Info@razdar.com
مقاله شماره 35
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
درباره ذکر قلبی درجه پنجم صوفیان (سرالسر)
شرح کنت مع الانبیاء سرا به چند وجه
مقدمه دوم
در تحقیق اساس تصوف، آیا مىتوان گفت كه این آواى بلند عالمگیر و این نواى رساى پر ترجیع و تحریر[1] و این كمند پرتاب گلوگیر كه هر حلقه اش زنجیر هفتاد ذرعى است كه گردن هزاران گردنكش را زیخود[2] كشیده، به كلى بىاصل و اساس است و این دراز سخن در میان توده، یكسر لغو است و بیهوده.
نه، منصف را یارى انكار ریشه كن نیست.
لامحاله نقطه اى ولو موهوم باید باشد، تا مركز ثقل و تكیه گاه این همه خطوط موربه[3]. و دوایر مستعجبه و اودیه[4] منشعبه گردد. یك حق، ریشه هزاران باطل تواند شد، هرآنچه در جهان (یا در نهان یا در عیان) هستى و دوام یافت به ویژه كه صور متبادله[5] متناقضه به خود گرفته باشد، البته یك چیزى بوده كه پرده بر روى خود كشیده و ناشناس به هر سو دویده، اگرچه به هیچ دستى نیامده و تا آخر هم نخواهد آمد، اما دستها را به سوى خود دراز كرده و از هر پردهاى، سازى آوازى داده و تا ابد مىدهد و در هر قدمى دامى مىنهد و تا خواستى بیابى و بگیریش سبك مىجهد، جویندگانش یابنده نیستند و مأیوس هم نمىشوند تا فرو بنشینند، بیابانهاى طلب پر از كاروانهاى متقاطع اند.
اما سرمنزل مقصود، چون كف دست تهى است و یك نفر از كاروان به منزل نرسیده و نمىرسد، هماره مىروند نه برمىگردند و نه به مقصد مىرسند. حركت بىسكون است، والجنون[6] فنون نه بانگ جرسها[7] از گوش مىافتد و نه هوسها در دلها مىخوابد، طریفها تالد و تالدها[8] باز طریف[9] مىشوند، حریفان همه در بازىاند نه كسى مىبرد و نه از بازى دست مىكشد.
نه تنها در اسلام ،در مزارع همه ادیان ریشه تصوف روئیده، هرجا با یك برگ و سازى و به یك نام و آوازى، یك جا به نام فلسفه، یك جا به نام اخلاق ،یك جا به نام عرفان، یك جا به نام وجدان، یك جا به نام درویشى، یك جا به نام بىخویشى، یك جا به نام حكمت عالیه، یك جا به نام حكمتالاهى، یك جا به نام معرفة النفس، یك جا به نام كیمیاى سعادت. پس این الحان مختلف ،هوسناكان را به هوس قطبیت انداخته، كه طلبهاى صمیمى ساده دلان را اداره كنند و محیط مركزخود سازند كه: (اى جویندگان گمشده شما مائیم ،سوى ما شتابید، تا حق را بیابید) بیان این مطلب در راز گشا صفحه 32 واضحاً تقدیم خوانندگان شده.
به ناچار میان این همه باطلها، یك حقى پنهان است و در پشت پرده این همه مجازها یك حقیقتى نهان، اما همه از آن بىخبرند پس دو زبان باید گشود: دمى نفى مطلق و دمى اثبات باید نمود و این تقسیم مخترع این ناچیز را باور كرد، كه تصوف دو قسم است حقیقى و مرسوم چنانچه در عرفان نامه در فصل ششم، عرفان را اختراعاً تقسیم مىنماید به علمى و عملى. عملى را تصوف مىنامد و در جلد دوم كیوان نامه صفحه 186 وعده تقسیم تصوف را دادهام اینك به وعده وفا نمودم، حالا وجوه فرق این دو قسم باید ذكر شود.
فرق اول – تصوف حقیقى سلسله ندارد، تا چه رسد به سلاسل متباغضه[10] كه بزرگتر دشمن خودشان، خودشانند.
فرق دوم– تصوف حقیقى، مرید و مراد ندارد، قطب و استاد ندارد،، و هر كس كه به تصوف حقیقى رسید، تازه لذت بندگى را مىچشد، و دعوى خدائى و مرادى و قطبیت را سمى مهلك مىداند و اجتناب را از آن، لازمتر از هر لازمى مىبیند، زیرا خداى حقیقى را چنان غیور یافته كه از هر گناهى ممكن است بگذرد مگر از شرك كه نخواهد گذشت و مرید مشرك است كه مراد را مظهر اَتَم دانسته او را به جاى خداى غیبى به عنوان خلاقةاللّه مىپرستد، و مراد هنوز از مشرك بالاتر است، زیرا خود را شریك خدا و خلیفةالله[11] مىداند و تعظیمات خدایانه را از مرید مىپذیرد و به خود مىگیرد و توجهات مرید را به او رد نمىكند و هر نسبت خدایى كه مرید ساده به او مىدهد او منع و امتناع و از خود دور نمىكند و امضاى سكوتى مىكند (سكوتها رضاها) پس مرید، غیر خدا را شریك خدا دانسته و مراد، خودش را شریك خدا مىكند و لحنش بلكه صریح دعویش آن است كه هر كه مرا جانشین خدا داند در زمین، او خداى آسمانى را به حقیقت شناخته والا بویى از خداشناسى در او نیست، و این دعوى بالاترین رعونت[12] و خودستائى و فرعونیت است، و تصوف حقیقى آخر درجه بندگى و از خودسیرى است، پس ضد یكدیگرند و لایتصف الشیئى بضده[13].
فرق سوم – تصوف حقیقى، یك مفهوم مقدس صعبالتصور است، (تا چه رسد به عملى شدنش كه محال عادى است) و دائم غیرموقت، مطلق غیرمقید به یك دینى و سیاستى و نه به اعمال خاصهاى است، بلكه اجزاى آن مفهوم، همه عدمیاتند. و انفرادى است كه دستهبندى ندارد و قابل مؤسسهبودن و مدیر و ناظم داشتن نیست، و یك امر غیرعادى است كه توده از تصورش عاجزند تا چه رسد به عمل و نادرالمصداق است بلكه تا كنون مصداقش دیده نشده، زیرا اگر فرضاً كسى آن را براى خود اتخاذ نمود، كتمان[14] مىنماید به تمام قواى خود، كه اظهارش منافى آن مفهوم است و نقض غرض و عكسالعمل است و اگر بخواهد براى خود همدمى و همكارى و مددى بیابد، باز اجراى دلخواه مىشود و اساس این مفهوم، بر نفى دلخواه است.
مجملاً صوفى حقیقى مانند وجود حاضر و غائب است كه نه زنده است و نه مرده، تن بشرى دارد و جانش با افراد بشر به هیچ وجه جامع بشرى ندارد، نه ارادتش، نه معارفش، نه شهوت و غضبش، نه عقل و نفس و طبعش، نه اندیشه و گفتار و رفتارش، جسمى است ظاهر و روح مجردى است در باطن، نه پدر پسر است و نه پسر پدر، و نه شوهر زن و نه زن شوهر، نه دانا نه نادان، نه توانا نه ناتوان، نه دوست با كسى و نه دشمن، نه خواهان چیزى و نه گریزان از چیزى، نه تابع نه متبوع، تا آخر عناوین متصوره در حومه بشریت كه لایحوطه عنوان و لایشبهه انسان و لا یجده جولان و لایتصور فیه رقابة.
اما تصوف مرسوم یك مفهوم عادى پر اجزاء و یك مؤسسه بزرگ پر از قانون و احكام است، كه هر كسى آرزوى مصداق بودن براى آن را دارد، و گردنهاى رقابت از هر سو كشیده شده و مقید به آداب خاصه و دین خاص است با رقابت با ادیان و قوانین و تاریخ پیدایش و شدت و ضعف و رد قبول دارد، و هماره[15] منتظر آمدن مرید و علو صیت[16] و سعه[17] نطاق[18] است و قابل تكاثر[19] و تفاخر[20] است، تا به حد جنگ و نزاع و جدل و مراء[21]، و یك ترك دنیایى است ضخیمتر از علاقه به دنیا، مفتخوارى است پرآزار و زیباتر متاعى[22] است در بازار، مبنایش بر داد و ستد و تقید به تكیهگاه و مستند، به ویژه تصوف اسلامى كه رقابتش با ادیان، غلیظتر از مسلمان غیرصوفى است و تأنفش از غیرصوفى فوق تأنف از حیوان نجسالعین است، باز به ویژه تصوف شیعه كه در ایران بسیار است، چنان متعصب است كه در تمام ذكر[23] و فكر و نیاز و دیگ جوش و القابش، عصبیت نمایان است.
از شاه علیرضاى دكنى[24] به این طرف كه ترس از سنى كم شد فوراً لقبها را پر از على كردند، و لفظ شاه را از قرن هشتم تا كنون كه قرن چهاردهم اسلام است بر لقبها افزودند، یعنى زمامدارى كل ممالك جهان حق ماها است و همه سلطنتها غاصباند مانند غصب خلافت و امامت و این ناچیز مكرر دیدم مریدها را كه هر صبح به صحرا مىرفتند تا به بینند كه كى قطب آنها نهضت سلطنتى نموده مىآید براى كشورستانى، كه قطب خود را امام غائب منتظر مىدانند داراى ذوالفقار كه از نظرها پنهان كرده تا وقت ظهورش كه خواهد بركشید.
در عهد صفویه، صوفیان معتقد به ظهور بودند و شاه اسماعیل را همان غائب منتظر و مهدى موعود مىدانستند و كتابها به این مضمون نوشتند اما به طبع و نشر نرسید.
این ناچیز بعض[25] آن كتابها را یافته و خوانده، هم به نثر است هم به نظم تا آن كه شرابخوارى علنى شاه طهماسب اول و اخیراً توبه علنى كردنش كه مشهور و مشهود همه بود و كارهاى ناگوار شاهعباس دوم تا شاهسلطان حسین، همه آنها را شرمنده و پشیمان از آن ادعاها نمود و با زشتى تمام منقرض شدند. از لفظ، غزلباش، مرادشان خونریزى براى سلطنت و امامت بود كه عموم شیعه در ظهور امام منتظرند كه نصف بیشتر اهل كره را حضرت مىكشد و شهرها خلوت مىشود.
این لفظ را به رقابت لفظ ینگى چرى عثمانىها پیدا كرده بودند و تكرار مىنمودند، تا آن كه نادر عنوان غزلباش را پس از خوار كردن آنها به كلى بر انداخت.
درجه پنجم ذكر قلبى صوفیان شیعه، لفظ “العلى”[26] است و آن را سرالسر مىنامند و اغلب اوراد زبانى آنها “لافتى” و “نادعلى” و صلوات كبیر است و در مجلس نیاز به جاى تكبیرةالاحرام نماز نیازى، یا على مىگویند و به جاى تكبیر پنج سجده نیاز هم یا على را بلند مىگویند، با آن كه سخن در اثناى نماز نیازى حرام است یا على جایز است، چنان كه در فصل مجلس نیاز خواهد ذكر شد و اینها همه پیدا است كه بناى آئین تصوف شیعه بر رقابت و عصبیت و جاهلیت (عوامانه) است.
در دعاى چراغ[27] و على امامنا مىگویند و در اذان، علىولى الله وحى على خیرالعمل مىگویند، یك قدرى هم به رقابت شیخ صدوق[28] است كه غیرصوفى بود و این گونه اذان را بدعت و حرام مىدانست، و جمع میان دو نماز مىكنند با آنكه فضیلت اول وقت، مسلم است زیرا یكى از آن دو، در غیراول وقت خواهد شد بالضرورة، پس التزام به جمع را مىتوان حرام دانست، زیرا التزام به ترك مستحب مؤكد است و التزام به ترك مستحب مؤكد اگركفر نباشد حرام است یقیناً والكفر هوالاصح لكون الالتزام فعل القلب لافعل البدن و كلما هو فعل القلب فهومن اصولالدین الا مااتضح كونه من فروعالدین عمل خاص و نقشه سینه و پیشانى در وقت خواب و براى میت و لفظ یا على است كه یك خط باشد و یا، از على بریده و جدا نباشد، بلكه محرمانه على را بالاتر از پیغمبر مىدانند و علىاللهى را اهل حق و حقیقت مىنامند و بعضى سلاسل، جوز[29] شكستن را منحصر به رئیس علىاللهى مىدانند و انجام تصوف خودشان را تسلیم شدن به اهل حق قرار مىدهند و خود را اهل طریقت و مقدمه مىدانند و آنها را مقصد اصلى و اهل حقیقت و بعضى بالاتر از حقیقت، معرفت را مىدانند والمعرفت رأس مالى را شاهد مىآورند و مراد از معرفتالوهیت[30] على را قرار مىدهند.
این ناچیز گوید: كه معنى این حدیث نبوى كه معرفت سرمایه من است دلیل نمىشود بر بالاترى از حقیقت، زیرا سرمایه، ابتداى كار است نه انتها و قدر مشترك است در همه مراحل و البته سود، بالاتر از سرمایه است سرمایه استعداد است و سود، فعلیت و هر فعلیتى بالاتر از سرمایه است تا چه رسد به فعلیت اخیره و بعض سلاسل عین عبارت حدیث كسا، را یكى از اوراد عظیمه مىدانند و بعد از نماز مىخوانند و به عنوان دعاى سفر زیرگوش مسافر مىخوانند با آن كه آن عبارت، مال شیخ طریحى است نه عبارت امام و لفظ حدیث.
این گونه تقیدها[31] شاهد عصبیت شدیده و رقابت تامه است و مفهوم تصوف كه از خودى بیرون آمدن است منافى[32] با عصبیت است، بعض تعبیرات زشت هم به عنوان اسرارگوئى مىكنند كه در روى آمى دو تا لفظ على به قلم خلقت نوشته شده كه باید بالاى سرایستاد و خواند، دو حلقه چشم عین على و بینى لام على كه یكى است و از دو طرف خوانده مىشود و هر ابروئى، یاء معكوس یك على است و عورت هر مردى، لفظ عمر است، حلقه دبر[33]، عین و بیضتین، میم و قضیب[34]، راء است.
بعضى عوام، تصوف را منحصر مىدانند به اینكه چند تا از این قبیل مطالب عجیبه به زور فكر خود پیدا نموده دستهبندى كند [به قول تركان تاپمجه] یعنى یافته شده و به هر كس برسد بپرسد مثلاً پیر تو كیست او بگوید على است، باز بپرسد كه پیر على كیست او باید بگوید پیر على عقل خود على است یعنى او دیگر پیر نمىخواهد.
و اگر بگوید پیرعلى پیغمبر بود [محمد] قبول نیست زیرا او مؤسس اسلام ظاهرى است نه تصوف باطنى، بلكه در تصوف، محمد تابع على بود و همه انبیاى سلف[35] هم تابع على بودند.
علماى تصوف در شرح كلام على [كنت معالانبیاء سراً و معمحمد جهراً] كه مستند شیخیه است دو قسم مىگویند، یكى آن كه ضمیر بارز تاء كنت عبارت از ولایت است نه تعین بشرى على، و سراً یعنى آنها اذن اظهار ولایت را نداشتند و محمد مأمور به اظهار ولایت شد به حكم بلغ ما انزل.
دوم، آن كه تاء كنت خواه ولایت باشد و خواه تعین بشرى، اما مراد از سراً آن است كه خود انبیاء بىخبر بودند از ولایت و از بودن من با آنها، و محمد علاوه بر آن ظاهراً مرا مىدید در باطن هم از مقام من باخبر بود، و اقرار به معیت[36] من با او مىنمود و تمكین[37] از من داشت و قدر مرا هم دانسته، پاس حرمتم را نیكو مىداشت.
یا آن كه مراد ازسراً بعض باشد و از جهراً تمام، یعنى همراهى من با انبیاء به اندازه كمى بود و با محمد به تمام قوا و اقصى مایتصور بود.
یا آن كه مراد از سراً گمنامى و به نام دیگر باشد، مثلاً با سلیمان بودم اما به شكل و به نام آصفبن برخیا، و با موسى بودم و به نام هارون، و با عیسى بودم به نام شمعون، اما با محمد به نام اصلى و حقیقت ازلى خودم آمدم و به لباس شخص دیگر درنیامدم.
باز مىگویند خدا هر پیمبرى را به یكى از مخلوقاتش كمك داد و تأیید و یارى فرمود اما محمد را خودش به شخصه و بعینه آمده یارى نمود، كه على خود خدا بود بىپرده و بدون صفت امكانى و خلقى (اسدالله در وجود آمد – در پس پرده هر چه بود آمد) لذا در جوف[38] كعبه كه خانه مخصوص خودش بود متولد شد و نام على كه اول نام بزرگ (افضلالاسماء الحسنى) خودش بود به خود گرفت، در باب الاسماء اصول كافى است فاول اسم اختاره لنفسهالعلى العظیم دعاى ماه رمضان كه شهرالله (ماه خدا) است یا على یا عظیم است یعنى اى صاحب این ماه.
باز گویند محمد كه پس از عیسى و پیش از على آمده، واقع شده است میانه پسر خدا و خود خدا، كه خدا اول پسرش را فرستاد براى آگاهانیدن بشر كه یگانه پیغمبر من شش قرن بعد از این، كه به عدد شش روز آفرینش آسمان و زمین است خواهد آمد در خانه خودم كه مكه است و من خودم براى یارى او و ایمان به او خواهم ظاهر شد، به نام اصلى خودم كه على است، این ناچیز در جلد اول تفسیر كیوان صفحه 95 و در صفحه 157 نیز، تحقیقى در باب ولایت على (ع) و شرح كنت معالانبیاء نوشته كه و ماانزلمن قبلك را، ماءنافیه گرفته و اشاره به ولایت قرار داده، یعنى پیش از محمد، امر ولایت اصلاً به انبیاء نشده بود و این معنى به زمین نیامده بود. زیرا هیچ پیمبرى نتوانسته بود جذب این معنى را از غیب به شهود نماید، مگر قوت نفس محمدى كه از عهده این جذب برآمد كه ولایت را به شكل على ظاهر نمود، پس فضیلت و اكملیت، محمد راست و این برخلاف میل و مذاق تصوف مرسوم نزد شیعه است، اما با مذاق صوفى سنى سازگار است كه آنها گرچه ولایت را بالاتر از نبوت دانند اما یكى از كمالات خاصه خاتمالانبیاء مىدانند و در شخص على آن غلو با ردى كه شیعه دارد، ندارند و در این مورد حق با آنها است، گرچه مذهب رسمى این ناچیز شیعه است نه سنى، ولى در هر موردى باید مناسب آن مورد رأى داد و عصبیت را به كنار نهاد كه هم زهر علم است هم زهر دین، و كم كسى است هم از علماء هم از متدینین كه جانش مسموم به زهر عصبیت نباشد اما خود مسمومین ملتفت نیستند، نه آن كه متعمد باشند. نعمت التفات به مسمومیت، خداداد است هر كه دارد باید بىحد شكر گزارد.
کتاب استواررازدار
اثر عباس کیوان قزوینی
[1] . ترجیع و تحریر: پیچیدگى در آواز، آواز را در گلو گردانیدن
[2] . زیخود: جانب خود
[3] . موربه: كج و معوج، خمیده
[4] . اودیه: جمع وادى
[5] . متبادله: متبدل شدن عوض گردیدن، تبدیل شدن كنایه از اینكه تصوف از آنچه در آغاز بوده عوض و دگرگون شده است.
[6] . والجنون فنون: جنون (انواع و اقسام دارد
[7] . جرسها: جمع جرس، زنگ، دعا كردن به آواز خوش
[8] . تالد: تولد یافته
[9] . طُریف: تازه، غریب، نادر
[10] . متباغضه: دشمنى كننده
[11] . خلیفةالله: جانشین خدا
[12] . رعونت: خودخواهى و خودبینى – خودآرائى – كمعقلى و نادانى
[13] . لایتصف الشیئى بضده: توصیف نمىشود چیزى با ضدش
[14] . كتمان: پنهان داشتن – نهان داشتن – پوشیدن راز
[15] . هماره: همواره
[16] . صیت: شهرت
[17] . سعه: گشادگى
[18] . نطاق: كمربند، میانبند، قسمى جامه زنان كه میانش به كمر بسته مىشد.
[19] . تكاثر: فراوانى، افزونى
[20] . تفاخر: برهم نازیدن
[21] . مراء: ستیزه – جدال
[22] . متاع: كالا
[23] . ذكر اسمى از اسماءالله است كه سالك ترسیم نموده و فكر كلمه یا چهرهاى است كه افزون بر ذكر مورد تمركز قرار مىدهد
[24] . شاهعلیرضاى دكنى: قطب سلسله نعمتاللهى در ایام فتحعلیشاه قاجار كه مقیم دكن بود
[25] . بعض: برخى – بعضى – بعض و بعضى در حكم اسم جمع باشند
[26] . العلى: نحوه ترسیم و اجراى این ذكر و اذكار دیگر در كتاب گلبانگ مغز از فراسوى قانون جاذبه (درویشى چیست درویش كیست) اثر نورالدین چهاردهى مشروحاً توضیح داده شده است.
[27] . دعاى چراغ: ذكرى است كه صوفیه هنگام رؤیت روشنایى یا دیدن مرشد كه او هم حكم چراغ را دارد بر زبان مىرانند.
[28] . شیخ صدوق: مؤلف كتاب منلایحضرهالفقیه یكى از چهار كتب مهم شیعه كه از كتب اربعه شیعه مىتوان از اصول كافى تهذیب استبصار نام برد. شیخ صدوق متولد 381 ه . ق
[29] . جوز: یكى از پنج وصله كه در مراسم تشرف مىآورند. جوز هندى. جوز شبیه به گردو (م.رضا)
[30] . الوهیت: خدایى – مقام الهى
[31] . تقید: پابند شدن
[32] . منافى: مخالف، نفى كننده، نیست كننده.
[33] . دبر: مقعد، پشت
[34] . قضیب: آلت تناسل مرد
[35] . سلف: گذشته
[36] . معیت: همراهى
[37] . تمكین: فرمانبردارى، احترام
[38] . جوف: داخل – اندرون – شكم.
مقاله شماره 35
در این مقاله عناوین ذیل را خواهید خواند:
درباره ذکر قلبی درجه پنجم صوفیان (سرالسر)
شرح کنت مع الانبیاء سرا به چند وجه
مقدمه دوم
در تحقیق اساس تصوف، آیا مىتوان گفت كه این آواى بلند عالمگیر و این نواى رساى پر ترجیع و تحریر[1] و این كمند پرتاب گلوگیر كه هر حلقه اش زنجیر هفتاد ذرعى است كه گردن هزاران گردنكش را زیخود[2] كشیده، به كلى بىاصل و اساس است و این دراز سخن در میان توده، یكسر لغو است و بیهوده.
نه، منصف را یارى انكار ریشه كن نیست.
لامحاله نقطه اى ولو موهوم باید باشد، تا مركز ثقل و تكیه گاه این همه خطوط موربه[3]. و دوایر مستعجبه و اودیه[4] منشعبه گردد. یك حق، ریشه هزاران باطل تواند شد، هرآنچه در جهان (یا در نهان یا در عیان) هستى و دوام یافت به ویژه كه صور متبادله[5] متناقضه به خود گرفته باشد، البته یك چیزى بوده كه پرده بر روى خود كشیده و ناشناس به هر سو دویده، اگرچه به هیچ دستى نیامده و تا آخر هم نخواهد آمد، اما دستها را به سوى خود دراز كرده و از هر پردهاى، سازى آوازى داده و تا ابد مىدهد و در هر قدمى دامى مىنهد و تا خواستى بیابى و بگیریش سبك مىجهد، جویندگانش یابنده نیستند و مأیوس هم نمىشوند تا فرو بنشینند، بیابانهاى طلب پر از كاروانهاى متقاطع اند.