Info@razdar.com
شماره مقاله629
فصل اول
در نظر شخص به خود و حدود خود و متعلقانش
و اين نظر سه قسم است: نظر غفلت و نظر عبث كه بر ضرر جان است و نظر فكر كه نافع به جان است . گاهى حال بهت به كسى رو مى دهد كه هيچ ملتفت نيست با آنكه چشمش مى بيند امّا تميز نمى دهد و اين طول نمى كشد زود تمام مى شود .مانند بهت ظاهرى كه گاهى قواى فكريه خود به خود مبهوت مى شوند و طول مى كشد كه شخص ملتفت به هيچ نيست و از هر گونه نفع و ضرّ خود چه جان چه تن غافل است.
و اين خطرى بزرگ است بايد دوستان او كه با خبر از اين حال او باشند اسباب آگاهى و نجات او را فراهم كنند .و خودش نيز مشغول منبّهات دينى و عقلى گردد و دنبال انواع پندها نظم و نثر برود و نگذارد كه اين مرض بُهت مزمن گردد كه مصداق آيۀ فى غفلتهم ساهون خواهد شد و نژاد آينده اش مصداق قوماً ماانذر ابائهم فهم غافلون بالارث خواهند شد. و رذيلۀ موروثى چونكه داخل در خون شده و هماره در جريان اشتدادى است علاجش بس دشوار بلكه بيرون از اختيار است.
پس به حكم قاعدۀ مسلمه نقل و عقل من سن سنة ردية فعليّه وزر من عمل بها الى الأبد محكوم به عذابهاى بى پايان است و كسى جواب اين قاعده را بلاتزر وازرة وزر اخرىٰ ندهد كه پذيرفته نيست. زيرا اين مبدع كه تخم رذيله غفلت را در خون فرزندانش پاشيده نسبت به كارهاى ناشايسته آنها خودش وازر است نه بريئى.
(روئيده تابع تخم است و عائد به تخم كار است) و آيۀ جعلنا من بين ايديهم سدّاً (كه مضمونى منحصر به سوره يس است و در سوره ديگر عين اين مضمون نيست گر چه از زمينه اش بسيار است) بيان همين غفلت اجداد است كه بهت انگيز همه طبقات اولاد است انا وجدناهم اَبائنا على امّة اى على غفلة و اغماض عن امرالدين و آيۀ اولو كانوا لايعقلون صريح در غفلت است زيرا مراد از يعقلون در هر جاى قرآن يتفكرون است.
پس قوۀ فكر كه خدا به هر بشر داده حجت بالغۀ خدا است و پيمبر داخلى حقيقى است كه ننگ از اطاعت آن پيمبر نيست . و عذر بزرگ درونىِ كافر ، ننگ از پيروى يك بشرى مانند خود است و اين عذر نسبت به فكر خود مرتفع است .
و آدمى كه فكر نكند و زندگيش را به بى فكرى بسر برد يا فكرى نارسا نموده بهانۀ فرو نشستن سازد كافر مطلق است و غير معذور چونكه همه كس كافر مضافند ،پس از كفر مضاف نبايد ترسيد و رهايى از آن هم ممكن نيست . يعنى هر كسى را ديگران كه به غير دين يا آيين كافر مى دانند يعنى نسبت به ديگران كافر است . اما آنكه در واقع كافر باشد بايد بترسد و نزد خود و غير مردود است و آن بیفكر است كه كفران نعمت فكر خود را نموده .
پس عمده و ريشۀ آداب زندگى انفرادى فرو بردن فكر است در هر كار به اندازۀ آن كار .
و ريشۀ فكرها ، فكر در هويت خودش است كه هر كسى دو عنوان خودى دارد يكى مابه الاشتراك با هر موجود در وجود مطلق و با هر جسم در مادةالمواد و با هر گياه و جاندار در روئيدن (جذب و دفع) و در تنفس عام و خاص و در حركت به مطلوب و گريز از ناگوار و كارهاى به اختيار (هر نوعى يك قسم كار مانند يك قسم بدن) و از مابه الامتياز كه جز بشر ندارد و آن نزد توده عقل است كه گويند عقل مناط تكليف و سرمايۀ دين است و نزد خاصه فكر است كه به كار بردن عقل باشد و اول حكم خدا در هر دينى فكر است به اين قِسم (چنانكه هويتِ من غير همه چيز است بايد كار من هم غير كار همه چيز باشد يعنى كارهايى بكنم كه غير بشر نتواند.
پس خوردن و لذائذ بدن و فهم محسوسات و هر مشتركى كار من نيست. من بايد تارك لذائذ باشم كه هيچ جانورى به اختيار ترك لذت نمى كند و بايد ادراك ماوراء الطبيعة كرده جوياى آنجا و به فكر وصل به آنجا شوم كه هيچ جانورى به اين خيال نيفتاده (آنچه اندر وهم نايد آن شوم).
و بايد بدانم كه سنخ جان من غير جانهاى جانوران است به دليل آنكه شكل تن من غير تن آنها است) (الأشكال مغناطيس الارواح) روح جانوران ديگر ميوۀ درخت تن آنها است اما روح آدم (نه هر آدم رو) لطيفۀ ملكوت است كه به عاريت موقتاً آمده به عالم مواد و به مناسبت خودش ماده اى را برگزيده و از آن تن خود را به سليقۀ خود ساخته و حلول در آن نموده و از آن خود را نمودار ] در [ اين عالم كرده و مقاصدى را تحصيل مى نمايد (كل مُيَسِّرٌ لما خُلِقَ لَه) و مقصدها به شمارۀ اشخاص مختلف است كه هيچ دو نفرى به يك مقصد نيستند به دليل آنكه دو بدن در همه اعراض مشخصه مانند هم نيست (اعراض تن به قيد اجتماع ، مى شوند جزيى حقيقى كه تعدّدپذير نيست ، و معنى مشخص همين است يعنى مشخص كننده و شخص جزيى حقيقى است) .
پس روح هر تنى چنان مناسب و مخصوصِ آن تن است كه محال است به تنِ ديگر در آيد اعمّ از تن بشر و حيوان ديگر و از تن هاى عصر خود و تن هاى گذشته و آينده. پس تناسخ محال است . و فكرها شخصى است نوع پذير نيست ، تكليف مفصل هم تعددپذير نيست گرچه مجملش و آحادش تعدد بيابد ،اما هيئت مجتمعۀ تكليف يك نفر تكرار نمى يابد .
دوسيۀ هر يك نفر دو قسم است و هر دو خاص بى مانند :
اول سرنوشتهايى كه قضا و قدر برايش معين نموده بى تخلّف و احكام دينيه براى عناوين متبدّلۀ شخص او كه دين و پيمبر متبوعش قرار داده و در آنها شريك ندارد و تا ابد هم نخواهد داشت يعنى در هيئت مجتمعه متداخله آنها گرچه در يك يك از آنها احتمال شركت گذشته و آينده مى رود .
دوم نامه اعمال او كه دم مرگش خاتمه يافته به امضائش مى رسد ، و آن هم مانند و تكرار ندارد .هيچ دو نفرى از اول دنيا تا آخر نمى شود كه نامۀ عملشان از هر جهت مطابق هم باشد مانند اصل و سواد .
محشر آنجا است كه همه مردم حاضر شوند و به شمارۀ هر يك دو دوسيّه جلو او گشوده شود و او مجبور به خواندن آن هر دو گردد كه در دورۀ زندگى چه بر سرش آمده و چه از دستش برآمده ، چه ديده و چه كرده
نيازمنـــد بــه گــردن كجـى و چشـم كشى
گشوده دست و شكسته رخ و زبان بسته است
(كيوان)