Info@razdar.com
مقاله شماره 48
فصل دوازدهم
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
– در بیان آداب پذیرفتن مرید و كرشمه قطب
– دادنی هاى واجب مرید به قطب
– مصرف آنچه قطب مىگیرد باید معلوم شود
– ایراد بر قطب درباره شیخ او
– مسئولیت قطب نزد قانون
– معنى جوز و مویز براى شیخ
– ارتزاق مرید از ارادت و تصوف
در بیان آداب پذیرفتن مرید و كرشمه قطب و آنچه باید مرید به قطب خود بدهد، تدریجاً منظماً علناً در تحت چند نام و چند، عنوان غیرهدایا كه نیاز به معنى اعم نامند، چه نهان، چه عیان.
پس از آنكه مرید شناخت قطب را به عنوان قطبیت و دل در او و به او بست و اظهار طلب نمود، قطب مخیر[1] است در رد و قبول او و غالباً در اظهار اول او را نمىپذیرد اما نه به عنوان رد صریح مطلق و نومید ساختنش بلكه به عنوان اهمال و اجمال[2] و امید مقسمى[3] یعنى وعده قابل تخلف نه وعده حتمى لازمالوفاء، تا آنكه اگر مرید رفتنى باشد از اول برود و از اسرار تصوف آگاه نشود و رئوس مسائل آن را هم حتى طرز ورود را هیچ نفهمد و مریدان سابق هم مكلفاند كه در حضور او با هم منبسط نشوند و حرف آشنائى با هم نزنند و صفا با هم ننمایند حتى با قطب هم، مباد پذیرفته نشود یا اصلاً پشیمان شده برود و افشاء نماید. در اظهار دوم و سوم غالباً پذیرفته مىشود و نادر است كه بیش از سه بار اظهار بخواهد چنانكه نادر است كه در اظهار اول پذیرفته شود و اگر شد فخر بزرگى است و این نپذیرفتن در اظهار اول را كه غالب الوقوع است [كرشمه قطب و ناز او] باید نامید، گرچه كرشمه دو معنى دیگر دارد:
اول – كرامت و معجزهاى كه به قصد ربودن مرید باشد نه مطلقاً.
دوم – كارهائى كه زشت و منافى قانون ادیان باشد و از قطب سرزند آشكار براى امتحان مرید.
پس لفظ كرشمه در سه مورد گفته مىشود، باید به قرینه مقام تمیز داده شود و باید دانست كه هر ناز را كه اقسام بسیار دارد از طبیعى و عمدى و قولى و فعلى كه 16 قسم است ، كرشمه ننامند فقط ناز قطب براى یك غرضى.
همانكه پذیرفته مىشود قطب به او مىگوید كه اسباب تشرف خود را حاضر كن تا وقت تشرف را معین كنم، پس یا حواله مىكند به پیر دلیل كه بیان اسباب كند و یا خودش مىگوید.
پس اسباب تشرف[4] اول چیزى است كه لزوماً باید بدهد تا وارد تصوف شود و نامش در دفتر صوفیان نوشته شود در تحت یك نمرهاى و رسمیت پیدا كند و همه با او صفا كنند و برادرش نامند و خود قطب هم در عنوان كاغذى كه به او مىنویسد او را برادر مكرم یا فرزند عزیز، به اختلاف سلیقههاى اقطاب و اصطلاحات سلاسل بنویسد، تا نشانه خودى بودن او باشد. كه بعضى آن خط قطب را جزء كفن مىكنند تا در پاى حساب، سند ایمان شود بنا بر آنكه آن امر غیبى ملكوتى را پدر مىنامند. وبعد از آن باید هرسال در عید فطر پول فطریه شخص خود را و یا مال همه نفقه خورهاى خود را نیز[5] بدهد به قطب واگر دور است بفرستد كه عین پول را در كاغذى پیچیده و نام خود را روى آن كاغذ نوشته بطور امانت بفرستد و نیز بعد از تشرف از هر راهى كه دخل تازه كند و چیزى به او عاید شود، چه ربح كاسبى چه اجاره املاك و چه حقوق دیوانى و چه حقالجعاله و چه گدائى و چه هدایا و چه ارث و پیدا كردن چیزى در جائى اعم از جزئى و كلى و از گنج و گم شده (ضاله لقطه) و از جماد و حیوان [ لقیط ] باید ده یك آن را بدهد به قطب، تا باقى بر او حلال شود والا همه بر او حرام است. زیرا مرید مالك هیچ مالى نمىشود (بنده قابل مالكیت نیست) مگر آنچه را كه قطب به او تملیك نماید، چنانكه در فصل صفات و دعاوى عشره قطب گفته شد و تملیك قطب به او، مشروط است به دادن عشروالافلا.
و اگر مریدان بسیار باشند و با ثروت هم باشند، از راه فطر و عشر و نذر آنها، مال بسیارى براى قطب پیدا مىشود. باید قطب مصارف آنها را آشكارا معین نماید تا گمان بد دربارهاش نشود كه جاى اتهام وبزرگتر دام است و غالباً اقطاب در این مورد رسوا مىشوند، و در همین عصر ما چند قطب در تهران و گناباد رسوا شدند و اكثر مریدان ترك آنها را نموده آنها را دزد و كلاهبردار نامیدند، زیرا براى خود املاك بسیار خریدند.
آخر چیزى كه مرید باید بدهد، دیگ جوش است، كه نشانه آخرین رتبه كمال و ثبات و رسوخ ایمان مكتوب در دل و كشته شدن نفس و ریشهكن شدن رذائل و كفر و قبایح از جان مرید است، یعنى محال است مریدى كه دیگ جوش داد از ارادت آن قطب معین برگردد و یا حب دنیا و اخلاق بد بیابد یا هنوز داشته باشد یا كاربد بكند، بلكه منزه و پاك و بىعیب مطلق و رابطالجاش و ثابت الایمان خواهد بود.
واگر برگردد یا صفات بد در او دیده شود یا كار بد سرزند، دلیل است بر بطلان دیگ جوش، و بطلان دیگ جوش كاشف است از بطلان قطب، زیرا دیگ جوش چون به امر قطب و به مباشرت قطب داده شده، كار خود قطب محسوب مىشود نه كار مرید.
اگر وقت دیگ جوش نرسیده بود و هنوز لوح دل مرید از هر كفر و عیبى پاك نشده و نفس امارهاش نمرده بود، چرا قطب امر دیگ جوش به او داد و چرا از او گرفت و پخت و به فقرا خورانید.
لذا هر قطبى كه محافظهكار باشد خوددارى مىكند از امر و اخذ دیگ جوش و اگر مرید التماس هم بكند كه به من اجازه دیگ جوش دادن بده، ندهد و نپذیرد و این شعر را بخواند.
تو نه اى زان نازنینان عزیز / كه بپرهیزندت از جوز و مویز
جوز و مویز هواهاى نفس است، یعنى هنوز نفس تو نمرده است و تو ولادت ثانوى نیافتهاى، چنانكه در كتاب رازگشا صفحه 44 و بهین سخن صفحه 37 از یك قطبى نسبت به یك شیخى، نقل كردهاند كه با آنكه او را نائب خود كرده بود و اجازه ارشاد به او داده بود، باز اجازه دیگ جوش دادن به او نداد با آنكه او خیلى التماس نمود. یعنى تو هنوز بچهاى باید جوز و مویز بخورى، پیر نشدى كه دندان طمعت افتاده باشد، به سبب بىدندانى، معصوم و پاك از قبایح شده باشى.
اما اینجا یك ایراد اساسى بر خود آن قطب وارد مىشود (آن شیخ ناقص كه قابل توجه ایراد نبود) كه شخص هوسناك ناقص را، و بچهاى را چرا پیر ارشاد نامیدى و اجازه ارشاد به او دادى و او را كه ناپاك و نفس پرست بود، چرا در مسند ولایت كه جاى پاكان است نشاندى.
به قانون تصوف، تا كسى دیگ جوش ندهد یعنى نفس كشته نباشد منتهى نامیده نمى شود (منتهى[6] یعنى كار كمالات تصوفى او به آخر رسیده) و غیرمنتهى نباید پیر ارشاد شود.
زیرا ارشاد كار مسافر سفر چهارم از اسفار اربعه نفس است كه منالحق الىالخلق باشد (پشت به خدا رو به خلق) و تا سفر سوم كه فىالحق بالحق (فىاللّه معاللّه) است تمام كامل نشود، محال است كه سفر چهارم رو دهد.
و قطب نمىتواند جواب دهد كه من مختارم به یك ناقصى هم اجازه ارشاد دهم، زیرا اختیارات قطب درنظر توده مریدان، باید مطلق باشد «یفعل مایشاء» اما در تحتنظر خدا و قانون تصوف باید اختیارش برطبق قانون باشد و از عهده مسئولیت قانونى كه متوجه به او مىشود برآید، خدا و قانون دیانت از پیمبران هم حساب مىكشند.
پس هیچ كس اگرچه پیمبر خاتم باشد مختار مطلق عندالله نیست، بلكه قانونى از جانب خدا براى او مقرر شده كه نباید خلاف آن كند منذاالذى یشفع عندهالاباذنه نبوات و ارشادها شفاعت است و قانون مقرر اذن اللّه است، كار خدا گزاف نیست.
پس هیچ كس نمىتواند در جواب خدا و قانون بگوید “دلم خواست مختار بودم كردم، مسئول احدى نیستم” زیرا همه كس مسئول قانون و مقنن (خدا) است.
بلى مسئول مادون خودش نیست اما مسئول مافوق خودش هست و هركسى یك مافوقى دارد و آن مافوق آخرى هم در تحت قانون است. پس مرید ممكن است ناپاك باشد اما مرشد نمىشود ناپاك باشد، یعنى به قطب نباید گفت كه این مریدت چرا هنوز پاك نشده، اما باید گفت كه این شیخ تو كه به او اجازه ارشاد دادهاى یعنى تصدیق پاكى او را كرده، چرا هنوز ناپاك است به اقرار خودت كه به او مىگوئى تو هنوز بچهاى باید جوز و مویز بخورى، چرا از او دیگ جوش نگرفته اجازه ارشاد دادهاى، و به اقرار تو او هنوز سفر سوم را كامل ننموده بلكه هنوز اصلاً به سفر سوم نرسیده، پس تو چرا تصدیق سفر چهارم او را نمودهاى كه طفره لازم مىآید و بالبداهة طفره باطل است [قد قضت الضرورةاى حكمت البداهة ببطلان الطفرة و التداخل].
[ارشاد مطلقاً چه به عنوان قطبیت و چه به عنوان شیخیت، یعنى چه به استقلال و چه به تبعیت، سفر چهارم است و همسلك نبوت و ولایت است.]
بلى پاكى كه آن را طهارت نفس – قتل نفس – كمال نفس و تهذیب اخلاق هم نامند، درجات متصاعده دارد و جاى تفاضل است و كلى مشكك است. اما اقل درجهاى كه شرط صحت ارشاد مرشد و محقق وصف عنوانى او است، آن است كه در میان مریدانى كه او قابل و متكفل ارشاد آنها است، مثلاً ده نفر یا بیشتر، كسى با او برابر نباشد و همه محتاج به او باشند ضرورة حاجة الفاقد الى مافقده و الى من اوصله الیه و حصله له.
و آن درجه آن است كه مهویات طبع و نفس توده بشر، كه مشترك عام است [عرض عام] در او نباشد و جوز و مویز عبارت از آن مهویات مشتركه است.
به بیان دیگر، مفهوم پاكى و كمال نفس یك جزء عدمى دارد كه اساس بى آن نمىشود و یك جزء وجودى كه آن متفرع برآن اساس است، مانند ریشه درخت و میوه درخت كه در ریشه داشتن، همه درختها یكسانند. اگر ریشه نباشد درخت وجود نمىیابد، و در میوه متفاوت مىشوند به وجود و عدم و به كم و زیاد و به انواع میوهها و به وحدت و تعدد، كه یك درختى یك نوع میوه دارد و درختى دیگر چند نوع در اثر پیوند نه بالطبیعه كه محال است.
حالا ارشاد درختى است كه ریشهاش نفس مردگى و ترك همه هوسهاى بشرى است، كه امر عدمى و لازمالوجود است و میوهاش اتصاف به اوصاف الاهیه و لوازم مجردات و خصائل و حمائد انسانیت است كه امر وجودى است.
پس آن امر عدمى را هر مرشدى كه از آن پستتر نباشد باید دارا باشد دائماً كاملاً یعنى هرگز به هیچ لغو و لهو و عبث و زشتى كه در نهاد بشر است مبتلا نشود و این معنى عصمت است كه شرط نبوت و امامت است بالاجماع، من در كتابالعصمة كه عربى است، طبع و نشر یافته، بیانى لامزید علیه نمودهام.
باید از گناهان صغیره و كبیره در همه عمر لااقل در همه ایام ارشادش پاك و بیزار باشد كه احتمال هم [امكان عقلى] دربارهاش نرود والا فلاحق له فى ارشاد احدولایقدر علیه و ان ادعاء فهو كاذب و یجب الابتدار بتكذیبه على كل مستر[7]شد و مستنجد[8] اما امر وجودى، میدان تفاضل انبیاء و مرشدان است، تلكالرسل فضلنا بعضهم على بعض، چنانكه پیمبران و مرشدان نسبت به هم، مانند امت و مرید مىشوند نسبت به پیمبر و به مرشد.
پس در مفهوم ارشاد آن امر عدمى به منزله جنس است و این امر وجودى به منزله فصل، و هر یكى از مرشدها كه مصداق این مفهومند اگر داراى جنس نشده داراى فصل یقیناً نخواهد بود اما به عكس ممكن است.
مرید باید در شناختن مرشد بصیر به این مطالب باشد تا اغفال نشود و هزار افسوس كه اغفال غالب بر استبصار است، زیرا شرور با آنكه وجود تبعى دارند نه اصیل، باز در این عالم غالب بر خیرانند. به جهت آنكه غفلت در بشر غالب است كماً و كیفاً یعنى در همه امور (خفیه جلیه نافعه مضره جسمیه روحیه) غافل است و به شدتى غافل است كه با تنبیهات عادیه متذكر نمىشود و بر فرض تذكر، تذكرش دوام ندارد، مانند امر قسرى و عرضى كه من شانه سرعةالزوال است، حكماء جنس را به منزله ماده مىدانند و فصل را به منزله صورت، زیرا آن محقق صورت نوعیه است و جزء اخیر علت تامه است و باز حكماء گویند: كه شیئیت شیئى به صورت است نه به ماده.
پس حقیقت قطبیت تحقق نمى یابد مگر به امر وجودى، بلكه امر عدمى به منزله شرط است و مشروط همان امر وجودى است و احراز آن هم به درجهاى دشوار است كه براى بیشتر مریدان محال است و تا كرشمهاى از جانب قطب نباشد هدایت مرید صورت نمىگیرد.
چنانكه پس از قبولى مرید و رسمیت ارادتش و اشتغالش به ذكر و فكر، باز تا جذبه و عنایت فوقالعادهاى از جانب قطب نباشد، سلوك مرید كامل نمىشود، بلكه باید قطب نسبت به مریدى كه همت بر تربیتش گماشته، آنى غافل از جذب او به سوى خودش نباشد والا چنان است كه او را به حال خود گذاشته و دست از تربیتش برداشته باشد.
لذا كاغذهاى درخواست كه مرید به قطب مىنویسد در زمان رسمیت ارادتش باید عمده مطلبش آن باشد كه مرا آنى به حال خودم وامگذار والا هلاكم فلولم ترحمنا و تغفرلنا لنكونن منالخاسرین.
باید در كاغذ مطالب دنیویه كمتر باشد مگر به لحن آخرتى و تا تواند در سر پاكت نام اصلى یا طریقتى قطب را ننویسد كه نوعى از جسارت است بلكه حضور مبارك ارواحنا فداه یا حضرت آقا و حضرت مولا بدون القاب زیاد و در متن كاغذ هم از خطاب اجتناب نماید و از پرنویسى نیز و اظهار اشتیاق هم نكند و آنچه مرسوم مكاتبات است از اغراق نویسى و غیره، بكار نبرد، فقط بیان حقیقت و نفسالامر باشد با اختصار.
آنچه این ناچیز دیدهام آن است كه در میان مریدان هر سلسله از تصوف مرسوم، چند نفر متدین هشیار بىغرض هست كه توان استدلال به ارادت او نمود و چند كودن تقلیدى هم هست و همه هم در بذل اموال به قطب صمیمانه حاضرند و هر سلسله مشهورى كه مریدان با ثروت خیلى دارد مردم زبانآور دروغپرداز مفتخوار هم خیلى دارد، كه وجود آنها دلیل بطلان آن سلسله است. زیرا قطب اگر از باطن مرید باخبر است باید اشخاص بىحقیقت را نپذیرد و حوزه خودش را از آنها پاك نگاه دارد.
پس این كه آنها را پذیرفته و تا آخر هیچ نگفته كاشف است از بىخبرى او از باطن، بلكه بعضى مخصوصاً این گونه اشخاص را براى ترویج سلسله خود نگه مىدارند و محرمانه به آنها چیز مىدهند، علاوه بر آنكه آنها از مریدان ثروتمند هم مدخلها مىكنند و محرك و مشوق دادن به قطب هم مىشوند و از آن وجهى كه به تحریك آنها به قطب رسیده هم قسمتى مىبرند.
پس تصوف و ارادت آنها مایه ارتزاق آنها است و ما در عصر خود دیدهایم از این قبیل اشخاص كسانى را كه ارتزاقشان منحصر است به مرید بودن این سلسله و با وسعت و اسراف هم زندگى مىكنند.
و در اجزا هر دستهاى از هر عنوانى، دین – علم – سیاست و قومیت چه آن دسته محق در آن عنوان باشد یا مبطل، از این سه قسم هست:
متدین هشیار
كودن صمیمى
مرتزق شیاد بىاعتقاد
و علت دوام جریان شعب مختلفه و حفظ اختلافات دنیا، گذشته از خواست خدا و صلاح بودن اصل اختلافات، بودن این سه قسم اجزاء است كه در مقام استدلال بر حق و باطل همه با هم متكافؤ مىشوند. [رگرگ است این آب شیرین و آب شور].
و عمده بودن آن قسم متدین هشیار بىغرض است با جدیت از بن دندان، كه نمىشود هیچ محمل فاسدى برایش قرار داد با تضاد و تناقض آشكار آن شعبهها با هم، كه هیچ راه صلحى و جمعى نتوان پیدا كرد و حكمت اختلاف به این شدت را هم نمىشود فهمید، جز گزیدن سر انگشت تحیر و یا تماشاى ابلهانه كارى نتوان نمود (هذاالذى تركالاوهام حائرة).
کتاب استواررازدار
اثرعباس کیوان قزوینی
[1] . مخیر: داراى اختیار
[2] . اجمال: به طرز مبهم و خلاصه و كلى بیان كردن – سخن خلاصه و مبهم
[3] . تقسیم بر یأس كلى در آخر و بر انجاح مطلوب و غالباً اطلاق لفظ امید بر همین معنى مقسمى است و نیز امید به معنى اسم عین هم هست كه مرجو باشد و نام خدا است (یارجاء من لارجاء) این حاشیه از كیوان است.)
[4] . اصطلاح خاص است براى ستر تا همه ندانند كه سودا معامله داد و ستد است و گاهى حبه نامند و آن ذكر قلبى را خرمن به كسر خا (چرا معامله با اهل معرفت نكنى – كه حبه اى بستانند و خرمنى بدهند) (این حاشیه از كیوان است).
[5] . اختلاف است میان اقطاب در مسئله فطریه كه بعضى گویند فطر شخص خود را به قطب بدهد كافى است، فطر عیالات خود را مختار است به هر كه بدهد و بعضى گویند كه عیالات هم در حكم خود اویند، یعنى نباید مال آنها را هم به غیر قطب بدهد و دادن فطر حافظ ایمان او است تا یك سال والا حكم كافر دارد. (این حاشیه از كیوان است) .
[6] . صوفى تا در سفر اول از اسفار اربعه است مبتدى است، در سفر دوم متوسط است، در سفر 3 و4 منتهى. (این حاشیه از كیوان است).
[7] . اى طالب الرشاد فان رشدالانسان سلوك سبیل اللّه. (این حاشیه ازكیوان است)
[8] . اى طالب النجدو هوالطریق (این حاشیه نیز از كیوان است) .