Info@razdar.com
شماره مقاله : 44
فصل هشتم
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
– میرانیدن قطب، روح قبایح مرید را
– حدود ادعاى قطب 10 ماده است
– راه تحقیق مرید حال قطب را
– قاسم الجنة والنار بودن قطب
– تبدیل قطب نحوه وجود مرید را
بدان كه كم و كیف هیچ ادعائى به بزرگى قطبیت نیست كه فوق همه ریاستها است. اما لحن اقطاب، با هم مختلف است و الحان متدرجه یك قطب هم مختلف است كه از اول به همه آشكار نمى گوید مرامات خود را و اندازه ادعائش را، زیرا اگر بگوید، اغلب مریدان نمى پذیرند و نقض غرض مى شود.
پس صلاح كار قطب زود نگفتن همه مرام خودش است. و صلاح حال مرید، فهمیدن همه دعاوى قطب است تا آخر. كه به بیند عقل و جانش حاضر است پذیرفتن این همه را، یا نه. و اغلب گرفتارى مرید و پشیمانیش به سبب این تغافل[1] اول است كه سهل شمرده اقتحاماً[2] وارد مىشود، پس به تدریج ادعاها را سهل مىشمرد تا جائى كه ناچار مىشود، یعنى مى بیند كه از اصل نباید بپذیرد. اما تا اینجا آمده برگشتن دشوار است، باز تساهل مى كند [سهل شمردن] تا آنكه پایاب[3] از دستش مىرود و در غرقاب[4] مىافتد، لذا ما در اینجا آشكار مى گوئیم هرآنچه را كه اقطاب زیر لب خواهند گفت و یكجا مى گوئیم آنچه را كه آنها به تدریج خواهند گفت.
حدود ادعاء قطب ده ماده است
اول آنكه من داراى همان باطن ولایت هستم كه خاتم الانبیاء داشت و به نیروى آن، تأسیس احكام تصوف را نمود، الا آنكه او مؤسس بود و من مروج و مدیر و نگهبانم تااین مؤسسه زوال نپذیرد، زیرا حفظ كلى طبیعى به حفظ افراد است. پس من قادر بر نسخ كلى و تبدیل این مؤسسه نیستم اما بر تصرفات جزئى و بسط موارد و قبض آنها و تبدیل آنها، تا حدى كه صورت نوعیه این مؤسسه بر هم نخورد قادرم، اگر صلاح دیدم مىكنم چنانكه اقطاب سابقین من كردند.
دوم آنكه مىتوانم تكمیل كنم ده نفر را مثلاً یا بیشتر یا همه مردم اهل این كره را، یعنى حب دنیا و شهوات قبیحه و غضبات بىموقع را از دل آن ده نفر یا هزاران یا همه بشر، بیرون كنم و روح قبایح آنها را بانواعها در تن آنها بمیرانم و یا از تن آنها بیرون كنم و به تن دیگران (كفار به من) اندازم.
چنانكه در اخبار شیعه از ائمه رسیده كه براى خود، چنین ادعا مى نمودند. گرچه این ناچیز ائمه را بریئى از این ادعا مىدانم اما توده شیعه ایران كه دیدهام صریحاً مىگویند كه شیعه هر كار بدى بكند و هر خوى بدى داشته باشد، سرایت از اهل سنت كه دشمن على مى باشند به آنها شده در عالم ذر كه خدا طینتها را به هم چسبانید و تا چندى نزد هم بودند، وهر خوى نیك و كار نیك كه اهل سنت داشته باشند سرایت از طینت شیعه به آنها شده و آخر هر چیزى به اصل خود برمى گردد، پس در روز جزا آنها معذب مىشوند به كارهاى بد و خوهاى بدى كه خود آنها در دنیا نداشتند و شیعه داشته و كرده، و شیعه پاك مى شوند از بدىهاى خودشان اخلاقاً و اعمالاً و متنعم مىشوند براى خوهاى نیك كه خود نداشتند و براى كارهاى نیك كه خود نكرده بودند و آنها داشتند و كرده بودند كه مجاناً رسید به شیعه و قطب صوفیان شیعه همه مدعىاند كه نائب 12 امام مائیم و ما این انتقالها را مىدهیم و بدل به یكدیگر مىكنیم.
و قطب صوفى سنى، هم این حرف را نسبت به شیعه و به كفار دیگر مىزند و مىگوید: اصل دشمن على، شیعه است كه نسبت كفر به على مىدهد، زیرا على را دشمن و مخالف سه خلیفه مىداند و دشمنى و مخالفت آن سه خلیفه كفر است، براى آنكه آنها ازدل و جان دوست محمد بودند و از بن دندان ترویج دین محمد را نمودند.
حالا یك تدبیر آن است كه به قطب خود بگوئید، تو كه در باطن همه بدىهاى مرا به كفار مىدهى بیا به ظاهر و در دنیا یك بدى مرا، حب دنیا مثلاً، به آنها بده تا من دیگر حب دنیا نداشته باشم و یقین كنم كه در روز جزاء نجات مىیابم.
و قطب هم راه جواب را بلد است، مىگوید كار باطنى را در ظاهر نباید كرد، صلاح همین است كه تو حب دنیا داشته باشى و كارهاى بد بسیار كنى تا بار گناه كفار، سنگین و عذابشان بسیار گردد و نیكىهاى آنها بدون رنج به تو برسد تا تو هم در دنیا خوش گذرانده باشى به وفور معاصى و هوسرانى و هم در آخرت به بسیارى نعمت، پس مرید چون مدح و نفع خود را مىشنود خرسند و قانع مىشود.
ادعاى سوم قطب، آنكه من از قیود طبع و نفس آزادم و دیگران بندهاند و بنده مالك مال نمىشود، و مال هم بىمالك نمىشود، پس اموال همه بندگان خدا گرچه با رنج دست خود، یافته باشند و در باطن (نه در ظاهر) مال من است كه آزادم و چون قوه متنفذه ندارم مگر نسبت به مریدانم پس مال مریدان، مال حلال من است. ولى من قانعم به عشر و فطر و نذر كه به من بدهند، باقى را بر آنها حلال مىكنم و اگر عشر راندادند همه بر آنها حرام است.
اینجا مرید باید ببیند كه مصرف اموال گرد آمده از سه راه عشر و فطر و نذر كه یك ثروت گزافى است چیست ؟ نوعى است؟ یا شخصى است؟
دعوى چهارم قطب، آنكه همه عبادات و معاملات مریدان، باید به اجازه من باشد كه امر من، امر خدا است و هر كار اگرچه نیك باشد و به قصد صحیح سرزند تا به اجازه من نباشد، باطل است. مفهوم آیه ماآتیكمالرسول فخذوه و مانهیكم عنه فانتهوا حجت است یعنى مالم یوتكم فلاتاخذوه و نهىلامفسد عبادات است، پس نماز و غیره بىاجازه پیمبر باطل است و من امروز نایب پیمبرم در امر و نهى دیانتى، زیرا اجازه پیمبر منحصربود به اهل آن زمان، چونكه باید اجازه شخصى باشد و جعل قانون، كافى نیست و آنچه ما را هم شامل است، قانون است نه اجازه.
دعوى پنجم قطب آنكه هر اسم خدا را كه من به مرید تلقین كنم و اجازه دهم كه به دل یا به زبان بگوید، آن اسم، اسم خدا مىشود در اثر اجازه من و باقى اسماءاللّه اسم خدا نیستند و با سایر الفاظ، فرقى ندارند مگر آنكه اسم شانى خدایند. یعنى قطب یكى از آنها را معین خواهد نمود، پس اسم اللّه خواهد شد بعد از تعیین (ان هىالااسماء سمیتموها اى زعمتم انها اسماءاللّه و لیس كما زعمتم) باید نام خدا را خود خدا معین كند و من در این باب، نائب خدا و خلیفةاللّه هستم و یكى از این الفاظ عربى را خواهم تعیین نموده، اجازه داد و نیز اسم اعظم كه از همه پنهان است، همان است كه من معین كنم. به هر مریدى كه اجازه ذكر قلبى دادهام همان اسم اعظم است براى شخص او و او باید از همه پنهان كند و به زبان خودش هم نیارد، فقط در دلش بگوید و بنویسد با زبان دل در فضاى اول و با انگشت دل در روى صفحه دل، و به آن نوشته نظر كند كه آن گفتن با زبان دل، ذكر است. و این نظر كردن با چشم دل، به خط مكتوب در لوح دل، فكر است. و این است ذكر و فكر مرید و اگر بىاجازه من این كارها را بكند گرچه خالصلله و صمیمى باشد، نه ذكر مىشود و نه فكر و نه اسم خدا مىشود.
دعوى ششم آنكه معارف روحیه و عقاید قلبیه، اگر با امضاى من باشد مطابق واقع است و اصول دین است و معرفت اللّه و ایمان به مبدأ و معاد است. و اگر از راه برهان، بىامضاى من باشد گرچه عین همان باشد خطا و خلاف واقع است.
هرچه را كه من گفتم صحیح، صحیح است نسبت به آن كسى كه به او گفتهام نه نسبت به دیگران، زیرا اجازه شخصى و جزئى، حقیقى است نه نوعى و مسرى، پس همان معارفى را كه من براى یك مریدى امضاء كردهام اگر دیگرى معتقد شود ابداً ناجى نیست و بىاثر است و همان عبادتى را كه من به یكى اجازه دادهام خواه صورت عبادت مقرره باشد مانند نماز و روزه و حج یا ختوم براى حاجات، خواه غیرمقرره مانند گدائى، و اگر همان را دیگرى بجا آرد نه قبول خدا و مسقط تكلیف و موجب ثواب مىشود و نه اثر برآمدن حاجات مىبخشد، زیرا هر اثرى را در هر مؤثر اجازه من جعل مىكند، نه آنكه ترتب قهرى باشد. معنى قطبیت مؤثر بودن اجازه است. قطب، صاحبالامر است، ولىالامر است اى امرالاجازة و صاحبالزمان است اى صاحب اجازات هذاالزمان.
تا من زندهام باید اهل عالم در امور دینیه اصلاً و فرعاً، اعتقاداً و عملاً، اخلاقاً و افعالاً، واجباً و مندوبا از من اجازه بگیرند والا همه باطل است مانند نكردن و نداشتن است و اشتغال ذمه باقى است و قضاء لازم است و همان قضاء هم باز باید به اجازه من باشد و هكذا الىآخر الجزئیات حقیراً كان او كثیراً و جهل بحكم و جهل به موضوع شخص قطب هم عذر نمىشود، زیرا تحصیل اجازه قطب واجب مطلق عینى است نه كفائى و شناختن و یافتن و دست ارادت دادن به قطب هم، واجب مطلق عینى است، نه مشروط و نه كفائى.
كسى نپندارد كه واجبات ضرورى عمومى مانند روزه و حج و زكات، حاجت به اجازه ندارد و تنها مندوبات و ختومات و ذكر و فكر حاجت دارند، نه، بلكه همه یكسان محتاجند و صحت به معنى قبول خدا و اسقاط قضاء و اداء مافىالذمه و ترتب ثواب موقوف است بر اجازه قطب ثابت القطبیة، نه هر مدعى و حرف تقلید جارى بر زبانها (كه گویند عمل بىتقلید باطل است از هر غیرمجتهدى، اگرچه قریبالاجتهاد یا محتاط باشد و بعضى محتاط تنها را گویند صحیح است) یك رشحهاى است از این اجازه قطب كه موضوعش را بدل به مجتهد كردهاند و خطا است، مناط صاحب اجازه قطبیت است نه اجتهاد و خدا باید معین كند. مجتهد اگر علامه و معلم اول باشد با عامى محض برابر است، باید او هم از قطب اجازه بگیرد همه دین خدا همین اجازه است هر كه ندارد، دین ندارد.
هفتم ادعاى قطب
آنكه من مفترضالطاعة و لازمالخدمة و لازمالحفظ هستم بر همه افراد بشر یا برخصوص آن عدهاى كه قادر بر تكمیل[5] نفس آنها هستم و یا بر خصوص آنها كه قبول ارادت مرا كرده و وارد در حوزه من شدهاند، و آنها كه وارد نیستند، تا آن عدد و اندازه كه من مدعى قدرت بر تكمیل نفس آنها هستم مرید شأنى من هستند. یعنى حق آنها است و فرض بر آنها است كه مرید رسمى شوند و آنها به طور واجب كفائى گماند و پهن شدهاند میان آحاد بشر و همه معاقباند[6] بر ترك ارادت به من. و هر قطبى كه مدعى قدرت مطلقه غیرمحدوده است مىگوید: همه آحاد بشر بىاستثناء، مگر طفل و دیوانه خواه مرا شناخته و نامم را شنیده باشند خواه نه، مرید شانى من هستند و مكلفاند به گشتن و یافتن من و تا نیافته و مرید نشدهاند، همه كافرند و معاقباند به دو نحو عقاب[7] یكى اهمال در یافتن من و ایمان به من كه آن را عقاب بر كفر و برترك اصول دین نامند زیرا حقیقت و خلاصه ایمان و اصول دین، یافتن من و گرویدن به من است و خلاصه فروع دین، اطاعت من است در هر آنچه گویم و خواهم، خواه مطابق قانون دین باشد و خواه نباشد، كه كسى حق اعتراض بر من ندارد. عقاب به نحو دوم، عقاب بر یك یك از عبادات و اوامر من است كه چرا عبادت را با اجازه من بجا نیاوردند و چرا حكمهاى مرا یك یك بجا نیاوردند، و این مانند واجب كفائى نیست، زیرا به هر یك نفر، یك نفر واجب مطلق عینى است.
معانى سه لفظ
معنى مفترض الطاعة[8] در امور دینیه است و معنى لازمالخدمة در امور دنیویه و كارهاى شخصى قطب است كه هر مریدى باید خود را خادم مجانى قطب داند و كار او را بر كارهاى خودش مقدم شمارد، یعنى نگوید چون كار بسیار دارم مجال خدمت تو را ندارم و نگوید كه من گرسنهام امر معاشم از كجا بگذرد كه تو را خدمت مجانى كنم، بلكه تاجان دارد باید خادم قطب باشد و از او حق خدمت نخواهد.
تكلیف قطب هم عنداللّه[9] آن است، كه یا خودش قوت لایموت به او بدهد یا اجازه گدائى به او دهد كه او روزى دو ساعتى گشت و گدائى كند و بانگ شیئىللّه (شیداللّه) زند و لقمه سد جوع به دست آرد و باقى روز حاضر خدمت باشد و ترك اولاد و عیال كند یا از اول زن نگیرد و اگر هم داشت رها كند و اولاد را سر راه اندازد تا مسلمین كفالت نمایند، كلام عیسى(ع) دعالموتى یدفنواالموتى و اتبع ابنالله اشاره به این مقام است و بسیار سخت است و نادر كسى است كه واجد این عمل باشد.
و معنى لازمالحفظ، حفظ حیات قطب است یعنى اگر براى قطب حادثهاى پیش آید از قبیل هجوم دشمن بطور غیلة[10] یا جنگ قانونى علنى در میدان، بر هر مریدى چه شانى[11] چه رسمى[12] لازم است كه حفظ و یارى او كند، اگرچه به كشته شدن خودش باشد عوض او، یعنى واجب است به دشمن التماس كند كه او را رهإ؛ناأظ كن و مرا به جاى او بكش. صوفیه خبرى نقل كنند كه حضرت زینب، عصر عاشورا آمد به قتلگاه و شمر را روى سینه امام نشسته دید، فوراً برگشت و همه زن و بچهها را آورد صف كشیدند و با زارى درخواست نمودند كه همه ما را به جاى او بكش و دست از او بكش، شمر نپذیرفت اما از ناله آنها كشتن امام را هم نتوانست، ابن سعد خبر شد تازیانهداران را فرستاد كه آنها را راندند و شمر كار خودش را انجام داد.
هشتم ادعاى قطب
آنكه من در عقاید خودم و اخلاق و كارهاى دینى و دنیوى خودم آزادم و معاف از قانونم، لازم نیست كه تابع آن قانونى باشم كه به مریدانم تكلیف كردهام و نه تابع مطلق قانون باشم، زیرا قانون در حدود است و براى هر شخص محدود است، من كه برتر و بیرون از حدودم، قانون هرچه باشد، برمن حكمفرما و مسلط نیست.
افعالم افعال خدا است و احوالم صفات خدا، هروقتى یك تجلى بر من مىشود كه آثارى از آن در قول و فعل و حال من ظاهر مىشود غیر آنچه مردم منتظرند و وقت دیگر، تجلى دیگر مىشود و به ضد آن اثر مىبخشد، پس من ابنالوقتم [یكى از معانى وقت، تجلى خاص است از خدا به قطب و یا از قطب به مرید] نه ابنالقانون، و مریدانم باید ابنالامر من باشند و افعال و احوال شخص مرا نه حق اعتراض دارند نه حق اتباع و استناد كه گویند: چون قطب چنین مىكند ما نیز باید چنین كنیم، بلكه باید در طاعت و اتباع[13]، منتظر قول و امر بود نه آنكه امتثال فعل و حال نمود. و عنوان خصائصالنبى (ص) (كه فقهاء در كتاب نكاح عنوان آن را نموده همه مختصات خاتمالانبیاء را عادتاً و عبادتاً در آنجا مىشمارند به عدد مختلف، كه از هشتاد و هشت، بیشتر نیست و در تذكره علامه بهتر از همه جا نوشته شده، در تحت هشت قسمت و این ناچیز نیز در جلد سوم كنوزالفرائد با استقصاءتام نوشته) ناظر به این مطلب است و چون قطب مدعى خلافت خاتمالانبیاء است در قسمت اسرار و باطن آن بزرگوار، لذا مدعى خصائص هم براى خودش هست (كار پاكان را قیاس از خود مگیر) قیاس به معنى قاعده است یعنى قاعدهاى براى كارپاكان[14] از جانب خودت مساز تا كار آنها را تحت آن قاعده درآرى.
زیرا قواعد معلومه نزد تو، احاطه بر كارهاى قطب ندارد. قطب قاعده ساز وحاكم بر قاعده است نه محكوم و مشمول قاعده، كار قطب مانند جزئى حقیقى است كه در افراد نیست تا قاعده تشكیل دهد و صحیح است در وجود خود قطب نه در وجود دیگران، زیرا فاعل، روح فعل است و ظاهر در فعل است و مشخص فعل است مانند جان كه روح و مشخص تن است و ظاهر در آن و از آن است و جان قطب، كه فاعل است. چونكه پر از خدا و خالى از خود است فعل قطب را فعل خدا مىكند و البته براى فعل خدا نمىتوان قاعدهاى از افعال خلق ساخت، خدا مالك افعال خودش است و خلق مالك افعال خودشان نیستند، لایملكون لانفسهم ضراً ولا نفعاً جذباً ولا دفعاً و این است معناى حریت قطب كه مساوق است با عبودیت تامه للّه یعنى از بندگى نفس خود و از اسارت قوانین برآمده، آزاد شده و به آزادى بنده خدا گشته به بندگى خالص كه عرب قن به تشدید گوید، یعنى همه جهات وجود او ملك خالص خدا است بىآنكه هواى نفس خودش یا دیگرى شریك در مالكیت او باشند، پس او بنده غیر خدا نیست لذا حر است (آزاد) و جز بندگى خدا كارى و حالى ندارد و لذا قن است بنده خالص پس هم تعبیر به حریت صحیح است و هم تعبیر به عبودیت تامه و محكوم هیچ قانونى نبودن، جزء معنى حریت است كه نتوان فعل او را یكى از مصادیق قانون كلى شمرد، تا جاى اعتراض باشد تطبیق آن با مفهوم قانون.
تكلیف مرید، نظر به حریت قطب است نه به عبودیتش و تكلیف خود قطب كه دخلى به مرید ندارد نظر به عبودیت است و خود را آزاد نشمردن و هیچ اختیارى از خود نداشتن و منتظر جریان ارادات خدا در دست او بودن، در صفحه 22 رازگشا قدرى ا ز این مطلب شرح دادهام و در صفحه 219 جلد دوم كیوان نامه نیز.
نهم ادعاى قطب
آن است كه من همیشه حاضرم در دل مرید بلكه هر كس، گرچه دشمن من باشد و ناظرم به احوال قلبیه و تطورات[15] روحیه و ارادات حادثه متعاقبه او و به افعال صادره از او، بلكه مبداء اطوار و ارادات او منم و لااقل قادرم بر تغییر اطوار و اراداتش و بر هر تصرفى در باطن او، چنانكه او هرچه مىكند از نیك و بد به امر و رضاى باطنى من كرده و با این وجود، باز حق دارم كه او را موأخذه نمایم بر كارهاى بد و براخلاق بدش و او نمىتواند امر و رضاى باطنى مرا سند صحت عمل خود نماید، یا نامش را جبر گذارد، عقاب مجبور را قبیح شمارد و این است معنى لایسئل عما یفعل اى بالامرالباطنى و هم یسئلون بظواهرالاعمال و ببواطنالاخلاق و الاحوال و این است معنى یفعل مایشاء بالتصرف فى باطن المرید بل الناس اجمعین و یحكم مایرید بعقوبتهم علىاعمالهم و احوالهم و مراد از دل، آخرین مقام هویت شخص است از طرف باطن، كه اول بواطن[16] هر كسى قواى او است، دوم ارادات او كه محرك قواى و اعصاب است سوم صفات ثابته متمركزه او كه باعث اراداتند، چهارم تعین ذات او كه محدود به غیر او است، آنچه در میان حدود تعیین او واقع شده آن ذات او و آخر هویت او است. و من آنجا حاضر دائمم و فضاى تعین او را از خودم پركردهام، نه او مرا برده به درون خود و نه مىتواند مرا بیرون كند، خودآ و خودرو منم. و اگر من در ذات او نباشم، تعین او متزلزل است و حدودش نامعلوم و غیرمتمایز و آخرین كمال مرید، احساس بودن من است در باطنش و اقرار به این مطلب در ظاهرش، و هر كه مرا منكر است، ذات خود را منكر شده.
كیوان گوید: اگر در همه عالم یك قطب بود و مدعى این مقامها مىشد، جا داشت كه همه بترسند از تخلف از او و حالا چون هزاران نفر در یك دوره این ادعا را با لحن اختصاص به خود و تكذیب غیرخود دارند، پس مردم مندوحهاى پیدا كردهاند از تعارض آنها با هم و تساقط متعارضین، زیرا به همه كه نتوانند گروید ضرورة استحالة جمعالنقیضین و بطلان تعدد الالهة، و اگر كسى به یكى بگرود كفرش به اجماع[17] دیگران ثابت شده، از بىطرفى خارج مىشود، پس خردمند جا دارد كه بىطرف حقیقى شده، نه اثرى به ادعا دهد و نه قلبا متأثر و بیمناك گردد.
همه این نه ادعاى قطب بر دو قسم است، یا راجع به وصف خودش است تنها قطع نظر از وصف تضایفى قطبیت و یا راجع به این وصف تضایفى است و مرید براى تحقیق این نه دعوى باید دو قسم تحقیق بكار برد. یكى استكشاف باطن قطب و این خیلى دشوار است و دوم استكشاف حال خودش، كه ببیند تغییر حالى و اخلاقى پیدا كرده یا نه و این خیلى آسان است، زیرا هر كسى بر نفس خود بصیر و به حال خود آگاه است. گرچه اگر تغییر حال و اخلاق پیدا كند، اعم از مطلوب خواهد بود. زیرا شاید از ناحیه خودش باشد یا از ناحیه دیگر غیرناحیه قطب، ولى این دو احتمال هر دو ضعیف و خلاف ظاهر است. اما اگر هیچ تغییرى در خود ندید، نیكو دلیل است بر بطلان و كذب دعاوى قطب، مانند امتحانات چهار عمل اصلى در علم حساب كه مىگویند اگر مخالف میزان بود، یقیناً آن عمل باطل است و باید از سر گرفت و اگر موافق میزان بود اعم از صحت و بطلان است، زیرا مىشاید كه موافق باشد و باز عمل باطل باشد، پس احتمال بطلان قوىتر و بیشتر است. و بیشتر مریدان سادهلوح، از این نكته علمى غافلاند و به ا ندك تغییرى كه در حال خود بینند چنان برافروخته و ثابت قدم در ارادت و رابط الجاش[18] مىشوند، كه احتمال بودن از ناحیه خود به یك سبب عادى غیرمعلوم و از ناحیه غیرقطب را نمىدهند. بلكه بیشتر مریدان، با آنكه هیچ تغییر هم در خود نمىبینند، باز سالها به انتظار مىنشینند. و هنوز بزرگتر و صریحتر ادعاى قطب، دعوى دهم است و آن، آن است: كه من قاسمالجنة[19] و النارم و نمونه بهشت و دوزخ را در همین دنیا به مرید نشان مىدهم و متدرجاً در خودش بهشت و دوزخ را موجود مىكنم و او را عارف به آنها مىگردانم، كه نیكو ممیز آنها شود بىاشتباه، (چونكه جاى هزاران اشتباه است، زیرا نحوه وجود آنها وجود آخرتى و تعین ملكوتى است و براى اهل عالم ناسوت، شناختن و تمیز دادن ملكوت امرى است قریب به محال، چونكه سنخیت كه شرط ادراك است نیست، نه ذات عارف هم سنخ معروف است و نه قوه مدركهاش). پس فحواى[20] این دعوى دهم آن است كه قطب قادر است بر تبدیل نحوه وجود اشیاء. پس یا سنخ وجود مرید را ترقى داده، سنخ ملكوت مىكند، تا قادر بر تمیز و شناختن ملكوتیان باشد، یا سنخ وجود بهشت و دوزخ را تنزل داده، ناسوتى مىكند، والا حتمال الاول اولى به معنى الدین فانه فى لفظ مالك یومالدین عبارة عما یرقى و یصیر ناسوت وجودالبشر ملكوتیا والقطب لابدان ان یكون مظهر اسم مالك یومالدین كما انه مظهرالرب والولى والمرید والمحیى المیت، والاحتمال الثانى اولى بعنوان قوسالنزول و الدنیا آخرنقطة من قوسالنزول و قابل التبدل بالعروج فىخصوص الوجود البشرى لافى سایر اجزاء الدنیا.
وهذا معنى نزول مائدة عیسى (ع) كما حققناه فى تفسیرینا و هذا معنى رزق مریمفى قوله تعالى وجدعندها رزقاً و معنى كونه من عنداللّه و معنى نزول موائد[21] اهلبیت محمد (ص) و معنى نطعمكم لوجهاللّه.
و به هر حال نتیجه این كار قطب براى مرید، سهولت تبدیل اخلاق و احوال مرید است كه در اثر این تمیز و شناختن، نمونه دوزخ را در وجود خود مىمیراند و از خود دور مىكند و روح قبایح را اعدام مىنماید و نمونه بهشت را نمو داده به ثمر مىرساند و منحصر مىكند وجود خود را به آن كه معنى خوردن از مائده بهشتى است.
و در اخبار رسیده كه تا كسى از صراط آخرتى نگذشته باشد، نمىتواند نعمت بهشتى را بخورد و حرام است بر او به حرمت تكوینى، كه موفق به خوردن نمىشود و گذشتن از صراط، همین نتیجه دعوى دهم قطب است كه بتواند مرید را از صراط بگذراند تا میوه بهشتى را بشناسد و دریابد و از درخت بهشتى بچیند و بخورد و جزء وجود خود سازد. والبته كسى كه میوه بهشتى را (اخلاق فاضله) یافت و شناخت، دیگر محال است كه میوه و مطلق لذائذ دنیا را ترجیح بر آن نهد و آن را از دست دهد كه حالت عصمت پیدا مىكند و هى استحالة صدورالمعصیة. من قدرى از دعاوى قطب را در رازگشا صفحه 114 و 115 نوشتهام و در اینجا استقصاء نمودم كه همه آنچه ممكن است كه قطب ادعاء نماید، این ده ماده است كه ذكر شد. و همه اقطاب هم مدعى این ده ماده نیستند و آن بعض هم كه به نیروى علم عرفان، مدعى است، همه اینها را باز در اول مدعى به صراحت نیست، اما در ضمن كلماتش هست و كمكم بروز مىكند.
هوش و كنجكاوى مرید هم در دیر و زودى بروز، فرق مىكند. بسا مرید كودن كه تا آخر هم نمىفهمد اندازه ادعاى قطب را و تسلیم و انقیاد مجمل دارد كه هرچه بفرماید حق است و حاضرم كه بپذیرم.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . تغافل: خود را به غفلت زدن – چشمپوشى كردن – غفلت ورزیدن
[2] . اقتحاماً: بىاندیشه در امرى داخل شدن
[3] . پایاب: تاب و توان
[4] . غرقاب: آب عمیق كه شخص را غرق مىكند
[5] . یعنى تبدیل اخلاق سیئه به حسنه و اماتةالنفس (اماره) كه (هیچ نكشد نفس را جز ظل پیر) و میرانیدن روح شهوات و غضبات و ایجاد روحالایمان در تن آنها و ایجاد شوق عبادت و انزجار از قبایح و معاصى و حب فىاللّه، كه همه اینها وظیفه قطب است كه در وجود مرید بجا آرد. (این حاشیه از كیوان است و سیئه به معناى خطا و گناه – كاربد و ناپسند مىباشد و ظل به معنى سایه است.
[6] . معاقب: جزا كننده جزا دهنده – جزا داده
[7] . عقاب: جزاى گناه – عذاب
[8] .مفترضالطاعة: كسى كه اطاعتش شرعاً واجب باشد.
[9] . عندالله: نزد خدا – در پیش خدا
[10] . ناگهانى و پنهانى كه اگر مرید فهمید، باید خود را روى او اندازد و فدا سازد. (این حاشیه از كیوان است.
[11] .یعنى باید مرید باشد اما نیست و این یا عموم مردم است بنابر ادعاى قطب تكمیل همه رابىاندازه و یا به اندازه ادعاى قطب است بطور واجب كفائى. (این حاشیه ازكیوان است)
[12] . آنكه بالفعل مرید و حاضر اطاعت است (این حاشیه از كیوان است)
[13] . اتباع: پیروى كردن
[14] . پاك از آلایش طبع و نفس یا از علایق دنیا یا از انانیت و خودبینى خودش كه جهت خدائى هجوم آورده و خودى او را از میان برده باشد و یا پاك از عیوب انسانى و از منافیات انسانیت و یا پاك از تعبد به قاعده و قانون و از رهانت بما كسبت نظر به آیه كل نفس بما كسبت رهینة و همه دراین رهانتند، مگر قطب كه حسابش پاك شده و جانش از گروه درآمده. (این حاشیه از كیوان است و رهانت به معناى گروبستن و شرط بستن است، مراهنه،
[15] . تطورات: گونهگون شدن – حال به حال شدن
[16] . بواطن: درونها – نهان ها
[17] . اجماع: اتفاق آراء و عقاید علماء وجز آنان
[18] . رابط الجاش: پردل – سخت دل – شجاع – دلاور
[19] . قاسمالجنه والنار: قسمت كننده بهشت و جهنم
[20] . فحواى: معنى سخن – مضمون
[21] . موائد: جمع مائده – خوردنى