Info@razdar.com
شماره مقاله 534
فصل (13 )
در
جذب و سلوك
مَدرَك و مَبناىِ جذب و سلوك همين دو نظر عام و خاص است كه در دعاء اشاره شده يا دائمَ الفضل علىالبريّه يا باسط اليدين بالعطيّه يا صاحبَ المواهب السنيّه.
و ممكن است كه هر سه لفظ اشاره به نظر خاص باشد به شهادتِ لفظ ِ فضل در اول و بدين اشاره به هر دو نظر باشد و دوامِ و بسط اشاره به آن باشد كه نظرِ خاصِ حق تعالى نيز عموم دائم دارد با آنكه كسى حقِ قانونى در آن ندارد .
و ممكن است كه فضل به معنىِ لغوى باشد نه اصطلاحى و مراد همان نظر عدلى قانونى باشد و بدين اشاره به استعدادبخشى كه لازم نظر عام است باشد ،يعنى به دستى استعداد مىدهى و كاينات را حقِ مطالبه مىدهى و به دستى ديگر بر همانها فيض مىپاشى در ازاءِ مطالبه استعدادىِ آنها.
و مواهب اشاره به نظرِ خاص باشد زيرا موهبت بخششِ بدون حق است و پس از لفظ مواهب حاجت بخواهد ،يعنى با آنكه عدلت شامل و دائم است مرا حقِ مطالبه قانونى نيست و چون تو علاوه بر عدلِ جارى موهبتهاىِ روشن هم دارى ، مگر آنها مرا شامل شود كه از مجذوبين باشم نه سالكين زيرا برگ و سازِ سلوك ندارم .
جِدّم نكشيد بلكه جَدَّم بكشد
آن يارِ نكوىِ سرو قدم بكشد
آن قطره نِيَم كه خود روم جانبِ بحر
شايد دريا به جزر و مدّم بكشد
جدّ به كسر و جريانِ انهار به دريا سلوك است و جدّ به فتح و جزر و مد جذب است و به فارسى جد را بخت گويند كه منوط به قانون نيست و بلندى و پستى در آن استعمال كنند و در قرآن است (انه تعالى جدّ ربنا) يعنى بخت خداى ما بلند است ما نيز به نام او بلند خواهيم گشت .يا آنكه بخت خداداد ما بلند است و سرو قد هم اشاره به نظرِ خاص و فضل است يعنى سرش به قانون خم نيست .
بايد دانست كه دو نظرِ خاص و عام و فضل و عدل نه تنها در فيض اقدس و مقدس است كه هر دو تكوينى باشد ،بلكه در فيضِ ديانتى نيز جارى است .پس آن متدينى كه از زيادتىِ عبادت و ترك دنيا به مقام روحانى برسد او را سالك گويند .و آنكه زائد بر قدر زحمت زود ترقىِ روحانى كند او را مجذوب نامند .
و اگر بنا بود كه همه سالك شوند و فوقالعاده مقامى نباشد يك متدين نجات نمىيافت زيرا با عدلِ خدا برآمدن طاقت فرسا است .
و اگر بنا بود كه با همه رفتار فضل شود اديان مقرره عالم بيهوده مىشد.
پس با هر متدينى بعد از سخت گيرى و مطالبه قانون ،اندكى رفتار فضل هم خواهد بود اما به اختلاف ،آنكه بيشتر رفتار فضلى با او شده مجذوب نامند و آنكه كمتر سالك .
پس مجذوبِ مطلق و سالكِ مطلق كسى نيست .آن را كه از اول با او رفتار فضلى شود مجذوب سالك نامند و برعكس را سالك مجذوب ،و گويند كه رؤساءِ ديانات بايد سالكِ مجذوب باشند تا بتوانند جَورِ نادانىِ خلق را بكشند و با هر كس نيك برآيند تا او را هدايت نمايند زيرا سالكِ مجذوب كاملتر و پرحوصلهتر از مجذوبِ سالك خواهد بود ،زيرا استعدادش بيشتر بوده كه از اول با او رفتار فضلى نشده تا كاشف از بى استعدادىِ او باشد چونكه حق تعالى فيض با استعداد را خوشتر از فضل دارد، زيرا دو نظر به كار او رفته يكى هنگام استعدادبخشى و ديگر هنگام عطاءِ قانونى .
اوّلاً بايد معنى دين را و ربطش را به مراتب وجود دانست آنگاه تطبيق جذب و سلوك را با نظر عام و خاص نمود .
نگارنده در 4 سال پيش از اين در سنه 1923 ميلادى رساله در فلسفههاى اديان نگاشته و ده مقاله از آن در مجله عرفان اسپهان سال اول متدرجاً درج شده بىامضاء چنانكه اكنون هم مقيد به امضاء نيستم و شادم كه ديگران گفته و نوشتههاى مرا به نام خود رواج دهند تا به معرض افكار بشر درآيد و به نظرهاى فاضلانه دانشمندان كامل گردد .
در آن رساله نگاشتهام كه لفظ دين در 33 معنى استعمال شده به انضمام قرائن لفظيه و حاليه و از كلمات كتب قديمه ايران برمىآيد كه در فرس هم لفظ دين به همين معنى ديانتى بوده ،و از آن 33 معنى چهار تا مناسب ديانت است :
انقياد و جزاء و عادت و خوارى ،و به معنى باران متوالى هم ،زيرا اساس هر دين بر تكرار و توالى اعمالى چند است تا عادت شود و انقياد ذاتى امكانى در ضمن انقياد اختيارى ظهور يابد و موجب جزاءِ خير گردد .
اما معنى اصطلاحى دين دو تا است به طور تبادل زيرا هر متدينى لفظ دين را هم نسبت به خود مىدهد و هم نسبت به خدا .
وقتى كه نسبت به خدا بدهند مراد قواعد تكميل بشر است به كمالات خاصه انسانى نه كمالات مشتركه وجوديه و آن قواعد مجعولند بلاواسطه از قبيل فيض اقدس و جعلِ استعداد ذاتى ،و از دو راه بيان كرده مىشوند آن قواعد در جامعه بشر :
يكى راه عقلِ آزاد كه اسير خواهشها و رسمها نشده باشد و اين معلوم نمىشود مگر به اتفاق و اجماع عقلاء بعد از تبادل افكار .
و ديگر راه انبياء قدر جامع مشترك ميان اديان متفقةالاساس و مختلفةالفروع كه عقل هر خداجوئى ناچار بيند خود را در پذيرفتنِ آن اندازه و معذور نداند خود را در ردِّ آن در محكمه وجدان بشر .
و اين دو با هم يكى خواهند شد بعد از القاء خصوصيات و بعد از تنقيح[1] مناط يعنى يافتن مقصود از حكم و اگر مطلبى به هيچ وجه قدر جامع پيدا نكرد مشكوك خواهد شد و آن را جزءِ دين بشر نمىتوان شمرد ،بلكه مسلك تعصّبىِ انفرادىِ كاشفِ از غرض شخصى بايد دانست و مخالفتش بيم نخواهد داشت مگر آنكه بيمِ مادّى پيدا شود به اينكه اكثرِ بشر حامىِ آن مسلك باشند و تهاجم بر منكِران مسلك نمايند و چاره نشود مگر به قبولِ آن مسلك .
آنگاه هر خردمندى به ناچار مىپذيرد و اين پذيرفتن به مرورِ قرنها مسلّمِ اعقابِ آن خردمندها و داخل خون آنها مىشود و مىشايد كه اشتباه به حكم عقلِ آزاد و اجماع بشر بشود و خطاء[2] حقيقى وجود پيدا كند ،اما جانِ منبسط بزرگِ عالم نخواهد گذاشت و اقلش آنست كه اختلاف شديد اجماع شكن مىافتد ميان هواخواهان آن مسلك كه همديگر را رسوا نموده اغراض قديمه اسلاف آنها معلوم مىشود و دلها از آنها برمىگردد و اگر مجبور كنند به اطاعت ،آن اطاعت محض صورت خواهد بود نه حقيقى و اطاعتِ صورى گمراهى نيست .
پس جانِ منبسط بزرگ «حق تعالى» نوع را به گمراهى نمىگذارد و اگر شخصى در خود گمراهى ديد بايد متوسّل به عقولِ نوعِ بشر گردد كه هدايت و حقايق در نوع است .
اشخاص بشر دشمن حقايقند مگر نادر شخصى كه نوعپرست باشد و هر شخصى كه خدمتِ نوع را بر خود واجب نداند و در حمايتِ نوع لاابالى باشد اقلّ ضررش آن است كه در علم به حقايق گمراه مىشود و مطلب را واژگون مىفهمد .
و اين لطمه طبيعت است كه به حكم غيرتِ ذاتىِ جانِ بزرگ بر او مىزند و او را از جامعه حقيقت شناسان بيرون مىكند و اِخراجِ بلد حقيقتاً آنست كه ،كه كسى را چنان بيرون كنند كه خودش نخواهد برگردد .
پس اگر كسى خود را نادان به حقايق بيند و بخواهد دانا گردد ،مژدهاش بايد داد كه اخراج بلد نشده بلكه به همين خواستن داخلِ جامعه حقيقت شناسان است و گمراه در جامعه است نه گمراه از جامعه و خيلى فرق است ميانِ اين دو قسم گمراهى كه اول گم شدنِ راه است و دوم گم شدنِ ذاتِ راهرو .
بيمار تا جان دارد قابلِ علاج است و چون مرد اخراج بلدِ حقيقى از جامعه زندگان شده و مرگ يا مرگِ تن است كه نشانهاش نجنبيدن دل[3] است و يا مرگِ جان و نشانهاش نخواستناست مطلقا[4]ً .
پس خواستن به هر درجه باشد اميدبخش است ،زيرا خواستن ظهورِ استعداد است و استعداد دليلِ سِنخيت است و سِنخِيّت علّتِ تامه رسيدن به هم سنخ است و علتِ تامه تخلّف از معلول ندارد اگر چه دير بشود .
دوم دينى كه صفتِ بشر باشد و آن التزامِ حاصل از يكى از سه جهت :
1 .نظر و برهان .
2 .جوشش دل به وجه مجهول .
3 .اثرِ صحبت اشخاصِ معيّن يا اشخاصِ متبادله جامعه و هيئت .
كه از يكى يا از همه اين سه جهت حالى در شخص پيدا شود كه خود را ملتزم نمايد نزد وجدانش به دل بستن به معلوماتى چند و كردنِ كارهاىِ معين و گفتن سخنانى مخصوص به قيدِ هميشگى .
پس آن سه چيز سببِ دينند يعنى واسطه ثبوت و حالِ تهيّوء[5] براىِ التزام با التزام خودِ دين است و عقيده و عمل و قول متعلقِ دين و اركانِ دين و اجزاءِ دينند .يا آنكه حال مقدّمه است و نفسِ التزام دين است .و مىتوان هر يك از اين هشت چيز را مجازاً دين ناميد و جزءِ دين نيز توان ناميد كه دين مفهوم مركّب باشد از اين هشت جزء مترتّبه مؤتلفه كه تا همه حاصل نشود دين صدق نكند .
اما اعتقاد بيشتر متديّنين آن است كه نفسِ التزام با استحضارِ عقايد ،دين است و اعمال و اقوال فروعند و خارج از حقيقتِ دينند و نبودنِ آنها يا كم و بد بودنِ آنها مخل و مضرِ به حقيقتِ دين نيست ،بلكه حكمِ آنها غير حكم خودِ دين است و ممكن است كه التزام باشد و عمل به التزام نباشد .پس متدين دو قسم مىشود :
1 .عامل به التزام و او را عادل نامند .
2 .غير عامل و او را فاسق نامند و هر يك از اين دو درجات بسيار دارد مسلمانها كليات اين درجات را ده تا مىدانند و عرفاء اين درجات را كاشف از درجات حقيقت دين مىدانند و حقيقت دين را كلى مشكك[6] مىدانند ،مانند وجود و سبب تشكيك[7] و مادّه تفاوت را دو چيز مىدانند :
يكى قوت و ضعف التزام كه درجات بسيار دارد از شك تا يقين كه درجه پستش سبب حبطِ حسنات است و درجه بلندش سبب تكفيرِ گناهان .
دوم انتخاب آن معارفى كه دل به آنها مىبندد كه خطاء نكرده باشد و معتقد به خلاف واقع نشود و در ميان واقعها هم فرد اعلى و وجه اتم را معتقد شود .
و مطلب مهمّ توافق التزام بشر است با دين خدا كه موفّق شوند به يافتن همان قواعد واقعيه كه نزد خدا هست و هر دينى مدعى همين توافق است كه قواعد مجعوله حق تعالى همين است كه من دارم .
و عرفاء گويند اگر كسى كوتاهى در كوشش نكرده باشد به هر چه يقين پيدا كند همان دينِ خدا خواهد بود در حق او .
مناط يقين و انقياد و تعظيم امر است و ممكن است كه روز قيامت كه انكشاف حقايق مختلفه بشود ،هر يك از اديان مختلفةالصور نسبت به بعض متدينين حق و نجاتبخش باشد براى صدق و يقينِ او ،و نسبت به بعضِ ديگر باطل و بى اثر گردد براى ناراستى و بىاعتقادىِ او .
پس احراز واقع منوط به نظر و يقين متدين است و معلوم تابع علم است نه علم تابع معلوم .به زبان ديگر علم جزء موضوع است نه تنها شرط تكليف است كه توان گفت (مَعلومُ الحَقيّةِ حَقٌ و مَعلومُ البُطلانِ باطلٌ) به شرط تلاش تام در تحصيل علم .
و پس از يقين و عمل بر طبق يقين ،نتيجه حصول فعليات مترقبه انسانى است و نور دل و انكشاف حقايق و توارد[8] حالات ملكوتيه .
و اين نتيجه اگر زائد بر اقتضاء عمل و بيش از قانون عدل باشد آن را جذب نامند كه معلوم مىشود نظرِ خاص به اين متديّنِ عامل شده ،علاوه بر نظرِ عام .و مراتبِ جذب هم بسيار است .
و اگر زائدِ بر اقتضاءِ قانون نباشد سلوك است كه فقط به استحقاق قانونى و مزد عمل ترقى كرده نه بيشتر .
و عرفاء گويند كه سلوك اشرف از جذب است و هر مقامى كه از سلوك پيدا شود براىِ سالك حلالِ واقعى است و او را مالك اصلىِ حقيقىِ آن مقام توان ناميد و مجذوب ممكن است كه مقامش عاريه باشد و سلب گردد .
پس در اصلِ مقام كه عطاءِ حق تعالى است نبايد نگريست كه پست است يا بلند بلكه در طرز و عنوان اعطاء بايد نگريست كه بطورِ عدل و استحقاق بوده يا بطورِ تفضّل و بىنظرِ به استحقاق ،البته عنوانِ اول كه سلوك باشد محكمتر و ريشهدارتر است .
بناىِ عدل محكمتر از فضل تنها است مگر آن فضلى كه مسبوقِ[9] به عدل باشد و حلالِ واقعى همان عدل است و مگر آن فضلى كه به اقتضاء عدل و نظر عام باشد نه به اقتضاءِ نظر خاص .
و مناسب است اينجا ذكر حلال و حرام بشود تا معلوم شود كه نظر عام حلال است بر مراتب وجود ،حلالِ بالذات .
[1] .تنقيح = پاكيزه كردن ،خالص كردن .
[2] .همه خطاهاى عالم اضافى است .
[3] .حركت دل جسمانى با خواست دل روحانى متلازمند ،وجوداً و عدماً .منه
[4] .يعنى به هيچ درجه و مقابلش به هر درجه است .منه
[5] . تهيوء = آماده بودن ،آمادگى .
[6] .مشكك = آنچه درباره آن شك شده .
[7] .تشكيك = در شك انداختن .
[8] .توارد = پشت سر هم داخل شدن .
[9] . مسبوق = آنچه كه قبلاً عين يا شبيه آن وقوع يافته باشد
عرفان نامه – فصل (13 )
عباس کیوان قزوینی
شماره مقاله 534
فصل (13 )
در
جذب و سلوك
مَدرَك و مَبناىِ جذب و سلوك همين دو نظر عام و خاص است كه در دعاء اشاره شده يا دائمَ الفضل علىالبريّه يا باسط اليدين بالعطيّه يا صاحبَ المواهب السنيّه.
و ممكن است كه هر سه لفظ اشاره به نظر خاص باشد به شهادتِ لفظ ِ فضل در اول و بدين اشاره به هر دو نظر باشد و دوامِ و بسط اشاره به آن باشد كه نظرِ خاصِ حق تعالى نيز عموم دائم دارد با آنكه كسى حقِ قانونى در آن ندارد .
و ممكن است كه فضل به معنىِ لغوى باشد نه اصطلاحى و مراد همان نظر عدلى قانونى باشد و بدين اشاره به استعدادبخشى كه لازم نظر عام است باشد ،يعنى به دستى استعداد مىدهى و كاينات را حقِ مطالبه مىدهى و به دستى ديگر بر همانها فيض مىپاشى در ازاءِ مطالبه استعدادىِ آنها.
و مواهب اشاره به نظرِ خاص باشد زيرا موهبت بخششِ بدون حق است و پس از لفظ مواهب حاجت بخواهد ،يعنى با آنكه عدلت شامل و دائم است مرا حقِ مطالبه قانونى نيست و چون تو علاوه بر عدلِ جارى موهبتهاىِ روشن هم دارى ، مگر آنها مرا شامل شود كه از مجذوبين باشم نه سالكين زيرا برگ و سازِ سلوك ندارم .
جِدّم نكشيد بلكه جَدَّم بكشد
آن يارِ نكوىِ سرو قدم بكشد
آن قطره نِيَم كه خود روم جانبِ بحر
شايد دريا به جزر و مدّم بكشد
جدّ به كسر و جريانِ انهار به دريا سلوك است و جدّ به فتح و جزر و مد جذب است و به فارسى جد را بخت گويند كه منوط به قانون نيست و بلندى و پستى در آن استعمال كنند و در قرآن است (انه تعالى جدّ ربنا) يعنى بخت خداى ما بلند است ما نيز به نام او بلند خواهيم گشت .يا آنكه بخت خداداد ما بلند است و سرو قد هم اشاره به نظرِ خاص و فضل است يعنى سرش به قانون خم نيست .
بايد دانست كه دو نظرِ خاص و عام و فضل و عدل نه تنها در فيض اقدس و مقدس است كه هر دو تكوينى باشد ،بلكه در فيضِ ديانتى نيز جارى است .پس آن متدينى كه از زيادتىِ عبادت و ترك دنيا به مقام روحانى برسد او را سالك گويند .و آنكه زائد بر قدر زحمت زود ترقىِ روحانى كند او را مجذوب نامند .
و اگر بنا بود كه همه سالك شوند و فوقالعاده مقامى نباشد يك متدين نجات نمىيافت زيرا با عدلِ خدا برآمدن طاقت فرسا است .
و اگر بنا بود كه با همه رفتار فضل شود اديان مقرره عالم بيهوده مىشد.
پس با هر متدينى بعد از سخت گيرى و مطالبه قانون ،اندكى رفتار فضل هم خواهد بود اما به اختلاف ،آنكه بيشتر رفتار فضلى با او شده مجذوب نامند و آنكه كمتر سالك .
پس مجذوبِ مطلق و سالكِ مطلق كسى نيست .آن را كه از اول با او رفتار فضلى شود مجذوب سالك نامند و برعكس را سالك مجذوب ،و گويند كه رؤساءِ ديانات بايد سالكِ مجذوب باشند تا بتوانند جَورِ نادانىِ خلق را بكشند و با هر كس نيك برآيند تا او را هدايت نمايند زيرا سالكِ مجذوب كاملتر و پرحوصلهتر از مجذوبِ سالك خواهد بود ،زيرا استعدادش بيشتر بوده كه از اول با او رفتار فضلى نشده تا كاشف از بى استعدادىِ او باشد چونكه حق تعالى فيض با استعداد را خوشتر از فضل دارد، زيرا دو نظر به كار او رفته يكى هنگام استعدادبخشى و ديگر هنگام عطاءِ قانونى .
اوّلاً بايد معنى دين را و ربطش را به مراتب وجود دانست آنگاه تطبيق جذب و سلوك را با نظر عام و خاص نمود .
نگارنده در 4 سال پيش از اين در سنه 1923 ميلادى رساله در فلسفههاى اديان نگاشته و ده مقاله از آن در مجله عرفان اسپهان سال اول متدرجاً درج شده بىامضاء چنانكه اكنون هم مقيد به امضاء نيستم و شادم كه ديگران گفته و نوشتههاى مرا به نام خود رواج دهند تا به معرض افكار بشر درآيد و به نظرهاى فاضلانه دانشمندان كامل گردد .
در آن رساله نگاشتهام كه لفظ دين در 33 معنى استعمال شده به انضمام قرائن لفظيه و حاليه و از كلمات كتب قديمه ايران برمىآيد كه در فرس هم لفظ دين به همين معنى ديانتى بوده ،و از آن 33 معنى چهار تا مناسب ديانت است :
انقياد و جزاء و عادت و خوارى ،و به معنى باران متوالى هم ،زيرا اساس هر دين بر تكرار و توالى اعمالى چند است تا عادت شود و انقياد ذاتى امكانى در ضمن انقياد اختيارى ظهور يابد و موجب جزاءِ خير گردد .
اما معنى اصطلاحى دين دو تا است به طور تبادل زيرا هر متدينى لفظ دين را هم نسبت به خود مىدهد و هم نسبت به خدا .
وقتى كه نسبت به خدا بدهند مراد قواعد تكميل بشر است به كمالات خاصه انسانى نه كمالات مشتركه وجوديه و آن قواعد مجعولند بلاواسطه از قبيل فيض اقدس و جعلِ استعداد ذاتى ،و از دو راه بيان كرده مىشوند آن قواعد در جامعه بشر :
يكى راه عقلِ آزاد كه اسير خواهشها و رسمها نشده باشد و اين معلوم نمىشود مگر به اتفاق و اجماع عقلاء بعد از تبادل افكار .
و ديگر راه انبياء قدر جامع مشترك ميان اديان متفقةالاساس و مختلفةالفروع كه عقل هر خداجوئى ناچار بيند خود را در پذيرفتنِ آن اندازه و معذور نداند خود را در ردِّ آن در محكمه وجدان بشر .
و اين دو با هم يكى خواهند شد بعد از القاء خصوصيات و بعد از تنقيح[1] مناط يعنى يافتن مقصود از حكم و اگر مطلبى به هيچ وجه قدر جامع پيدا نكرد مشكوك خواهد شد و آن را جزءِ دين بشر نمىتوان شمرد ،بلكه مسلك تعصّبىِ انفرادىِ كاشفِ از غرض شخصى بايد دانست و مخالفتش بيم نخواهد داشت مگر آنكه بيمِ مادّى پيدا شود به اينكه اكثرِ بشر حامىِ آن مسلك باشند و تهاجم بر منكِران مسلك نمايند و چاره نشود مگر به قبولِ آن مسلك .
آنگاه هر خردمندى به ناچار مىپذيرد و اين پذيرفتن به مرورِ قرنها مسلّمِ اعقابِ آن خردمندها و داخل خون آنها مىشود و مىشايد كه اشتباه به حكم عقلِ آزاد و اجماع بشر بشود و خطاء[2] حقيقى وجود پيدا كند ،اما جانِ منبسط بزرگِ عالم نخواهد گذاشت و اقلش آنست كه اختلاف شديد اجماع شكن مىافتد ميان هواخواهان آن مسلك كه همديگر را رسوا نموده اغراض قديمه اسلاف آنها معلوم مىشود و دلها از آنها برمىگردد و اگر مجبور كنند به اطاعت ،آن اطاعت محض صورت خواهد بود نه حقيقى و اطاعتِ صورى گمراهى نيست .
پس جانِ منبسط بزرگ «حق تعالى» نوع را به گمراهى نمىگذارد و اگر شخصى در خود گمراهى ديد بايد متوسّل به عقولِ نوعِ بشر گردد كه هدايت و حقايق در نوع است .
اشخاص بشر دشمن حقايقند مگر نادر شخصى كه نوعپرست باشد و هر شخصى كه خدمتِ نوع را بر خود واجب نداند و در حمايتِ نوع لاابالى باشد اقلّ ضررش آن است كه در علم به حقايق گمراه مىشود و مطلب را واژگون مىفهمد .
و اين لطمه طبيعت است كه به حكم غيرتِ ذاتىِ جانِ بزرگ بر او مىزند و او را از جامعه حقيقت شناسان بيرون مىكند و اِخراجِ بلد حقيقتاً آنست كه ،كه كسى را چنان بيرون كنند كه خودش نخواهد برگردد .
پس اگر كسى خود را نادان به حقايق بيند و بخواهد دانا گردد ،مژدهاش بايد داد كه اخراج بلد نشده بلكه به همين خواستن داخلِ جامعه حقيقت شناسان است و گمراه در جامعه است نه گمراه از جامعه و خيلى فرق است ميانِ اين دو قسم گمراهى كه اول گم شدنِ راه است و دوم گم شدنِ ذاتِ راهرو .
بيمار تا جان دارد قابلِ علاج است و چون مرد اخراج بلدِ حقيقى از جامعه زندگان شده و مرگ يا مرگِ تن است كه نشانهاش نجنبيدن دل[3] است و يا مرگِ جان و نشانهاش نخواستناست مطلقا[4]ً .
پس خواستن به هر درجه باشد اميدبخش است ،زيرا خواستن ظهورِ استعداد است و استعداد دليلِ سِنخيت است و سِنخِيّت علّتِ تامه رسيدن به هم سنخ است و علتِ تامه تخلّف از معلول ندارد اگر چه دير بشود .
دوم دينى كه صفتِ بشر باشد و آن التزامِ حاصل از يكى از سه جهت :
1 .نظر و برهان .
2 .جوشش دل به وجه مجهول .
3 .اثرِ صحبت اشخاصِ معيّن يا اشخاصِ متبادله جامعه و هيئت .
كه از يكى يا از همه اين سه جهت حالى در شخص پيدا شود كه خود را ملتزم نمايد نزد وجدانش به دل بستن به معلوماتى چند و كردنِ كارهاىِ معين و گفتن سخنانى مخصوص به قيدِ هميشگى .
پس آن سه چيز سببِ دينند يعنى واسطه ثبوت و حالِ تهيّوء[5] براىِ التزام با التزام خودِ دين است و عقيده و عمل و قول متعلقِ دين و اركانِ دين و اجزاءِ دينند .يا آنكه حال مقدّمه است و نفسِ التزام دين است .و مىتوان هر يك از اين هشت چيز را مجازاً دين ناميد و جزءِ دين نيز توان ناميد كه دين مفهوم مركّب باشد از اين هشت جزء مترتّبه مؤتلفه كه تا همه حاصل نشود دين صدق نكند .
اما اعتقاد بيشتر متديّنين آن است كه نفسِ التزام با استحضارِ عقايد ،دين است و اعمال و اقوال فروعند و خارج از حقيقتِ دينند و نبودنِ آنها يا كم و بد بودنِ آنها مخل و مضرِ به حقيقتِ دين نيست ،بلكه حكمِ آنها غير حكم خودِ دين است و ممكن است كه التزام باشد و عمل به التزام نباشد .پس متدين دو قسم مىشود :
1 .عامل به التزام و او را عادل نامند .
2 .غير عامل و او را فاسق نامند و هر يك از اين دو درجات بسيار دارد مسلمانها كليات اين درجات را ده تا مىدانند و عرفاء اين درجات را كاشف از درجات حقيقت دين مىدانند و حقيقت دين را كلى مشكك[6] مىدانند ،مانند وجود و سبب تشكيك[7] و مادّه تفاوت را دو چيز مىدانند :
يكى قوت و ضعف التزام كه درجات بسيار دارد از شك تا يقين كه درجه پستش سبب حبطِ حسنات است و درجه بلندش سبب تكفيرِ گناهان .
دوم انتخاب آن معارفى كه دل به آنها مىبندد كه خطاء نكرده باشد و معتقد به خلاف واقع نشود و در ميان واقعها هم فرد اعلى و وجه اتم را معتقد شود .
و مطلب مهمّ توافق التزام بشر است با دين خدا كه موفّق شوند به يافتن همان قواعد واقعيه كه نزد خدا هست و هر دينى مدعى همين توافق است كه قواعد مجعوله حق تعالى همين است كه من دارم .
و عرفاء گويند اگر كسى كوتاهى در كوشش نكرده باشد به هر چه يقين پيدا كند همان دينِ خدا خواهد بود در حق او .
مناط يقين و انقياد و تعظيم امر است و ممكن است كه روز قيامت كه انكشاف حقايق مختلفه بشود ،هر يك از اديان مختلفةالصور نسبت به بعض متدينين حق و نجاتبخش باشد براى صدق و يقينِ او ،و نسبت به بعضِ ديگر باطل و بى اثر گردد براى ناراستى و بىاعتقادىِ او .
پس احراز واقع منوط به نظر و يقين متدين است و معلوم تابع علم است نه علم تابع معلوم .به زبان ديگر علم جزء موضوع است نه تنها شرط تكليف است كه توان گفت (مَعلومُ الحَقيّةِ حَقٌ و مَعلومُ البُطلانِ باطلٌ) به شرط تلاش تام در تحصيل علم .
و پس از يقين و عمل بر طبق يقين ،نتيجه حصول فعليات مترقبه انسانى است و نور دل و انكشاف حقايق و توارد[8] حالات ملكوتيه .
و اين نتيجه اگر زائد بر اقتضاء عمل و بيش از قانون عدل باشد آن را جذب نامند كه معلوم مىشود نظرِ خاص به اين متديّنِ عامل شده ،علاوه بر نظرِ عام .و مراتبِ جذب هم بسيار است .
و اگر زائدِ بر اقتضاءِ قانون نباشد سلوك است كه فقط به استحقاق قانونى و مزد عمل ترقى كرده نه بيشتر .
و عرفاء گويند كه سلوك اشرف از جذب است و هر مقامى كه از سلوك پيدا شود براىِ سالك حلالِ واقعى است و او را مالك اصلىِ حقيقىِ آن مقام توان ناميد و مجذوب ممكن است كه مقامش عاريه باشد و سلب گردد .
پس در اصلِ مقام كه عطاءِ حق تعالى است نبايد نگريست كه پست است يا بلند بلكه در طرز و عنوان اعطاء بايد نگريست كه بطورِ عدل و استحقاق بوده يا بطورِ تفضّل و بىنظرِ به استحقاق ،البته عنوانِ اول كه سلوك باشد محكمتر و ريشهدارتر است .
بناىِ عدل محكمتر از فضل تنها است مگر آن فضلى كه مسبوقِ[9] به عدل باشد و حلالِ واقعى همان عدل است و مگر آن فضلى كه به اقتضاء عدل و نظر عام باشد نه به اقتضاءِ نظر خاص .
و مناسب است اينجا ذكر حلال و حرام بشود تا معلوم شود كه نظر عام حلال است بر مراتب وجود ،حلالِ بالذات .
[1] .تنقيح = پاكيزه كردن ،خالص كردن .
[2] .همه خطاهاى عالم اضافى است .
[3] .حركت دل جسمانى با خواست دل روحانى متلازمند ،وجوداً و عدماً .منه
[4] .يعنى به هيچ درجه و مقابلش به هر درجه است .منه
[5] . تهيوء = آماده بودن ،آمادگى .
[6] .مشكك = آنچه درباره آن شك شده .
[7] .تشكيك = در شك انداختن .
[8] .توارد = پشت سر هم داخل شدن .
[9] . مسبوق = آنچه كه قبلاً عين يا شبيه آن وقوع يافته باشد
عرفان نامه – فصل (13 )
عباس کیوان قزوینی