تن نازله و نماينده آنهايند كه به معنى غايت باشد.
در صفحه 307 نوشتهاند: مردن را مىتوان دليل گرفت بر غريب بودن بشر در اين عالم و بودنش از جنس عالَم ديگر كه ملكوت نامند و چون غريب است پس براى يك كار آمده بايد آن كار را انجام دهد و علم همين دانستن و كردن است.
اينك به كتاب ميوه زندگانى تصنيف كيوان فزوينى رو آوريم. اين كتاب حاوى پنجاه فريده است كه مباحث عاليه فلسفه و عرفان را دربر دارد و با شرح رباعيات خيام در يك مجلد با چاپ سنگى اولين اثر حضرت استادى است كه منتشر شد.
اغلب علماى معرفت الروح براى بعد از مرگ زمان قائل نيستند و گويند دنيا و عالم هستى قديم است. مفهوم اين سخن آن است كه هميشه خدا بوده و عوالم هستى نيز بوده است.
فلاسفه شرق زمان را در دنياى خاكى اعتبارى دانند.
مرد آسيا (كيوان قزوينى) در صفحه 14 «ميوه زندگانى» فرمايد: جزء الجزء زودتر از جزء متبدل مىشود و هكذا تا مىرسد به اجزاء صغار كه به محض وجود منعدم مىشوند و اتصال وحدانى محسوس و مريب است مانند زمان و اجزاء زمان.
زمان كه ظرف وجود اجسام و مدت بقاء نوع و هيئت آنها است منقسم مىشود متنازلاً به قرنها و سالها و روزها و دقيقهها تا آنى كه به قدر شمردن دوام ندارد كه تا لفظ يك بگوئى يا تَوَهُم كنى چندين ان گذشته و شماره آنها را به هيچ آلتى نتوان معين نمود مگر به حدس و تخمين.
گرچه در اصل وجود استقلالىِ زمان سخن است و نگارنده طرفدار محققين است و منكر اصل زمان است و الفاظ زمانيه در مقابل معانى موهومهاند.
و منشأ توهم ارتباط و تعاقب موجودات متواليه متنوعه و تفاوت نوع موجودات است كه اسم زمان ناميده مىشود مانند حركت قطعيه كه امر واحد اتصالى متوهم از حركات مرتبطه متواليه بى انقطاع است بلكه زمان همان حركت قطعيه اجزاء كليه عالم طبيعت است، امرى موهوم است و وجود خارجى ندارد. و دهر حركت قطعيه اجزاء كليه عالم ملكوت است كه ارواح باشند و حكماء، نفوس كليه نامند.
و سرمد حركت قطعيه اجزاء عالم جبروت است كه عقول باشند چه طوليه كه حكماء گويند ده تا است و چه عرضيه كه بى پايان است و تورانى و يونانى به آنها خيلى معتقد و از آنها مستمد بودند به درجه پرستيدن خداى بزرگ و آنها را خداى كوچك مىناميدند.
[استاد بى همتايم مرد آسيا (كيوان قزوينى) در مكتوبات خود مرقومهاى به شهر دهكرد جهت آقاى حاج مهدى خان در مقابل پرسشهاى وى در مورد (روح و نحوه ارتباط با آن) پاسخ دادهاند كه عين نامه نزد اين بى مقدار موجود است: چ].
كيوان فرمايد روح بعد از مرگ تغيير ماهيت نمىدهد همان درجه كه در زندگى متمكن بود پس از مرگ روشنتر مىشود مانند كسى كه از خانه به صحرا رود اگر دانا نبود يا نابينا بود دانا و بينا نمىشود. پس همه ارواح همه چيز را نمىدانند تا خبر دهند و آنچه را هم كه بدانند آزاد در اخبار يا قادر بر تفهيم نيستند. زندهها الفاظ و آلت كامله فهم همه چيز را ندارند و راه نجات بشر چنان تنگ نيست كه ارواح به دلسوزى تعيين يك راه نموده، راههاى ديگر را به كلى رد كنند. راه نجات نسبت به افراد و احوال فردِ واحد مختلف مىشود.
تاكنون كسى دعوى مكالمه با حضرت مولا (ع) را ننموده، لو فرض دست دهد آن حضرت مجملاتى خواهند فرمود كه فهمش منوط به سليقه است و سليقهها مختلف است پس بالتبع فرمايشات متعدد و متضاد شده به آن انتظارى كه تشنه فهم داشته نمىرسد. در آتيه نزديك در شعب روحيه نفياً و اثباتاً مجعولات بىحد پيدا شده، جنگهاى قلمى روز افزون رو خواهد داد، توسنهاى مختلفالنژاد افكار بشر جولانهاى مستقيم و معوج خواهند نمود، تقريباً اين مسئله تا قرنى عالم گير خواهد شد.
و استعداد مغزها نسبت به ماهيت و بقاء روح مختلف است، هر كه استعداد قوى قريب دارد بايد هم علم بياموزد و هم اعمالى ورد خود سازد تا نتيجه بردارد، مبذول نيست كه بى تلمذ و بى رياضت بدست آيد.
[اين ناچيز گويد گفتار بالا خود مؤيد اين سخن است كه ارتباط حضرت استادى با روح حكيم سترگ عمر خيام به طريق عملكرد علماى معرفت الروح تجربتى نبوده است. دانشمندان غرب تصور مىكنند هر چه از علوم در شرق بوده به دست آورده و به كنه آن رسيدهاند و مطلبى باقى نمانده كه بدان نرسيده باشند و اين دريافت اشتباه محض بوده زيرا هنوز نيز رادمردان شرق دسترسى به علومى دارند كه نه اسامى آن علوم و صنعت روحىِ آن در كتابى به كتابت آمده و نه گوشى شنيده است. استاد شاگرد را پيدا كرده و تحت سيطره روحى خود در آورده تا سالك را به سلوك سوق دهد: چ].
[اينك به فرازى از عقايد استاد بىهمال كيوان قزوينى درباره روح برگرفته از نسخه خطى كتاب هزار و يك كلمه مىپردازيم: چ].
كلمه «918»
ما آنچه اكنون از جنسِ جان مىبينيم جانهايى است در بدنها كه حكماء اينها را به سه نام مىخوانند:
اول نفوس مقيده مقابل مطلقه و مرسله.
دوم نفوس متعلِّقه يعنى جانهاىِ آويخته به تنها.
سيم نفوسِ مُنْطَبِعة يعنى جانهاىِ برگشته وارونه نقش بسته مانندِ عكس و مُهر كه به كاغذ بزنند كه آن طورى كه اصلش بوده در لوحِ تنها وارونه افتاده و ما چون انس به همين وارونهها گرفتيم چيزى به خيالِ طبيعى خودمان از آنها مىخوانيم و مىپنداريم كه از اصل همين بوده.
اكنون بايد تشبيه نمود قواىِ دماغيّه و سلولهاىِ مغزِ سرِ هر جانور را به شيشه اجزاء زده عكس كه جذب مىكند و به خود مىگيرد آن كيفيّت و شكلى را كه در اصل هست كه انتقاش باشد و يا از بابِ تكيّف باشد.
ولى اين تشبيه ناقص است زيرا در نقشِ عكسى اصلش جسمى است داراىِ يك شكل و كيفيّتى و جان روحِ محض است كيفيّتِ جسمى ندارد تا برگردد و در لوحِ مغزِ سر نقش بندد مگر آنكه براىِ جان هم مراتبى قايل شويم كه بعضىها برزخِ ميان جسم و جانند و جانِ محض نيستند، جانِ محض هرگز به تن بر نمىگردد و حكم تن را به خود نمىگيرد و آنهايند كه ما مىخواهيم خودمان را به سبب رياضات تصفيه نموده ترقّى بدهيم و وصلِ به آنها شويم و بالاتر آنكه از جنسِ آنها شويم.
٭٭٭٭٭٭٭
كلمه «919»
ما بيش از اين حسّ نمىكنيم كه بدنهايى كامل شده و حسّ و حركت و دانش و قدرتى در آنها پيدا شده كه ما حدس مىزنيم كه اين حسّ و حركت از يك مبدأ ديگرى است غيرِ خودِ اعضاء، حالا يا اين است كه خودِ تن ترقّى كرده و نامِ جان به خود گرفته و جان چيزِ ديگرى نيست غيرِ تن و به مردنِ تن نابود مىشود پس جان مانندِ عرضى است كه قائم به تن است مانندِ عرضهاىِ ديگر كه حلول به تن نموده و متّحد با تن شدهاند و متقوّم به تن هستند و قابلِ تبدّل و زوالند و مرگ عبارت است از زوال و نيست شدنِ آنها.
و يا اين است كه مانندِ فرعِ زائد بر اصل كه تن مىميرد و آن حاصل شده از تن باقى مىماند به يك نحوِ بقايى غيرِ بقاءِ تن، چنانكه صاحبِ عكس مىميرد و خودِ عكس باقى مىماند.
و اين بقاءِ روح است كه بيشترِ اروپايىها هم معتقدند و جان سابقه وجودى قبل از تن و به غيرِ تن نداشته و از تن پيدا شده، امّا پس از پيدايى قوىّتر و با دوامتر و بىآفتترِ از تن شده مانندِ آثار باقيه از مؤثّرى كه بميرد و اثرش بماند.
و يا اين است كه به لحنِ اديان و به عقيده بعضِ فلاسفه كه شيخ رئيس از آنها است و در قصيده تائيّهاش هَبَطَتِ اِليكَ مِنَ المحلّ الاَرفَع تصريح نموده كه ارواحِ انسانيّه فقط نه حيوانيّه وجود و تعيّنِ جدا داشتند پيش از پيدايشِ تنها به هزاران سالها بىتقيّد به زمان و كسى از آنها خبر نداشت تا آنكه به تقدير و تعيينِ خدا هر جان مالِ كدام تن باشد از رتبه تجرّد و غيبِ خود پايين آمده با تنها متّحد شدند و به اين اتّحاد هستند تا مدّتى كه نامش عمر است. بعد به عقب مىنشينند و به تجرّدى كه داشتند برمىگردند و تن را مانندِ لباسى از برِ خود مىكنند و به دور مىاندازند امّا از اين بدن اثراتى نيك و بد در جانها پيدا شد كه با جان باقى مىمانند و به مرگِ تن معدوم نمىشوند و براىِ همين ربودنِ آثارِ باقيه بود كه جانها به بدنها در آمدند و متّحد شدند و لازم داشتند بدنها را براىِ بردنِ آن آثار كه بدونِ اين نمىتوانستند آن آثار را بيابند. و اين يك نحوِ تكميلى است كه جز با بدن امكان ندارد.
پس بدن مَقْصُودٌ لِلغَيرِ موقّت است براىِ جان و آلتِ كار و كمالِ جان است مانندِ قلم به دستِ نويسنده كه معانىِ نهانى در كلماتِ منقوشه پيدا مىشود كه قلم نمىفهمد و قابلِ فهمِ آنها هم نيست امّا سببِ وجودِ خارجىِ آنها است و موقّتاً قلم مطلوبِ خيلى لازمِ نويسنده است و پس از تكميلِ نوشتن قلم دور افتادنى است.
اكنون اديان در اينجا سخنى مخصوصِ به خود دارند كه اين قلم دوباره پس از پوسيدن زنده مىشود بعَينِه نه بمثلِه و از آن آثارى كه جان به وسيله اين قلم يافته است فايدهها مىبرد خوشى يا درد، و اين زندگىِ دوباره تن را كه عيناً همان باشد حكماء محال مىدانند به حكم خرد اما دينداران از حكماء تعبداً اين محال را باور نموده منتظرش هستند و نامش معادِ جسمانىِ شخصى است، روحانى و جسمانى نوعى را خرد هم منكر نيست، ممكن مىداند و فرقِ واقعى ندارد با جسمانىِ شخصى، فقط لفظ، موجبِ اختلاف شده، توده از تصورجسمانى شخصى ناتوان است، پس انبياء هم نظرشان به شخصى نيست زيرا مخاطبشان توده است كه هر چه بشنود شخصى مىپندارد.
كلمه «920»
پس سه جا مطلب گير دارد يكى غيرِ تن بودنِ جان از اوّل و آمدنش به تن. دوم بقائش پس از مرگ يا در قالبِ مثالى يا بىقالب.
سيم دوباره زنده شدنِ تن و آمدنِ جانِ خودش كه در دنيا داشت نه جانِ ديگر كه خيلى سخنها در اينجا است.
آنگاه بقاءِ ابدىِ بىفناء چه در نعمت چه در عذاب و اينجا هم انواعِ سخنها گفتهاند و خواهند گفت و بعضى قائل به تبعيض شدهاند كه نعمت را ابدى مىدانند و عذاب را محدود موقّت كه خيلى زود تمام مىشود و اينجا هم مختلفند.
يكى گويد كه عذاب و معذَّب هر دو معدوم مىشوند و اثرى از دوزخ نمىماند.
يكى گويد كه دوزخيان رها شده به بهشت در مىآيند به نعمتِ ابدى اما نشانهاى در روىِ آنها هست و به پيشانىِ آنها نوشته شده (آزاد شده از دوزخ) كه شرمندگى و نقصِ خوشىِ آنها را فراهم مىكند تا هميشه، يكى گويد كه در همان دوزخ با آن آتشِ سوزنده هميشگى مىباشند ولى خودشان از جنسِ آتش شده به همان خوشند و درد ندارند.
کتاب اسپری تیسم
نورالدین چهاردهی