Info@razdar.com
شماره مقاله : 54
فصل هجدهم
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
– در اختلافات
– اعلمیت محى الدین از همه صوفیان
– چهار عمل اصلى تصوف مرسوم
– سبب اغواء سامرى اربعین موسى بود
– مرید بودن یك نفر در چند سلسله
– تعیین حق الارشاد
– امتحان گرفتن از مرید هزار و یك روز به 25 نوع خدمت
– فرق علم تصوف با عملش
– بازارگرمى مراد – بدبختى مرید
– انفرادى بودن علم و عمل تصوف
تصوف در اصطلاح متأخرین از علماء نام یك علم است با پنج توابع و پنج شعبه مانند طب كه هشت شعبه است و یا نام پنج علم است به قید اجتماع و انضمام، كه علم سلوك و فتوت و مراصد و حقیقت و حروف باشد و مراصد عبارت است از دوازده علم به ده اسم (علم فریضه و فضیلت – علم دراست و وراثت – علم قیام – علم حال – علم خاطر – علم ضرورت – علم سعت – علم یقین علم غیب – علم موازنة) و اینها را دوازده مقام هم گویند.
علم تصوف را كه نگارنده عرفان علمى نامیده در كتاب عرفان نامه صفحه 273: كسى مانند محیى الدین تكمیل و تدوین ننموده و مطالب او را هم پنج نفر چنان بیان و توضیح نمودند كه بر آن افزودند كماً و كیفاً. صدر قونیوى – مؤید جندى – فخر عراقى-كمال كاشانى – مولانا جامى وبه گمان نگارنده، بیان جامى روشنتر و به زبان علمى مأنوس است و به فهم نزدیكتر است، گرچه بیان صدر پرمایهتر است و پیدا است افزودگى اساسى آن و لذا صدر[1] را اعلم آن پنج نفر مىدانند و شیخ كبیر مىنامند در مقابل شیخ اكبر كه خود محیى الدین است.
و در همان عصر ابن الفارض هم از اعیان اهل ذوق بوده كه دقایق علم عرفان را در اشعار خود آورده به وجه ادق و اكمل مانند دو قصیده تائیه كبرى كه نظمالسلوك نامیده مىشود، هفتصد و پنجاه شعر است و دوازده شرح بر آن نوشته شده و تائیه صغرى كه 99 شعر است در جلد دوم نامه دانشوران ترجمه شده صفحه 467 و قصیده عینیه و جیمیه كه خطاب به سهروردى است و خمریه میمیه، كه جامى بر آن شرحى متین نوشته. اما سلاسل معنونه صوفیه از شیعه و سنى نه او را و نه شیخ اكبر و اتباعش را از اقطاب نمىداند بلكه داخل در سلسله هم نمىدانند فقط یك فقیه یا حكیمى اهل ذوق و خوشمشرب مىدانند، و كلمات آنها را مانند بیگانهاى كه اقرار به تصوف كرده باشد سند قرار مىدهند بر حقیقت خودشان. و تصوف به اصطلاح اول طبقه صوفیان از ابوهاشم تا جنید كه عباد و زهاد بودند از جنس عمل و عبادت است كه به طرز خصوص دین اسلام باشد بطور التزام و ادامه از بن دندان نه بطور تفنن و گاهگاه و به نحو اهمیت و وجوب و استعظام[2] نه استصغار[3] و نگارنده این عرفان را عرفان عملى مىنامد. در كتاب عرفاننامه كه تا صفحه 556 بیان عرفان علمى است و از صفحه 557 تا آخر كتاب، بیان چهار درجه از این عرفان عملى است كه به مرور زمان میان صوفیان پیدا شد و در اینجا مىنگارد آنچه را كه در آنجا ننگاشته. پس گوید: كه خصایص طبقه اولى چهار چیز بود كه مابهالامتیاز آنها بود از توده اسلامیان و بدان سبب صوفى نامیده مىشدند. پس آن خصایص اجزاء ذاتیه حقیقت نوعیه تصوف بوده
اول – تروكى چند
دوم – افعالى چند
سوم – اقوامى مخصوص
چهارم- احوال عارضه گاه بگاهى
و همه این چهار چیز درجات شدت و ضعف و قلت و كثرت دارند كه سبب تفاوت درجات تصوف مىشوند و تولید اقسامى و سلسلههائى براى صوفیه مىنمایند و باز در هر قسم و هر سلسله اشخاص متفاوت هستند و براى هر یك نفر نیز در اوقات متعدده، حالات و اطوار مختلفه پیدا مىشود. [اعم از آنكه در اثر اسباب عارضه خارجه باشند و از آنكه ابتدائاً و بلاسبب ا ز غیب خاص صغیر یا از غیب عام كبیر هجومآورده باشند، كه آنها را “واردات غیبیه” و “اضیاف الملكوت” نامند و “امواج بحر فضل” خوانند و آنها مبشرند[4] به آتیههاى عظیم غیرعادى براى آن یك نفر] كه حكم و اسم هر یك با حكم و اسم دیگر فرقها دارد بلكه تضاد و تناقض پیدا مىكنند كه به اكفار (كار شمردن) همدیگر مىانجامد. چه تناقض سلسلهاى با سلسلهاى و چه شخص با شخص در یك سلسله، و چه شخص كه درنظر دیگران یا درنظر سابق و لاحق خودش خارج از سلسله و كافر و بىدین به نظر آید [مانند منصور حلاج و شلمغانى] به سبب افراط یا تفریط كم و كیف یكى از آن چهار چیز [ترك فعل قول حال] و یا به سبب احداث فعل و قول و حالى از جنس غیر مرسوم و یا به سبب ترك فعل مرسوم موظف و یا اتیان به چیزى كه تركش مرسوم بود، مثلاً اربعین (چله) ریاضت را بسر نبردن اگرچه به نقصان یك روز باشد و یا 41 روز كردن ویا در اربعین سكوت را ملتزم شدن حتى نسبت به اوراد موظفه واجبه.
به گمان نگارنده، اربعین سه قسم است، مرتب به ترتیب تصاعدى كه مرتاض باید شروع از ادنى و اسهل و ختم به اعلى و اصعب نماید:
اول بیست روز براى آنكه اگر روز را جدا از شب بگیرى 40 مىشود و سامرى به این وسیله قوم موسى را فریفت كه بعد از 20 روز با آنها گفت: كه وعده اربعین موسى تمام شد و او نیامد، پس ما باید متوسل به گوسالهاى كه پشم و صدا دارد با آنكه طلا و جماد است شویم. معلوم مىشود كه در آن وقت مىشد 20 روز اربعین نامید، بر پیغمبر اسلام هم در بیست سالگى شروع به وحى شد.
دوم چهل روز
سوم چهل اربعین 20 روزى و 40 روزى، هر یك جدا یا مخلوط به هم كه به اشخاص فرق مىكند و به جنس عمل و به درجه تكامل هم فرق مىكند.
سلیقه این ناچیز افزودن یك روز است در هر عدد ریاضتى، براى آن كه حكماء گویند كه كمال هر مرتبهاى موقوف است كشفاً یا تحققاً به داخل شدن به مرتبه بالاتر، پس اربعین كامل 21 و 41 روز و 21 و 41 اربعین است، [مانند 1001 عدد كبیر است به اصطلاح علم اعداد و اوفاق و در مطلق اعمال تصوفى] كاملش عدد كبیر است كه 1001 باشد. و در سلسله مولوى 1001 روز اندازه آزمایش ابتدائى مرید است چنانكه در موقعش خواهیم گفت].
پس تقسیم اساسى پیدا مىكند تصوف بطرز شیعه وسنى وبعد تقسیم فرعى پیدا مىكند هر یك از آن دو قسم اساسى سلسلههاى مختلف متباعدالافق[5]. مثلاً یك سلسله سماع را واجب داند اگرچه به رقص انجامد و یك سلسله حرام داند اگرچه فقط تغنى[6] باشد، و یك سلسله تجویز قلیل و گاه گاه و منع از اكثار[7] و ادامه نماید و یك سلسله مشروط سازد جواز آن را به شروطى و در عدد و تعیین شروط هم اختلافها است.
و بازار هر یك از این سلسلهها جدامىشود چند سلسله كوچك در طول یا در عرض یكدیگر، با امضاء سلسله بزرگ یا بىامضاء در اثر اختلاف، در قدر جائز و ممنوع از سماع و اجزائش و در تعیین شروط آن و در اینكه خصوص وقت و خصوص اشخاص، جزء شروط است یا نه، كه براى بعضى در وقتى جائز باشد و براى دیگران یا در وقت دیگر حرام و نیز براى بعضى یا در وقتى یا به یك قصدى بالعرض لازم باشد.
و نیز یك سلسله لباس مخصوص و ادوات خاصه را كه سامان تصوف نامند [از خرقه – كشكول – تاج – رشمه – سبحه[8] – ركوه[9] – عصا – زنجیر – زنگ – دستبند – خلخال[10] – وكفش یا برهنگى پا و سر و گیسو و شارب و احرامى به دوش افكندن به اشكال مختلفه و چهل میخ] در صدق تصوف شرط داند و آنها را جزء مفهوم تصوف قرار دهد [مفهوم وجود ذهنى است، حقیقت وجود خارجى، كه در ضمن مصداق است] آن هم به اختلاف در كم و كیف آنها و درجه اهمیت آنها اساساً یا بعض دون دون بعض،
و یك سلسله هیچ شرط نداند و منع هم نكند و سلسلهاى منع شدید از همه آنها و بعض آنها نماید. و از این قبیل است اختلاف در رقص و اسدال[11] شارب و موى سر و ریش.
و نیز یك سلسله منع از اختلاط و معاشرت و صحبت و مباسطت[12] با غیر صوفیه و یا با غیرسلسله خودش نماید و سلسله دیگر ترخیص مطلق یا مشروط به مصلحت كند با اختلاف در مصلحت، كه صور بسیار پیدا مىكند. و سلسله دیگر نه منع صریح دارد و نه ترخیص صریح و سلسله دیگر بعضى را منع و بعضى را ترخیص مىنماید و یا نسبت به بعض اغیار دون بعض و نسبت به مرید مبتدى منع براى ترس ارتجاعش و به متوسط سكوت (با احه عقیلة) و به منتهى كامل شده ترخیص صریح “اباحه اصطلاحى” “اباحه شرعیه” بلكه لزوم براى دعوت و ارشاد آنگاه این مأذون یكى از صاحب منصبهاى دائره تصوف خواهد بود و او را پیر صحبت نامند.
پیر 4 قسم است و به ترتیب ذكر متصاعدند
اول – پیر صحبت
دوم – پیر دلیل
سوم – پیر عشق
چهارم- پیر ارشاد.
به اعتقاد نگارنده این ترتیب است كه پیر ارشاد بالاتر از پیر عشق است. و بعضى بعكس پیر عشق را بالاتر دانند مثلاً مشتاق علىشاه (مدفون در شرق شهر كرمان) پیر عشق مظفرعلىشاه “مدفون در شمال شهر كرمانشاه” است نه پیر ارشادش . و مظفر، مشتاق را بیشتر ستایش و نزدش تذلل مىكند از پیر ارشادش كه نورعلى شاه یا رونق على بود. چنانكه ذیوان قصیده و غزل دارد به نام مشتاق كه خود را فانى در او شمرده تخلص غزلها را مشتاق نموده، مانند دیوان شمس 64000 بیت كه از مولوى است به نام شمس تبریزى.
و یك سلسلهاى دامنه ترخیص را چنان وسعت مىدهد و امتداد را مىكشاند از مبتدى تا منتهى و در همه وقت بدون هیچ قید و شرطى تا آنجا كه به ورود و رسمیت و ارادت در سلسله دیگر هم اذن مىدهد، خواه سلسله معین كه قریبالافق باشند یا هر سلسلهاى.
پس یك نفر مرید ممكن است كه به چند سلسله داخل شده باشد كه همه از حال او باخبر باشند و هیچ یك تأنف از او و بددلى با او نداشته، یا آنكه یك سلسله بىتأنف باشد و باخبر وسلاسل دیگر با تأنف باشند و بىخبر از دخول مریدشان در سلسله دیگر و او بتواند تستر و كتمان دائم نماید به توزیع منظم اوقاتش به محاضر آنها و مراقبت كامله احوال خودش در صحبت با آنها و این نادر افتد. باز آنها كه تأنف صریح ندارند دوقسماند:
یكى – آنكه به مریدان اجازه مىدهند كه با سلاسل دیگر صف كنند كه مصافحه و دست دادن به طرزى خاص كه سابقاً شرح دادهایم و خود رؤسا نیز با هم صفا مىكنند.
دوم – آنكه منع جزمى مىكنند به درجهاى كه نزد سلاسل دیگر مریدان با هم و با رئیس خود نیز صفا نمىكنند و روا نمىدارند كه چشم غیر (اعم از غیرصوفى مطلقاً و از صوفى سلسله دیگر) صفاى آنها را ببیند و بداند كه كى و چگونه صفا مىكنند و به اصطلاح خودشان مىگویند كه (پیش چشم غیرنباید دست به هم داد و سرسلسله را فاش نمود) یعنى صفا را سر لازمالستر مىدانند و سلسله دیگر را هم غیرصوفى و بلكه كافر مىخوانند.
و در شكل صفا هم اختلاف بسیار است در میان سلاسل از چند جهت كه مشروحاً خواهد نوشته شد و تا كنون كسى ننوشته زیرا غیرصوفى نمىداند و صوفى نمىخواهد فاش كند و در نام صفا هم اختلاف است: بیعت و ولایة و دست دادن
و نیز یك سلسله هیچ حقالارشاد از مرید نمىگیرد و یكى مىگیرد بلاتعیین و به اختیار و فتوت مرید وامىگذارد. و اكثر داراها عدد صد و ده را پر مىكنند ریال یا تومان یا لیراى و یك سلسلهاى معین مىكند صدوهفتاد ریال (هفده تومان)[13] به عدد هفده ركعت رائص یومیه كه اگر یك ریال كم باشد نمىپذیرد وا و را مشرف نمىسازد تا برود و آن یك ریال را هم بیاورد و اگر مرید سیدمعلومالنسب باشد با او معامله اعشارى مىكنند، یعنى عشر این وجه را از او مىگیرند كه هفده ریال باشد. و در مصرف حقالارشاد هم اختلاف است بعضى مال شخصى خود مىدانند و حقالزحمه و حلالترین مالها مىشمارند، بعضى مال عموم مریدان مىدانند كه خرج اجتماعات باید شود بعضى مال فقرا و درماندگان از مریدان مىدانند و بعى از همان وجه دیگجوش راه مىاندازند به نام همان مرید.
كیوان ناچیز در آن اوقات كه ارشاد مىنمود در این باب فتوى مىداد كه از همان وجه حقالارشاد، به خود مرید سرمایه دادن بهتر است تا به آن مال مقدس متبرك، كسب نماید و بیكار و مفتخوار نباشد.
و نیز یك سلسلهاى مرید را بىامتحان و بىمعطلى وارد طریقه خود مىكند و به ارادت و ورود او رسمیت مىدهد و بعد نیز درصدد امتحان او بر نمىآید تا آنكه اگر امتحان خوب نداد او را رد نماید، پس هیچ مریدى را رد نمىكند نه قبل از ورود و نه بعد از ورود، واگرچه آن مرید خودش دلسرد شده بىعقیده گردد به اساس تصوف و پشت كند و برود و یا به خصوص آن سلسله و رو كند به سلسله دیگر، و یك سلسلهاى امتحان و معطل مىكند مدتها و با سختىها و اعمال شاقه نوعیه یا شخصیه به اینكه[14] هر مریدى را وادارد به كارى كه خیلى از آن كار عار دارد یا براى شخص او دشوار است گرچه نوعاً دشوار نباشد مانند گدائى براى متكبر با جاه و شرف.
پس امتحان مرید و عدم آن مقسم سلاسل تصوف است و در هر طرف از وجود و عدم چند سلسلهاند براى اندازه و كیفیت امتحان. پس سلاسل امتحانى آنهایند كه بىامتحان، (به تفاوت درجاتش) ذكر قلبى به مرید نمىدهند. چون رسمیت یافتن مرید منوط است به ذكر قلبى[15] و در كم و كیف امتحان باز مختلفند. یك سلسلهاى است كه هزار و یك روز متوالى (به قید توالى تا آخر یا بیش از نصف كه پانصد و یك روز باشد) به مرید بیست و پنج نوع خدمات شاقه مترتبه حكم مىكند كه هر یك از چهل روز متوالى بجا آرد از مهترى مراكب واردین خانقاه – جاروكشى و تنظیف[16] مبال[17] و سقائى و گدائى و طباخى تا نظارت خرج خانقاه.
و اگر در اثناء خدمت یك روز عمداً نكرد یا بد كرد، همه خدماتى كه كرده باطل و بىاثر مىشود باید از سر بگیرد اگرچه روز هزار و یكم را باطل كرده باشد كه همه هزار روز باطل مىشود، باید یا مردود شود اگر خودش استنكاف[18] كرد و رفت یا آنكه آمرزیده نمىشود به سبب اهمال و سهل گرفتنش و یا مجدداً پذیرفته شود اگر نادم و عذرخواه و حاضر براى تكرار عمل شد و گناه اهمالش آمرزیده شد. پس كارهاى ابتدائى به او رجوع شده، امتحان را از سر مىگیرد و این سختىهاى امتحان براى آن است كه اگر رفتنى است تا به ذكر قلبى نائل نشده برود كه حیف است پس از ظرفیت دلش براى اسم اعظم برود [لایمسه الاالمطهرون].
پس امتحان مرید در میان سلاسل بطور افراط و تفریط است و هر كدام براى خود فلسفه خودپسند یافتهاند كه خود بدان قانعند. و باید دانست كه وجوه اختلاف كه مقسمهاى سلاسل تصوفند دو قسمند[19]:
یكى – آنكه اساس موروثى و قانون تغییرناپذیر است، پس اقطاب آینده آن سلسله نمىتوانند آن را تغییر دهند نه كلى نه جزئى (كه نسخ كلى و جزئى نامیده مىشود) و اگر قطبى تغییر داد، این تغییر را ظهور و آن قطب را قائم موعود نامند. تغییر كلى را ظهور كلى و تغییر جزئى را ظهور جزئى، مثلاً دیگ جوش یا حقالارشاد را از اصل بردارد تغییر كلى است و اگر آن را به غیر مرید هم خوراند و حقالارشاد را كمتر یا زیادتر كند تغییر جزئى است.
دوم – آنكه قابل تغییر و جاى ترخیص است براى قطب آینده نه براى مرید، یعنى قطب آینده حق نظر و رأى دارد و چون مرید بحث نمىكند و تقلید محض است پس هر قطب مىتواند ادعا كند كه این مطلب كه من به رأى و نظر خود تغییر دادم از احكام ترخیصیه است و اگر قطبى دیگر بر او اعتراض كند، خواهد گفت كه از راه حسد و رقابت است و از مریدان، آن كه كمهوش باشد تزلزل نمىیابد و اگر هوشمند باشد به قدر هوشش متزلزل مىشود. كمهوشى مرید نعمت بزرگى است براى مراد و هوشمندىاش بلاى بزرگى.
و چون دانسته شد كه لفظ تصوف در اصطلاح اهل اسلام دو معنى دارد یكى نزد علماء و یكى نزد عباد آنها، پس در استعمالهاى آن باید گاهى تعبیر مىشود از علم به لفظ تصوف كه به عربى مرادف است با زهد و فقر و به فارسى مرادف است با درویشى كه اخیراً مصطلح شده به جاى زهد و فقر و تصوف و نزد مسیحى [ترك دنیا] و از علم بعلم التصوف مرادف با عرفان ضد حكمت و كلام و مرادف با ذوقالتأله كه اخیراً میان حكماء اسلام مصطلح شده و با [تیو صوفیا] كه اخیراً نزد اروپائى مصطلح شده با الغاء تقید به دینى معین و با قبول اجزاء و اعضاء از هر دینى. و در كشكول بهائى است در صفحه 150 كه چند نفر از بزرگان اسلام متخصص شدند هر یك در امرى و تا كنون مانند آنها در آن امور نیامده قریب 70 نفر را در 70 امر مىشمارد از جمله جنید را در تصوف و محىالدین اعرابى را در علم تصوف.
ولذا نگارنده “كیوان” در كتاب عرفان نامه كه طبع شده در تهران تقسیم نمود در صفحه 272 عرفان را به علمى و عملى و در اینجا تصوف را به علم و عمل و در این تقسیم كسى را سابق بر خودش نمىداند.
اما حقیقت تصوف عملى و غایت مطلوبه از علم تصوف، یعنى مرام اصلى صوفیان از آن چهار عمل [ترك – فعل – قول – حال] آن است كه روح مجرد كه در اثر تنزلش به عالم مواد و انطباعش در قواى جسمیه مقید شده، در اثر آن چهار عمل آزاد شود از مشتهیات مطلقاً، چنان كه در عین اتحادش با قواى نفسانیة و طبیعیه هیچ آرزوئى و خواستى از او سر نزند حتى خواستن انقطاع و تجرد از این قواى و از این عالم را. بلكه رضا و تسلیم تام در او پیدا شود كه مایل و متحرك به هیچ طرفى نباشد و بىاراده گردد، باآنكه اراده و قدرت و اختیار تام دارد و قوه واهمهاى كه چون فلك و سیماب هماره در چرخ و لرز بود، آرمیده و ساكن دائم گردد. مانند قطب كره متحركه و مانند میت و با بودن ریشه طبیعت و جوهره نفس در او هیچ شاخ و برگ طبیعت و اغراض نفس از او نروید، نه شهوت نه غضب نه ارادت نه كراهت نه حب نه بغض نه قصد بقاء نه قصد فناء نه غم نه شادى. زیرا هر یك از اینها اگرچه ذرهاى باشد نشانه نقص او و عدم استیفاء مرام او است كه هنوز باید بجوشد و بخروشد و بترسد و فرو ننشیند و ایمن از وخامت نافرجامى نباشد.
و غایت مطلوبه از علم تصوف هم این است اما تعبیر مىشود به معرفةالنفس بمرئاتیتها و اسمیتهاللّه تعالى و عبودیتها المحضة و فنائهاالذاتى و امكانها و عدمها الاصلى. و چون خود را چنین دید و شناخت، همه اشیاء را هم از مجرد و ماده چنین خواهد دید و شناخت، به یقین بىتردید. و هم چنین در حكم شناختن خدا است و یا عین شناخت خدا است و آن جنت عدن و بهجت ذات است و پیدا است، كه این مرام در عمل و آن غایت در علم، به درجهاى دشوار است كه مأیوس منه است و جز وجود لفظى برایش معلوم نیست [وجودى كه بشر به اخیار از عهده ایجادش برآید].
اما از بس مقام عالى است، هر كه تصورش نماید دنبالش مىرود به عشق و ارادت نظرهاى مشتاقانه به حدودش متوجه شده، استمداد[20] نماید. و از دشوارى وصولش پى وسیله گردد و به هر كه و به هر چه شده استمداد نماید. و شاید بعضى در اثر توسل به یك مرادى و استمداد صادقانهاش از او مددى یابد و بوى مرادى شنود و آیا محض تلاش خود نتیجه داده و او از مراد پنداشته و مراد هم به خود برداشته، و یا فىالواقع آن وسیله و مراد مؤثر و متصرف شده. به هر حال شور ارادت درمىگیرد و بازار مرید و مرادى گرم شده سلسلهها راه مىافتند، نفوس مرادها كه مشتاقان ریاستند به بازار گرمى مىپردازند و از كتب آسمانى دلیلها براى دعاوى خود مىسازند و نفوس مریدها چون محتاجند به چیزى كه فاقد آنند و هر محتاجى طمعكار است، پس سراپا طمعند آرزو بىپروا به جان خریدار و مجذوب مىشوند. و در اثر تعدد سلاسل عصبیتها پیدا مىشود و پیرایه بندى زین[21] و شین از هر طرف براى اثبات خود و نفى دیگرى فراوان خواهد شد. مریدان سرگرم تعصب مىگردند و آخر آن مرام ترك اراده و آرزو، بدل به نقیض مىشود و بدبختى مریدان را نتیجه مىدهد. و لذا توان گفت كه تصوف از امور انفرادیه است نه از امور اجتماعیه و استمداد از غیرنباید نمود كه التقاء ساكنین و عصاى كور براى كور است.
اما علم تصوف چون تعلم لازم دارد از امور اجتماعیه است، ولى نه به عنوان پیر و مریدى بلكه به عنوان تعلیم. گرچه هندىها [كه ریشه تصوف به معنى ترك آرزو از هند به جاهاى دیگر دوید، چنانكه در جلد دوم كیواننامه در صفحه 88 شرح داده شده] معتقدند كه علم تصوف كه خلاصهاش وحدت حقیقت وجود است به تعلم راست نیاید و در اثر روشن دلى كه از ترك آرزوها دست مىدهد، خودش پیدا خواهد شد بىتعلم عادى از غیر.
پس نه عمل تصوف محتاج به استمداد از غیر است و نه علم تصوف. هر دو از امور انفرادیه است، رنج مىخواهد و تنهائى و آنچه اكنون در اروپا (به اتخاذ از هند) به نام (تیوصوفیا) مرسوم شده، یقیناً از امور اجتماعیه است و یگانه مسلك مفید جامعه بشر است. اما توقع ترك آرزو را كه حقیقت تصوف است از آن نباید داشت وآن را نمونه و شعبهاى از تصوف نباید انگاشت، ولى تكمیل اخلاق بشر را كاملاً نتیجه مىدهد بهتر از هر مسلكى، كه خیلى فرق است میان تكمیل اخلاق و ترك آرزو. زیرا اخلاق كالاى بازار اجتماع است و ترك آرزو دُّر یتیم قعر دریاى وحشتناك انفراد است. غواص دلدار از خود گذشتهاى مىخواهد.
پس تصوف یك بارقه فوقانتظارى است كه از مكمن غیب (حقیقت وجود) باید بجهد و رشته مدارات سیارات آرزوها را بگسلد و نظام شموس طبع و نفس را برهم زند و شخص را از عوالم انتظامات بیرون برد و از هر ملاى برهاند و به طلق خلاء حقیقى رساند و مجذوب شمس حقیقت سازد، كه همه شموس عظیمه سیارات اویند.
ترك آرزو نه عطائى است كه از بشرى هر كه باشد، به بشرى رسد. و نه لقمهاى است كه دستى بتواند به گلوى كسى نهد. بلكه لقمه از حوصله بیش است و دولت بىگمان است تا كه را نصیب آید و هماى خودپرى است تا بر سركه نشیند یا سایه افكند، كه همان سایهاش مغز پرآرزو را درهم شكند. و اگر در قرنى یك نیك بخت بدین دولت رسد، جا دارد كه آوازهاش به مغلطه قرنها در شوربختان درگیرد و سلسلهها به راه اندازد و از خطوط شعاعیه آن یك نقطه غیرمنقسم، دائرهها به گردش آید و قطبها پیدا شده و منطقهها و مدارات منتظم گردد. و اگر بر دلى برق این دولت جست، چنان خرمن هوسهاى او را بسوزاند كه از هویات طولیه او [عقل و نفس و طبع] و از مهویات عرضیه او [جذب و دفع] چیزى نماند تا به فكر خود یا غیرافتد و خود را واجد حق و مدعیان را فاقد بیند و به دعوى اثبات خود و نفى غیر بپردازد.
پس مدعیان بلامعارض[22] مانند، و به خود افتند و از خود سلسلهها سازند و دیگر كارى نتوانند كرد جز آنكه به اثبات خود و نفى غیرخود پردازند و آنچه باید میان حق و باطل باشد چون حق در كنار است نه در میان در میان باطلها جارى شود و در همافتند و برهم زنند. با آنكه همه در بطلان شریكند همدیگر را نمىتوانند دید.
پس نه تنها در بطلان كه در ابطال یكدیگر هم شریكند و اگر بالفرض، حق در میان آنها یا در غیر آنها نمایان شود (و نخواهد شد) در ابطال او نیز شریك خواهند شد. با آنكه او ریشه آنها است چون كرمهائى كه از ریشه درخت تولد یابند و ضد و دشمن همان ریشه باشند پس به زبان دیگر و لحن دیگر كه از این تصنعات و پیرایهبندىهاى لاحقه اخیره پیدا شده، توان گفت كه مفهوم تصوف از حقایق مستوره[23] است و از اغلاط مشهوره و در خور هزاران رنگ و ریو، و شایسه هر دد و دیو است كه مستورى حقیقت مدد و میدان به مشهورى و جولان[24] اغلاط داده. و چون گام بر گام خود زده خطوط مورب[25] پریشان غیرمنتظم پرپیچ و خم پیدا شده (كه هر خمى كمندى است پرتاب)، و گردنهاى سادهدلان آرزومند، كه گردن كشیده به سوى حقیقت بودند، در آن كمندها به بند افتادهاند و دانسته یا ندانسته به ناچار گردن نهادهاند. تا شاید موجهاى اساسى لجه دریاى حقیقت یا جزر و مدهاى تفننى متن حقیقت، تفضلاً آنها را از سواحل حمئه منیه سبخه ربوده به خود كشد و از دوزخهاى مجاز رهاند و به آرامگاه آرامبخش رساند، یا آنكه همان مجاز آنها را به تبدیل حكمى نه حقیقى، حكم حقیقت بخشد و به حال خود باقى گذارد. اما این ناچیز به امید تبدیل حقیقى این شعر را سروده:
میرم از خود به امیدى كه به تو زنده شوم
زنده هم گر نشوم مرگ زخود بس باشد
کتاب استوار رازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . صدرالدین قونیوى مدفون در قونیه است ومزار وى از موج خاصى برخوردار است. این ناچیز به زیارت مزارش توفیق یافته و دو را مردى قوى یافتم.
[2] . استضعام: بزرگ شمردن – بزرگ داشتن
[3] . استصغار: كوچك شمردن
[4] . مبشر: بشارت دهنده
[5] . متباعدالافق: دور شونده از هم
[6] . تغنى: سرود گفتن – سرائیدن – شعر را با آوازخواندن – آوازه خوانى
[7] . اكثار: زیاد كردن – افزودن
[8] . سبحه: مهرههاى به رشته كشیده شده كه به هنگام ذكر و تسبیح گفتن در دست مىگیرند و بدان عدد اذكار را نگاهدارند – تسبیح
[9] . ركوه: كوزه آبخورى – مشك خرد – نیم مشك
[10] . خلخال: حلقهاى فلزى كه به مچ پاى اندازند و در زنان مرسوم بود.
[11] . اسدال: آویختن
[12] . مباسطت : گشادهروئى كردن – گشادهروئى
[13] . لازم به ذكر است كه مولاى ما كیوان به دستور قطب خود (قبل از ترك ارشادش دیگ جوش مىدهد و در مراسم دیگ جوش هزار نفر را اطعام مىكند كه خرج انجام شده چهارتومان (چهل ریال) مىشود. حال هفده تومان را بهتر مىتوان سنجید.
[14] . بیان شخصیه است و در مقابلش بیان نوعیه معلوم مىشود كه كارهائى كه براى همه كس دشوار است به هر مریدى تكلیف مىكنند اگر نپذیرفت و یا نیكو بجا نیاورد، ردش مىكنند.
[15] . این رسم اخیراً پیدا شده میان سلاسل شیعه و در اول ظهور تصوف در اسلام هیچ ذكر قلبى مرسوم نبود، فقط ذكر لفظى بود یا اعمال شاقه، مانند بودن به یك حال تا چند روز و ترك غذا یا ترك آب سرد و به ضد دلخواه رفتار كردن و اكثر سلاسل سنى هنوز هم چنیناند كه ذكر قلبى ندارند. (این حاشیه از كیوان است).
[16] . تنظیف: پاك كردن – پاكیزه ساختن – رفت و روب
[17] . مبال: جائیكه در آن پیشاب ریزند – محل بول – مستراح – آبخانه
[18] .استنكاف: سرپیچى كردن – ابا كردن – امتناع كردن
[19] . بجز تقسیمات مذكوره در اینجا این ناچیز تقسیم اساسى نمودهام تصوف را، چه شیعه چه سنى، به سه قسم در كتاب رازگشا از صفحه 52 تا 64 و اساس رازگشا بر عقاید و اعمال آن سه قسم است و تفاوت آنها با یكدیگر. (این حاشیه از كیوان است).
[20] . استمداد: یارى جستن – یارى خواستن – یار خواستن
[21] . زین: نیكو بودن مقابل شین به معنى زشتى و عیب
[22] . بلامعارض: بدون مدعى – بدون مخالف
[23] . مستوره: مؤنث مستور – پوشیده شده – پنهان
[24] . جولان: تاختن – تاخت و تاز
[25] . مورب : كج و معوج – خمیده