Info@razdar.com
شماره مقاله774
به نام خداى كارساز مهربان
1- سبحان در تجلیل گفته مىشود نه آنكه به معنى تسبیح مىكنم یا بكن باشد الذى اسرى بعبده لیلاً من المسجد الحرام مكة الى المسجد الأقصى اورشلیم الّذى باركنا حوله لنریه من آیاتنا انه هوالسّمیع البصیر.
تنها این آیه صریح در معراج زمینى است نه آسمانى و زمینى تنها اگر باشد چنانكه مورد اجماع هم تنها همان است پس از جنس طىّ الارض خواهد بود و اطلاق معراج بر آن مجاز خواهد شد و لفظ اسرى هم گردش دادن در شب است نه بالا بردن، عرج بعبده نفرمود با آنكه صحیح هم بود زیرا زمین اورشلیم خیلى بلندتر از زمین مكه است، و دیگر آیه اى درباره معراجِ اعتقادىِ ما نیست تا منضمّ به اینجا شده قرینه اراده عرج از اسرى گردد مگر سوره و النجم كه ما مى گوئیم و آیه صریح بلكه ظاهر هم نیست، اخبار تفسیر و النجم به معراج آحاد است و حجیة خبر واحد مسلّم نیست، پس در اثبات معراج باید منتظر صراحت قرآن نبود فكر دیگر باید نمود و جز توسّل به مطالب عرفانى كه همه خطابه است چاره اى نیست، از هر جا نومید شوى عرفان امید بخش است.
در قوانین گوید كه مدلول آیه طىّ الأرض است و قدر مسلّم از معراج لازم الأعتقاد همین رفتن از مكه به بیت المقدس و برگشتن در یك شب است، و آنچه نزد توده نامش ضرورى مذهب است و منكرش كافر است همین قدر است (با آنكه نیست زیرا ضرورى آن چیزى است كه محتاج به اثبات نباشد و در معراج قدم به قدم محتاج به اثبات است زیرا منكر دارد.
اولاً گروه حكماء تماماً با براهین طبیعى و الهى منكرِ امكانِ رفتنِ جسم به آسمان و برگشتن زنده است چنانكه هزار دلیل هم باشد دلیل را تأویل مىنمایند و از انكار بر نمىگردند با تدین و عقیده كامل كه به اسلام دارند.
ثانیاً وقوع كارهاى بسیار در زمان بسیار كم مستلزم طفرت یا تداخل ازمنه است و هر دو بدیهى الأستحالة است.
ثالثاً نه جسم طبیعى قادر بر رفتن به ملكوت است و نه ملكوت حاضر بلكه قادر به پذیرفتن آن مگر به تبدّل ماهیت و هذا خلف زیرا موضوع بحث بقاء ماهیت جسم است به اقتضاء خودش ولو فرض كه تبدّل حاصل شد رفتن ممكن مىشود و برگشتن محال زیرا استعداد به فعلیت محال است برگردد و استعداد شود، تناسخ معروف به همین دلیل باطل است و مورد بحث برگشتن زنده است یعنى باز جسم طبیعى بود تا دوازده سال دیگر و اگر گوئى ملكوت نبود اجسام فلكى بود، آن هم به اجماع اهل فن شكافتنش محال و اگر شد بهم آمدنش محال است و التزام به امر محال خلاف حكم عقل است.
رابعاً آنچه على اللّهى افزوده و توده امامیه از آنها شنیده واگو مىكند كه حضرت به هر آسمان رفت دید على آنجا است مانند آنكه همیشه آنجا بوده و خواهد بود و اقلاً آن شب جلوتر رفته است و در مقام قرب صداى على را شنید، مستلزم افضل بودن على از محمد است در زندگى محمد و این به قول نصیرى درست است و به قول امامیه برهان خلف است زیرا خود امامیه معتقد نیست پس معتقد است به چیزى كه معتقد نیست و این جمع دو نقیض است با هم.
پس چیزى كه در چهار در بند دچار محال مىشود، چگونه ضرورى مىشود اگر گوئى اعجاز بود و معجزه باید محال باشد والا معجزه نخواهد بود، گوئیم محال در معجزه محال عادى است نه محال عقلى، خارق عادت گفتهاند نه خارق طبیعت، پس هر كه از طرق مربوطه توانست اثبات معراج جسم را به همین آسمان طبیعى نمود (نه به ملكوت) كرد و خصم را الزام نمود، هنرمند علم است، آنكه به كشف ثابت كند بر خودش ثابت كرده نه بر خصم، و آنكه بر توده مقر به معراج ثابت كند او تحصیل حاصل كرده و تطویل بلاطائل.
این بنده در چهل و سه سال پیش از این به خواهش شاگردان چهار مسئله دشوار معراج راكه معروف به عدم انحلال بود حلّ كردم به نحو غیر مسبوق و به پارسى ساده نوشتم، چاپ شد (معراجیه كیوان) جزء كتاب مواعظ چاپ شده در سى سال پیش از این، حاجت به تكرار در اینجا نیست مگر فهرست آن چهار مسئله:
اول اثبات معراج به چهار دلیل (قرآن، اخبار، اجماع، عقل) دو چیز نزد توده معروف است كه به دلیل عقل ثابت نمىشود یكى نبوّت خاصة (آن را هم ثابت كرده نوشتهام) یكى معراج جسم.
دوم چرا معراج در شب شد نه در روز.
سیم براق و رفرف یعنى چه لازم آید كه قوه آنها بیش از قوه حضرت باشد.
چهارم چرا ملائكه هر آسمان از دیدن حضرت فوراً فرار مىكردند و در زوایاء پنهان مىشدند تا جبرئیل مىرفت آنها را بتدریج رام و مأنوس كرده مىآورد خدمت حضرت و سخنانى حضرت به آنها مىفرمود و آنها مانند درس مىشنیدند، باز به آسمان بالاتر مىرفتند همینطور بود تا هفت آسمان و آخر حضرت از جبرئیل سبب پرسید او گفت ملائكه اول شما را نمىشناختند من مىرفتم معرفى مىكردم، این چه طور مىشود كه همه آسمانها نشناسند، با آنكه به استقبال آمده بودند.
اینجا اشاره به اثبات امكان عروج جسم بعد به لزوم وقوعش براى شخص خاتم انبیاء نه غیر او.
اما اوّل عوالم وجود متسلسلاند در طول یعنى هر عالى علّت وجود و توابع وجود و احكام وجود دانى است و مالك وجود آنست، مىتواند آن را چنان از خودش فانى كند و به حكم خودش در آورد كه همه احكام خاصّه آن دانى از آن برداشته شود و همه احكام آن عالى بر آن دانى جارى شود و آثارش از آن ظاهر گردد با بقاء ذات دانى و وصف دنوّش، زیرا لازمه علت وجود بودن همین است. معنى خلیفة الله بودن انسان آنست كه خدا كه علّت آفرین است به خواست خودش نه به خواست انسان (انى جاعل) چنان غالب بر جان و تن انسان شود كه او را مانند خود كند كه با جسم بودن سایه و سنگینى و سایر احكام جسم نداشته باشد. فقعوا له ساجدین هیچ منافاتى با توحید و حرمت سجود براى غیر خدا ندارد اما با خواست خدا نه با خواست ما.
اما ثانى جعل دین و دعوت خدا مردم را براى رسیدن به این مقام است اگر چه یك نفر برسد و باقى همه هیمه دوزخ گردند باكى ندارد غرض حاصل شده و احتمال آن یك نفر در سلسله پیمبران بیشتراست، در آن سلسله هم در شخص خاتم كه سر سلسله است اگر آن غرض حاصل نشود پس او خاتم نخواهد بود، پس عنوان خاتمیت لازم دارد كه جسم آن خاتم كه پستتر مراتب وجود است چنان مسخّر خدا گردد كه آثار خدائى از آن جسم هم ظاهر شود، از روح مختص به خاتم نیست از جسم مختصّ به خاتم است، و چون در وجود خاتم كه به فعلیت تامه رسیده باید از هر فعلیتى یك بار اقلّاً بروز كند تا برقى به عالم اجسام كه شب تاریكند زده شود. پس جسم خاتم كه هر دم مىتواند اقلاً یك بار در عمر سیر نمایان ملك و ملكوت را بكند و باز همان جسم باشد كه بود و همان وقتِ سیر هم از جسمیت بیرون نرفته بود تا دوباره به جسمیت بیاید، پس شاهكار معراج دو مقدمه است:
یكى خلیفة الله بودن نوع انسان مبهمالشّخص یعنى خلیفه فرد این نوع است نه فرد انواع دیگر موجودات.
یكى عنوان خاتمیت از جهت خاتم بودن باید عروج جسمى اقلّاً یك بار بكند نه از جهت انسان كامل بودن كه على هم بود اما خاتم انبیاء نبود، پس على پیش از پیغمبر هم رفته باشد به روح رفته نه به جسم، قالب مثالى جزء روح است نه جزء جسم، قالب مثالى على در معراج هر نمایشى بكند ممكن است، نمىگوئیم حكماً مشهورات توده درباره على صحیح است و نمىگوئیم حكماً دروغ است، اما هر چه بوده از على یا به روح مجردش بوده از باب خلع بدن كه تن در زمین افتاده و روحش با جهانى قدرت همه جا مىرود مىگوید مىشنود، یا به قالب برزخى یا مثالى یا اعرافى بوده (سه قسم قالب مثالى هست) به آن هم خلع بدن صدق مىكند در بعض درجاتش كه درجات بسیار دارد، مثلاً سایه نداشتن و دیدن از پشت سر و شنیدن در خواب اگر بوده مختص خاتم انبیاء بوده نه در على و نه در یازده امام دیگر، اینها از فروع خاتمیت است و خاتم تنها محمد بود.
دیگر باقى سخنها از روى عصبیت (لجبازى) سر مىزند كه خود گوینده هم نه مىفهمد و نه اعتقاد دارد، اما با یك حرارتى مىگوید كه شنونده مىترسد و اگر دست بر دلش بزنى تهیدستش مىبینى از همه چیز.
شماره معراج از یك بار تا صد و بیست بار قول هست اخبار هم هست دو بار مشهور است و ممكن است كه دو بار نوعى باشد نه شخصى یعنى یكى جسمى یكى روح تنها و از هر یك شاید چند بار رو داده باشد، اما آنچه لازمه خاتمیت است یكبار جسمى است و در این آیه هم چهار شاهد جسمى بودن است یكى لیلاً كه در روح شب و روز نیست یكى من المسجد اگر روح باشد من البدن باید گفت، جسم در مسجد یا در خانه ام هانى بود، روح در مكان نبود روح در تن بود یكى هم لنریه كه ظاهر در جسم است و مانند آن دو شاهد صریح نیست یكى هم سبحان كه ستایش خدا در یك كار نمایانى باید باشد معراج روح چونكه مختص به خاتم نیست پس جاى سبحان نیست، خدا خودش را براى این كارهاى كوچك ستایش نمىكند.
گویند لیلاً چون نكره است به معنى بعض است یعنى در قدرى از شب معراج رو داد، ولى دلیل ندارد و فائده هم ندارد زیرا مراجعت را كه در این آیه نفرموده كه رفت و برگشت، رفتن تنها طول و قصر ندارد، بدیهى است كه شروع به رفتن یك شب طول نمىكشد، بعضى براى معنى بعض استدلال به قرائت حذیفه و ابن مسعود كردهاند كه آنها به جاى لیلاً (من اللیل) خواندهاند، این هم بىنتیجه است به علاوه كه شاذ و غیرفصیح است زیرا مبدء سیر را از مكان قرار مىدهند نه از زمان سیر در شب شد نه از شب. اخبار معراج در كتاب غایةالمرام بسیار است آن كتاب را ناصرالدین شاه داد ترجمه كردند نامش كفایة الخصام چونكه همه مدح على است و چاپ كرد هزار نسخه و مجّانى داد چون مجانى بود كسى نخواند.
در این آیه چهار اشاره است بر انسلاخ تام محمد در معراج و فاعلیت خدا تنها در بردن او تا آخر به طبق همان دو مقدمه كه عالى دانى را با ابقاء دنوّش به حكم خود در آورد.
سبحان یعنى بىشریك است و خود محمد در این كار هیچ دخالت ندارد.
اسرى اول كار است صیغه واحد كه نسرى نفرمود مانند ننزل در باره قرآن با زائد یا تعدیه تأكید عاملیت ضمیر مستتر در اسرى و تاكید انخلاع و انسلاخ مدخولش عبده در این كار و عبده اشاره به بقاءِ دنوّ دانى است كه جسم باشد (اسفل سافلین عبد العباد) بندگى آخرین درجه پستى است و در وجود محمد جنبه بشریت و جسم نه جانش و نه پیمبریش كه آنها بالاترند اطلاق بندگى بطور پستى بر جسم سزاوارتر است علاوه بر تبادر به ذهن شنونده.
لنریه یعنى خدا نمایانید نه آنكه خود او دید، متكلّم مع الغیر براى دخالت دیده شدهها است در كار دیدن كه همه حقایق مختاره بودند امّا نسبت به خدا آیت نماینده هیچ بودند.
انّه یعنى خدا (الذى اسرى) نه عبده تنها سمیع و بصیر است، در این دیدن محمد آیات را هم بیننده و شنونده ذكر دوام آیات جز خدا كسى نبود با آنكه چشم جسم محمد آنها را دید و گوشش شنود، پس سبحان اسرى لنریه حصر سمع و بصر چهار اشاره است به انسلاخ جسم محمد از حكم جسمیت و عبده با قید اضافه اشاره به بقاء جسم محمد است به جسم بودن.
معراج كه پنج حرف است مركب است از پنج عنوان: سیر ارضى و عرضى، رفتن به بیت المقدس و نماز در آنجا و اقتداء همه انبیاء (در نمازهاى ما السلام علینا و على عباده الصالحین اشاره به نماز و به انبیاء در آن شب است و السلام علیك ایها النبى خطاب به پیشنماز آن شب است) و آن نماز نشانه بقاء عبده است به جسم بودن.
دوم سیر هوائى طولى، رفتن از بیت به آسمانها كه باز با براق بود كه مجسّمه همّت والاى محمد است در خارج از وجود خودش براى انسلاخ خودش كه دیگر آن همّت را نسبت به خود محمد نباید داد، فرستاده خدا باید گفت.
سیم سیر در آسمانها كه مانند سیر فىالحق بالحق (مع الحق) است در اسفار اربعه سالكین و منقسم به هفت درجه متصاعده مىشود به شماره هفت آسمان و هفت نام بزرگ خدا و هفت مرتبه عوالم وجود و هفت نور و اطوار سبعه انسان و هفت رنگ جهان و هفت قوه طبیعت و هفت عضو رئیس عالمِ صغیر و هفت زمین عالم كبیر و هفت درجه پیمبرى (آدم، عیسى، یوسف، ادریس، هارون، موسى، ابراهیم) و هفت آیه حمد.
چهارم سیر در فوق امكان و جدا شدن از جبرئیل كه در آن سه عنوان همراه بود و این هم هنوز مانند سیر فىالحق بالحق است كه پایان ندارد زیرا سفر دورى است و هرگز تمام شدنى نیست هر دم اول است نو به نو تازه به تازه مگر فرمان بازگشت آن را منقطع كند (ببرّد) نه آنكه به آخر رسد. این سیر در فوق امكان اولش جدا شدن از جبرئیل است با امر به توقف جبرئیل در همانجا تا بازگشت كه باز همراه شود تا زمین یعنى تا یافتن حكم جسمیت و آخرش دیدن على و سخن كردن با او است. على به معنى ولایت مطلقه است نه جسم على كه ابداً همراه نبود خبر هم نداشت، دیدن على یعنى كشف تحقّق محمد به ولایت مطلقه كه ولىّ مطلق آن وقت خود محمد است نه على. بعد از محمد این ولایت مطلقه مانند ارث رسید به على نه به غیر على (تعبیر عرفاء از على به ولایت مطلقه و بردن على را به معراج نسبت به خلفاء ثلث است نه نسبت به محمد، بر توده اشتباه شده، نصیرى هم یكى از توده است).
پنجم عنوان بازگشت كه به همان ترتیب كه رفت برگشت به همانجا كه بود به حكم خدا نه به رضا (بنگر كه از كجا به كجا مىفرستمت) در اول امكان كه نامش (سدرة المنتهى) است جبرئیل را دید و از آسمانها به ترتیب تنازلى آمدند به هوا و به بیتالمقدس و از آنجا به مكه كه در تنعیم (چهار فرسخى مكه) كاروان قریش را دیدند و حضرت تشنه شده از كوزه آویخته آنها آب خورد و همه آب را خورد بىآنكه آنها بفهمند و همین نشانهاى شد كه آنها پس از ساعتى خواستند آب خورند كوزه را تهى دیدند و پر از شگفت شدند كه چه شده. حضرت علىالصباح به ابى جهل و گروهى رفتن و بازگشت خود را فرمود و آنها خندیده كف زدند حضرت فرموده به نشانه آنكه كاروان شما اول طلوع آفتاب به مكه مىرسند از آنها كوزه آب را بپرسید كه من براى نشانه كار خودم آن آب را تماماً خوردم. ابوجهل به مردم گفت بروید جلو كاروان شاید دروغ محمد نمایان شود مردم دویدند خندان سخره كنان و نگاه به افق مىكردند تا آنكه یكى گفت هان خورشید برآمد كاروان نیامد، ناگاه از دور شترى اورق (خاكسترى رنگ كه گوشش خوشمزهتر است اما كار و راهش به خوبى رنگ دیگر از شتر نیست) نمودار و مردم كاروان یك یك آمدند و قصه كوزه آب را گفتند ابوجهل پژمان شده به مردم سپرد كه فاش مكنید و هر كه پرسد مگوئید تا این سخن از دهان مردم برافتد. كیوان عجب افتاد كه امروز مردم منكر معراج را كافر مىشمارند.
در دین قدیم ایران هم براى هر پیمبرى كه از آن بزرگتر نبود معراج قائل بودند كه رفته حقایق اشیاء و احوال مردم را در بهشت و دوزخ دیده به امت خبر مىداد و هر چه بیشتر و روشنتر دیده بود او را بزرگتر مىدانستند، سلمان همانكه معراج حضرت را شنید گفت كه پیمبران پارس هم معراجها داشتند و معراج محمد روشنتر و به دل نزدیكتر از آنها است.
موسى كه هر چند روزى یكبار به معراج مىرفت (كوه طور موسى ضرب المثل است)، یك معراجى هم علماءِ زردشتى در پایان شاهىِ اشكانیان كه بر آنها شوریده و آنها را برانداختند رو داد براى یك نفر از هفت عالم برگزیده كه در آتشكده استخر یك اربعین (چهل روز) گرده آمده و به روزه و نماز مرسوم آن زمان پرداخته بودند و با كسى دیدار نمىنمودند، رو داد پهناور پر دامنه و در همانجا اردشیر زانو بر زمین زده زارىها و سوگندها یاد نمود بر جانفشانى و بپا داشتن دین بهى كه آئین زردشت باشد، با آنكه آن یك نفر از هفت عالم پیمبر رسمى ( یعنى مدعى پیمبرى و پذیرفته به پیمبرى) نبود اما چون ستمكشان بندگان خدا با دلى شكسته یكرو و یك زبان دمساز و هم داستان شده به سوى خدا نالیدند و آن هفت عالم را وسیله خود كرده به آتشكده پناهیدند، ایزد كارساز دلنواز دادرس بر آن یك نفر تجلى نموده بشریت او را مغلوب ملكوت و در گرفته به نور جبروت فرمود و حقایق مربوطه به حال و كار گروه پارسیان در كار شهنشاهى را بر او نمودار نمود و آن گروه هم با جهانى پوزش پذیرفتند و به ترك اشكانیان گفتند و زیر پاى آنها را روفتند، تا كارى به آن دشوارى چنان آسان انجام یافت كه كس باور نداشت و نام ساسان چند قرن گذشته زنده شد و شاهى بر ساسانیان ایستاد و چهار سد سال پائید و تا رفتار با مردم را بد نكردند ردّ نشدند. خدا خوشى را از كسى نمىگیرد مگر آن دم كه او با مردم رفتار ناخوش پیش گیرد. این یك آیه تك سخنى بود و به همین بس نمود.
تفسیر کیوان جلد ششم
عباس کیوان قزوینی