Info@razdar.com
شماره مقاله 761
وظيفه خواص يافتن فلسفه براى داخله و ادلّه براى دفع خصوم است.
اينك بايد نخست فرق فلسفه با ادله گفته شود به چهار وجه يكى همانكه اكنون گفته شد.
دوم آنكه در فلسفه ظن و استحسان و مقدمات خطابيّه هم كافى است و ادلّه برهان قاطع مىخواهد.
سيم آنكه فلسفه فكر مىخواهد و برهان اطلاع كافى.
چهارم آنكه برهان از لوازم دين و فلسفه تجمّل كه نبودنش زيانى ندارد.
آنگاه معنى فلسفه و اقسامش كه سه است دانسته شود. امّا معنى غرض ما لغتش نيست كه لفظ يونانى است و دو كلمه است اصلش كه فيلاسوف باشد يعنى دوست دانش و فلسفه مصدر جعلى به غير قياس است يعنى فيلسوف بودن، بلكه معنى مصطلح در گفتار عموم است كه در هر مورد مىآورند به معنى سبب و علّة باعثه آن كار يا حكم يا قانون و نتيجه و فائده و علّة غائيّه كه غالباً علّة باعثه و غائية يكى مىشود كه تصورش باعث است و وقوعش در خارج غايت است و گاهى هم دو چيز مىشود از هم جدا يا وصل به هم.
و گاهى فلسفه را اشارات مىنامند و براى دين چهار درجه قرار مىدهند، بر طبق حديث درباره قرآن كه ائمه فرمودهاند قرآن ظاهرش عباراتى است براى همه كه بايد ظاهر را همه داشته باشند و باطنش سه درجه است :
اول اشارات مال خواص است و آن چيزهائى است كه مىشود به فكر از عبارات فهميد، يعنى گوينده عبارت را طورى اداء كرده كه به آسانى مىشود اشارات را از آن در آورد .
دويم لطائف كه مال اولياء است و آن باطن باطن است و براى خواص دشوار است اما ممكن است و توقع از آنها هست .
سيم حقايق است كه مال پيمبران است و توقع از اولياء هست رسيدن به آنجا و از خواص نيست و اگر دم از آنجا زنند رانده مىشوند به نام غالى (غالى كسى است كه از اندازه خودش بالاتر رود ،اگر چه آن بالاترى در واقع درست باشد، اما براى او يا هيچ درست نيست اگر استعدادش كم باشد يا زود است اگر فعليّتش كم باشد و استعدادش بسيار مانند غذاهاى غليظ براى بچه كه معده و شش رودهاش هنوز كوچك و ناتوانند نسبت به آن غذا اما نسبت به غذاهاى لطيف بسيار توانايند).
پس گاهى فلسفه نام هر سه درجه باطن مىشود و گاهى نام درجه اول به تنهائى كه اشارات باشد و اينجا مراد ما از فلسفه همان اشارات تنها است و لطائف هم از اين اشارات دانسته مىشود براى اهلش چنانكه حقايق هم از لطائف.
اما اقسام فلسفه بدان كه طبيعيّات هم فلسفه دارد، چنانكه فلاسفه اروپا كه دم از فلسفه مىزنند فلسفه دين را قصد ندارند تنها فلسفه طبيعيّات است و آنچه به كار توده مىخورد همان است ،چنانكه از فنون حكمت آنچه به كار همه مىخورد تنها رياضى و طبيعى است نه الهى كه لقمه از حوصله بيش است و خطر گلوگير شدن است، و براى بيشتر مردم زيان دارد خيلى سخت و اقلّش ايجاد وسوسه و موهومات متواليه انجامناپذير است كه نه ديندار مىشود و نه دانا.
و در رياضى و طبيعى هم آنچه قديم به دست اهل شرق رسيده بود از يونان بىنتيجه بود نه فوائد دنيوى مادى داشت كه صنايع باشد و نه فوائد روحى كه دانش دلپذير باشد، حكيم قديم هم گرسنه بود و هم حيران در اعتقاد. و آنچه سود مادى ببخشد همين است كه اروپائىها يافتهاند به تلاش خودشان و هنوز بيشترها خواهند يافت، به اندازهاى كه ولينعمت هر دو روى كره زمين باشند در ماديّات، اما در الهيّات تا بخواهى ناتوانند و بايد هم باشند ،زيرا هنوز نوعاً معتقد به استقلال روح نيستند و اساس دين و الهيّات بر استقلال ذاتى روح است و آن روحى كه اروپائى پس از كاوشها پيدا كند، روح متولّد از ماده است يعنى آخرين كمال ماده كه فرع مادّه مىشود و در علم كلام هم روح را جسمانىّالحدوث مىدانند.
و آنچه سرمايه الهيّين است بودن عالمى هزاران برابر اجسام است در بالا و زير اجسام، يعنى روح تعيّنهاى مجرّدانه دارد در غيب كه پستترين آنها تعيّن ملكوتى است و آن گاهى متنزّل مىشود به يك ماده مناسبِ خودش و استخدام مىكند آن مادّه را در مقاصد روحيه خودش و آن ماده بىآنكه بداند آن مقاصد را خدمات شايان مىنمايد تا آخر، كه روح بىنياز از آن ماده شده آن را بياندازد و برگردد به ملكوت مانند تاجر بازار رفته و برگشته سود آورده يا زيان برده.
و فلسفه احتياج مردم به دين همين است كه آداب تجارت ملكوتى را بياموزند از پيمبران كه اهل خبره ملكوتند و مىدانند چه كالائى در آنجا روائى دارد.
اگر فلاسفه اروپا مانند پيمبران آگاه از ملكوت بشوند، ديگر حال و مجال كارهاى مادّى را نخواهند داشت، پس كار جهان به زمين مىماند و همه گرسنه و حيران مىشوند، چونكه بايد اوّل كارهاى ماده رونق يابد و مردم سير شوند آنگاه به كار روح و دين برسند، معروف است (گرسنه ايمان ندارد). پس خدا نمىگذارد كه عقايد روحى در نوع فلاسفه اروپا پيدا شود تا جهان را آباد كنند، اما بعض نادر از آنها ممكن است كه خود را محض براى روح بداند چنانكه عقايد آن بعض شيوع نيابد و نوعيّت و رسميّت پيدا نكند ،مانند چند نفرى كه چند سال است كه زندگى را رها كرده رفتهاند به غارهاى اروپا و امريكا و با گرسنگى و گمنامى بسر مىبرند بىگمان براى آنها كشفيّات بسيار رو مىدهد و نوع خبر ندارند.
اگر بيشتر مردم مانند آن چند نفر بودند كار جهان لنگ و عرصه بر همه تنگ مىشد. بايد بيشتر بيخبر از حقايقِ غيبى باشند تا جهان آباد گردد و در نتيجه آبادى بعضِ با خبران هم زندگى كنند .
اگر جهازاتِ تن همه مانند مغز سر و طبقات 13 گانه چشم بود زندگى ميسّر نبود، و اگر همه هم مانند استخوان بود كارى از پيش نمىرفت .افراد مردم در جهان مانند اعضاءِ يك تن بايد باشند كه بيشتر نادان و كار كن و كمتر دانا ،بيشترىِ دانا عيب و كمترىِ نادان هم عيب است. و همچنين در فنون دانش كه از علوم طبيعى خيلى بيش از رياضى لازم است، و از رياضى بيشتر از فلسفه لازم است، يك فيلسوف در يك مملكتى (كه صد نفر رياضى لازم است و دو هزار طبيعى بايد باشد) بس است، اگر بيشتر باشد هم به آنها بد مىگذرد و هم به رياضى و طبيعىها و هم به توده.
به جاى فيلسوف رئيس دين بگو يعنى مسئله گو كه آن هم يك نفرش لازم و بيشترش پر زيان است بر خودش و بر همه.
در دانش هر يك نفر هم چنين است كه كار مادى او و علوم مادى او بايد خيلى بيشتر از كار دين باشد ،مگر آن يك نفرى كه كارش منحصر به آموزگارى دين و فلسفه است كه بايد ديگران همه لوازم او را كاملاً بدهند تا او آسوده با دل درست به كار دين و فلسفه گوئى براى ديگران برسد و مُقَسَّمُ القلبِ و مُوَزَّعُ البالِ يعنى پريشان دل نباشد، و او هم قانع به اندك باشد.
سعادت مملكت و سعادت مردم در زندگى همگروهى (چنانكه در ميوه زندگانى صفحه…گفتهام و در دوره كيوان نيز در فصل 17) آنست كه از هر طبقه كه بودنشان سزاوار است، بيش از اندازه نباشد و كمتر هم نباشد كه اگر باشد مانند آدم چهار دست و يك پا خواهد بود، و از آنها كه نبايد باشند هيچ نباشد نه كم نه بسيار.
و اكنون جهان وارونه است، كه از نبودنىها بسيارند بلكه بيش از بودنىها هستند.
پس فلسفه در سه جا است، در همه موجودات از بابت شكل آنها و از بابت خواص آنها و اين كار علماء رياضى و طبيعى است بطور كمال نه بطور لزوم، يعنى اگر فلسفه اشياء را ندانند از موضوع علماء بودن بيرون نمىروند.
دوم در نوع ديانت و نوع سياست كه براى بشر لازم است كه دينى و سياستى داشته باشد يا دين تنها لازم است يا سياست تنها يا هيچ يك، و آيا تنها در زندگى همگروهى لازم است يا در زندگى تنهائى هم لازم است يا به تفصيل است (و هوالحقّ فى السّياسة و اماالدّين فهو للفرد اَلزَمُ).
سيم در احكام هر دينى هم يك يك فلسفه هست كه برترىِ اديان بر هم در فلسفه خواهد بود، و اين بنده مدّعيم كه فلسفه احكام اسلام (يعنى قدر مسلّم ميان 73 شعبه كه آن را اسلام مركزى بايد ناميد) بهتر و بيشتر از همه اديان دنيا است، دين مسيحى كه ذاتاً احكام نداشته تا فلسفه بخواهد، زيرا دعوت عيسى به رهبانيت بود نه به اجتماع، احكام كنونى صوابديد پاپها است و از موضوع دين بيرون است، دين كليمى آنچه دارد در اسلام بهتر از آنش هست. اسلام چون خاتم اديان است داراى همه احكام آنها است با زيادتىهاى خيلى ضرور. بعد از اسلام تاكنون دينى نافذ كه مرسوم باشد نيامده كه به امضاءِ مللِ دنيا رسيده باشد، بهائى مىخواهد كه رسميّت يابد و به امضاء رسد، هنوز نشده.
کیوان نامه جلد 3 – عباس کیوان قزوینی