Info@razdar.com
شماره مقاله 552
فريده 19
ریاست یك جنسِ عالىِ عامّ شامل پر انواع و اصنافى است منبسط مخفىّ و در مغز سر هر حیوان سلّولى معین دارد ،قوىّ تر از همه سلّول ها بلكه در هر سلّولى باز شعبه اى دارد غیر از سلّولِ مركزىِ خودش و هر چه سلّول هاىِ دیگر ضعیف شوند سلّولِ ریاست قوىّ تر مى شود مانندِ فصلِ پیرى با ریاضت و انزِواء .
و ریاست در اثرِ حسّ و هوش است به زیادتى هوش زیادتر مى شود و انسان چون با هوش تر است میلش به ریاست بیش از هر حیوانى است عشقِ به صنعت و تسخیر حیوانات و كشورگیرى و مردم دارى از حبِّ ریاست است .تواضع و مهربانى و خدمتِ به نوع هم از آثارِ ریاست است طورى است كه بر خود شخص هم مشتبه مى شود ،مى پندارد كه ریاست نمى خواهد امّا همین هم قسمى از ریاست است به دلیل آنكه اگر او را بستایند كه فلانى طالب ریاست نیست خشنود مى شود و اگر به نحو مذمّت گویند كه ریاست ندارد یا ترك كرده بدش مى آید و همین لذّت و اَلَم دلیلِ بودنِ مبدأ لذّت و اَلَم است و چون این لذّت و اَلَم نفسانى است نه طبیعى ،پس مبدأ نیز نفسانى است و آن حبِّ ریاست است آخِرُ ما یخرُجُ مِن رُؤُسِ الصِّدِیقینَ حُبُ الجاهِ.
و یكى از اقسامِ جاه تركِ جاه است به اِلتذاذِ به این تركِ جاه ،پس ریاست مرگ پذیر نیست اگر بمیرد زنده تر شده از اقسامى مرده و به یك قسم دیگرى زنده شده و از افرادِ بشر آنكه با هوش تر است حبِّ ریاست بیشتر دارد به دلیلِ آنكه لذّت از ریاست بیشتر مى برد و سایرِ لذائذ را براىِ ریاست ترك مى كند و از تركِ آنها چون كه مقدّمه ریاست است هم لذّت مى برد نه محضِ ریاء باشد كه بخواهد به مردم بنماید بلكه خود بِنَفسره لذّت مى برد و از تركِ ریاء نیز لذّتِ دیگرى مى برد و همین لذّت نشانه بودنِ حبِّ ریاست است در اَعماقِ قلبش گر چه خودش ملتفت و معتَقِد نباشد ،هیچ چیز مختفى تر از ریاست نیست كه هماره مى خواهد خود را مخفى كند و مرده باشد ، باز از هر گوشه اى پیدا مى شود و زنده تر از هر زنده اى و پیداتر از هر پیدائى است و پرشاخ تر از هر شاخ دار و پرشاخه تر از هر درختى است و پر افرادتر از هر كُلّى و اَكْول تر از هر اَكُولى است ،سیرائى ندارد و به هیچ حدّى واقف نیست همانا مساوِقِ وجود است كه عدم نمى پذیرد، قاهرِ مطلق است و مُفنىِ غیرِ خود است .
و ریاساتِ بشر به دو عنوان است : ریاست دینى یعنى مالكِ اعتقادِ مردم شدن و ریاستِ سیاستى یعنى مالكِ افعال و اشكالِ مردم شدن ریاست دینى از مُبَلّغى هست تا اختراعِ دین و دعوىِ خدایى و ریاستِ سیاستى از پاكارى هست تا شاهنشاهى و دعوىِ خدایى كه هر پادشاهِ مطلق العنان كه كارش پیش رفت ،از پا ننشست تا دعوىِ خدایى نمود و احكامِ خودش را دینِ مردم قرار داد و جز مرگ چیزى او را قانع نساخت خوشبختى و بدبختى در همه جا هست و بدبختان به نظر مردم قانع مى آیند و خود نیز دعوى قناعت مى كنند و كسى نیست كه نه ریاستِ دینى را بخواهد و نه سیاستى را امّا خیلى هستند كه هر دو را مى خواهند فقیه و كشیش و پاپ در كمین سلطنت است و پادشاه نیز كمانِ نبوّت را مى كشد بلكه نمرود به خداىِ حقیقى تیر مى زند ؛ توپ و تَشَر كه هماره در دل و زبان دارد و گله مند است هم از رعیت هم از بخت ،هم از خداى كه چرا نفوذش منحصر به ظاهر است و از ظاهر به باطن سرایت نمى كند یعنى چنانكه اجراءِ احكامش را مى كنند اقرارِ قلبى هم بكنند كه صلاحِ واقعى ما همین است ما نمى دانستیم.
و لذّت ،درجه اى در هر قسمى از دو قسمِ ریاست به شرطى قانع مى سازد نفس را كه امید ترقّى به درجه بالاتر و به قسمِ دیگر نباشد و اگر اندك امید پیدا شد آن لذّت كم و بى نمود مى شود و از عهده حرصِ و آزِ نفسِ ریاست خواه بر نمىآید و حرص بر تحصیلِ فوق ،چنان فشار مى آورد كه لذّتِ حاضره مستهلَك مى گردد و تمامِ وسائلِ مفروضه براى تحصیلِ فوق متوسّل مى شود و همّتى مهم ّتر از آن ندارد و هر كه و هر چه را كه مانع پندارد گر چه فرضى باشد بدونِ منشاءِ انتزاع با تمامِ قوى به دشمنى و دفعِ آن مانعِ موهوم قیام مى كند و از هر چه تواند باز نمى ایستد و هیچ عذرى نمى پذیرد و رحم نمى آرد با آنكه در ضمنِ مواعظِ ریاستى تَوصیه ها به رحم و قبولِ عذر مى نماید.
و هر چه درجه ریاست بالاتر رود دشمن ها و مانع هاىِ فرضى بیشتر براىِ خودش توهّم مى كند مانندِ مالیخولیا (نگارنده همه ریاست ها را مطلقاً درجه اى از جنون مى داند و در فضاءِ برّاقِ وجدان شخصِ ریاست خواه ناقص و معیوب به نظر مى آید و اگر ریاستِ مطلوبه را یافته و به آن مشغول هم باشد یك بیمارِ مُحتَضرِ مَسلُوبُ القُوى به نظر مى آید كه اَقاریر و افعالش مَسلُوبُ الاِعتبارَند) و در اثرِ این توهّم غُصّهها و رنجها مى بَرَد و از بختش و از خدا و از مریدان صادقش توقّع ها دارد و گله ها مى كند و هر اندك بدى كه براىِ آن دشمن هاىِ موهوم پیش آید خورسَند شده رُعُونَتها مى آغازد و معجزه ها براىِ خود مى سازد و اگر نفوذ داشته باشد طبل هاىِ شادیانه مى كوبد (مَثَلى براى شادىِ احمقانه پر اغراق تر از «با دُمش پسته مى شكند» نیست گویا هر حیوانى دُم دار كه شاد شود به قدر شادى دُمش سِطَبر و سخت پر باد مى شود به حدّى كه حكمِ سنگ را پیدا مى كند و پسته را كه سخت تر از هر هسته اى است مى شكند) و اگر یك خوشى براى ِ آن دشمنِ موهوم پیش آید چنان غمینِ رشگین مى شود كه تا مدّتى باور نمى كند و احتمالِ اشتباه به خود و به واقع مى دهد و بعد تأویلاتى براىِ آن خوشى مى كند بر ضدّ كه اقَلَّش اِستدراجِ خدائى است .
اِنَّما نُملى لَهُم لِیزدادُوا اِثماً و چون این ریاست از كیفیاتِ نفسانیه و از امورِ معنویه است نه مادّیه ،لذا ریاستِ دینیه اَتَمّ وَ اَقوى و اَلذَّ و احَلى است از ریاستِ سیاسیه زیرا دین نسبت به سیاست معنویتش بیشتر است چون كه مبدأ دین امر معنوى است و غایتِ مطلوبه اش چه غایتِ اخیره و چه غایاتِ متوسّطه معنوى است و در امورِ معنویه تلبیس و ابلباسِ باطل به لباسِ حق آسان تر است زیرا مرئوسین مادّى اند نه معنوى و تمیز در امور معنویه نمى توانند بدهند ، به علاوه كه ارادت و اعتقاد پرده غلیظ است و مانعِ ادراكِ مابه التّمیز است و در امورِ دینیه نیز از جهتِ معنویت تفاوت است به شدّت و ضعف و شوب و خلوص و هر چه شدیدتر و خالص تر باشد ریاستش اَتَمّ و اَحلى و قابل تر براى تلبیس و دروغ است .
پس ریاستِ پیشنمازى و عقود و ایقاعاتِ شرعیه ضعیف تر و از تدلیس دورتر است زیرا موردِ ریاست كارهاىِ مادّى است مانندِ معاملات و یا مشوب است مانندِ نكاح و طلاق كه اندكى از معانىِ موهومه مى توان در آنها داخل نمود تا تدلیس بردارد مانندِ آنكه حقّ البُضْع از حقوقِ الهیه و روحانیه است نه از حقوقِ خلقیه و جسمیه و لذا تزویج به كافر روا نیست (گر چه هنوز معلوم كلّ فقها نشده كه زناشویى رخصةً و حرمةً در شریعت ها از باب محض تدین است یا محضِ تمدّن و هُوَالاَظهَرُ مشتمل به هر دو است) و ریاستِ فتوى قوىِّ و به تدلیس نزدیك است زیرا رأىِ شخصى و ظنِّ خاصّ در آن مناط است و مقلِّد حقّ بحث ندارد و اغلبِ مقلّدین حسِّ بحث هم ندارند و ریاستِ قطبیت و ارشاد اَقوى و اَخفى است و تدلیس بردارتر است زیرا مناطِ آن كشفِ غیر عادى است و اتّصالِ به غیب و تحقّق و تخلّقِ به اخلاقِ روحانیین است نه به اخلاقِ بشر تا تمیزش ممكن باشد براىِ مرئوسین بویژه كه گویند اخلاق ِ اولیاء للّه به ضبط و قانون در نمىآید و قیاس نمى توان نمود و شاهد آورند تباینِ احوال و افعالِ امام حسن و علىّ (ع) را با آنكه هر دو امامِ مُفتَرضَ الطّاعَه بودند و این مطلب بهانه خوبى شده براى هوسرانىِ اقطابِ بى حقیقتِ پر هوسِ كم انصاف و مریدان حسّ ندارند و دیگران هم اعتنا ندارند زیرا قطبیت معارِض و مخلِّ با ریاساتِ سیاستى و فتوائى و پیشنمازى نیست تا آنها جدّیت در منع و دفع نمایند پس قطبیت یك گوشه فراغتى است كه شكوهِ بى اندوهِ و راحتى بى رنج دارد و لذائذِ طبیعیه و نفسیه بى رقیب و بى صدا فراهم است .
فقط شرطش كمى وجدان و زیادتىِ وقاحت است ،حتّى آن كه الفاظ عرفانیه دانستن و ذوقِ شعر داشتن هم شرطش نیست كه ما در زمان خود مى بینیم فاقدینِ علم و انسانیت حریص تر به اِرشاد و قطبیت اند و قضایا و حوادث هم از بابِ استدراج مُساعدِ آنها است كه تدلیسِ كرامت نما بسیار نمودار مریدانِ بى حسّ مى شود به حدّى كه حسّ داران جُرئتِ اِنكار و تأویل ندارند و به سكوت آنها اجماع حسّى منعقد مى شود در زمانِ ما اَمثِله واضحه براىِ این مطلب بسیار است.
و براىِ نگارنده در مدّتِ ریاستِ قطبیت بسیار از این كرامتها رو داد كه هیجان و اصرار مریدان در نسبت آنها به فعل اختیارى من به حدّى بود كه اگر خودم مى گفتم كه من هیچ دخالت در این كرامات ندارم محضِ خواستِ خدا است و تصادف است ،باور نكرده همین را هم كرامتِ دیگر مى دانستند و مزید هیجانِ آنها مى شد همان كه تركِ قطبیت نمودم جمعى حمل بر جنون نمودند كه عاقل ترك لذائذِ خدادادِ بى غائله اى را نمى كند و نمى دانستند كه من پس از ترك فهمیدم كه چه ضررها و غائلهها و مجازات هاى سخت در آن لذائذِ حقایق نما پنهان بود كه آن وقت فهمیدنش محال بود و بعد از ترك محسوس شد كه چه اندازه حماقت و وقاحت در آن وقت بر من غالب بود كه مكشوفات را مستور داشت .
و نعمتِ توفیقِ ترك ،كه خدا به من داد فوقِ نعمتِ ایجاد من است زیرا ایجادِ نعمتِ شامله عامّه است امّا قدرت بر تركِ ریاستِ قطبیت كه اَحلى و اَتَمّ است از فتوى كم تر كسى دارد و تواریخِ اقطاب هم نشان نمى دهد ،پس این قوّتِ نفس و قدرت بر تركِ ریاست نعمتِ خاصّه اى است از خدا كه هیچ شكرى برابرش نخواهد شد جز اِقرارِ ذاتى به اینكه خداداد است و بر من است كه باقى عمر را صمیماً خدمتِ معارفى به جامعه بشر نمایم به اِشاعه لفظى و كَتبى تجربیاتِ خودم را شاید راهِ معارف پژوهان اندكى نزدیك و رنجشان كم شود و رنج هاىِ هفتاد ساله من بجاى آنها محسوب گردد و آنها نیز باید بدانند كه (اَلرَّائدُ لا یكذَبُ اَهلَه) و فرض نمایند كه من فرستاده خود آنها بودم براى تحقیق و كشفِ حالِ صوفیان و مذاهبِ دیگر و هفتاد سال از پا ننشستم تا به دست آوردم باطنِ كار را و اینك آمده ام مانندِ درخت میوه دار كه حاصلِ نمُوِّ خود را به دست گرفته رایگان به همه مى دهد و مى گوید این است ره آوَردِ من كه روح دین قوىِّ مطاع است امّا نزدِ خودِ تو است از خود بجو نه از مدّعیانِ ریاست كه جسدِ بى روحند و بى خبرتر از تواند از حقائقِ دین ؛عمر ِ تو را كه سرمایه است مباز و به خود بپرداز و مرید و مرادى یك طرفه بازى است كه چه بِبَرى و چه ببازى ،عمر گرانمایه را به مفت باخته اى و من چون از این بازى چند ساله ام این امر را فهمیدم كه بازى است نه حقیقت و به زندگى آگاه شدم ،پس عمر را نباختم و قیمتِ عمر تلف شده ام همین فهم بود كه یافتم ؛امّا تو پس از دیدن حال و قالِ من اگر عبرت نَبَرى و ببازى در اُفتى ،عمداً عمرت را به مفت باخته اى كه من حجّت را بر همه تمام كردم و گفتم و نمودم و گویا براىِ همین به دنیا آمده بودم .
میوه زندگانی
عباس کیوان قزوینی