Info@razdar.com
شماره مقاله : 36
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند :
تحقیق لغت تصوف
وجه تسمیه صوفی
مقدمه چهارم
لفظ تصوف[1] معنى لغوى ندارد، تا در جواب ماء شارحه (كه اول چهار سئوال مشبك عام است) گفته شود، زیرا مصدر جعلى است نه اصلى، یعنى بعد از معنى اصطلاحى، لفظ صوفى جعل شده براى معنى صوفى شدن.
2- یا خود را صوفى نامیدن بدون حق (چون كه غالباً گفته مىشود با اشاره به بطلان
3- یا رنج بردن براى صوفى شدن كه از جنس عمل باشد، مانند ریاضات متنوعه و اوراد موظفه و معاشرتهاى خاصه و ترك معاشرتهاى عادى و صبر بر جوع[2] و سَهَر[3] و سكوت و تحمل آزار و سرزنشها و توهینها و ظلمها و ترك مكافات بدىها با قدرت و بالجمله هر فعل و تركى كه در آداب تصوف است.
4- یا دسته بندى كردن اعتقادات و رفتار خاصه صوفیان را به قدر مشترك جامع سلاسل متباعده[4] متباغضه و آنها را علمى و (مؤسسه اى) ساختن در مقابل علوم شریعتى و حكمتى و این اقرب[5] احتمالات است، در معنى عرفى تصوف، (عرف خاص) و موضوع این كتاب است (استوار) و تا كنون در این موضوع، به این روش، كتابى نوشته نشده لذا استوار رازدار نامیده شد.
و لفظ متصوف مشتق است از تصوف به این چهار معنى عرفى مذكور و گاهى گفته مىشود براى مبالغه و تكثیر، مانند متطبب[6] یعنى كثیرالعلم والعمل فىالطب (فى الحدیث النبوى راجعواحارث بن كلده فانه رجل متطبب) پیغمبر او را مدح نمود نه ذم، چنان كه ظاهر مدلول باب تفعل است كه به خود بستن بیجا باشد، مانند تكبر و تفرعن[7] و مىشاید كه از قبیل تعلم و تلمذ و تلقى و ترقى، داراى معنى طلب باشد اعم از رسیدن به مطلوب و از حرمانش.
و لفظ متصوفه به جاى جمع متصوف است مانند صوفیه به جاى جمع صوفى، جمع صحیح هر دو، به واو و نون است و گاهى صوفیون در كتب نوشته مىشود، اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع، همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند[8] كه جماعة و فرقه و سلسلة باشند و گاهى در معنى اول [صوفى شدن] به جاى متصوف، مستصوف آمده، یعنى صوفى دروغین و گول زن چنان كه در آغاز پیدایش تصوف، كه عهد هارون رشید بود، جمعى بودند به ریاست شخصى خلیل نام [آیا همان خلیل نحوى عروضى معروف باشد یا غیر آن، معلوم نیست] و هماره با صوفیان حقیقى، رقابت و كارشكنى و تناقض داشتند و كراماتى براى خود نشر مىدادند و مىگفتند: كه دعوى تصوف، بىكرامت، باطل و بىحاصل است و تفاضل تصوف را به زیادتى كرامت قرار داده بودند.
[زیادتى عددى یا كیفیتى و سختى] نه به اخلاق فاضله و اعمال صالحه نافعه به جامعه، كه سزاوار است تفاخر آدمى به آنها و در این زمان ما نیز این گونه متصوفان (مستصوفان) هستند، اما بىنام و بىسلسله و بىرئیسى كه مدیر آنها باشد هم از طبقه تجار و فلاح و هم از فقهاء و وزراء كه به قاعده بایستى ضد تصوف باشند.
بعضى از اینها مقیدند به نام بردارى و شهرت و بعضى به خمول[9] و گمنامى و تحاشى[10] و تجافى[11] و احتراز از لفظ صوفى، به نحوى كه گمنامى را و تحرز[12] از تصوف را، براى خود عنوان سازند، و مدعىاند كه شرط تصوف گمنامى و خودربائى است.
كیوان گوید : كه این هم یك قسم خودنمایى است (الجنون فنون) مانند ترك دنیا به طور عنوان، كه سابقاً در هر دین جمعى داشتند و مسلكى شده بود و در میان مسلمانان گاهى به لفظ طلبه گى و درویشى و درویش مسلكى نام برده مىشد به قصد مدح. و مىتوان همین مصدر جعلى بودن را یا یكى از چهار معنى عرفى مذكور را جواب ماء شارحه قرار داد و در جواب (ما التصوف به قصد شرح لفظ) گفت مصدر جعلى یا صبرورته صوفیا یا تحملالاتعاب و الانصاب فعلاً و تركاً لان یصیر صوفیاً یا جمع عقاید هم و اعمالهم الخاصه و جعلالمجموع علماً و مسلكاً برأسه فى قبال العلوم و المسالك الدینیة و الحكمیة و این را باید وضع تعینى نامید و این خود یكى از مسائل و مباحث علم اصول[13] فقه است، در قسمت مباحث الفاظ كه وضع و موضوع له را دو قسم مىدانند یكى تعیینى، كه آن فورى و تعبدى است و منقسم به چهار قسم است به ضرب خاص و عام در وضع و موضوع له و دیگر تعینى و آن تدریجى است كه به مرور ازمنه و اطلاعات كثیره من غیر اختیار و تعیین حصول قهرى پیدا مىكند و مىتوان وضع تعیینى را وضع مستقیم، و تعینى را غیرمستقیم نامید، پس معنى لفظ را دو قسم قائل شد معنى مستقیم یعنى لغوى و معنى غیرمستقیم یعنى عرفى، پس اگر عرف خاص بود، علم یا صنعت یا دین یا سیاست، آن را معنى اصطلاحى نامید و اگر عرف عام بود، آن را معنى جعلى باید نامید وبه معنى جعلى حكم مثل مفرد، پیدا مىكند چون كه مثل[14] به تقسیم اول سه قسم است:
1- مفرد 2- مركب به تركیب تقییدى 3- جمله (این ناچیز شرح و اقسام مثل را در دوره كیوان بیان كرده بما لامزید علیه[15])
حالا گوئیم : كه تصوف ،معنى غیرمستقیم تعینى عرفى جعلى دارد ،اما صوفى ،هممعنى لغوى دارد (مستقیم تعیینى) و هم معنى اصطلاحى . اما لغوى ،پس صوفى هر آن كسى است كه در وصف عنوانى او پشم [صوف] مأخوذ باشد . پشمباف ،پشم فروش ،پشم پوش دائم با عنوان، اگرچه پس از استقرار عنوان گاهى هم به ندرت نپوشد، یا پشم چین از پشت گوسفند و شتر به عنوان حرفه و پیشه تا معنى یاء نسبت نیكو تحقق یابد و این كه گفتیم معنى لغوى، مراد ما قاعده لغت است به درآمدن یاءنسبت درآخر یك لفظى كه معنى لغوى دارد مانند جواهرى (گوهرى) یعنى گوهر فروش یا گوهر ساز یا گوهر طراز.
اما در كتب لغت تصریح به این معنى براى صوفى نشده ،زیرا صوفى و هر یاء نسبتدارى عنوان مستقل ندارد، فقط صوف عنوان دارد و معلوم مىشود كه از اول تسمیه [16]صوفى به معنى اصطلاحى علم به نحو ارتجال[17] بوده یعنى بىملاحظه مناسبت با معنى لغوى و یا به غلبه علم شده [علم بالغلبه حكم مثل مفرد و معنى غیرمستقیم عرفى جعلى دارد] و بعد تفضلاً و تفنناً ، دو فرقه وجه تسمیه برایش گفتهاند یكى خود صوفیان آینده بعد از استقرار علم بالغلبه و یكى بعض اهل علم لغت نه همه، زیرا كتب معروفه لغت، خالى از عنوان این لفظ و از وجه تسمیهاند، مگر زمحشرى در اساس اللغة گفته : “یقال كان آل صوفة یجیزون الحاج من عرفات اى یفیضون بهم و یقال لهم آل صوفان و آل صفوان و كانوایخدمون الكعبة و ینتسكون و لعلالصوفیة نسبواالیهم تشبیهاً بهم فىالنسك والتعبد اوالى اهل الصفة فقیل مكان الصفیه الصوفیة به قلب احد الفائین و او اللتخفیف او الى الصوف الذى هولباس العباد و اهل الصلاح انتهى .” و آن چه صوفیان گفتهاند به طر معنى لغوى وجه تسمیه است براى معنى اصطلاحى ،تا شاید این علم مرتجل یا علم بالغلبه را علم منقول سازند و به هر حال معنى لغوى نیست و بعض آنها كه از ماده اصطفاء یا صفا گرفتهاند مغلطه است و توجیه مصنوع لاحق است، نه آن كه استعمال اولش را به عنوان اشتقاق از آن ماده بتوانند ثابت كنند، مگر آن كه صوفى علم منقول از فعل ماضى مجهول باشد از مصافات و در هر لغتى علم منقول از جمله فعلیه و اسمیه هست، مانند شمر و تابط شراً در عربى، و خداداد و خدایار واللّه یار و بختیار در فارسى، واللهوردى و امام وردى و علیقلى و خداقلى و قذقیت و قذبس (كسى كه دختر بسیار داشت بىپسر، یك دختر را قذبس نام مىداد تفألاً و قذقیت یعنى برگرد) و قازپاچه (یعنى پاچهاش سفید است مانند غاز) در تركى.
و لفظ صوفى و صوفیه نزد عرفاء همیشه براى مدح[18] گفته مىشود مانند فلسفه و فیلسوف نزد حكماء و لفظ متصوف و متصوفه نزد عرفاء گاهى براى قدح[19] گفته مىشود. مانند سفسطه و متفلسفه و متعالم نزد حكماء و گاهى بندرت براى مدح، بنابرآن كه باب تفعل گاهى براى تكثیر ماده مجردش مىآید مانند متطبب كه گذشت اى كثیرالعلم بالطب او كثیرالتجربة والمعالجة .
مقدمه چهارم کتاب استوار راز دار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . بیان مفهوم تصوف در جلد دوم كیوان نامه صفحه 136 به بهترین وجهى شده و در رازگشا نیز (این حاشیه از كیوان است.)
[2] . جوع: گرسنگى
[3] . سَهَر: بیدار ماندن شب، بیدارى
[4] . متباعده: دور شونده از هم – دور
[5] . اقرب : نزدیكتر – احتمال
[6] . متطبب: كسى كه علم طب آموخته و در آن ماهر نشده، طبیب نما. [لازم به ذكر است كه در كتاب فرهنگ لغت دكتر معین در معناى این كلمه دقیقاً پاراگراف فوقالذكر از متن كتاب استوار را نقل كرده و ذكر نموده كه از استوارنامه كیوان بهره جسته. فرهنگ شش جلدى معین جلد سوم صفحه 3814] م.رضا
[7] . تفرعن: مانستن به فرعون در تكبر و ستم – تكبر – خودپرستى
[8] . محذوف: حذف شده – كاسته – بریده – جزوى كه از آخر آن سببى انداخته باشند.
[9] . خمول: گمنام شدن – بىنامى – گمنامى – بىنشانى
[10] . تحاشى: پرهیز كردن – دورى جستن – امتناع كردن
[11] . تجافى: دورى كردن – كرانه گرفتن – به یك سو شدن
[12] . تحرز: پرهیز
[13] . علم اصول دو فناست یكى مباحث الفاظ یكى ادله عقلیه (این حاشیه از كیوان است)
[14] . به دو زبر (این حاشیه نیز از كیوان است)
[15] . بمالامزید علیه: آنقدر كه بیشتر را نشاید
[16] . تسمیه: نام نهادن – نامیدن – نامگذارى
[17] . ارتجال: بىاندیشه سخن گفتن بسیار
[18] . مدح: ستایش كردن – ستودن
[19] . قدح: طعن – سرزنش – عیبجوئى