Info@razdar.com
شماره مقاله : 45
فصل نهم
رسم است كه در كتب عرفانى براى مرید 24 صفت مى نویسند نزدیك به همان 24 صفت قطب و دیگر معین نمى كنند كه پیش از ارادت باید در او باشد كه تحصیل حاصل و مصادره بر مطلوب لازم خواهد آمد و یا بالمئال والنتیجه است كه اگر ارادت ورزد و عمل كند داراى این صفات خواهد شد. كه بیان فائده و نتیجه ارادت است و عظمت مطلب تصوف است (یك وجه شرف علم، غایت آن علم است چنانكه وجه دیگر شرفش، شرف موضوع است. پس تصوف اگر علم باشد، اشرف علوم است زیرا موضوعش كه جان بشر است از حیث توجهش به خدا اشرف مراتب وجود است و اگر دین باشد، اشرف ادیان است زیرا پیمبرش خاتم الانبیاء است از حیث باطنش (ولایت) كه افضل است از ظاهرش و شرف ادیان به شرف پیمبر است. در صفحه 208 رازگشا بیاناتى در این مطلب شده).
در اینجا مى خواهیم بگوئیم كه هر دو قسم صحیح است، كه بعض صفات باید در مرید باشد تا پذیرفته شود و رسمیت در تصوف یابد و بعض صفات است كه به تدریج در اثر صدق ارادت و عمل كامل، قهراً پیدا مى شود و به تدریج رسوخ و ثبات در اعماق دل و جان مرید مى یابد و در انجام كار هم بعض صفات فوراً پیدا مى شوند و براى همیشه در جان او مى مانند. كه بهشت معنوى روحى خالد دائم است و صفات بدى كه پیشتر داشت دوزخ روحى معنوى بود و ارادت به قطب صراط او شد،كه جسر ممدود میان دوزخ و بهشت است. هر كه از آن صراط گذشت به بهشت مى رسد و ادق از شعر واحد از سیف همین ارادت است.
حالا لحن قطب آن است كه آن صفات سابقه، مال خود مرید است و به اختیار اوا ست اما صفات متوسطه و صفات اخیره، هم فعل او نیست و هم به اختیار او نیست. بلكه فعل من است در وجود او كه وجود او یك مرتبه نازله اى است از مراتب وجود من و آن صفات، عطاى من است كه به او مى دهم در ازاى صدق ارادت و حسن اطاعتش.
پس آن دو نوع صفات در واقع صفات خود منند بالواسطه كه در آینه وجود مرید به قدر ظرفیت او نمودار شده، چنانكه انحاء وجودات خلقیه مال خدا است كه در مراتب امكان ظاهر شده اند و پیشتر، در غیب حقیقت وجود (خدا) پنهان بودند، به نهانى جزء در كل، پس از جهتى وجود خدایند و از جهتى عطاى خدایند به ماهیات ممكنهاى كه دهن گرسنگى گشوده مستحق فیض اند. لیاقت هستى دهن آنها است.
مىتوان كنزاً مخفیاً در حدیث قدسى، عبارت از همین انحاء وجودات مراتب گرفت و تاء كنت را حقیقت وجود قرار داد. یعنى در من كه حقیقتم، گنج وجودات متنوعه متضاده و متسلسله پنهان بود به احاطه ذاتیه، پس خوشم آمد كه آنها را در فضاى امكان “فضاى تصور و مشیت و اراده خودم كه بیرون ذات من است و نمایشگاه من است” جلوه دهم و از هم متمایز سازم و هر یك را محدود به آن دیگر كنم تا كثرتها و تعددها پدید آیند و من آنها را تماشا كنم مانند تماشاى صانع و كاتب صنایع و خطوط خود را، كه این تماشا در وقت نهانى آنها ممكن نبود، باز هر وقت كه خواستم و سیر شدم تجلیات خود را پس مى گیرم و باز به خود فرو مى روم و خود تنها مى شوم كه آن وقت دیگر خدا نیستم و هنگام تجلى خدا بودم.
(خدائى در كثرات است و امر اضافى است میان دو چیز و خودى در وحدت است و امر حقیقى است و محض است. و ممكن است لفظ خدا را مخفف خودها گرفت. این ناچیز در آخر كتاب بهین سخن براى لفظ خدا چند معنى نوشته).
و به زبان دیگر بعض صفات است كه شرط ورود مرید است به حوزه ارادت و رسمى شدن ارادتش، و بعض صفات است كه در اثناى ارادت رسمى به تدریج پیدا مىشوند، در اثر نظر تریبت قطب و كارهاى مطیعانه مرید كه توان آنها را شطور و اجزاى ارادت نامید و چنانكه آن بعض اول شروط بودند و بعض صفات است كه نتیجه حاصله از كمال و به انتها رسیدن ارادت است، مانند تخم درخت كه ماده درخت است و شرط پیدایش درخت و اجزاى درخت و میوه درخت است، كه توان آنها را غایات مطلوبه نامید. پس صفات مرید در تحت سه عنواناند: شروط و شطور و غایات باید لحن مرید هم این باشد كه من این صفات موجودهام را سرمایه خود ساخته به بازار ارادت آمدهام تا سرمایه را به كار تجارت اندازم و سود وافر برم كه آن صفات كمالیه باشد، حالا ممكن است كه این سه نوع صفت را یك سلسله بنامى و بگوئى كه صفات مرید همه اینها است اعم از مایجب ان یكون و ماینبغى ان یكون و مایترقب ان یكون.
و ممكن است كه سه سلسله مترتبه نامید كه سلسله اول به عهده خود مرید است و دو سلسله دیگر به عهده قطب است و جاى آزمایش او است و نبودن آن دو سلسله گناه قطب است و دلیل بر كذب ادعاى او است و نمىتواند معتذر به عدم لیاقت مرید شود، زیرا پذیرفتنش مرید را تصدیق لیاقت او است و پس از تصدیق دعوى عدم لیاقت تكذیب خودش است و تناقض گوئى است و مسموع نیست زیرا انكار پس از اقرار است.
و عجب آنكه فضاى تصوف و دهان اقطاب پر است ازاین تناقضها و تغافل و تساهل مریدان و بى اعتنائى بیطرفان پرده كار آنها شده و تا این پرده در كار است، استفادات كامله اقطاب از مریدان ساده برقرار است [لولاالحمقاء لخربت الدنیا] من در كتاب رازگشا صفحه 42 و 43 این دو سلسله صفات مرید را كه به عهده قطب است تعبیر كردهام. به چهار تصرف قطب در وجود مرید، زیرا قطب مدعى است كه من مظهر [یا حامل] ولایت كلیه ذاتیه خدایم (مظهر اسم الولى) یا (حامل اسم الولى).
و ولایت خدا به معنى تصرف خدا است در ماهیات ممكنه، به اخراج آنها از كتم عدم به وجود، و به ابقاء آنها با صور جنسیه ونوعیه و شخصیه در فضاى وجود، به اصدار آثار لائقه آنها ازآنها و این ولایت عامه تكوینیه است كه لایشذ عنها ماهیة ولااثر.
و باز ولایت، تصرف خدا است در خصوص نفوس بشریه مؤمنین بالله به اخراج آنها از ظلمات استعدادات متنوعه به سوى نور وحدت كمال لائق كه فناء آنها باشد در سطوع تجلیات متنوعه متتالیه مكمله آنها و مفنیه آنها از خود آنها.
و این ولایت خاصه تشریعیه رحیمیه است كه به توسط انبیاء و اولیاء و اقطاب، وجود خارجى [ظهور] پیدا مىكند و درجات این ولایت خاصه غیرمتناهى است اما همه جمعاند در چهار عنوان مترتب، كه من آنها را چهار تصرف قطب در وجود مرید نامیدهام.
مجملا صفتى كه طالب باید قبلاً داشته باشد دو چیز است: یكى باطنى كه ذاتش از سنخ ملكوت و جان مجرد انسانى باشد كه قابل بقاء پس از مرگ و قابل تكمیل جوهرى و تصاعد به جبروت، یعنى عقل محض شدن و تجلى اسم المرید والحى را پذیرفتن و تاب سطوع عشق را آوردن باشد و از قبیل جان حیوان، مات فات فناء پذیر به سبب مرگ نباشد. تا رنج تعلیم و تربیت كه قطب درباره او به سالیان دراز مىبرد هدر نرود و كوبیدن آهن سرد و حرث بر صلد نشود.
و این یك وصف ذاتى است كه نه خود مرید خبر دارد و نه قابل فهم دیگران است، مگر خود قطب كه جوهر ذاتش جبروتى است و تنزل شده به ملكوت است، براى صیدور بودن آن دانههاى ناسوتى كه از سنخ ملكوت باشد.
و همین چشم ملكوت شناسى سرمایه اصلى اولى قطب است كه اگر ندارد یا به قدر ادعایش ندارد او در واقع كاذب مفترى است و از حق بریئى است، تهىدستى است كه به دزدى به بازار قطبیت آمده در رازگشا صفحه 193 نوشتهام كه قطب هر طالبى را كه هنگام اظهار طلب، به صورت حیوان حلال گوشت ببیند باید او را بپذیرد. زیرا قطب از جانب ملكوت به شكار آمده، باید عارف باشد كه حرام گوشت را شكار نكند، تا مردود ملكوت نشود واگر او را به صورت حرام گوشت دید باید به روى او نیارد و رسوا نكند همین قدر باشد كه از پذیرفتنش عذر بیارد.
صفت دوم مرید ظاهرى مادى است و آن صدق لهجه است كه به راستى طالب باشد نه منافق و بىغرض دنیوى باشد فقط للّه.
مثلاً گاهى از فشار و اندوه یا غرضرانى با یك گروه، حال طلب كاذب موقتى پیدا مىكند و گاهى به لجاج و گاهى در اثر بى مبالاتى و بىدردى یا هوسناكى یا خستگى از آئین مانوس خود یا از پیشوایان خود یا در اثر محكوم شدن در یك محاكمهاى و فرار از دین مردم یا از فشار بیكارى و بىچیزى و گرسنگى به امید خرج مجانى خانقاه و یا براى جلب نفع و رسیدن به مال و جاه از ثروتمندان و جاهمندان صوفیه (اگر وزیر و امیرى صوفى باشد مانند امیر علیشیر، جمعى به هواى او صوفى مىشوند در عصر ما هم صوفىهاى سراج الملكى بناماند و مشهور نزد خاص و عام). لذا باید قطب، طالب را چند بار استنطاق با دقت نماید و از كار و محل ارتزاقش و معاشرینش و سوابقش بپرسد، با نگریستن به قیافهاش در آن حین كه دروغ نگوید تا حقیقت امر مكشوف شود. پس باید قطب عالم به علم قیافه باشد كاملاً و این هم یك صفت لازمه اى است از صفات قطب كه یا به تعلم و درس این علم را تحصیل كرده باشد و یا من عندالله بر اوالقاء و تعلیم شده باشد و علمناه من لدنا علماً جامعاً لعلوم منها القیافة. گرچه صوفیه تصریح به اشتراط این علم براى قطب نمىكنند، اما باید بكنند، ما در تفسیر خود و در كتاب سرانجام لزومش را مدلل و مبرهن نمودهایم و ترك تصریحاش را خیانت شمردهایم.
و صفتى كه در حین تشرف باید در مرید باشد و یا پیدا شود لین العریكه و سهل الانقیاد و زود و خوشباورى و ترك محاجه و عدم استدلال و پشت به قانون مرسوم محیطش بودن و سادهلوح و خالى از هر نقش و خیال بودن و حاضر براى پذیرفتن هر نقشى كه در آن دم بر او نگار دهند و این معنى پشت به خلق و رو به خدا است و معنى تام القابلیة بودن است، چونكه هنگام تشرف به منزله تأبیرالنخل و القاح نطفه حقیقت انسانى است از صلب جبروتى قطب به رحم ملكوتى جان مرید.
پس چنانكه قطب مدعى تام الفاعلیة بودن است باید مرید نیز در آن وقت تام القابلیة باشد و مسئول این هر دو صفت، خود قطب است تنها زیرا او مدعى ممیز بودن است، باید باخبر از باطن مرید باشد وقتى كه تام القابلیة بودن او را نیكو یقین كرد، آنگاه تأبیر والقاح نماید. تا آنكه نطفه الاهى را كه به سبب آن شخص ابنالله خواهد شد در غیرمحل ماذون فیه القاح ننموده باشد.
پس قطب نمىتواند به مریدى كه از او برگشته نسبت بىقابلیتى دهد و گوید كه تو از اول قابل تصوف نبودى، من خواستم بلكه تو را قابل كنم نشد. زیرا این نسبت اقرار قطب است به نادانى و بطلان خودش. دعوى قطبیت با احتمال نمىسازد، اسرار خدا را به نااهل گفتن خیانت به خدا است نه اعانت به خلق.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
. بعضى فرق میان مظهر و حامل را ترتب طولى مىدانند كه مظهر بلاواسطه است و حامل به واسطه آن مظهر است. پس حامل اطلاق بر اولیاء جزء هم مىشود كه گاهى آنها را اولیاء قمرى هم مىنامند كه كسب نور ولایت را از شمس ولى كل كه مظهر بلاواسطه است مىنمایند و بعضى مظهر را منحصر به حقیقت محمدیه مىدانند و حامل را اطلاق بر همه خلفاى او و اقطاب از جانب او، كه شیعه آنها را ائمه مىنامند مىكنند و اولوالامر آنهایند در آیه اطیعواللهوالذین آمنو آنهایند در آیه انما ولیكم و عنوان آنها جارى است در اقطاب بعد از جنید تا قیامت (این حاشیه از كیوان است).
. حرث : شخم زدن مزرعه، كشت – كاشت ، كنایهاى است از آنكه دادن ذكر به مرید به منزله كاشتن دانهاى است در مزرعه وجودى مرید كه او با تمركز و خلوت به آبیارى این دانه مىپردازد.
. صوفیه حال طلب را تشبیه به اشتهاء و عطش كرده تقسیم بر صادق و كاذب مىكنند (این حاشیه از كیوان است.)
. و نیز صوفى مستوفىالممالك، چونكه مستوفى كه محترمترین وزراى ناصرالدین شاه بود و آخربه صدارت عظمى رسید و شاه او را آقا خطاب مىكرد صوفى همه جائى بود اما سراجالملك صوفى طاوسى بود. شرح حال طاوس را در بهین سخن نوشتهام و بسیار صوفیان این زمان براى تقرب نزد این دو نفر صوفى شدند و شاه هم چون پدرش محمدشاه صوفى بود بدش نمىآمد اما خودش صوفى نبود و مسلمان خوش عقیده باهوشى بود و پسرش مظفرالدین شاه هم خوش عقیده بود اما كم هوش و مایل به شیخیه بود و شیخى نبود. (این حاشیه نیز از كیوان است .)