Info@razdar.com
شماره مقاله : 47
فصل یازدهم
از كتاب استوار
اول آنكه تا چند روز كه هنوز مرید، شكل صفا را كه در فصل خلاصه خواهیم تشریح نمود نیاموخته، باید براى تعلیم به او وقت صفا كردن با او دست خود را به آرامى حركت دهد و بساید به دست مرید با تصاعد، یعنى سر بنصر خود را[1] بر سر ناخن بنصر راست مرید نهد و همه جا رو به بالا بساید بىخلل و فرج، تا برسد به بالاى ابهام او و از آن بگذرد، تا بچسبد به بالاى سبابه او پس خم شود و بند آخر داخلى سبابه او را ببوسد و بر چشم راست خود گذارد یا آنكه بلند كند دست او را و بیارد به محاذى[2] لب خودش، پس ببوسد و بر چشم راست خود گذارده فشار آورد بر چشم، چنانكه چشم او و سبابه مرید نیكو احساس این فشار را بكنند كه نشانه شدت محبت و تأكد قبول است.
پس دست مرید را به همان حال چسبندگى، اندكى پایین آورد تا براى او نیز آسان شود بوسیدن همان بند سبابه او را و گذاردن بر چشمش و همان كه بوسید كمك كند در بلند كردن دستش و در چسباندن بر چشم مرید تا مرید رنج نكشد در بلند نمودن دست او و به جسارت نیفتد كه این هم نحوى از جسارت است و آن وقت مرید مسلوب القوى است و از همین اندك حركت دادن دست قطب عاجز است.
و دیگر اشاره به آنكه در هر حال من باید تو را بلند كنم و به خودم رسانم نه تو خود را برسانى كه نمىتوانى “و ماكنا لنهتدى لولاان هدانااللّه زیرا عالى به دانى راه دارد اما دانى به عالى راه ندارد و این است معناى اهدنا الصراط اى صراطك لانالانجده حتى نسلكه ولانهتدى بانفسنا الیك سبیلا.
همانكه مرید نیكو آموخت صفا را دیگر بعد از آن باید به جلدى و تندى و بى اعتنائى با او صفا كند و زود دستش را رها كند[3] و رویش را هم اندكى از او برگرداند بلكه در آن وقت با دیگرى سخن كند تا همه آثار بىاعتنائى بروز كرده باشد و رسم است كه مرید مكرر مىبوسد و بر چشم مىگذارد و بر رویش مىمالد دست قطب را، و پس از حل عقد صفا هنوز بطور عادى دست قطب را باید داشته باشد و پشت آن دست را مكرر ببوسد. چنانكه توده، دست علماء را مىبوسند و گاهى آن پشت دست را، یا اگر بتواند كف آن دست را بر سینه و بر روى دل خودش گذارد و دمى نگه دارد تا دل زیر دست دلارام، آرام یابد [فاحس القلب ان قدبرد] و بعد هنوز آن دست را به دست دارد رها نكرده، سر به زانوى قطب نهد و مكرر زانو را بوسه دهد، و بعد به همان حال كه آن دست را گرفته دارد قدرى پس رود و بیفتد زمین را كه قطب به آنجا نگاه كرده یا مىكند یا خواهد كرد ببوسد مكرر و روى خود را به آن زمین مكرر بمالد و پیشانى را نیز. پس بازدست را ببوسد و برخیزد و عقب عقب [به قهقرا] برود و دم در بایستد سر به زیر، دست به سینه، دل به جلو آویخته و از همه چیز و همه كس بریده وگسیخته.
قطب در همه این كارها خونسرد و بى اعتناء باشد مانند آنكه من نمى بینم و خوش ندارم، با آنكه در دل حظ مى كند بمالا خطر على قلب بشر.
پس از مدتى ایستادن كه معلوم شود بیرون نمى رود قطب اشاره كند به نشستن، پس مرید با تشكر بنشیند به این شكل كه دو دست خود را گشوده رو به آسمان كه نشانه شكر است بیفتد به زمین و پشت هر دو دست را بر زمین نهد و سجده كند و سربلند كرده دستها را بغل كرده با گردن كج بنشیند و سراپا چشم شده به صورت قطب نگاه حسرت كند و هر دم آهى سرد كشد و گاهى سر خود را اندك بجنباند، و اگر وقتى قطب رو به او كرد فوراً تعظیم نموده سربردارد و گردن كشد و حاضر فرمانبرى گردد كه شاید فرمانى به او دهد یا با او سخن گوید و هر وقت خواست برخیزد و برود، باز دو دست را رو به آسمان گشوده پشت دست را به زمین نهد و سجده كند و برخیزد بایستد مانند اجازه مرخصى خواستن.
تا آنكه قطب نگاهى به او كرده سرى تكان دهد یعنى مرخصى، برو. پس تعظیم نموده پس پس برود، همانكه از در بیرون شد، خم شود آستانه را ببوسد و دو طرف رو و پیشانى را برخاك یا بر چوبه در نهاده دمى به همان حال باشد، پس سر برداشته برود و اگر كارى یا پرسشى با قطب داشت، باید بعد از انجام وظائف صفا و دستبوسى نشسته با گردن كج آهسته حرف زند، چنانكه محتاج به پرسیدن قطب شود كه چه گفتى بلندتربگو، باز صدا بلند نكند همان قدر كه مطلبش معلوم شود خیلى مختصر و ساده بگوید و دیگر اصرار به جواب نكند اگر هیچ گوش به حرفش و جوابى هم داده نشد زود برخیزد و با خود گوید كه صلاح همین بود،
بلكه به ترس و لرز افتد كه از من خطائى سر زده كه سزاوار بىلطفى شدهام، یارب جبران آن خطاى نامعلوم را چگونه باید نمود، پس از خادم و غیر او بپرسد و خطاى خود را فهمیده به قدم استغفار بایستد، و اگر معلوم شد كه خطائى نبوده، باید بداند كه همان پرسش بیجا بوده و جاى دم زدن نبوده، باز استغفار كند و دیگر هرگز در حضور قطب جز سكوت ظاهر و باطن (زبان و خیال) را وظیفه خود نداند.
و بسیار هم ننشیند حظ روحى خود را كه در حضور مبارك مىبرد فداى آسایش جسمى قطب نموده، برخیزد، زیرا قطب باحیا است، شاید كارى لازم دارد و به روى مرید درمانده، تا مرید نشسته او هم نشسته است و اگر مرید زود برخیزد او راحت شده به كارش مىرسد، و اگر جمعى هم نشسته باشند باز او زودتر برخیزد تا سرمشق دیگران شود، یا آنكه شاید آنها كارى دارند كه با بودن این منافى است.
به هرحال بهترین آداب حضور قطب كم نشستن بلكه ننشستن است كه تا وظائف صفا اداء شده رسوم بندگى بجا آمده برخیزد و پس پس برود و دم دربایستد به عنوان اجازه مرخصى و تا قطب نگاهى به او نمود زود تعظیم و بیرون رفتن باشد، نگوید كه دمى نظر به عالم ثواب چند سال عبادت دارد. زیرا ادب بهتر از عبادت است، عبادت، خودخواهى است و ضد ارادت است كه انداختن خودخواهى است از سر خود.
دادن سر كه جزء اعظم تشرف است به معنى دورانداختن خودخواهى است و من در رازگشا معنى كردهام جوز را كه یكى از پنج جزء تشرف است و به معنى دادن سر است به ترك اراده و حالا مىگویم ترك فكر نیز. یعنى مرید پس از تشرف نباید اراده در امور دینیه داشته باشد و هیچ عبادتى سر خود نكند و منتظر فرمان قطب باشد و فكر هم نكند و افكار سابقهاش هم اگر به جائى رسیده و نتیجه داده بود باید از نظر بیاندازد وهمه فكرش را در جمال قطب كه قرآن است، در حق او قرار دهد [افلایتدبرون القرآن].
و از جهتى فكرش همان مطالعه در شكل مخروطى دل خودش است كه كتاب اللّه او است. به ویژه اگر قطب با سبابه مباركه خودش اسم اللّه یا الحى را در روى سینه او نوشته باشد، چنانكه رسم نقشبندیه است و به هر چه نظر كند آن قدر در آن فرو رود تا حقیقت قطبش را در یكى از 7 باطن آن ببیند.
هر چیزى هفت باطن دارد و در هر یكى قطب با یك جلوهاى كه مناسب آن بطن است حاضر است و مرید كه مسبار[4] فكرش را فرو برد به بواطن اشیاء در یكى از آن هفت وادى اقلاً خواهد مطلوبش را دید. و اگر هیچ ندید باید فكرى به حال خود بردارد كه كارزار است یا قصور خودش است در انجام وظایف مریدى و یا كذب قطب در ادعاء. پس اهم عبادات مرید به ویژه در اوائل تشرف (كه باید منحصر به همین باشد) دیدار جمال قطب است، نمازى است كه دوامش مطلوب است، توحید عملى همین است، راه خدا این است، وجهالله است و نفسالله القائمة فیه بالسنن و معراج اختیارى است و منهاج قرب بارى تعالى و مشرق انوار ذاتیه او است. كه اگر یك اربعین خالص اًللّه، زیارت قطب را بجا آورد و هیچ نورى از انوار سبعه برایش طالع[5] نشد جاى ریبه[6] در صحت آن قطب است باید به خود افتد و در تسلیم و انقیاد را كه تاكنون داشت برخود ببندد و از درتحقیق برآید و با قطب محاجه نماید تا ببیند از آب چه برمىآید. نباید احمقانه نشست و به موهومات دل بست، قطبى كه مورد آن همه احترامات است باید مظهرعلى كل شیئى شهید باشد. آنكه نه از باطن مرید آگاه است، دزد راه است.
خدا در قرآن، خود را بیشتر از هر صفتى به صفت علم و خبر و سمع و بصر ستوده كه لفظ علیم به چند حالت در 158 جاى قرآن است و لفظ خبیر در 44 جا كه اكثر نام خدا است و لفظ سمیع در 45 جا همه نام خدا و لفظ بصیر در 50 جا و غالباً سمیع و بصیر باهم اند و لفظ شهید در 27 جا كه اكثر نام خدا است، و لفظ محیط در 9 جا كه اكثر نام خدا است.
پس هر كه مدعى مظهریت خدا است در موارد حاجات دینیه خلق به خدا از تشریع احكام و توفیق خاص وعام و قبول عبادات و انجاح[7] مرام باید مجلاى علم و بصر و شهود و احاطه خدا باشد، به اندازه ادعایش از محدود و مطلق.
مظهریت اساسى در انبیاء است و فرعى كه آن را گاهى تعبیر به حامل و حافظ و مدار و مروج و حجة و ملاذ[8] و مرجع[9] مىكنند در اولیاء است.
وآیه النبى اولى بالمؤمنین (به ایماناً بالفعل اوشاناً اى یحب علیهم ان یؤمنوابه) من انفسهم، كه صریحش اختیارات تامه در نفوس امت به پیمبر مىدهد به دلالت التزام به ما مىفهماند كه پیمبر و جانشین او خبیر به بواطن نفوس امتند.
چنانكه هر كسى بر دل و دلخواه خود بصیر است، پیمبر بهتر از خود او باخبر و قادرتر است، بلكه مظهر هرچهار قسم قرب خدا است به اشیاء. چنانكه در جلد دوم تفسیر كیوان صفحه 31 بیان شده.
مجملاً باید همه روابط و عواطف خدائى و بندگى و نسبتهاى اضافیه [تضایفات] دور زننده میان قطب صادق الادعاء و مرید صمیمى باشد كه روزافزون شاهد و مصدق یكدیگر باشند واگر شاهد همدیگر نبودند و امضاء یكدیگر را ننمودند، باید مرید سرگشته فكرى به حال خود بردار كه بختش برگشته، تا زنده است جریان كشتى ارادت خود را خاتمه داده، زود به ساحل نجات كشاند، كه در لجه كذب و افتراء نمرده باشد و باز بگردد پى قطب صادق.
کتاب استوار راز دار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . آن بند آخر بنصر است كه ناخن دارد و توده تك انگشت گوید به ضم تا و عرب انمله وحشى گوید. (این حاشیه از كیوان است و بند آخر منظور انگشت كوچك دست است .
[2] . محاذى: روبرو – مقابل
[3] . خم شدن احترامى است كه قطب براى تحبیب به عیان و اشراف مىكند و بلند كردن بى اعتنائى است كه به مردم بىچیز مى كند و پس از بوسیدن، زود دست او را رها مى كند و رو از او برمى گرداند. (این حاشیه از كیوان است)
[4] . مسبار: آلتى كه بدان غور و ژرفاى محلى را اندازه گیرند – میل جراحت
[5] . طالع: برآینده، طلوع كننده
[6] . ریبه: شك – تردید
[7] . انجاح مرام: برآوردن حاجت – رواشدن حاجت
[8] . ملاذ: پناهگاه
[9] . اشاره به آنكه رئیس اسلام و هر دین را به هفت نام (شریعتمدار – حجةالاسلام – حجةالحق – ملاذالاسلام – مرجع الاحكام – مروج الاحكام – ملاذالانام) مى نامند و هر یك از اینها احتمال دو معنى ضد دارد. او مدار شریعت است یا شریعة مدار رزق و ریاست او. باز، او دلیل حقیقت اسلام است به علم و كارهاى غیرعادى اش، یا اسلام مصحح هركار نارواى او است. باز، مردم پناهگاه اویند در احتیاجات زندگىاش یا او پناهگاه مردم است در احتیاجات دینى آنها و هكذا در چهارنام دیگر كه همین دو معنى ضد هست. (این حاشیه از كیوان است).