Info@razdar.com
شماره مقاله : 40
فصل چهارم
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند :
– 18 فرق تصوف حقیقى با مرسوم
– چهار فخر تصوف حقیقى
– احتیاج قطب به مرید نه بعكس
فصل چهارم – در 18 ماده فرقى كه همه تشبیهاتند
اكنون چند وجه فرق تصوف حقیقى و تصوف مرسوم را ذكر مى كنم، علاوه بر آنچه ذكر شد سابقاً در مقدمه دوم.
اول حقیقى ، آن مفهوم از لفظ كیمیا است كه به ذهن شنونده درمىآید و به هواى آن به طلب كیمیا افتاده دربدر مى شود، و مرسوم، این تصنعات مشاقى است كه هر مشاقى[1]،یك قطعه طلاى خالص را سرمایه كرده میان دواهایش پنهان مى كند و وقت سیردادن به طالبان آن را نتیجه عمل قرار مىدهد و مىگوید ببر بازار و به قیمت برسان، او هم مىبرد و مىبیند كه راستى طلا است، پس باور مىكند كه ساخته حالا است و به خرج مىافتد و شاید تا آخر هم به كلى نومید، كه راحت شود، نمى شود.
عجب آنكه اقطاب زمان ما آن قطعه طلاى حاضر را هم ندارند و همه حكایت معجزات گذشته را، كه مجهول الصدق والكذب است، سرمایه خود كردهاند. چنانكه در رازگشا صفحه 126 حكایت لاله خاموش كردن حاج محمد صادق امینى را نوشته ام.
فرق دوم آنكه تصوف مرسوم، یك مسلك روشن سهل العمل است، كه هر كسى قادر بر آن است.
و حقیقى، یك امر پنهان دشوار دور از باور است كه همه كس عاجز از آن است، مگر دریا دلِ شتر حوصله فیل طاقتِ پشه پروازى كه شاید دیده شود و شناخته نشود، و شنیده شود و باور نشود، و مفهومش به تصور درآید و مصداقش به وجود خارجى در نیاید.
فرق سوم آنكه اقطاب مرسوم، طالب مرید و شهرتند و خیلى خوشگذرانند، اما حقیقى قطب ندارد، و خود سالك هم گریزان از شهرت و تارك خوشگذرانى است، چنانكه در شماره زهرها گفته شد.
فرق چهارم آنكه اهل تصوف مرسوم مىخواهند بر سه چیز خود بیافزایند، و فرقشان با مردم دیگر در افزایش این سه چیز باشد یكى معارف راجعه به عوالم غیبیه، كه دامنه علم عرفان به قدرى وسعت یافته و بر عقاید خود افزوده كه هیچ حكیم متأله[2] و ذوقالتأله و هیچ متدینى به قدر كم و كیف عقاید آنها بلكه عشر آن هم ندارد و كرامات مجعوله اقطاب از این قبیل است، و مادّیون گفتهاند كه موهومات هیچ طائفهاى به قدر موهومات صوفیان نیست.
دوم لذائذ وجدانى طبیعى، مانند شعر خواندن و عشق به هم رسانیدن و رقص و خنده و معاشرتهاى پركیف و بزمهاى پرنوش، اما نام اینها را لذائذ روحى و بهجت هاى الاهى مى گذارند.
سوم عده خود را مىافزایند اگرچه به ادعا باشد، كه غالباً ده برابر دروغ را مرسوم دارند و بر ریاسات مادى و معنوى نیز تا توانند مىافزایند و بر اموال خود نیز اگرچه به اختلاس باشد، به نام آنكه دنیا همه حق ما است و بر ما حلال است و بر غیرما حرام است.
اما براى اهل تصوف حقیقى، این هر سه عنوان سم ناقع واقوى الموانع[3] است چنانكه گفتیم، پس فخر تصوف حقیقى به نپرداختن به معارف است زیرا وجود اجمالى خدا را (جهت غیب) كه یقین كرده، نمىتواند اداء وظیفه آن را نماید تا چه رسد به بار سنگین علوم انباشته، كه آنها را در كجاى دماغ جا مىدهد، و چگونه پذیرائى آنها را عهده دار مىشود، و این بار گران را چطور به منزل مىرساند، سروكارش با چه محاكمه و حسابى خواهد بود، (به سخن راست نیاید خطر گمراهى) (كسى بارش سنگین بود، عاجز شد و بر زمین نهاد و بنا كرد باز، بارهاى دیگر یافتن و بر سر آن بار كه بر زمین است نهادن، یكى از آنجا مىگذشت دید و حكمت پرسید، جواب شنید كه فخر من همین بس است كه این همه بارها مال من است منتها آنكه به منزل نمىرسانم، او گفت اى نادان تا بار به منزل نرسد مال تو نخواهد شد، فخرت از اصل باطل است).
حالا فخر تصوف حقیقى به رساندن بار معارف است به منزل، یعنى بتواند نمونه آن معلومات را در وجود خودش ایجاد نماید، نه آنكه حساب پول را از چهار عمل اصلى خوب بداند و میلیاردها بشمارد اما خودش هیچ ندارد (سر بریده بود در میان زرین طشت).
ونیز فخرتصوف حقیقى به ترك عموم لذائذ است تا حدى كه نسیان طبیعت رو دهد و از تولید اراده لذت هم عقیم گردد، اگرچه واقعاً لذت روحى الاهى باشد [با آنكه محال است] زیرا براى مسافر در بین راه خوشى حرام است تا به مقصد برسد و خوشىهاى دائم حقیقى بیابد [به هر چه از راه و امانى، چه زشت آن نقش و چه زیبا] حكماء فرمودهاند صم عنالدنیا و افطرعلى الاخره، دنیا ماه رمضان است عید فطر روز مرگ. خرم آن روز كه میرم ز همه شهوتها زنده گردم به تو كالوصل عزیز و لذیذ.
على (ع) فرمود الیوم یوم العمل لایوم الجزاء خوشى دنیا از آن حلال تر نباشد به هزاران برابر خوشى آخرت محسوب مى گردد بر ضرر شخص [باید در فراق یار خوش نگذرد كه شوم است].
و نیز فخر تصوف حقیقى به كمى همدلان و خواجهتاشان[4] است، زیرا در اكثریت بوى خیر شنیده نمىشود، در قرآن انواع مذمتهاى بلیغ روى اكثریت رفته.
و نیز فخر تصوف حقیقى به ترك ثروت و ریاست است كه هر دو ضد عنوان تصوفند، اگر بودند، نبودن تصوف یقین مىشود، و اگر نبودند احتمال بودن تصوف مىرود، باز یقین نیست زیرا ضدند نه نقیض والضدان قدیر تفعان به سبب وجود الثالث كه ضد، ثالث پذیر است و نقیض، ثالث پذیر نیست.
فرق پنجم آنكه عنوان قطبیت منفرع و قائم و محتاج است به وجود مریدان و به عنوان ارادت ایشان، كه اگر همه از دور قطب بپاشند عنوان او نابود مىشود زیرا از خود هیچ ندارد (مرید، مراد را مراد كرده، نه آنكه مراد، مرید را مرید كرده باشد).
و تصوف حقیقى قائم و متقوم[5] به خودش است، اعتماد به نفس دارد نه به غیر، متكى به جائى نیست و نمىخواهد كه متكى باشد بلكه از همه كس و همه چیز گریزان و متجافى است از هر سو پهلو خالى مىكند و پهلوبندى ندارد و نمىخواهد، اگر دنیا ویران شود از عنوان او نمىكاهد لاتحركه العواصف ولا تزیله القواصف، شاید تصوف مرسوم هم این سخنان را بگوید اما پیدا است كه تنها گفتن است امتحان نداده، گفتن همه چیز آسان است اما داشتن یكى از آنها دشوار است تا چه رسد به همه.
فرق ششم آنكه تصوف مرسوم الفاظى است تهى از معنى و معانى، همه آن، الفاظ تصوف حقیقى است، این معناى بىلفظ است و آن لفظ بىمعنى است.
فرق هفتم این[6] عمل است بىعلم، آن[7] علم است بىعمل.
فرق هشتم این كردار بىگفتار است، آن گفتار بىكردار.
فرق نهم این پراندیشه است، آن روى بى اندیشه است.
فرق دهم این دلیل بىادعا است، آن ادعاء بى دلیل است.
فرق یازدهم این در طول ادیان است، آن در عرض ادیان.
فرق دوازدهم این بى مسلكى است، آن یكى از مسلك ها است.
فرق سیزدهم این پشت به خلق و به رسوم خلقیه دارد مطلقاً چه عادات چه سیاسات چه معارف و علوم، آن رو به خلق از هر سه جهت و مدعى تكمیل آن سه جهت است بهتر از دیگران.
فرق چهاردهم این كارى به حق و باطل اشخاص و آئینها و علوم ندارد و هیچ چیز را مفید به حال خودش نمى داند مگر رو برگرداندن از آن را كه ببیند و دور اندازد، آن خود را تنها حق مى داند و غیر خود را باطل اگرچه امثال خودش باشند، كه هرصوفى همه صوفیان دیگر را هم باطل مىداند و هر كه را او را برحق انحصارى نداند یعنى غیراو را هم حق بداند، باطل مى داند.
فرق پانزدهم این متوقع از خلق نیست و براى خود حق و طلبى برگردن احدى قائل نیست، آن اگر آزاد و نافذ باشد انواع توقعها كه كسى از كسى ندارد او از همه دارد و از هر جهت خود را ذیحق مىشمارد، حتى مالك جان و تن و مال و ناموس همه طبقات مردم مىداند، چنانكه در رازگشا صفحه 115 شرح دادهام (رازگشا و بهین سخن متمم كتاب استوارند، خواننده استوار محتاج است به خواندن استقصائى[8] آنها).
فرق شانزدهم این با انبیاء و زمامداران دنیا طرف نیست بلكه به انبیاء حق تقنین[9] براى اهل دنیا مىدهد و حق اجرا هم به زمامداران، و خود را نسبت به هر دو مطیع مقهور[10] مىداند. و آن تا ذلیل است ساكت است و اگر نیرو یابد با هر دو، طرف است. هر قطبى خود را و مریدانش او را پیمبر وقت مىداند و ذیحق در سلطنت و زمامداران را غاصب حق او مىداند و به خود و به دنیا وعده مىدهد كه روزى خواهد آمد كه او قیام و نهضت تام و خروج[11] و ظهور نماید و همه كرسىنشینان را فروكشد و به زارى تمام همه را بكشد و خود بر كرسى انحصارى برآید و بساط نفوذش را، دیناً و سیاستاً به هر دو روى كره زمین بگستراند و حكم راند كه له الحكم و الیه یرجعون
فرق هفدهم این مرگى است تلخ اما به اختیار و یك بار است و پس از مرگ بهجة در بهجت[12] است و خوشى ابد، و آن زندگانى شیرین است تا هست و بعد هر چه شود.
فرق هیجدهم این مانند جان آن است، وآن مانند تن این. پس همه اوصاف و لوازم جان ملكوتى را باید به فكر یافت و نسبت به این (تصوف حقیقى) داد و همه اوصاف حقیره رذیله تن ناسوتى را كه باركش و نماینده جان ملكوتى است (با آنكه بكلى بىخبر از آن است هم از بودنش، [مطلب هل بسیطه] و هم از اوصافش، [مطلب هل مركبه] زیرا از جنس او نیست، پس از مطلب ماء حقیقیه او هم بىخبر است، فقط نام جان را به گوش بیهوش خود مىشنود كه تنها مطلب ماء شارحه است) باید به حس و وجدان و فكر یافت و نسبت به آن داد، كه در این دنیا نام با عظمت جان، روى تن گذارده مىشود و خوشىهاى جان را تن مىكند و ننگهاى تن را جان مىكشد و عقوبات كامرانىهاى نارواى تن را جان پس مىدهد و نادانان هم تا تن را مىبینند و به آن مىرسند به غلط مى پندارند كه جان را دیده و به او رسیده اند (در آخر سوره اعراف است تریهم ینظرون الیك اى الى جسدك و هم لایبصرون اى روحك).
آخرین قضاوتى كه این ناچیز پس از حیرتهاى شگرف و تبادل فكرهاى ژرف، میان تصوف حقیقى و مرسوم نموده، همین تشبیه به جان و تن است. پس باید همیشه تصوف مرسوم در دنیا باشد به هر نام و لباس تا آنكه تصوف حقیقى از آن روزنه چهره غیبى خود را به خریداران بنماید و آنها را به وسیله آن روزنه و ریسمان از چاه ویل دنیا بالا كشد، پس از بالا آمدن، ریسمان دورافتادنى است و ابداً ارزشى براى آن بالا آمده ندارد اما تا بالا نیامده خیلى ارزش دارد.
پس وجود تصوف مرسوم را در حكت الاهیه نمىتوان غلط و لغو شمرد، اما اهل خود تصوف مرسوم از مراد و مرید، حكم تار و پود آن ریسمان را دارند كه پوسیدنى و دورافتادنى و سوختنى هستند و بیش از تشبیه به ریسمانى، هیچ تجلیلى براى تصوف مرسوم نتوان نمود و همین منتهاى جلالت[13] است براى آنكه از لغو بودن بهدرآید. (ظهور جان به تن است و وجود تن از جان – بیا تفاوت بود و نمود را مىدان)
اكنون این ناچیز در این كتاب (استوار رازدار) تشریح جهازات تن تصوف را مىنماید براى تماشا دادن و آگاهانیدن خوانندگان عزیز، تا بدانند كه در جنگل كهسار دنیا، چه درختان كهن بىمیوه هست، باید به چشم فوائد درختى به آنها نگریست نه چشم میوهجوئى كه در آنها نیست.
پس از اشاره به تصوف حقیقى شروع مىشود به بیان مفصل [14]تصوف مرسوم.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . مشاقى: كیمیاگرى
[2] . حكیم متأله: حكیم الاهى – دانشمندى كه به علم الهیات اشتغال دارد – فیلسوف عابد
[3] . اقوى الموانع: قوىترین و نیرومندترین موانع
[4] . خواجه تاشان: غلامان
[5] . متقوم: راست شونده – قوام گیرنده
[6] . این: تصوف حقیقى
[7] . آن: تصوف مرسوم
[8] . استقصائى: پىجوئى
[9] . تقنین: وضع قانون كردن – قانون گزاردن
[10] . مقهور: شكست خورده – مغلوب
[11] . خروج: قیام
[12] . بهجت: سرور – شادمانى
[13] . جلالت: بزرگى – بزرگ شدن