Info@razdar.com
شماره مقاله 37
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
– اشاره به تصوف حقیقى
– مسیح پیغمبر صوفیان و صوفى پیغمبران
– آوردن ایرانى تصوف را ازهند
– تأسیس تشیع در ایران شد
– فرستادن ایرانى تصوف را به عرب
– تاریخ بناء اول خانقاه قبل از بناء مدرسه
– آداب تصوف مرسوم
– تشبیه تصوف حقیقى به پروتستانى و تصوف مرسوم به كاتولیك
– بیان حقیقت تصوف از روى حدس
– بى اثر بودن اجازه قطب
فصل نخستین از كتاب استوار
در خلاصه مطالب تصوف و تقسیم آن به حقیقى و مرسوم و فرق آنها با هم ،زائد بر آن چه در مقدمه دوم است و در این كه موضوع كتاب استوار، تصوف مرسوم است، اما اشاره به حقیقى هم خواهد شد.
تصوف نزد این ناچیز، سل الروح عن الطبع است، یعنى كشیدن نفس منطبعه انسان است از میان قواى طبیعیه كه با آنها متحد شده و این كشیدن، به دستور ترك مشتهیات[1] و فرو بردن غضبات و تحمل شدائد وارده است، چه از گردش جهان و چه از اهل جهان، (قبول انواع ناكامىها به اختیار) تا مجرد شود از علایق، چنان كه بود و از خواهش علایق نیز كه نبود، با دارا شدنش لطائف روحیه قواى طبیعیه را، كه پیش از انطباعش[2] در قواى، داراى آن لطائف نبود، (مىشود من سلالة را در قرآن اشاره به این معنى گرفت) تا آن كه آن لطائف، رهآورد او باشد از سفر تن، و چیزى از آلایش زشت این سفر بر او باقى نمانده باشد.
پس صوفى باید، نسبت به كامروائىهاى جهان (وجودى و عدمى) حال مرده را پیدا كند پیش از مرگ و آنقدر به این حال بماند تا خو كند و لذت برد از این حال ،كه برگشتش محال باشد و انسان ملكوتى گردد بعد از آن كه حیوان ناسوتى[3] بود.
تصوف ،علت غائیه همه ادیان و در طى لسان همه پیمبران است، نه صریح ولى منطوق[4] عیسى مسیح است كه او آن چه را كه پیمبران در زیر زبان داشتند و در دل پنهان كرده بودند براى نتیجه روز آخر، او بر زبان آورد صریحاً بىپرده از اول.
و یا آن كه گوئیم كه غرض پیمبران دیگر از وضع دین، سیاست بود و عیسى فقط غرض تجرد و تصوف را داشت و به سیاست نپرداخت، نه به نفى نه به اثبات، بلكه اگر قرارداد رهبانیت[5] كه در قرون اولى شایع بود از خود عیسى باشد، نفى سیاست و اجتماعات مادیه خواهد شد.
پس مسیح رامى توان گفت: كه پیغمبر صوفیان است و صوفى پیغمبران.
به دلیل آن كه هشیاران ایران پس از انتشار مذهب مسیحى در ایران و منع اكید شاهنشاهان از آن، به حد قتل و اسر[6] و اجلاء[7]، به خیال افتادند كه یك چنین امرى را بىنام مذهب مسیح پیدا كنند و گشتند تا در زبان حكماى هند، كه در هند هم به طور خصوصى و پنهان بود یافتند و به ایران آوردند و به بیانى كه با دین مرسوم خودشان [دین زردشت كه ظاهر و رسمى بود، و دین هوشنگ كه باطنى و مخصوص به خواص بود] نستیزد، كمكم به طور زمزمه بر زبان راندند تا مؤسسه عمومى نشود و تولید رقابت با زردشت نكند و رئیس به خود نگیرد و رؤساى دیگر به سركوبى او سربرندارند.
و به همین پنهانى و احیانى (گاه گاهى) وبىعنوانى بود تا آن دم كه اسلام سرتا سر ایران را فرو گرفت، دل ایران پرستان را پر از خون و دستشان را از چاره كوتاه نمود، به ناچار دندان بر جگر نهاده، تن به قضا دادند و چشم انتظار فرج بر در امید نهادند تا دمى كه التجاء داعى كبیر حسن نام نواده امام حسن به دیلمان ایران (شمال قزوین) از ترس جان از ظلم بنىعباس، واداشت سرآمدان قزوین و دیلمان را بر تأسیس خلافت بلافصل على و انتقالش به ائمه مذهب شیعه و انداختنش به دهان اهل مراكز اسلام، با موفقیت و پیشرفت خصوصى نهانى و از این پیشرفت، شگفته امیدوار به بیدارى بخت خفته خود شده، پاى تهور[8] پیش نهادند و تمهید[9] دوم نمودند، یعنى براى تكمیل مقاصد قلبیهاى كه از آن تأسیس اول داشتند، كمكم زمزمه مطالب مأخوذهاى از هند را نموده و مانند تموج[10] هوا این زمزمه را نومیدانه اوج داده به مراكز رساندند.
و از قضا، پسند رؤساى مراكز شده، آنها به نام و كام خودشان رواج دادند و قبولش را بر طاق بلند نهادند، تا هم عیان و عزیز باشد و هم دست توده به آن نرسد، زیرا كه نام ترك دنیا و ضد انواع ریاستهاو لذتها بر آن نهادند تا بهتر و زودتر و نیرومند (اما با ننگى آشكار) رواج یافت و از رقابت رؤساء محفوظ ماند.
و اول كسى كه زیر بار این ننگ و بدعت رفت و درباطن فخر و به ظاهر هم در اواخر عنوان ثابتى شد، ابوهاشم كوفى بوده كه رنجها به خود راه داد تاعراده صوفى راه افتاد و از او اخذ نمود حبیب عجمى و ادهم و ذوالنون (كه او دستهبندى كرده یك اصل و اساسى برایش قرار داد) دست به دست گرداندند تا به جنید رسید و میوه ریاستش را او چید و چشید و مقصود ایرانیان برآمد، بىآنكه نام آنها به میان آید.
و چون تصوف بهتر از تشیع، درگرفته برومند شد، پس به همان بس كردند و چندان در تشیع پا نفشردند تا بدنامى آن، كه منفور خلفاء بود شدیداً به تصوف لطمه نزند، پس آن را رها كرده به حال طبیعى خود واگذاشتند، كه اگر متروك هم گردد، مقاصد خفیه آنها در ضمن رواج تصوف برآورده گشته اما رقیبان خلفاء به پنهانى و نرمى آن را هم تربیت مىنمودند[11] و هواداران تصوف كه در اثر تزریقات نهانى ایرانى، از خود مسلمین پیدا شده بودند، رنجهایى بردند تا خلفاء را به سر كار تصوف آوردند، به عنوان قدس كه هارون رشید را شبى به خانه فضیل عیاض بردند و او را روزى به بارگاه خلافت آوردند، با سخنان تند و وعظ و پذیرفتن هارون آنها را، و گریهاش ،و این گونه وعظها ضد ریاست بود و از فقها و ائمه دین ممكنالصدور و الاثر نبود.
و خود پیدا است كه چنین كار كه به امضاى خلفاء رسیده باشد، زود و خوب نیرومند شده، خریداران بسیار مىیابد.
و چون در باطن بر ضرر قضات و صدور و پیشوایان احكام اسلامیه بود ،آنها منع و كارشكنىهاى نهانى و گاهى هم عیانى كردند. چنان كه از امامان شیعه نیز، مذمت[12] صوفى در چند خبر رسیده كه به وفق مشهور نزد قضات عامه نكوهشهاى غلیظ فرمودهاند، به حدى كه نشانه صوفى مذموم را دشمنى خودشان قرار دادهاند. كه همان را صوفیه شیعه، سند صحت خود دانسته ،عنوان صوفى را دو تا كردهاند، ولى پیداست كه غرض ائمه شیعه این نبوده و آغاز تصوف هیچ نظر مدح و ترویجى به خصوص شیعه یا به نكوهیدن اهل سنت بلكه هیچ دینى نداشت و یك امر بىطرفى معرفى شد، كه ابداً حرف دیانت و سیاست و ریاست در كارش نبود. پس با هر دینى، در هر سیاستى، بىرقابت مىتوانست رواج یافتن. آن مسلمانهایى كه صوفى شدند نام شیعه را هنوز نشنیده بودند و در عوالم ترجیح دین و مذهبى و سیاستى، بر مذهب دیگر و سیاست دیگر نبودند، خروج موضوع داشتند، چون كه هر دین رقابتآور حكم سیاست به خود مىگیرد و نائره[13] جنگ را مىافروزد و اساس تصوف بر اطفاء[14] كل نوائر داخله و خارجه است و برمیرانیدن روح غضبات است و سبب اقبال خلفاء به تصوف كه تقریباً ترویج هم نمودند، این بود كه دیدند این حرفها و رفتارها نیكو جالب توجه عموم است كه اشغال افكار خواص را هم مىكند و بالطبیعه مردم را از اهواء[15] و آراء سیاست مىاندازد.
لذا صوفیه بسیار شدند و خانقاه هاى پر موقوفات ساخته شد و هنوز مدرسهاى در اسلام نبود، تا زمان خواجه نظام الملك كه اول بانى مدرسه است در اسلام.
اول، خانقاهى بود كه حاكم شام ساخت (این حكایت مشروحاً در اوائل نفحات جامى هست در آن جا خوانده شود) و بدان وسیله تقرب[16] نزد خلیفه یافت و دخلهاى شخصى و نوعى به عنوان موقوفه برقرار شد كه جمعى به هوس ریاست افتاده مطالب دستهبندى كرده ذوالنون را علم مانند و دین مانند ساخته ،رئیس مرتاض راه انداختند، بىنام معین، و شرط بود كه ریاضات ناگوار رئیس، بیشتر از اتباع باشد به درجهاى فوقالطاقه كه در هند بود، تا آن كه پس از قرنها لفظ قطب و مرشد نام آن رئیس گردید و منصبهاى جزء و دستورها برقرار و نفى و اثبات و رد و قبول و جدلها پیدا شد، مانند یك مؤسسه دنیویه ظاهریه، بلكه غلیظتر و پرآثارتر و پرمفسدهتر و پرشمارهتر و پراختلافتر گشت. و در واقع همه اینها به ضد اساس حقیقت تصوف شد.
این ناچیز كه از بن دندان تصوف را مىنكوهد، غرضش این زوائد و اضداد است و مؤسسات اجتماعى تصوف است كه مرید و مراد و سلسله محفوظه و قواعد مضبوطه و دخل هاى بىخرج و بىغائله و جدل و مراء[17] در الفاظ مصطلحه و تصدیق و تكذیب و ارشاد و اجازه باشد، و مسند و مستند، و محرم و نامحرم و خودى و غیر، و سرسپردن (بیعت) و جوز شكستن، و قبضه بستن[18] و بند گشودن، و سجده بردن و ایمان آوردن، و معما گفتن و اسرار نهفتن، و رمزگوئىها و دنبال ثروتمند پوئیها، و لافها و گزافها، و كینه ورزىها و پردهدریها به نام پردهدارى باشد. نه آن تصوف را كه در هند بوده، و نه آن را كه به ایران آمده و جاى مذهب مسیحى را گرفته بود، زیرا از شرح آنها خبر عمقى نداریم تا بنكوهیم یا بستائیم.
ما حق نكوهش دیده و دانستههاى یقینى خود را داریم كه پس از چهل سال كه در طلبش كوشیدیم، دیدیم كه تصوفى كه اكنون در اسلام عرض اندام در مسندهاى متناقض مىكند، فقط الفاظ مصطلحهاى به رقابت فقها است، با اعمال خاصهاى كه ایجاد یك مؤسسه اجتماعى با رقابت پر دخلى را مىكند براى مرشدان و اقطاب، و آنها را حق مىدهد در جان و ناموس و مال مریدان، مانند حقى كه پاپ كاتولیك به خود مىداد پیش از پیدا شدن پروتستانیان.
و اكنون این ناچیز كه مدتها خود، قطب و مرشد شدیدالعملى بودم و به نیروى یزدان ترك نمودن، پروتست (اعتراض) مىكنم بر هیئت سلاسل تصوف و برعنوان قطبیه و مؤسسه مرید و مرادى.
و مىخواهم عنوان تصوف را دو قسمت كنم چنان كه پروتستانىها عنوان مسیحیت را دو قسمت كردند و گفتند اصل مسیحیت را پذیرفته، مقدس لازمالعمل مىشماریم، اما پاپ را مداخله دل به خواه در احكام نمىدهیم.
این ناچیز نیز مىگوید كه آن مفهوم تصوف، كه در اول فصل نوشتم صحیح و لازمالعمل است براى كسى كه بخواهد انسان ملكوتى شود و پس از مرگ به ملكوت خدا رسد و در تجاویف[19] زمین محبوس عناصر نماند تا دوباره براى تكمیلش او را خدا به دنیا آرد و رنجها به او دهد، و این كمال خردمندى است كه همه رنجها را یكباره بكشد و یكسره برهد و این به دست اختیار خود شخص است و مشروط به ارادت به قطب و دادن پنج چیز و ورود رسمى به یك سلسله معین و التزام به گفتههاى آن قطب و رقابت و الفاظ مصطلحه خاصه نیست.
زیرا آزمودیم كه قطب هیچ صفت بدى را از ما سلب و صفت نیك را در ما ایجاد نمىتواند بكند، ما خود باید كنیم، چه او را دوست بداریم چه نداریم، آنچه از ما مىگیرد و در عوض به ما اجازه اذكار قلبى و اوراد زبانى و فعل و تركهاى مخصوص خود ساخته مىدهد و مىگوید: اگر دوازده سال عمل كنى، درهاى ملكوت برتو باز مىشود و مرا در همه جا و در دل خودت حاضر دائم مىبینى.
ما خود بیست و چهارسال عمل كردیم و هیچ اثرهاى عادى هم از آن اذكار و اوراد ندیدیم تا چه رسد به غیرعادىها كه او صریحاً وعده داده بود و دیدیم كسانى را كه سىسال هم عمل كرده بودند و انصاف دادند كه هیچ ندیدند و كسانى را كه بىاجازه او بلكه بىدوستى او به همان اذكار مداومت كرده بودند، آثار بسیار دیدند، از عادى و غیرعادى.
پس وقتى كه اجازه قطب بىاثر باشد، چه احتیاجى ما به او داریم، باید اعتماد بر نفس نموده عمل كنیم و به قدر عمل، چشم پاداش بگشائیم و فكر و قواى خداداد خود را اسیر دل خواه یك هوسناكى كه نمىدانم، او خود در كدام وادى نفس اماره گرفتار مهویات[20] طبیعت است نكنیم، بلى یك یا چند همدل و همدستى در تصفیه نفس كه بىغرض باشد اگر بیابیم خوب است، كه با او انس گرفته، گاهى درد دل كنیم و از گفتار او بردانش خود بیافزائیم و از كردارهاى مردانه او، در چالیش[21] با دلخواه طبیعت، چالاك و تیزرو شویم و معاون یكدیگر باشیم(1).
از باب دو سه پاره هیزم كه با هم بهتر مى سوزند، یا آن كه او از ما جلوتر باشد مانند گیرانهاى كه هیزم تر را مىسوزاند، (بیا سوتهدلان گرد هم آئیم) و خدمت كردن او را هم عبادت بدانیم و خدمت به هر بشر را، اگرچه كافر دنیاپرست باشد و خدمت به هر موجود را، همه را شرط راه خدا و ممد تصفیه جان خود و رهائى ازعالم طبیعت بدانیم.
خدمت، غیرعبادت و پرستش است، قطب از مرید پرستش مىخواهد، این ناچیز با این مطلب پرستش و عنوان قطبیت و رقابت با ادیان مخالف است و در عرفان نامه و رازگشا[22]، رشحاتى[23] از مخالفت ذكر شده و اینجا نیز آنچه آنجاها نگفتهام خواهم گفت.
پس تصوف حقیقى كه كیوان ناچیز، به آن معتقد است، اصطلاح و الفاظ و اعمال خاصه پنهانى ندارد، فقط برخود فشار آوردن مىخواهد با دانائى ریشه مطلب و شكیب خردمندانه و این خود یك امر انفرادى است نه یك مسلك اجتماعى، چنان كه در دوره كیوان در آن قسمتى كه راجع به تصوف است در صفحه 16 گفتهام و در مقدمه تفسیر كیوان طبع و نشر یافته و امیدوارم كه زنده مانم و همه كتاب دوره كیوان را كه بهترین كتب من است، طبع و نشر دهم و خدمت به جامعه را به پایان برم و با خوانندگان عزیزم تا قیامت همدم و هم راز باشم.
اما تصوف مرسوم سلاسل متباغضه، جاى تماشا است و در این زمان كسى به قدر كیوان تماشا ننموده زیرا به صدق رفت و همه اسرار آنها را یك یك در خلوات آنها دید، چون كه به عنوان تماشا نرفته بود تا بیگانهاش دانند و راهش به خلوت ندهند، بلكه با ارادت صمیمى و ریاضات طاقت فرسا مدت چهل سال امرار[24] انواع ترویج با انواع ننگ و بیم جان و اتلاف مال و آبرو نمود و رسید به پنج منصب مرتب آنها كه آخرش قطبیت بود، و در اثر هر منصبى اندازهاى از اسرار كه لازمه آن منصب است به او رسید به حكم محرمیت، تا آن كه در پس هفت پرده تصوف (كه اصطلاح اطوار سبعه و انوار سبعه و الوان[25] سبعه و هفت وادى و هفت مرتبه ذكر قلبى و سیرها و مكاشفات و معراجها دارد تا به سرداق[26] عزت و حجب هفتاد هزارگانه از نور و ظلمت و آخرش به تشأن و تحقق به حقیقت در وراء استار خلقیه و الهیه مىرسد) چیزى نماند كه دست این ناچیز بدان نرسیده باشد و تعبیرم به تماشا از روى تشبیه و مجاز بالاول است كه در نحو، لام غایت گویند ولیكون لهم عدواً و حزنا را شاهد آرند.
یعنى تركم انمنا صبرا، و از دست دادنم و به دور انداختنم بدان مىماند كه به تماشا و سیاحات سىساله رفته بودم و بازگشتم و براى سینما و تماشا دادن جامعهام كه رایگان ببینند و بفهمند در مدتى كم، آن چه را كه این ناچیز در سى سال به قیمت جان و آبرو و مال خریده و دیده، همه را نوشتم و از مال حلال خود طبع كردم.
اما آنچه كه خود در باطن هفتم دلم ،از این دیدنیها فهمیدهام (زیرا لنهدینهم سبلنا در اثر جاهدوافینا است) نمىتوانم گفت، كسى هم توقع نداشته باشد، كشف اسرار غیركشف سرائر است، فهمیده هر كسى سریره[27] خاصه اوست [استر مذهبك].
آنچه در اول این فصل تعیین مفهوم تصوف شد، به اصطلاح نحو، حد جامع افراد و مانع اغیار بود و به اصطلاح منطق، حد تام بود. حالا براى بیان واضح و تشریح جنس قریب و فصل قریب این حد تام، محتاجیم به عقد فصلى دیگر كه جا دارد آن را فصل الوصل و وصل الفصل فى تأسیس الاصل بنامیم.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . مشتهیات: هواجس نفسانى – جمع مشتهى – داراى شهوت و میل – رغبت كننده به چیزى
[2] . انطباع: نگاشته شدن – نقش پذیرفتن
[3] . ناسوت: یكى از حضرات خمسه – پائینترین ممالك وجود – دنیاى خاكى
[4] . منطوق: گفته شده
[5] . رهبانیت: طریقه راهبان – ترك دنیا و دورى جستن از لذائذ آن.
[6] . اسر: اسیر كردن – بردگى
[7] . اجلاء: نفى بلد – بیرون راندن از سرزمین، جلاء وطن
[8] . بىباكى كردن
[9] . تمهید: زمینهسازى – مقدمهچینى
[10] . تموج: موج زدن – خیزاب برآوردن
[11] . مطالبى كه مناسب اینجا است در جلد دوم كیواننامه صفحه 134 تا 137 طبع و نشر یافته لذادر اینجا ذكر نشد، رجوع به آنجا لازم است. (این حاشیه از كیوان است)
[12] . مذمت: بدگوئى
[13] . نائره: آتش
[14] . اطفاء: فرونشاندن – خاموش كردن – اطفاء نوائر یعنى خاموش كردن آتشها
[15] . اهواء: خواهشها – خواست ها
[16] . تقرب: نزدیكى جستن
[17] . مراء: ستیزه – جدل
[18] . قبضه بستن: لنگ مانندى كه درویشان به كمر مىبستند و عورت را بدان مىپوشاندندو گاهى آنرااز زیربغل چپ و راست برده به پشت گردن گره مىزدند.
[19] . تجاویف: جمع تجویف – -1 لاها – مغارهها به عبارتى دیگر در جوف و شكم زمین
[20] . مهویات: هواها
[21] . چالیش: رفتن با ناز و خرام
[22] . چنانچه در كتاب مواعظ در شرح كلام عیسى در جواب حواریین كه پرسیدند (من نجالس) فرمود: جالسوا من یذكر كمالله رؤیته و یرغبكم فىالاخره عمله و یزید فى علمكم منطقه نوشتهام مطالبى را كه دیگرى ننوشته (حاشیه از كیوان است)
[23] . رشحات: جمع رشحه – چكهها و قطرات
[24] . امرار: گذراندن
[25] . الوان: رنگها – نوعها – قسمها
[26] . سرداق: سراپرده -بارگاه احدیت
[27] . سریره: آنچه كه مخفى كنند – راز 2- باطن