Info@razdar.com
شماره مقاله 39
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند :
– آغازى دیگر از دستور تصوف انفرادى
– بیرون كردن مهرها و دانشها از دل
– افعال و تروك تصوف حقیقى
– سه روح تصوف حقیقى
– دستور خوراك و پوشاك صوفیانه
– معنى ریاضت ساده صوفى
– پنج زهر تصوف حقیقى
فصل سوم – در تشخیص روح تصوف حقیقى و آن سه چیز است
اول – راجع به دلش و آن سه امر است یكى خارج كردن هرچه بغض و دشمنى است به هر كه و به هر چه مثلاً یك خوردنى را بدش نیاید (این غیرعنوان حرام است) و نیز یك پوشیدنى و یك خلق، و فعل و شخص و زخم و بیمارى، و مرگ و بو و زشتى را كه دلش، ظرف بدى و بغض و نفرت و اعتراض نباشد به هیچ وجه، با آنكه خودش كار بدنمىكند و نمىخندد و اخلاق بد و ستم به كسى ندارد. اما از كسى كه كار بد كرده و بسیار خندیده و خلق بد و ستمگرى و كفر داشته و از لاشه مردار و از مار و موذى دیگر، چنان بدش نیاید كه دلش مشغول به عداوت[1] بشود.
نه آنكه فرقى میان نیك و بد نگذارد بلكه براى آنكه دل خودش فاسد و لكهدار مىشود، از عداوت بپرهیزد. پس غرض، نگهبانى دل خودش است نه تعیین حال و صفت اشیاء.
چنانكه گاهى عرفان بافان مىگویند كه بد در عالم نیست، مىخواهند معارفى اظهار كنند و براى خود، مقام شامخى[2] از معرفت ثابت نمایند كه ما در تصاعد معارفى به جاى یكرنگى ملكوتى رسیدهایم، كه چشم بدبینى نداریم. زیرا این ادعاء علاوه بر وضوح كذبش، ضررش كه خودستائى باشد بیش از نفع است. و در تصوف حقیقى زهرى به كشندگى خودستائى نیست. (زهرهاى تصوف را در آخر مىشماریم).
اینجا غرض ما آن است كه مرید تصوف حقیقى، باید خود را لب دریاى عدوان[3] ایستاده ببیند كه پى كشتى مىگردد، تا از این دریا بگذرد به ساحلى رسد كه در آنجا هیچ عداوت نباشد. و اگر هنوز مانند برق در دلش بارقه[4] عداوتى مىجهد، ولو خیلى مختصر و زود هم به فكر رفع مىشود، باز باید بداند كه هنوز در این بیمناك دریا گرفتار است و احتمال غرق و فناء و معطلىها اقلاً دارد، باید فكرى به حال خود بردارد و التجاء به خدائى كه خالق و موجانگیز این دریا است برد، كه “خدایا طعمه ماهیان این دریا بسیارند مرا ندیده بگیر و زود مرا عبور ده”. پس در اینجا نظر به حال طرف نیست یا عیب گرفتن بر خالق و نقاش، كه گاهى عرفا به هم مىبافند نیست، بلكه غرض تبرئه ساحت دل و جان است.
كاش مشهود مىشد یا كسى مىدانست كه از یك ذره عداوت مختصرى و بدآمدن و نفرت محقرى، چه تیرگىها براى دل رو مىدهد، و چه بیمارىها و زشتىها و لكهها و زخمها و عفونتها و ورمها پیدا مىشود. اگرچه آنچه بدش آمده در واقع به راستى بد بوده، و این اصابه حقنفسالامرى نموده، اما خود را در این حقیقت بینى، به دوزخ انداخته و هلاك ساخته، باید بر خودش رحم آرد و حیف از هویت انسانى خودش آید.
در كارخانه هستى هر كه تماشا مىكند به صنایع طریفه[5] ظریفه جانان خودش، اگر از چیزى بدش آید، پس این تماشا بر او حرام و جانش مردود پیشگاه حضور است.
او كجا و تصوف كجا (تصوف تشرف، به حضور مهرپاش حضرت جانان است) (تصوف آن است كه تا در راه است “طریقت” غیر از خود و جانان ازلى چیزى نبیند تا دشمن دارد و همانكه به مقصد رسید دیگر خود را هم نبیند) پس باید همه جا پشت به عداوت بود، زیرا عداوت و محبت هر دو نشانه دیدن غیر است.
امر دوم – بیرون كردن همه محبتها است از دل اعم از محبت شخص و خلق و فعل و حادثه، تادل پابند محبت نشده پرواز خودش را به كنگره قدس و تجرد ادامه دهد و بداند كه هیچ چیز قابل دلبستگى نیست، اگرچه اعز[6] و انفس[7] و اقدس[8] باشد. دل از همه بالاتر است باید سر به چیزى فرود نیارد، اعتراض به محبت خود جانان، یگانه محبوب ازلى نشود كه او خروج موضوعى دارد، علاوه بر تحقیقات دقیقه انیقه[9] دیگر كه حالا مجال به آنها پرداختن نیست.
مثلاً محبت جانان كه ورد زبان تصوف مرسوم است، یكى از سخیفترین[10] عقاید است كه هیچ موضوع و محل و مصداق، بلكه مفهوم هم ندارد.
اگر ذرهاى از آن محبت یا محبوبیت بر همه مراتب وجود بتابد، به مجرد تابش، عدم صرف مىشوند، باید سخنش زبان را بسوزاند. یارب با چه كام و زبانى نامش را مىبرند و خود هنوز زندهاند و عربدهها دارند و نعرهها از جگر برمىآرند (این جگر نیست بلكه قطعه سنگ سر چاه ویل است).
پس در طریق تصوف حقیقى، نباید چیزى را مدح و تمجید نمود از دو راه، یكى آنكه كنایه از آن خواهد شد كه چیز بدى هم هست و این خوب است، پس برمىگردد به بحر عدوان و به امر اول.
دوم آنكه دل مشغول به آن شده لكهدار مىگردد و لنگ از رفتار و پرواز مىشود، مانند سنگى كه، یا زنگى كه، به پاى كبوتر بندند و آن را بپرانند، البته دیرتر و سنگینتر از كبوتر بىزنگ خواهد رفت.
امر سوم – بیرون كردن دانشهاى فطرى بدیهى، و هوس دانستن نظریات است از دل، اگرچه معارف عالیه باشد. از دو راه، یكى آنكه دل، معطل دانش نشود و از راه، باز نماند. (دانش جذابتر از هر جاذبى است و براى دل سالك زهر است و راهزن) دوم آنكه، در دانشها بسته است و قفل است، كسى به حقیقت نخواهد رسید، مردم عبث سرگردانند و این خود مبحث بزرگى است مقدمات و تحقیقات علمى، لازم دارد. پس محصل و مشتغل، نمىتواند داخل تصوف شود و از فروع این امر است عقیده و رأى دادن در علمى یا دینى یا سیاستى.
پس صوفى حقیقى، زمامدار و وكیل رعایا یا معلم و مدرس و طرف مشورت نخواهد شد اگرشد، دیگر صوفى نخواهد بود كه با هم ضدند.
روح دوم تصوف، كه یك درجه پائینتر از روح اول و در تحت رتبه او و در اداره او است (راجع به اعمال بدنى است، از قول و فعل، و آن هم سه امر است: اول – لغو نگوید و نكند، و فحش و بد و رد و قبول نگوید و نكند، و سخن بسیار و كار بسیار هم كه نشانه اشتغال دل باشد نگوید و نكند، بسیار نخورد و نخوابد و ندود و تلاش در كارهاى دنیا نكند، كه نشانه دلبستگى به آن است و در كارى كه مىكند دلش مشغول به آن كار نگردد. فقط دست یا زبان و غیره كار كند (دست به كار دل با یار).
دوم اوراد و الفاظى را انتخاب نموده به طور ورد و تكرار مداومت كند به هر زبانى كه خواهد، البته زبان طبیعى خودش بهتر است. خواه جملاتى باشد كه خودش ساخته و به هم انداخته یا از دیگران آموخته و خواه جملاتى كه جزء اعمال مقرره یك دین آسمانى صحیح باشد (نه دین اختراعى مجهولالصحة) یانه، به هر حال نام خدا باشد با درخواست روحى، نه مطالب دنیوى، كه خواهش آنها زهر است و اجتناب اهم دائم از آنها لازم است، تا چه رسد به ورد و تكرار نمودن آنها و اگر جملاتى از دین مأنوس خودش باشد، خیلى خوب است مانند خواندن قرآن هر صبح و پس از نمازها و وقت خواب و وقت دیدن چراغ یا آفتاب به ویژه اول طلوعش كه ابهتى و هیمنتى و بزرگى و روحبخشى دارد. مانند حسبى ربى من كل مربى كه نصابش 21 بار است در هر روز و یا در 21 و یا 41 و یا 1001 روز هر روز 21 مجلس خلوت و در هر مجلس 21 بار و مانند لیسالهادى الاهو كه نصابش عدد كبیر است یعنى هزار و یك اقلاً یا بیشتر به میل و اختیارش و اگر در هزار و یك روز برخود مقرر كند كه هر روزى بعد از نماز سكوت[11] هزار و یك بار در خلوت آهسته بگوید و در وسطش حرف خارج نزند و كارى نكند بهتر است (معنى این دو فراز یكى است) و ممكن است كه چند عمل را شروع كند براى هزار و یك روز كه در هریك روزى چند بار خلوت نماید هربار براى یك عمل تا آنكه در یك دوره هزار و یك روزى ده عمل را مثلاً به جا آورده باشد و مانند این مناجات كه ورد خود این ناچیز است (خدایا با آنكه به ظاهر همه سرپیچ و گردنكش و روسیه و پرمدعا و گنهكار و تبهروزگاریم – اما درواقع سرسپرده و فرمانبرداریم [فرمان باطنى خواست ازلى – قضاء حتمى] رو به تو و بسته زبان و نیازمند و روزىخواریم
منتكش تو و باربرداریم، امیدوار به تو و نعمت شماریم، افتاده و خاكساریم، از خود سیر و بیزاریم و هیچ نداریم. در كفت مهره دواریم در دستت نقطه پرگاریم) در 41 روز هر روز 41 بار این مناجات را در خلوت بخواند. و مانند این دو شعر:
چشم امید از تو داریم اى پناه بى كسان
یك نظر بر ما نگر ما را به قرب خود رسان
از تو دور افتاده ایم اما امید ما به تو است
از درت ما را مـــران درماندهایـــم و ناتـوان
كه در 41 روز هر روز 41 بار بخواند یا در 1001 روز هر روز 1001 بار چه در خلوت چه در جلوت[12]، زیرا این اندازه خلوت براى هر كسى دشوار است. و مانند خطبه كتاب استوار كه 4 شعر عربى و چند جمله نثر عربى است و ورد همیشگى این ناچیز است، و سه قسم ختم آنها كه 21 روز و 41 روز و 1001 روز باشد و هر روز 21 جلسه خلوت و در هر جلسه 21 بار آن خطبه تماماً خوانده شود، و مانند ارشدونى یا هداتى كه در آخر جلد سوم تفسیر كیوان صفحه 227 شرحش را نوشته ام.
این چند جمله براى مثال ذكر شد والا حصر و تعیین ندارد، حال زارى بهترین معلم الفاظ است و نیز تكرار كلمه توحید یا عربى یا فارسى كه هر روز اقلاً صدبار و در عمر هفتاد هزار و اكملش پانصدهزار بار است با قرار دارد وقت خلوت، كه سحرها و اول فجر بهتر است و نیز نماز سكوت كه شرحش را در جلد دوم تفسیر كیوان صفحه 94 نوشتهام.
و نیز هر سخنى و هر كارى كه به نفع مردم باشد، اگرچه كسب و مزدورى كند كه دخل برد اما دلش و قصدش براى خدمت به خلق باشد نه محض آن مزد كه مى گیرد، آن گاه دقایق حسن عمل را به كار برد كه خیانت نكند و بیش از مزد كار كند و به دلسوزى باشد نه سرسرى و مشتمل بر گناه نباشد و به اندازه خستگى و دلمردگى نباشد كه عمده اسباب كار تصوف نشاط روحى و دلزندگى است و آزادى خیال و روشندلى و گشادهروئى و خوشخوئى، بیكارى دائم بد است و پركارى دائم هم بد است (ان للقلوب اقبالا و ادباراً).
سوم فرو نرفتن در خوشگذرانى است و مقید نبودن به روش مخصوص و خورش خاص و پوشش با اختصاص كه لباس شهرت نامند و امتیاز و طرز خاص براى خود قائل نشدن و تابع پیشآمد بودن و چشم به دست قضا و قدر داشتن، مانند مهمانى كه چشمش به دست میزبان است هرچه داد. باید به خوشى بخورد و شكر انحصارى كند و بداند كه در آن دم غذاى او همان خوب بوده و مىبایست همان باشد نه غیر آن و نسبت به واردات گوار و ناگوار هم چنین باشد، كه همه از جانب یك خدا است نوش و نیش با هم است، نباید درهم شد و با خدا برهم زد.
روح سوم تصوف حقیقى راجع به معاشرت با مردم و انتخاب رفیق است كه باید هیچ همدمى براى خود قائل نشود و از همه بگریزد و اگر ناچار شد قلباً بگریزد، در بزم عیش و نوش داخل نشود، ساز نواز نشنود و نزند و نخواهد و سربه گریبان باشد و در این جهت مانند ماتمزده و سوگوار و از خوشىهاى لهو و لعب دور و به تنهائى خو كند منزوى و خلوتنشین باشد كه گویا نذر دارد و ختم و عملى به دست گرفته یا روزه سكوت اختیار كرده زیرا همدمان و معاشران شخص را قهراً مىكشند به سوى امور اجتماعیه به ویژه آن دم كه بفهمند كه این شخص طالب تجرد و تصفیه نفس است.
هم نفس شدن با عموم اگرچه حرف هم نزنند باعث فساد اخلاق و خوى دنیاپرستى گرفتن است زیرا هوائى كه داخل ریه مردم شد تا فاسد نشود بیرون نمىآید و آن هواى فاسد شده را تو كه هم نفسى به قوه تنفس جذب كرده داخل ریه خود مىكنى و جزء خون تو مىشود بىآنكه بدانى كه آن هوا به چه كیفیتى متكیف[13] شده بود، و همه اخلاق نیك و بد از خون و در خون است باید هواى خارج شده از نفس مدتى در میان هواى آزاد بماند و كیفیات خود را بپاشاند، آنگاه اگر داخل ریه یك متنفس دیگرى بشود چندان مؤثر نخواهد بود.
لذا طول جلوس در محافل پراز جمعیت، كه هوا، حبس باشد خیلى مضر است هم به جهازات تن و هم به دماغ و جهاز فكر.
به ندرت [نادر كالمعدوم] اگر تصادف كند، كه دو نفر همدل به هم برسند كه هر دو عازم تصوف حقیقى و كنارهگیرى از مردم و از امور اجتماعیهاند [امور اجتماعیه همان است كه تعبیر به دنیا مىشود و محبت دنیا زهر قاتل تصوف است تا چه رسد به اشتغال قلبى و فكرى و فرورفتگى به كارهاى مهم دنیا از قبیل ازدواج و چیدن سامان خوشگذرانى و مراودات عمقى و طولانى و طرف معامله و محاسبه شدن با هر كسى بىتشخیص همدلى و همنفسى].
حالا خوب است كه زهرها و منافیات و موانع و روادع[14] و اضداد تصوف حقیقى حقیقى را بشماریم، گرچه شماره لازم نیست تقریباً همه چیز زندگانى بشر ضدتصوف است چه احتیاجات به انواعها و چه كمالات مرسوم به اقسامها از طبیعى مانند طبع شعر و صداى دلربا و وجاهت[15] فوق انتظار و از مكتسبى مانند علوم و صنایع و ثروت بسیار كه جالب انظار باشد.
پس آغاز تصوف حقیقى كم كردن احتیاجات است به زور فكر و قناعت مفرط و خود را عادت دادن به خوردنىهاى پست كم بهاء بلكه دور یختههاى مردم ،از قشور[16] و بذور[17] و اوراق[18] و ارداء[19] و فاسد شدهها تا اندازهاى كه بیمار كننده نباشد.
وتن ندادن و دست به كار علم و هنر نشدن و هماره به فكر خدا و به خود و به یاد مرگ فرو رفتن و بوتیمار شدن و از مجامع گریختن و پىجور حوادث و احوال مردم نشدن. و فكر در شناختن زهرها و درجات و انواع زهرها است.
پس زهر اول شهوت خوراك لذیذ و میوهها و پختهها و ساختهها و رخت ظریف دوخته با تكلف است، باید اكتفاء نمود به قدر ضرورت از خوردنى و آن را هم به تدریج كم كرد كه روزى یك بار بخورد آن هم سه لقمه، كه نصاب ضرورت طبى است كه در لقمه چهارم اشتهاء روبه كم شدن مىكند و غذا بار بدن مىشود و معده را مىرنجاند و كم كم دو روز یك بار تا به سه روز یك بار براى همه كس ممكن است كه از گرسنگى نمىمیرد و اگرهمت گمارد به تدریج مىتواند بالا برد تا هفتهاى یك بار هم گرچه دشوار است، ممكن است. (این روزها در روزنامه نوشته كه گاندى[20] عازم شده كه یك هفته چیز نخورد، بلى درامزجه[21] هندیان این توانائى عجب نیست و در دماغ و فكر هندیان هم این عزم راسخ و تصمیم همت و ثبات رأى عجب نیست).
ابتدا تصوف حقیقى هم از هند برخواست و انعكاس برممالك دنیا انداخت، اما حرفش بود نه عملش و همان حرفها عالمى را سرگردان كرد و بساطهاى ارتزاق مفتخواران را به نام قطب گسترد، كه سوء استفاده شدو سربار ادیان و بلاى نامعلوم شد.
و باید اكتفاء نمود به آنكه از هر میوهاى سالى یك بار بخورد بس است تا آنكه هیچ نخورد (مادر من به عنوان دنیادارى مىگفت نه به عنوان تصوف كه از هر میوه سالى یك بار باید خورد نه بیشتر و به یادم مىآید كه در بچگى تا چند سال در خانه ما سالى یك دفعه خربزه خورده مىشد چونكه خربزه قزوین كم و گران بود به عكس هندوانه و انگور كه خوب و فراوان و ارزان بود، هندوانه وقت گرانىاش یك من شاه كه هزار و دویست و هشتاد مثقال صیرفى 24 نخودى است دو شاهى مىشد و در آخر زمستان كه نایاب بود یك من شاه هشت شاهى مى شد كه دومن و نیم شاه یك قران “ریال باشد”. و در پوشاك باید به كهنهپوشى تن داد و به تدریج هم كم كرد تا به پوست پوشى (كه از این جهت صوفى نامیده شده) و تنها ستر عورت یا مرقع یعنى پارچه كهنههاى دور ریخته مردم را جمع كرد و به هم دوخت و پوشید (كه این هم خرقه نامیده مىشود و هم مرقع) در قرون وسطى كه تصوف مرسوم رایج و فخر شده بود، خرقه و مرقع چنان مرغوب و گرانبها شد كه مطلوب وزراء و سلاطین گشت.
و نام خرقه هنوز هم هست نام لباس گرانبهاى گشاد دامن دارى است، كه بالاى همه رختها براى تجمل مانند عبا به دوش انداخته، دست از آستینش درمىآورند، كه نشانه ادب و تعظیم است.
یا آنكه آستین كه خیلى بلند است، آویخته است و دستها زیر آستین پنهان است كه نشانه ریاست و تكبر است و داراى رویه و آستر و سجاف است كه هر یك باید رنگ دیگر باشد و همه آنها یك پارچه خیلى گرانبهایى كه در آن عصر یا در آن مصر مرسوم است باشد.
زهر دوم به خیال ریاست افتادن است به هر اندازه در هر طبقه كه ضد قصد تصوف است تا چه رسد به عملى شدنش، پس اگر رئیسى ولو به قدر معلمى ادعاى تصوف نمود، لازمالتكذیب است، زیرا اگر هم به راستى تصوفى داشته زهر ریاست آن را كشته و خود شخص نفهمیده، نفسى كه از مردم تعظیم براى خود دید دیگر بندگى خدا را نمىتواند بكند و عباداتش قبول هم نمىشود و نمىتواند طى مراحل كمال خود را بكند، وامى ماند.
در تصوف مرسوم اگر هیچ خردهاى بر قطب نتوان گرفت مگر همین ریاست حاضره مشهوده[22] او، بس است در نكوهش و تكذیب او.
و اگر مدعى شود كه من لذت از این تعظیمات نمىبرم دروغى است آشكار و امتحانش باید نمود مكرر كه در مجامع توهینات ناهنجار به تكرار به او كرد و فوراً به رویش نگریست كه چه رنگى و چه حالى پیدا كرده چونكه طبیعت نمى تواند لاف زند و دعوى دروغ كند، زود رسوا مىشود و شاید او به تصنع میان آن توهینات بخندد و دعوى بد نیامدن كند اما عالم قیافه شناس كه در آن ساعت بر روى او و به رگهاى گردن او بنگرد، مىفهمد كه حالش متغیر شده هم نشانه خجلت و هم نشانه غضب و هم نشانه نومیدى و ناكامى در او پیدا مىشود (دانستن این نشانهها علم بزرگى است همه كس ندارد.
من به یاد دارم قطب خودم را كه آخرین بار مرید و سرسپرده او شده بودم و او را به حق انحصارى مىدانستم و همه را به باطل.
روزى با آقا شیخ حسین مجتهد كاخگى هم بزم شد، من هم بودم و او زیردست شیخ حسین نشست زیرا راه نمىداند كه بالا دست او بنشیند همانكه مجلس منقضى شد برخاستند آقا شیخ حسین تعارف مختصرى به او كرد كه بفرمائید و راه افتاد و قطب من دنبال او ماند تا به در اتاق برسد چندین تغییرات مختلف در رنگ رو و وضع حركات قطب من پیدا شد كه من به حیرت افتادم، كه یك قطب معنوى كه سرمایه اش باید تواضع و افتادگى باشد این قدر به هم بخورد و شرمنده و غضوب[23] و نومید شود از چند قدم جلوافتادن یك مجتهدى كه در عمرش یك بار اتفاق افتاده، واى به آن وقتى كه مكرر شود، و مىدیدم كه زیر چشم نظر به ماها مریدانش مىكرد كه مبادا ما تغییر حال او را فهمیده باشیم و نیز در آن نگاه به ما اشاره مىكرد كه این مجتهد سزاوار تقدم بر من نیست.
زهر سوم تأهل و ازدواج و ناچار به مخارج بى اختیارى شدن است، از قدیم گفته اند «علم و دین در فرج زنان خفه مى شوند».
زهر چهارم اشتهار و معروف شدن او است به زهد و تصوف و پسندیدن مردم حال و كار او را و ستودن مردم او را به قول و به تعظیمات لائقه، اگرچه یك بار باشد كه تا مدتى جان او مسموم مى شود و محتاج مى شود مانند بیمار سخت به معالجه به دستورى كه اطباى فن تصوف حقیقى مىدهند و یكى از آنها آن است كه خودش به سبب یك كار زشتى خود را رسوا كند، كه آشكار مردم به او بد بگویند بلكه بزنند تا عوض آن یك بار تعظیم حاصل شود.
زهر پنجم آن است كه مدتى خوش و راحت باشد و ناگوارى برایش رو ندهد و علاجش افزودن به سختىهاى خودش است به اختیار این ناچیز در ثمرالحیوة در فریده تكاملیه صفحه 67 سه چیز را نشانه سعادت و كمال روحى و سه چیز را نشانه شقاوت و نقص روحى نوشتهام كه كسى پیش از من ننوشته اما از مواعظ انبیاء و حكماء استنباط مىشود.
مجملاً تصوف حقیقى یك چیز خوش و لذیذى نیست كه جوامع بشر چه دینى چه سیاستى آن را بپسندند یا باور كنند، بلكه بیشتر آن را محال مىشمارند و نیز یك چیز آسانى نیست كه جوامع (سهل است بعض مردم) بتوانند آن را بجا آرند و طاقت آورده بسر برند و به آخر رسانند.
بعضى شاید به هوس یا به اقتضاى فطرت، پا نهاده سررشته به دست گرفته تا قدرى هم پیش بروند اما صبر آنها تمام شده برهم بزنند. از هزاران پا نهاده و به راه تصوف افتاده یك نفر بار به منزل نمىرساند آن وقت خسرالدنیا والاخرة مىشود (گرچه به قدر رنجش به حكم قاعده میسور خدا به او اجر آخرتى مىدهد و شاید تهیه مىشود براى دوره دیگرش كه به دنیا برگردد، علىالقول به، كه در دوره قدیم ایران مى گفتند كه هر كاملى چند بار به دنیا آمده و رفته تا بار آخر كامل تمام عیار شده كه مىرود دیگر برنمىگردد و یكى از سلاطین ارواح مىشود و به ظاهر یكى از ستارهها مىگردد كه هر ستاره اى یك انسان كاملى است و اكنون متصرف و مؤثر در عالم طبیعت است و اسباب كمال بشر را ظاهراً و باطناً او فراهم و تسهیل مى كند اما نسبت به دوره خودش خسرالدنیا والاخرة به نظر مىآید هم به نظر خودش و هم به نظر دیگران) مانند كسى كه شروع به یك علم دشوار نادرالوقوعى كرد و از عهده برنیامد. و رها كرد از قبیل كیمیا و جفر و اعداد. لذا طالبان تصوف حقیقى (كه بسیارند به حكم فطرت سلیمه) غالباً طاقت نیاورده به دام تصوف مرسوم افتاده، دچار اقطاب لافزدن مىشوند كه “تو خدمت مرا كن من به قوت نفس ملكوتى خودم، تو را بىزحمت به كمال مترقب[24] مىرسانم” [دروغگو، طماع را گول مىزند] پس بعضى مدت خدمت را به اجمال و اطلاق وا مىگذارند كه منطبق مىشود با عمر مرید كه مرید تا زنده است نمىتواند احتجاج[25] و محاكمه با آن قطب نماید و بعضى معین مىكردند سابقاً به شش سال قمرى و حالا اكثر به دوازده سال قمرى معین مى كنند، چنانكه من در زمان ارادتم به تصوف مرسوم پس از انقضاى دوازده سال خدمت، در دو مجلس متوالى با قطب خود محاكمه نمودم. شرحش در 17 صفحه از جلد دوم كیوان نامه هست صفحه 151 تا 166.
اكنون كه 12 سال است كه ترك ارشاد و قطبیت تصوف مرسوم را كردهام، یك نفر را حاضر براى تصوف حقیقى ندیدهام تا معاونتى در كار او كنم یا او كند.
لذا كتاب استوار را نوشتم كه اجمالاً اشاره به تصوف حقیقى نمودم و تفصیلاً اسرار تصوف مرسوم را كه خودم در 17 سال ارشادم كاملاً به كار مىبردم و در اقطاب دیگر دیدم و دست به پشت پرده دل آنها بردم و ضمایر آنها را به دست آوردم، بیان كردم تا آیندگان به رایگان این آئین نهان را كه تاكنون چهرهنما نگشته بود به دست آرند. هشیاران آنچه باید بفهمند، بفهمند و عبرت گیرند كه دنیا چقدر مغلطهبردار است.
در هر عنوانى كه یك راه صواب باشد به نام و نیروى آن یك راه صواب، هزار مغلطه پیدا شده و همه پر كاروان و جاده مستقیمه گشته مانند طفیلى بیش از مهمان و تا به هلاكت نیانجامد غلط بودنش معلوم نمىشود و از هلاك شوندگان هم كسى برنمىگردد كه مردم را آگاه كند و اگر بندرت برگردد مانند این ناچیز آنقدر تأویلات براى تكذیبش مىنمایند كه كسى از او نمىپذیرد، باید اهل دنیا تا به دنیا دل دادهاند، درهرعنوان گول بخورند تا بوده چنین بوده [ دع الناس یأكل بعضهم من بعض] مكروه است وكالت یك شهرى دانا به نرخ وقت در فروش بارهاى دهاتىها كه عالم به نرخ وقت نیستند باید خود دهاتىها بفروشند كه مغبون[26] شوند از دانا، یا مغبون كنند نادانها را، تا امور دنیا به همین تغابنهاى متبادل بگذرد.
مگر كسى كه دل از دنیا كنده و هشیار باشد و عجب آنكه هر كه دل از دنیا كند هشیار مىشود، اما به كارهاى غیبى معنوى نه به كار دنیا پس دنیا به هر حال جاى بىهوشان است.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . عداوت: دشمنى
[2] . شامخ: بلند – مرتفع
[3] . عدوان: دشمنى – ظلم (م. رضا)
[4] . بارقه: برق – برق زننده
[5] . طریفه: تازه و نو مؤنث طریف
[6] . اعز: گرانمایهتر – ارجمند تر
[7] . انفس : نفیستر – گرانمایه تر
[8] . اقدس: مقدستر – پاكیزه تر – پاكتر
[9] . انیقه: شگفت آور – خوش آیند – شگفت انگیز
[10] . سخیف : ضعیف – پست
[11] . نماز سكوت یك قسم نماز خاصى است در نزد عرفاء كه لفظ “الله” را در این نماز مورد تمركز قرار مىدهند به سبك خاص. و در اثناء نماز لفظ یا صوتى بكار نمى برند. بعد از اتمام نماز مىخوانند اللهم انت مقصدى و رضاك مطلبى اللهم احى قلبى به تعدادى كه روح مىطلبد و سپس دوباره به سجده رفته مى خوانند انت المولى انت الحق انت الهادى انت الرب لیس الهادى الاهو (م. رضا)
[12] . جلوت : آشكار
[13] . متكیف: پذیرنده كیفیتى
[14] . روادع: بازدارنده ها
[15] . وجاهت: زیبائى – قشنگى
[16] . قشور: جمع قشر – پوستها
[17] . بذور: جمع بذر – دانه – تخم
[18] . اوراق: جمع ورقه – برگها (درخت و كاغذ و جز آن) ورقه ها- برگهها
[19] . ارداء: نابود كردن، نیست گردانیدن
[20] . داناى توانائى است كه براى رفاه هم خاكانش هرگونه فداكارى كرده و هر آزارى كشیده و مىكشد و از جمله روزه هفتگى است (این حاشیه از كیوان است)
[21] . امزجه: جمع مزاج – سرشت ها .
[22] . مشهود: آشكار
[23] . غضوب: خشمگین و خشمناك
[24] . مترقب: چشم داشته – مورد انتظار
[25] . احتجاج: حجت آوردن – دلیل و برهان آوردن
[26] . مغبون: فریب خورده در خرید و فروش و غیره